°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_66 _ اولا كه نسرين خانم نه و مامان نسرين،دوما تعارف و بذار كنار م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_67
بين همين خنده ها مامان نسرين بحث اومدن ارغوان و موندن من رو مطرح و كرد و نميدونم شايد توي رودروايسي اما مامان و بابا قبول كردن و ساعت از ١٢ميگذشت كه عزم رفتن كردن و بلند شدن.
حالا مثل صاحبخونه ها هرچند با خجالت اما همراه خانواده ي جاويدي كه حالا ديگه تصميم داشتم به اسم كوچيكش يعني عماد صداش كنم،داشتم مامان اينارو بدرقه ميكردم كه يهو آوا تو گوشم گفت:
_ حواست باشه واسه تو راهي من،همبازي نياري
و آروم خنديد كه با مشت زدم به بازوش و براي اينكه تابلو بازي نشه،باهاش خداحافظي كردم...
مامان اينا كه رفتن ،
انگار جلوي در خشك شده بودم و بدجوري احساس غربت ميكردم و معذب بودم كه همه باهم به داخل سالن برگشتيم و پدر عماد،
آقا بهزاد ،با مهربوني شب بخيري گفت و رفت يكي دوساعتي استراحت كنه و بعد بريم دنبال ارغوان.
به همراه نسرين خانم رفتيم به آشپز خونه و نسرين جون برامون آبميوه آورد و شروع كرد به تعريف از خاطرات بچگي عماد و ارغوان و حسابي خندوندمون،
بماند كه يه جاهاييش رو فقط عماد حرص خورد و سرش رو انداخت پايين!
بعد از كلي تعريف و خنده نگاهم به ساعت افتاد ٢:٠٠نصفه شب رو نشون ميداد،
و انگار نسرين خانم هم متوجه ساعت شد كه از جاش بلند شد تا بره آقا بهزاد و بيدار كنه كه بريم دنبال ارغوان.
نسرين جون كه رفت سراغِ آقا بهزاد،
صورتم رو چرخوندم به سمت عماد و گفتم:
_اگه مامانت يه كم ديگه تعريف ميكرد ميفهميدم تا چند سالگي شب ادراري داشتيا!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_67
نفهمیدم کی خوابم برد اما لنگ ظهر بود که بیدار شدم،
اون هم با چه قیافه ای!
صورتم و دیشب نشسته بودم و ته مونده آرایش رو صورتم مونده بود و یه جوش درست حسابی هم دقیقا وسط دوتا ابروم زده بودم و حسابی واسه رفتن به خونه محسن صبری اینا خوشگل و دلبر شده بودم!
هرچند کلافه بودم اما با دیدن قیافم خنده ام گرفت و همینطور که میرفتم پایین تا صبحونه ای دست و پا کنم شماره سوگند و گرفتم و خیلی هم طول نکشید تا صدای گرفته و خواب آلوی سوگند تو گوشی پیچید:
_بر خروس بی محل لعنت!
با خنده گفتم:
_پاشو لنگ ظهره
خمیازه ای کشید:
_سپرده بودم بیدارم کنی؟
متقابلا خمیازه ای کشیدم:
_کم چرت و پرت بگو، شب دعوتیم خونه محسن صبری یه جوش زدم اندازه هلو اونم وسط ابرو هام چیکار کنم؟
خواب از سرش پرید و زد زیر خنده:
_دیشب که نگفتی الان بگو ببینم چیشد؟
با رسیدن به آشپزخونه جواب دادم:
_همینقدر بدون که دارن سفره عقد و میندازن!
با تعجب هینی کشید:
_دروغ میگی!
نفس عمیقی کشیدم:
_به خیالش بااینکارش میخواد روی من و کم کنه ولی منم براش نقشه دارم!
سریع پرسید:
_نقشه؟ دوباره چی؟
همزمان با برداشتن بطری شیر از تو یخچال گفتم:
_ببین اون میخواد اینجوری من و بترسونه و باهام تلافی کنه چون دیشب حسابی قهوه ایش کردم
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_67
انقدر خسته بودم که تموم شب و خوابیدم،
حتی جونم نگرفت بیدار شم و برم خونه بابا و تموم تماسهاشم بی پاسخ مونده بود اما خوب استراحت کردم،
انقدر که از همین حالا یعنی ساعت 5 صبح بیدار شده بودم!
رو تخت نشسته بودم و زل زده بودم به در و دیوارو چند ثانیه یه بار هم پلکی میزدم،
دیگه خوابم نمیومد که چشم از زیبایی های در و دیوار گرفتم و بلند شدم،
حالا که خوب استراحت کرده بودم میتونستم واسه خودم یه صبحونه مفصل درست کنم اما همینکه از تخت پایین رفتم بااحساس درد پام قیافم گرفته شد و با احتیاط خودم و به دستشویی رسوندم،
آبی به صورتم زدم و رفتم تو آشپزخونه،
از تو یخچال نون بیرون آوردم و دوتا تخم مرغ هم برداشتم،
میخواستم یه نیمروی توپ بزنم و بعد از خوردن یه لیوان چای لب سوز برم سرکار که دست به کار شدم،
بااینکه لنگ میزدم اما واسه خودم آواز میخوندم و هر از گاهی هم به سینم که داشت از گشنگی سوراخ میشد مبکوبیدم از دیروز هیچی نخورده بودم و اگه مامان اینجا بود حسابی فحش بارونم میکرد که بالاخره نیمروم آماده شد و بی معطلی بهش حمله کردم،
تا ته ظرف و خوردم و تا دم کشیدن چای رفتم تو اتاق و نگاهی به لباسهایی که شریف برام خریده بود انداختم،
از امروز باید کتونی میپوشیدم و تو فکر این بودم که کدوم لباس مناسب تره و جلوی کمد ایستاده بودم که تصمیمم و گرفتم،
پوشیدن اون مانتوی طوسی کوتاه همراه با شلوار گشادش مناسب ترین انتخاب ممکن بود که همراه شال زردم بیرون آوردمشون و روی تختم گذاشتم،
آرایش کردن با یه دست کار سختی به نظر میرسید بااین وجود تموم تلاشم و کردم که مثل هرروز مرتب و خوشگل برم سرکار،