eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
350 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_58 پدر جاويد در حال خوندن صيغه بود و من هر لحظه بيشتر رنگ و روم م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 وقتي ديد فقط وايسادم و دارم نگاه ميكنم با كلافگي پوفي كشيد و گفت: _ خدايا ببين آخر عمري مارو گير چه آدمي انداختي! و سري برام تكون داد كه چشم و ابرويي بالا انداختم و به سمتش رفتم... روي صندلي روبه روش نشستم و زل زدم تو چشماش: _ خب،بگو...چرا من و كشوندي اينجا؟! با تعجب نگاهم كرد: _ خيلي پررويي دختر! و با ديدن سكوتم ادامه داد: _ خوب گوش كن ببين چي ميگم،من فقط بخاطر پدر مادرم پاشدم اومدم خواستگاري و چه باتو و چه با كسِ ديگه قصد ازدواج ندارم! دستم و زير چونم گذاشتم و با لحنِ مسخره اي گفتم: _خب؟ شمرده شمرده گفت: _ بخاطر پدر و مادرم هم تا اينجا ساكت موندم و چيزي نگفتم اما از اينجا به بعدش و نيستم خانمِ معين و بلند شد سرپا: _ اين مدتي كه صيغه ي محرميت بينمون خونده شده رو ميگذرونيم و بعد به خانواده ها ميگيم كه به دردِ هم نميخوريم و عقايد و طرز فكرمون مثل هم نيست در ضمن هيچكدوم از بچه هاي دانشگاهم چيزي از اين موضوع نميفهمن كه اگه بفهمن واست گرون تموم ميشه! حرف هاش رو كه زد ،دست به سينه روبه روم ايستاد و گفت: _ فهميدي خانم معين؟! كه با حرص از روي صندلي بلند شدم و جواب دادم: _ اولا اسمم يلداست و دوما اينكه بخوام اين ازدواج كذايي و بهم بزنم يا نه،تماما به خودم مربوطه پس تو كارهاي من دخالت نكن! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 دستم از شدت سوختگی رنگ لبو شده بود انقدر میسوخت که داشت امونم و میبرید اما چاره ای نبود من باید این چای کوفتی و میبردم برای مهمونا! آخرین فوت و به دستم کردم و بعد سینی پر از استکان چای و برداشتم و راه افتادم به سمت بیرون، هرچقدر خانواده محسن سعی داشتن به روم نیارن اتفاقی که افتاده بود و مامان و بابا با نگاهاشون یادآوری میکردن! چای رو اول به سمت پدر محسن و به ترتیب، بقیشون بردم زنداداشش و خواهرش با نگاه مهربونی زل زده بودن بهم و با لبخند ملیح بررسیم میکردن و منم که ته مونده غرورم هنوز باقی بود بهشون لبخند میزدم که بالاخره رسیدم به محسن. سینی چای و گرفتم سمتش و منتظر موندم که چای برداره که نگاهش افتاد به دستم و آروم طوری که فقط خودمون بشنویم لب زد: _دستتم با لباسات ست شد، قرمزه قرمز! و لبخند حرص دراری تحویلم داد که جواب دادم: _اگه چایت و برنداری احتمالا توهم باهام ست شی! و نگاه خبیثانه ای بهش انداختم که چشماش گرد شد و ترجیح داد قبل از اینکه بلایی سرش بیاد چای و برداره! واسه مامان و باباهم چای بردم و بعد کنار مامان نشستم، سوزش دستم بی نهایت بود اما نمیتونستم کاری کنم و باید تحمل میکردم که پدر محسن سر حرف و باز کرد: _بعد از این همه مدت باورش یه کم سخته که مااومدیم خواستگاری دختر گل شما و چی از این بهتر! و لبخندی تحویل بابا داد که بابا گفت: _کار سرنوشته، باقیشم دیگه هرچی خدا بخواد و نگاهش و بین من و محسن چرخوند که حاجی جواب داد: _ماها که همدیگه رو میشناسیم شاید بهتر باشه دختر خانم شما و آقا محسن ما یه کم باهم خلوت کنن تا ببینیم چی پیش میاد تو دلم به حرفاشون میخندیدم... نمیدونم واقعا فکر میکردن که تقدیر و سرنوشت خیال دارن مارو بهم برسونن؟ حتی فکرشم خنده دار بود که من زن این بچه بسیجی بشم! غرق تو فکر و خیال حتی نفهمیدم بابا چند بار صدام زده و حالا با با ضربه ای که مامان به شونم زد به خودم اومدم: _حواست کجاست آبرومون و بردی! هول شده بودم که با نگاه متعجبم زل زدم به بابا و نمیدونم بابا واسه چندمین بار گفت: _آقا محسن و ببر بالا، باهم حرف بزنید! و از اون لبخندا زد که از صدتا فحش بدتر بود! ناچار از رو مبل بلند شدم و زیر چشمی نگاهی به محسن انداختم که پاشد و پشت سر من راه افتاد... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 مگه میتونستم خودم بلند شم؟ این ممکن نبود که دست سالمم و بهش نزدیک کردم و شریف که نمیخواست معطل کنه دستم و سفت چسبید و کمکم کرد واسه بلند شدن اما نتونستم از رو زمین خودم و بلند کنم درد پام انقدر شدید بود که قیافم گرفته شد و نفسی کشیدم: _نمیتونم، نمیتونم بلند شم! و میدونستم این ممکن نیست که خودم با پاهای خودم و اونهم با این کفش ها پاشم که دستم و از دست شریف بیرون کشیدم و خواستم فکر دیگه ای کنم که شریف خم شد و در عین تعجب و ناباوریم یه دستش و زیر زانوهام انداخت و دست دیگش و پشت سرم گذاشت و از روی زمین بلندم کرد! از شدت شوکه شدن وخجالت زدگی حتی نمیتونستم پلک بزنم، قلبم بی امون تو سینم میکوبید و دلیل این تپش های نامنظم و نمیفهمیدم شاید باورم نمیشد شریف که سایم و با تیر میزد حالا بخاطر آسیب دیدگیم اینطوری به دادم رسیده بود و حاضر شده بود من و با لباس های خیسم بغل کنه! غرق این اتفاق نفس گیر حتی نفهمیدم کی رفت تو اتاق خودش و حالا من و رو زمین گذاشت، آروم و با احتیاط: _میتونی روی پاهات وایسی؟ دستش هم چنان پشت شونه هام بود که زیر لب 'اوهوم' ی گفتم و شریف ادامه داد: _پس کفشات و درار محو این چند دقیقه که گذشته بود اصلا حرفهاش و نمیفهمیدم که دستش و از پشت شونم برداشت و نشست جلوی پاهام: _درار کفشاتو! با دوباره شنیدن صداش تازه به خودم اومدم، نمیدونستم چه مرگم شده که سریع و با کمک شریف کفشام و درآوردم، اونم نه مثل آدم!