°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_62 _خيلي لوس و بي جنبه اي و راهش و گرفت و رفت! دست به سينه شاهد ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_63
من و چرخوند به سمت خودش و خيره به چشمام، با همون نگاه نافذش گفت:
_تو همچين كاري نميكني!
ابروهام و بالا انداختم و با لجبازي جواب دادم:
_چرا ميكنم!
و سعي كردم بازوم و از دستش دربيارم اما وقتي موفق نشدم نفسم و با عصبانيت بيرون فرستادم و گفتم:
_ولم كن
ولي جاويد كوچيك ترين توجهي به حرفم نكرد و تنها چشم هاش و روي لب هام ثابت نگهداشت،
متوجه نگاهش شدم اما از جايي كه دفعه ي قبل مسخرم كرد و من و احمق خوند بخاطر خيالاي باطلم،بي هيچ عكس العملي فقط نگاهش كردم كه صورتشو به صورتم نزديك كرد...
انقدر نزديك كه تو سكوتِ سنگينِ بينمون صداي ضربان قلب هامون باهم قاطي شده بود!
هنوز تموم وجودم غرق در صداي تپش ها بود كه جاويد تو يه حركت سريع يه دستش رو روي كمرم گذاشت و با دست ديگش از پشت گردنم گرفت و بعد در عين ناباوري لب هاش روي لب هام فرود اومدن!
خداي من،
جاويد...
جاويد من و بوسيد؟!
چشمام داشت از حدقه ميزد بيرون و ديگه حتي توان نفس كشيدن نداشتم كه ازم جدا شد و در حالي كه نوك انگشتش و روي لب هاش ميكشيد گفت:
_ حالا بريم تو؟!
سرجام خشك شده بودم...
انگار هنوز توي شوك اون بوسه بودم كه پوفي كشيد و دستم و گرفت:
_ خيليم شوكه نشو،بالاخره هرچي كه نباشه تو الآن زنِ مني!
صداش رو ميشنيدم اما بي هيچ حرفي دنبالش كشيده ميشدم و با خودم فكر ميكردم كه ديگه با چه رويي بايد تو چشماش نگاه كنم؟!
كاش ميمردم و اين لحظه رو نميديدم!
اي كاش...
با رسيدن به جلوي درِ ورودي
دستم و ول كرد و نگاهي به سرتا پام انداخت،
لباس هر دومون خيس و نمناك بود،
چشم هاش و باز و بسته كرد و شمرده شمرده گفت:
_ ميز و صندليا كه سايه بان دارن و خيس نميشن كه حالا بخوايم بگيم نشستيم رو صندليا و خيس شديم،به نظرت چي بگيم،هوم؟!
اما من گيج تر از اوني بودم كه چيزي به ذهنم برسه پس شونه اي بالا انداختم كه لب زد:
_ حالا بريم تو،تا ببينيم چي پيش مياد...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_63
حرفاشون ادامه داشت همه چی داشت واقعی و جدی پیش میرفت الا فکر و ذهن من!
وسط حرفاشون پاشدم و رفتم نشستم تو آشپزخونه،
قرار بود ما خانواده هارو سرکار بزاریم و حالا اونا مارو گذاشته بودن سرکار!
غرق همین افکار با شنیدن صدای پیام گوشیم به خودم اومدم،
گوشی رو از رو میز غذاخوری برداشتم و با دیدن پیامی از طرف محسن با تعجب پیام و باز کردم:
'پاشو بیا حیاط'
با تعجب ابرویی بالا انداختم پس این بچه بسیجی حسابی زرنگ هم بود که تونسته بود جیم بزنه و بره تو حیاط!
میخواستم برم ببینم چی میگه و چه گلی باید بگیریم سرمون که محتاطانه نگاهی به مهمونا انداختم و وقتی دیدم خانواده ها حسابی باهم مشغولن خیلی رود خودم و رسوندم حیاط،
محسن با فاصله زیر درخت هلویی که حالا باری نداشت ایستاده بود و کلافه و مضطرب با نوک کفش رو موزاییکای حیاط میکوبید که رفتم سمتش:
_اینجا چیکار میکنی؟
پرید بهم:
_این وصلت نباید سر بگیره!
انقدر لحنش بد و تند بود که هم تعجب کردم و هم ناراحت شدم!
تو همون قدم ایستادم و پوزخندی تحویلش دادم:
_از خداتم باشه همچین دختری نصیبت بشه!
ابرویی بالا انداخت:
_از خدام نیست!
نمیخواستم خودم و ببازم که بیشتر توپیدم بهش:
_با خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی من زن املی مثل تو میشم؟
و با حرص زدم زیر خنده:
_چی تو خودت دیدی که من ندیدم؟
و بی اینکه منتظر جوابش بمونم چرخیدم به سمت خونه:
_همین حالا همه چی و به همه میگم!
و انگار تو این دنیا نبودم و فقط داشتم میرفتم سمت در ورودی خونه تا همه چیز و به همه بگم،
بگم و خلاص شم که یهو دستم از پشت کشیده شد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_63
هرجوری که بود من و رسوند بیمارستان و حالا کف دستم داشت بخیه میخورد من هرثانیه یک بار چشمام از دیدن این صحنه بسته و دوباره باز میشد و شریف هم روبه روم و پشت دکتر ایستاده بود که بالاخره کار دستم تموم شد،
زخم پام هم قبل از دستم بخیه و پانسمان شده بود و حالا بالاخره راحت شده بودم که نفس عمیقی کشیدم دلم میخواست روهمین تخت بگیرم بخوابم چند ساعتی از این حال بیرون بیام که دکتر بعد از چند تا توصیه بیرون رفت و حالا نوبت شریف بود:
_خیلی باید مراقب باشی،
هیچ کاری بااین دستت انجام نده تا وقتی خوب بشه
و صدایی صاف کرد:
_دگه هم لازم نیست کفش پاشنه بلند بپوشی.
آروم سرم و به نشونه تایید تکون دادم:
_بابت امروز متاسفم!
عجیب بود اما واقعی،
شریف جواب داد:
_اشتباهی نکردی که بخوای متاسف باشی،
همش تقصیر اون پیک بود و باعث ترست شد!
هاج و واج نگاهش کردم،
مثل اینکه یه خرده انسانیت تو وجودش نهفته شده بود که رفته رفته لبخندی روی لب هام نمایان شد و البته این لبخند خیلی موندگار نبود:
_فقط حتما کتونی بپوش اگه برای توهم اتفاقی بیفته دوباره باید یه منشی جدید استخدام کنیم و من اصلا حوصله سر و کله زدن دوباره با یه تازه کار و ندارم!
مخم سوت کشید بااین حرفش،
تا الان فکر میکردم طی اقدامی انسان دوستانه نگرانم شده اما اینطور نبود،
اون فقط میخواست یه منشی جدید دیگه پا تو شرکتش نزاره که نفس عمیقی کشیدم و شریف ادامه داد:
_من باید برگردم شرکت ،
قبلش میرسونمت خونه،
میتونی بلند شی؟
آرون از روی تخت پایین اومدم: