°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_65 با خجالت از جلوي چشم بقيه دور شديم و رفتيم طبقه ي بالا. مامان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_66
_ اولا كه نسرين خانم نه و مامان نسرين،دوما تعارف و بذار كنار من دلم ميخواد امشب و اينجا باشي،همين الانم ميرم با آذر جون حرف ميزنم كه اجازه بده بموني
و با مكث ادامه داد:
_ خوبه؟
ديگه نميدونستم بايد چي بگم كه فقط يه لبخند الكي زدم و ملتمسانه به جاويد نگاه كردم كه بتونه مادرش رو منصرف كنه اما در عين تعجب جاويد فقط نگاه كرد و حرفي نزد!
با ديدن سكوت ما،نسرين خانم يه شوميزِ حريرِ سفيد رنگ از توي اتاق روبه رو آورد و داد دستم:
_ چند روز پيش اين و واسه ارغوان خريدم اما حالا هديه ميدم به تو و بعدا جفتش و واسه اون ميخرم،من و عماد ميريم بيرون اين لباس و بپوش و بيا عزيزم
و قبل از اينكه من حرفي بزنم همراه جاويد از اتاق رفت بيرون.
نگاهي به شوميزي كه از جلو تا روي كمرم بود و از پشت بلند بود و درعين سادگي فوق العاده شيك بود انداختم و بعد پوشيدمش.
وقتي رفتيم پايين بابا و آقا بهزاد هم به جمع برگشته بودن و گرم تعريف بودن و از حرفاشون ميشد فهميد كه باهم بيليارد بازي كردن كه اينطور ميخنديدن و واسه دفعه ي بعد براي هم شاخ و شونه ميكشيدن!
به جمعشون اضافه شديم و دوباره حرف ها و خنده ها شروع شد و انگار مامان هم قضيه ي يك ربع پيش رو كاملا فراموش كرده بود كه اينطور ميگفت و ميخنديد...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_66
طبق دستور مامان دیگه حتی نمیتونستم نفرت بار به محسن زل بزنم و تا رفتنشون فقط خودخوری میکردم که بالاخره حرفها و پذیرایی ها ته کشید و خواستگاری تموم شد.
با رفتنشون مامان و بابا که حسابی خوشحال خواستگاری پسر حاج صبری بودن در پوست خود نمیگنجیدن و شاد و خندان باهم حرف میزدن که راهم و کشیدم و رفتم سمت اتاق،
اندازه یه دنیا خسته بودم و داغون...
با رسیدن به اتاق باهمون لباسها خودم و انداختم رو تخت و واسه چند لحظه چشمام و بستم تا یه کمی آروم بگیرم و در همین حین تو فکرم شروع کردم به نثار کردن فحش های جون داری به محسن که یهو با شنیدن صدای پیام گوشیم از فکر خوشم بیرون اومدم و زل زدم به صفحه گوشی ای که کنار خودم روی تخت افتاده بود،
با دیدن اسم و شماره محسن انگار که خودش و دیده باشم نگاه سردی به صفحه گوشی انداختم و با حرص پیامش و باز کردم که نوشته بود:
'این اولین قدم واسه جبران حرفای امشبت بود، یاد بگیر درست حرف بزنی!'
دندونام روهم چفت شده بود و نفسم درنمیومد،
مردتیکه آشغال به خیال خودش داشت من و آدم میکرد؟
حتی نمیدونستم چی باید بنویسم،
چند بار نوشتم و پاک کردم تا بالاخره پیامی تحویلش دادم:
'مطمئن باش کار امشبت و بی جواب نمیزارم'
این و فرستادم و نشستم تو جام،
باید کاری میکردم باید فرداشب طوفانی به پا میکردم که حتی از به دنیا اومدنش پشیمون بشه!
تو همین فکر و خیال بودم که در اتاق بعد از چند بار زده شدن باز شد و مامان که خوش خوشانش بود وارد اتاق شد:
_هنوز نخوابیدی عروس؟
بی اختیار تموم حرصم و سر مامان خالی کردم:
_عروس چی؟ کشک چی؟
و رو ازش گرفتم که با لب و لوچه آویزون روبه روم وایساد:
_تو چته؟
دوباره دراز کشیدم:
_هیچی فقط خسته امشبم
آروم خندید:
_نکنه بخاطر اون چادر سر کردنته؟ نکنه محسن بهت گفته که دیگه نمیتونی از این جلف بازیا دراری؟
و رفت سمت میز آرایش و چشم چرخوند رو لوازم آرایشیا و ادامه داد:
_نکنه گفته دیگه خبری از لاک و رژ قرمز نیست؟
نفسم و عمیق فوت کردم بیرون و جواب دادم:
_آقا محسن خیلی غلط کرده!
