eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_66 _ اولا كه نسرين خانم نه و مامان نسرين،دوما تعارف و بذار كنار م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 بين همين خنده ها مامان نسرين بحث اومدن ارغوان و موندن من رو مطرح و كرد و نميدونم شايد توي رودروايسي اما مامان و بابا قبول كردن و ساعت از ١٢ميگذشت كه عزم رفتن كردن و بلند شدن. حالا مثل صاحبخونه ها هرچند با خجالت اما همراه خانواده ي جاويدي كه حالا ديگه تصميم داشتم به اسم كوچيكش يعني عماد صداش كنم،داشتم مامان اينارو بدرقه ميكردم كه يهو آوا تو گوشم گفت: _ حواست باشه واسه تو راهي من،همبازي نياري و آروم خنديد كه با مشت زدم به بازوش و براي اينكه تابلو بازي نشه،باهاش خداحافظي كردم... مامان اينا كه رفتن ، انگار جلوي در خشك شده بودم و بدجوري احساس غربت ميكردم و معذب بودم كه همه باهم به داخل سالن برگشتيم و پدر عماد، آقا بهزاد ،با مهربوني شب بخيري گفت و رفت يكي دوساعتي استراحت كنه و بعد بريم دنبال ارغوان. به همراه نسرين خانم رفتيم به آشپز خونه و نسرين جون برامون آبميوه آورد و شروع كرد به تعريف از خاطرات بچگي عماد و ارغوان و حسابي خندوندمون، بماند كه يه جاهاييش رو فقط عماد حرص خورد و سرش رو انداخت پايين! بعد از كلي تعريف و خنده نگاهم به ساعت افتاد ٢:٠٠نصفه شب رو نشون ميداد، و انگار نسرين خانم هم متوجه ساعت شد كه از جاش بلند شد تا بره آقا بهزاد و بيدار كنه كه بريم دنبال ارغوان. نسرين جون كه رفت سراغِ آقا بهزاد، صورتم رو چرخوندم به سمت عماد و گفتم: _اگه مامانت يه كم ديگه تعريف ميكرد ميفهميدم تا چند سالگي شب ادراري داشتيا! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 نفهمیدم کی خوابم برد اما لنگ ظهر بود که بیدار شدم، اون هم با چه قیافه ای! صورتم و دیشب نشسته بودم و ته مونده آرایش رو صورتم مونده بود و یه جوش درست حسابی هم دقیقا وسط دوتا ابروم زده بودم و حسابی واسه رفتن به خونه محسن صبری اینا خوشگل و دلبر شده بودم! هرچند کلافه بودم اما با دیدن قیافم خنده ام گرفت و همینطور که میرفتم پایین تا صبحونه ای دست و پا کنم شماره سوگند و گرفتم و خیلی هم طول نکشید تا صدای گرفته و خواب آلوی سوگند تو گوشی پیچید: _بر خروس بی محل لعنت! با خنده گفتم: _پاشو لنگ ظهره خمیازه ای کشید: _سپرده بودم بیدارم کنی؟ متقابلا خمیازه ای کشیدم: _کم چرت و پرت بگو، شب دعوتیم خونه محسن صبری یه جوش زدم اندازه هلو اونم وسط ابرو هام چیکار کنم؟ خواب از سرش پرید و زد زیر خنده: _دیشب که نگفتی الان بگو ببینم چیشد؟ با رسیدن به آشپزخونه جواب دادم: _همینقدر بدون که دارن سفره عقد و میندازن! با تعجب هینی کشید: _دروغ میگی! نفس عمیقی کشیدم: _به خیالش بااینکارش میخواد روی من و کم کنه ولی منم براش نقشه دارم! سریع پرسید: _نقشه؟ دوباره چی؟ همزمان با برداشتن بطری شیر از تو یخچال گفتم: _ببین اون میخواد اینجوری من و بترسونه و باهام تلافی کنه چون دیشب حسابی قهوه ایش کردم 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 انقدر خسته بودم که تموم شب و خوابیدم، حتی جونم نگرفت بیدار شم و برم خونه بابا و تموم تماسهاشم بی پاسخ مونده بود اما خوب استراحت کردم، انقدر که از همین حالا یعنی ساعت 5 صبح بیدار شده بودم! رو تخت نشسته بودم و زل زده بودم به در و دیوارو چند ثانیه یه بار هم پلکی میزدم، دیگه خوابم نمیومد که چشم از زیبایی های در و دیوار گرفتم و بلند شدم، حالا که خوب استراحت کرده بودم میتونستم واسه خودم یه صبحونه مفصل درست کنم اما همینکه از تخت پایین رفتم بااحساس درد پام قیافم گرفته شد و با احتیاط خودم و به دستشویی رسوندم، آبی به صورتم زدم و رفتم تو آشپزخونه، از تو یخچال نون بیرون آوردم و دوتا تخم مرغ هم برداشتم، میخواستم یه نیمروی توپ بزنم و بعد از خوردن یه لیوان چای لب سوز برم سرکار که دست به کار شدم، بااینکه لنگ میزدم اما واسه خودم آواز میخوندم و هر از گاهی هم به سینم که داشت از گشنگی سوراخ میشد مبکوبیدم از دیروز هیچی نخورده بودم و اگه مامان اینجا بود حسابی فحش بارونم میکرد که بالاخره نیمروم آماده شد و بی معطلی بهش حمله کردم، تا ته ظرف و خوردم و تا دم کشیدن چای رفتم تو اتاق و نگاهی به لباسهایی که شریف برام خریده بود انداختم، از امروز باید کتونی میپوشیدم و تو فکر این بودم که کدوم لباس مناسب تره و جلوی کمد ایستاده بودم که تصمیمم و گرفتم، پوشیدن اون مانتوی طوسی کوتاه همراه با شلوار گشادش مناسب ترین انتخاب ممکن بود که همراه شال زردم بیرون آوردمشون و روی تختم گذاشتم، آرایش کردن با یه دست کار سختی به نظر میرسید بااین وجود تموم تلاشم و کردم که مثل هرروز مرتب و خوشگل برم سرکار،