eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_59 وقتي ديد فقط وايسادم و دارم نگاه ميكنم با كلافگي پوفي كشيد و گ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با اين حرفم ابروهاش به هم گره خورد و خواست به سمتم بياد اما دقيقا وقتي كه داشت ميز و دور ميزد، پاش به پايه يكي از صندليا گير كرد و با صورت روي زمين فرود اومد! با ديدن اين صحنه بي اختيار كنترلم و از دست دادم و شروع كردم به خنديدن... متاسفانه اصلا نميتونستم جلوي خودم و بگيرم و روي ميز ولو شده بودم... جاويد كه بلند شد لباس هاش بخاطر بارونِ شديدِ دم عصر كلا خيس بود و از چشماش خون ميچكيد! به سمتم اومد و روبه روم ايستاد، يه لحظه از ديدن چهرش ترس تموم وجودم و گرفت و نفس كشيدن برام سخت شد كه دستاش و بالا آورد و يقه ام رو گرفت! لال شده بودم و با چشماي گرد شده نگاهش ميكردم كه دهن باز كرد و گفت: _يه كاري ميكنم خنديدن از يادت بره،فقط تماشا كن و بعد دست انداخت دور كمرم و عين يه گوني سيب زميني من رو انداخت رو شونش! بعد از چند ثانيه تازه به خودم اومدم و شروع كردم به مشت و لگد زدن و با داد و بيداد گفتم: _ولمم كن..خب ببخشيد...من كه چيزي نگفتم...خودت افتادي... و بعد با يادآوردي صحنه ي افتادنش دوباره خندم گرفت و هر چقدر سعي كردم جلوي خودم و بگيرم موفق نشدم! از خنده ميلرزيدم كه جاويد با ديدن خندم محكم با دستش زد تو سرم كه تموم جونم به درد اومد و جيغ آرومي كشيدم و خواستم چيزي بگم كه ديدم داره به سمت استخر ميره! استخري كه پر از آب سرد بود... با ديدن استخر و حدس زدن فكرش جيغ هاي پي در پي ميكشيدم و كمك ميخواستم اما از اينجا تا خونه كلي فاصله بود و هيچكس اينجا نبود كه به دادِ يلداي بيچاره برسه! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 با رسیدن به طبقه بالا جلو در اتاق وایسادم و برگشتم سمتش: _بفرمایید! حرفی که باعث شده بود تو راه نفسای عمیق بکشه و خبر از کلافگیش میداد و به زبون آورد: _داری آبروم و میبری! چپ چپ نگاهش کردم: _جدا؟ با حرص از کنارم رد شد و رفت تو اتاق اما من تو چهارچوب در وایسادم و نگاهش کردم که جواب داد: _واسه من قرمز و مشکی ست کردی؟ سری به نشونه تایید تکون دادم که ادامه داد: _آب جوش میریزی رو خودت که جلب توجه کنی و حال منو بگیری؟ نتونستم جلو خودم و بگیرم و زدم زیر خنده: _مگه عقلم کمه که بخاطر تو رو خودم آب جوش بریزم، هوا برت داشته ها! قدم برداشت به سمتم و روبه روم وایساد: _کدوم آدم عاقلی وسط خواستگاری بخاطر دو قطره آب جوش شروع میکنه به دویدن؟ زل زدم تو چشماش: _دو قطره؟ و دستم و گرفتم به سمتش تا ببینه که یهو با صدای هین کشیدن کسی به عقب برگشتم، خواهر محسن سر پله ها ایستاده بود و نمیدونم چرا با تعجب داشت نگاهمون میکرد که محسن آروم گفت: _دستت و بنذاز! و من تازه فهمیدم قضیه از چه قراره و خواهر شوهر تقلبی داره با خودش فکر میکنه که محسن میخواد دست منو ببوسه! سریع دستم و انداختم و لبخندی به خواهر نچسب تر از خودش زدم: _خوبین شما؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _شما بهترین! و با گوشی تو دستش مشغول حرف زدن شد که نگاه سردم و ازش گرفتم و لب زدم: _گوشتلخ! که متوجه نگاه متعجب محسن شدم: _چیزی گفتی؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _خواهر ماهی داری! حرفم باور نکردنی بود که پوزخندی زد و بعد رفت سمت تختم و رو لبه تخت نشست: _بیا اینجا وارد اتاق شدم و تکیه به دیوار منتظر نگاهش کردم که سری به اطراف چرخوند و لب زد: _چادر نمازت کجاست؟ زدم زیر خنده: _چادر؟ نماز؟ دستی تو ریشهای بلند اما مرتبش کشید: _بهت گفته بودم باید جلوی خانوادم چادر سرت کنی بیخیال شونه ای بالا انداختم: _منم شرایطم و گفتم ولی خودت قبول نکردی! با حرص چشماش و باز و بسته کرد: _شرطت چیه؟ بهش نزدیکتر شدم و خیره تو چشماش جواب دادم: _با استاد سخایی حرف بزن که از خر شیطون بیاد پایین چند روز دیگه هم مهمونی یکی از دوستامه باهام بیا، منم جلو خانوادت آبرو داری میکنم! کلافه بود انقدر که دیگه پلک هم نمیزد و فقط نگاهم میکرد اما من خونسرد ادامه دادم: _قبوله یا برم پایین؟ با حرص جواب داد: _چادر سرت کن لبخند خبیثانه ای زدم: _پس قبوله! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 یه تای کفشم و صحیح و سلامت درآوردم و اونیکی که متعلق به پای زخمیم بود و نتونستم با خیال راحت دربیارم و کفش پاشنه بلند کرم رنگم همزمان با جیغ دردناکم پرت شد تو هوا، چرخید و چرخید و نگاه من و شریف روهم دنبال خودش کشوند و نهایتا رو میز شریف فرود اومد، درست و دقیق روی میز ایستاد انگار که با دست همونجا گذاشته باشی‌ش و من به جیغم پایان دادم: _پام خیلی درد میکنه و سرم و به عقب چرخوندم، مانتوم و که خونی شده بود کمی بالا زدم، یه تیکه شیشه از بغل شلوار سفید رنگم آویزون بود و بخش بزرگی از شلوارم غرق خون بود، کمِ کم یک سوم اون شیشه تو گوشتم فرو رفته بود که با ترس دستم و بهش نزدیک کردم، اگه میخواستم برم بیمارستان باید بیرون میکشیدمش اما هرچی فکر کردم نتونستم این کار و بکنم که دستم و عقب کشیدم، چشمم و بستم و شریف گفت: _اینطوری که نمیتونی سوار ماشین بشی، باید این یه تیکه شیشه رو بیرون بکشیم چشمام و رو هم فشار دادم و سرم و به نشونه رد حرفش تکون دادم که این بار صداش و از فاصله کمتری شنیدم: _کوچیکه،خیلی درد نمیکشی! با شنیدن این حرفش چشمام باز شد شریف دقیقا پشت سرم ایستاده بود و این جمله ش معذبم کرده بود که یه کم جلو رفتم و شریف تکرار کرد: _دردت نمیاد نگران نباش! بزار درش بیارم! و دوباره خودش و بهم نزدیک کرد: _تحمل کن و بی اینکه مهلت جواب دادن بهم بده دست سالمم و گرفت تا تکون نخورم و همینطور که پشت سرم ایستاده بود دستش و به اون خرده شیشه لعنتی نزدیک کرد که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم حالا وقت فکر کردن به حرفهاش که ناخواسته خجالت زدم کرده بود نبود که خواستم چشمام و ببندم و اجازه بدم شریف اون شیشه رو از پام بیرون بکشه اما درست قبل از بستن چشمهام نگاهم به بیرون افتاد،