و این حرف واسه به راه شدن خنده های مامان کافی بود که گفت:
_زن باید مطیع شوهرش باشه!
هرچی من حالم ناخوش بود مامان انگار حسابی توپ توپ بود که میگفت و میگفت:
_الان بلبل زبونی کن عیبی نداره، فرداتم میبینم!
و بی هوا اومد سمتم و لپم و کشید:
_شبت بخیر عزیزم!
و راهی خروج از اتاق شد و من میموندم و سردردی که هرلحظه بیشتر از قبل میشد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_66
سوار ماشین که شد سرم و به نشونه خداحافظی تکون دادم و همزمان با دنده عقب گرفتن آقای رسولی،
رضا تازه چرخید به سمتم،
نگاهی به دستم انداخت و سریع پرسید:
_دستت چیشده؟
میخوای ببرمت دکتر؟
کیفم و تو سینش کوبیدم:
_فقط میخوام ریختت و نبینم!
و به سمت در رفتم،
حالم ازش بهم میخورد که حالا اینجوری آبرو ریزی هم راه انداخته بود ،
به خونش تشنه بودم و اگه میشد میتونستم تلافی همه بد شانسی های امروزم و سرش دربیارم که کنارم ایستاد:
_بسه دختر،
چرا انقدر با من لج میکنی؟
نگاه تیزی بهش انداختم:
_وای که چقدر تو نفهمی،
لج چیه؟
تو از من خواستگاری کردی منم گفتم جوابم منفیه پس چرا اومدی اینجا؟
چرا هی بهم پیام میدی؟
چرا آبروم و جلوی رئیسم میبری؟
نیشخندی زد:
_پس اینو بگو،
ناراحتی که به اون مرتیکه کراواتی گفتم نامزدتم؟
سرم و به بالا و پایین تکون دادم:
_دقیقا!
واسه همین ناراحتم،
ناراحتم که دروغ گفتی!
با حرص خندید:
_ولی قیافت یه جوریه که انگار ناراحتی که طرف فهمیده نامزد داری و بی صاحب نیستی،
راستش و بگو نکنه خواب و خیالی تو سرته نکنه فکر کردی میری تو اون شرکت وامونده کار میکنی و بعدهم با صاحب شرکت میریزی روهم؟
داشت حالم و بهم میزد که صدام بالا رفت :
_اولا من و تونسبتی باهم نداریم یه کاری نکن که همه چی و به بابام بگم و پشیمونت کنم،
دوما هیچ کدوم از اینایی که گفتی به تو ربطی نداره،
حالا راهت و بکش برو وگرنه زنگ میزنم پلیس که بیان بخاطر مزاحمتت جمعت کنن!
خنده هاش قطع شد و عصبی لگدی به لاستیک موتورش زد،
میخواست خیلی جنتلمن باشه اما با ضربه محکمی که به لاستیک موتورش زد پاش جمع شد و صدای فریادش به گوش آسمون رسید که نگاه متاسفی بهش انداختم و آهی از ته دل برای خودم سر دادم،
دخترای دیگه نمیدونستن بین خواستگار دکتر و مهندس کدومش و انتخاب کنن و منم بااین ناقص العقل سر و کله میزدم!
بااین وجود از فرصت استفاده کردم،
حالا که داشت به خودش میپیچید بهترین فرصت واسه رفتن به خونه بود که رفتم داخل حیاط و اما قبل از بستن در رضا دستش و رو در گذاشت:
_داری میری؟
در و هول دادم:
_نه دارم میام!
قیافش و گرفته کرد:
_ولی من درد دارم!
لبام و با زبون تر کردم و گفتم:
_اونکه مشخصه،
نفهمی خودش یه درد و مرضه!
و در و بیشتر هول دادم و چیزی تا بسته شدنش نمونده بود که آقا دوباره نطق کرد:
_حداقل یه آبی،
آب قندی چیزی بده بخورم!
و من که دیگه نمیتونستم تحملش کنم بالاخره موفق به بستن در شدم،
در و بستم و نفس عمیقی کشیدم،
حالا بعد از این روز خسته کننده میتونستم استراحت کنم که لنگ لنگان به سمت در ورودی به داخل خونه رفتم...