eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_65 با خجالت از جلوي چشم بقيه دور شديم و رفتيم طبقه ي بالا. مامان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _ اولا كه نسرين خانم نه و مامان نسرين،دوما تعارف و بذار كنار من دلم ميخواد امشب و اينجا باشي،همين الانم ميرم با آذر جون حرف ميزنم كه اجازه بده بموني و با مكث ادامه داد: _ خوبه؟ ديگه نميدونستم بايد چي بگم كه فقط يه لبخند الكي زدم و ملتمسانه به جاويد نگاه كردم كه بتونه مادرش رو منصرف كنه اما در عين تعجب جاويد فقط نگاه كرد و حرفي نزد! با ديدن سكوت ما،نسرين خانم يه شوميزِ حريرِ سفيد رنگ از توي اتاق روبه رو آورد و داد دستم: _ چند روز پيش اين و واسه ارغوان خريدم اما حالا هديه ميدم به تو و بعدا جفتش و واسه اون ميخرم،من و عماد ميريم بيرون اين لباس و بپوش و بيا عزيزم و قبل از اينكه من حرفي بزنم همراه جاويد از اتاق رفت بيرون. نگاهي به شوميزي كه از جلو تا روي كمرم بود و از پشت بلند بود و درعين سادگي فوق العاده شيك بود انداختم و بعد پوشيدمش. وقتي رفتيم پايين بابا و آقا بهزاد هم به جمع برگشته بودن و گرم تعريف بودن و از حرفاشون ميشد فهميد كه باهم بيليارد بازي كردن كه اينطور ميخنديدن و واسه دفعه ي بعد براي هم شاخ و شونه ميكشيدن! به جمعشون اضافه شديم و دوباره حرف ها و خنده ها شروع شد و انگار مامان هم قضيه ي يك ربع پيش رو كاملا فراموش كرده بود كه اينطور ميگفت و ميخنديد... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 طبق دستور مامان دیگه حتی نمیتونستم نفرت بار به محسن زل بزنم و تا رفتنشون فقط خودخوری میکردم که بالاخره حرفها و پذیرایی ها ته کشید و خواستگاری تموم شد. با رفتنشون مامان و بابا که حسابی خوشحال خواستگاری پسر حاج صبری بودن در پوست خود نمیگنجیدن و شاد و خندان باهم حرف میزدن که راهم و کشیدم و رفتم سمت اتاق، اندازه یه دنیا خسته بودم و داغون... با رسیدن به اتاق باهمون لباسها خودم و انداختم رو تخت و واسه چند لحظه چشمام و بستم تا یه کمی آروم بگیرم و در همین حین تو فکرم شروع کردم به نثار کردن فحش های جون داری به محسن که یهو با شنیدن صدای پیام گوشیم از فکر خوشم بیرون اومدم و زل زدم به صفحه گوشی ای که کنار خودم روی تخت افتاده بود، با دیدن اسم و شماره محسن انگار که خودش و دیده باشم نگاه سردی به صفحه گوشی انداختم و با حرص پیامش و باز کردم که نوشته بود: 'این اولین قدم واسه جبران حرفای امشبت بود، یاد بگیر درست حرف بزنی!' دندونام روهم چفت شده بود و نفسم درنمیومد، مردتیکه آشغال به خیال خودش داشت من و آدم میکرد؟ حتی نمیدونستم چی باید بنویسم، چند بار نوشتم و پاک کردم تا بالاخره پیامی تحویلش دادم: 'مطمئن باش کار امشبت و بی جواب نمیزارم' این و فرستادم و نشستم تو جام، باید کاری میکردم باید فرداشب طوفانی به پا میکردم که حتی از به دنیا اومدنش پشیمون بشه! تو همین فکر و خیال بودم که در اتاق بعد از چند بار زده شدن باز شد و مامان که خوش خوشانش بود وارد اتاق شد: _هنوز نخوابیدی عروس؟ بی اختیار تموم حرصم و سر مامان خالی کردم: _عروس چی؟ کشک چی؟ و رو ازش گرفتم که با لب و لوچه آویزون روبه روم وایساد: _تو چته؟ دوباره دراز کشیدم: _هیچی فقط خسته امشبم آروم خندید: _نکنه بخاطر اون چادر سر کردنته؟ نکنه محسن بهت گفته که دیگه نمیتونی از این جلف بازیا دراری؟ و رفت سمت میز آرایش و چشم چرخوند رو لوازم آرایشیا و ادامه داد: _نکنه گفته دیگه خبری از لاک و رژ قرمز نیست؟ نفسم و عمیق فوت کردم بیرون و جواب دادم: _آقا محسن خیلی غلط کرده! و این حرف واسه به راه شدن خنده های مامان کافی بود که گفت: _زن باید مطیع شوهرش باشه! هرچی من حالم ناخوش بود مامان انگار حسابی توپ توپ بود که میگفت و میگفت: _الان بلبل زبونی کن عیبی نداره، فرداتم میبینم! و بی هوا اومد سمتم و لپم و کشید: _شبت بخیر عزیزم! و راهی خروج از اتاق شد و من میموندم و سردردی که هرلحظه بیشتر از قبل میشد... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 سوار ماشین که شد سرم و به نشونه خداحافظی تکون دادم و همزمان با دنده عقب گرفتن آقای رسولی، رضا تازه چرخید به سمتم، نگاهی به دستم انداخت و سریع پرسید: _دستت چیشده؟ میخوای ببرمت دکتر؟ کیفم و تو سینش کوبیدم: _فقط میخوام ریختت و نبینم! و به سمت در رفتم، حالم ازش بهم میخورد که حالا اینجوری آبرو ریزی هم راه انداخته بود ، به خونش تشنه بودم و اگه میشد میتونستم تلافی همه بد شانسی های امروزم و سرش دربیارم که کنارم ایستاد: _بسه دختر، چرا انقدر با من لج میکنی؟ نگاه تیزی بهش انداختم: _وای که چقدر تو نفهمی، لج چیه؟ تو از من خواستگاری کردی منم گفتم جوابم منفیه پس چرا اومدی اینجا؟ چرا هی بهم پیام میدی؟ چرا آبروم و جلوی رئیسم میبری؟ نیشخندی زد: _پس اینو بگو، ناراحتی که به اون مرتیکه کراواتی گفتم نامزدتم؟ سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _دقیقا! واسه همین ناراحتم، ناراحتم که دروغ گفتی! با حرص خندید: _ولی قیافت یه جوریه که انگار ناراحتی که طرف فهمیده نامزد داری و بی صاحب نیستی، راستش و بگو نکنه خواب و خیالی تو سرته نکنه فکر کردی میری تو اون شرکت وامونده کار میکنی و بعدهم با صاحب شرکت میریزی روهم؟ داشت حالم و بهم میزد که صدام بالا رفت : _اولا من و تونسبتی باهم نداریم یه کاری نکن که همه چی و به بابام بگم و پشیمونت کنم، دوما هیچ کدوم از اینایی که گفتی به تو ربطی نداره، حالا راهت و بکش برو وگرنه زنگ میزنم پلیس که بیان بخاطر مزاحمتت جمعت کنن! خنده هاش قطع شد و عصبی لگدی به لاستیک موتورش زد، میخواست خیلی جنتلمن باشه اما با ضربه محکمی که به لاستیک موتورش زد پاش جمع شد و صدای فریادش به گوش آسمون رسید که نگاه متاسفی بهش انداختم و آهی از ته دل برای خودم سر دادم، دخترای دیگه نمیدونستن بین خواستگار دکتر و مهندس کدومش و انتخاب کنن و منم بااین ناقص العقل سر و کله میزدم! بااین وجود از فرصت استفاده کردم، حالا که داشت به خودش میپیچید بهترین فرصت واسه رفتن به خونه بود که رفتم داخل حیاط و اما قبل از بستن در رضا دستش و رو در گذاشت: _داری میری؟ در و هول دادم: _نه دارم میام! قیافش و گرفته کرد: _ولی من درد دارم! لبام و با زبون تر کردم و گفتم: _اونکه مشخصه، نفهمی خودش یه درد و مرضه! و در و بیشتر هول دادم و چیزی تا بسته شدنش نمونده بود که آقا دوباره نطق کرد: _حداقل یه آبی، آب قندی چیزی بده بخورم! و من که دیگه نمیتونستم تحملش کنم بالاخره موفق به بستن در شدم، در و بستم و نفس عمیقی کشیدم، حالا بعد از این روز خسته کننده میتونستم استراحت کنم که لنگ لنگان به سمت در ورودی به داخل خونه رفتم...