eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_60 با اين حرفم ابروهاش به هم گره خورد و خواست به سمتم بياد اما دق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 حالا جاويد داشت به من ميخنديد و خيلي ريلكس لحظه به لحظه به استخر نزديك تر ميشد. انقدر حالم بد بود كه خون توي سرم جمع شده بود و حالت تهوع داشتم... وقتي ديدم چاره اي ندارم دستام و دور گردنش حلقه كردم و سفت بهش چسبيدم كه جاويد با اين كارم ثانيه اي ايستاد و بعد از كشيدن نفسي عميق ،بي توجه به من راهش و ادامه داد.. رسيد لب استخر و كمرم و كشيد، اما من محكم چسبيده بودم بهش و تكون نميخوردم! مثل اينكه هنوز من و نشناخته بود و نميدونست سرتق تر از اين حرفام! با چشماي بسته فرياد ميزدم كه ولم كنه اما اون همش ميخنديد و سعي داشت پرتم كنه توي استخر... واي كه حتي از فكر اينكه بيافتم اون تو تموم تنم ميلرزيد! كم كم دستام داشت از هم جدا ميشد و چيزي به پيروزي جاويد نمونده بود كه بي اختيار زدم زير گريه، چون يادم افتاد شناهم بلد نيستم و با افتادن تو اين استخر ناكام از دنيا ميرم! با شنيدن صداي هق هق و نفس نفس زدنم حس كردم گردن جاويد تا جايي كه جا داشت چرخيد به سمتم: _گريه ميكني!؟ دماغم و بالا كشيدم و با گريه گفتم: _نه پس آهنگ حامد همايون ميخونم! لبخند كجي گوشه ي لبش نشست: _تو رسما ديوونه اي و بعد آروم گذاشتم روي زمين. از خيسي لباساش لباساي منم نمناك شده بود... بعد از خوردن پاهام به زمين با آستين لباسم اشكام و پاك كردم و نگاهم به جاويد خورد كه با نگراني زل زده بود بهم و بعد از متوجه شدن نگاهم، پوزخندي زد و سرش و برگردوند: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 از رو تخت بلند شد: _وای به حالت اگه اون مهمونی که میخوایم بریم از اون مهمونیا باشه که فکر میکنم لبخند خبیثانه ای زدم: _خیالت راحت مهمونی بدی نیست! و با ناز و عشوه رفتم سمت کمد و چادری که فکر کنم از عروسی مامان به جا مونده بود و از کمد بیرون آوردم، یه چادر سفید با گل های ریز فیروزه ای و صورتی! جلو آینه وایسادم و چادر و پوشیدم و چرخیدم سمت محسن: _خوبه؟ نگاهی به موهام انداخت: _اگه اونارو بزاری تو آره! پوفی کشیدم و چادر و جلو تر کشیدم و منتظر نگاهش کردم که ادامه داد: _آرایشت! کلافه گفتم: _قرارمون فقط چادر بود! اومد سمتم و درست روبه روم ایستاد، نگاهش گیر لبام بود و این معذبم میکرد که یه قدم رفتم عقب و حرفم و ادامه دادم: _تو داری میزنی زیر همه چی! بزاق دهنش و قورت داد و رو ازم گرفت و بعد یه برگه دستمال کاغذی از جیب کت کرم رنگش بیرون آورد و گرفت سمتم: _تو که شرایط من و میدونی سری به نشونه تایید تکون دادم: _شب مهمونی موهات و مدلی که من میگم درست میکنی! و خواستم برگه دستمال کاغذی و از دستش بگیرم که عصبی نگاهم کرد و جلو اومد و همین باعث شد تا عقب عقب راه برم و با برخورد به میز آرایشم متوقف شم و محسن دقیقا تو یه قدمیم قرار بگیره! دستمال تو دستش و محکم رو لبام کشید و لب زد: _انقدر با من بحث نکن! با چشمای گرد شدم نگاهش کردم که خودش و کنار کشید و پشت بهم ایستاد. جلو آینه نگاهی به خودم انداختم رژ خوشرنگم نه تنها پاک شده بود بلکه آثارش هم رو چونم پیدا بود! کلافه صورتم و پاک کردم و گفتم: _کارای امشبت و یادت باشه، بد باهات تلافی میکنم و اومدم از کنارش رد شم و برم بیرون که چادر از سرم سر خورد و درست جلو پای محسن فرود اومد! چادر و از رو زمین برداشت و با خنده انداخت رو سرم: _خیلی بهت میاد! نگاه عصبیم و ازش گرفتم و راه افتادم سمت در و جلوتر از محسن از اتاق زدم بیرون... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 شریف هاج و واج فقط نگاهم میکرد، چشماش دنبالم میچرخید و به اون عقل ناقصش نمیرسید که یه نگاهی هم به اون سمت کنه و اینطور که به نظر میومد حتی شک هم نکرده بود که چرا من بااین پای چلاق داشتم میدویدم اینور اونور که دست به سینه نفس عمیقی کشید: _خیلی خب اگه انقدر میترسی بهش دست نمیزنم، همینطوری میریم بیمارستان! حتی نمیدونستم چه فحشی مناسبشه که تو دلم نثارش کنم و فقط مثل ماهی دهنم باز و بسته میشد که چشمم افتاد به ریموت، ریموتی که ای کاش زودتر از اینا پیداش میکردم و این سینمارو تعطیل میکردم بااین وجود ریموت پرده رو زدم و حالا که دیگه صف همکارا و نگاه خیره موندشون و نمیدیدم بالاخره تونستم نفس عمیقی بکشم که شریف تازه یه کوچولو به اوضاع شک کرد: _چیزی شده؟ لنگ لنگان به سمتش رفتم، هرکس دیگه ای جز شریف یا جناب رئیس این سوال و میپرسیدم یه کف گرگی میومدم براش اما از جایی که ایشون رئیس من بودن هیچ حرکت دل خنک کننده ای نتونستم انجام بدم و فقط بریده بریده گفتم: _همه... همه داشتن نگاهمون میکردن... همه کارمندا! آقا تازه چشم گرد کرد: _چی؟ کارمندا؟ سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _همشون! دستپاچه پلکی زد اما خیلی سریع خودش و جمع کرد: _چیز خاصی که ندیدن، نگران نباش! صداش و لحنش انقدر مطمئن نبود که باور کنم چیز مهمی نیست و آه عمیقی سر دادم، حالا درد خودم و یادم رفته بود و فقط تو فکر اون نگاه ها بودم: