eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_68 و بعد يه لبخند حرص درار زدم... كه اداي خنديدنم و درآورد و از ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 نگاهش بدجوري اذيتم ميكرد... سرم و انداختم پايين و خواستم از پله ها بيام پايين كه صداش و پشت سرم شنيدم: _ كجا؟! آب دهنم و به سختي قورت دادم و بدون اينكه برگردم گفتم: _ همينجا منتظر اومدنشون ميمونم و از پله ها اومدم پايين كه صداي خنده هاش توي خونه پيچيد: _ يعني ميخواي بگي دوساعت ميخواي تك و تنها منتظر مامان اينا بشيني؟! سري به نشونه ي تاييد تكون دادم: _ مشكلش چيه؟! شونه اي بالا انداخت: _ هيچي،فقط از جايي كه من ميخوام برم بخوابم گفتم شايد اين پايين تنهايي بترسي! نگاهي به سر تا سر خونه انداختم... انقدر بزرگ بود كه اگه ميخواستم از جلوي در ورودي تا انتهاش و برم كلي طول ميكشيد و همين باعث شد تا يه كم بترسم كه عماد لبخند مسخره اي زد و برام دست تكون داد: _ شب بخير! و راه افتاد بره بالا كه مثل بچه ها گفتم: _ من...من تنهايي ميترسم همينطور كه برگشته بود جواب داد: _ ميتوني بياي تو اتاقم! با شنيدن اين حرفش و بعدهم يادآوري بوسه ي چند ساعت پيش دو دل شدم... و با خودم فكر كردم اگه بخواد كاري بكنه چي؟! و ذهنم به سمت و سوهايي كشيده شد كه شايد در عين خنده دار بودن ترسناك هم بود... با طولاني شدن سكوتم برگشت به سمتم و از پله ها اومد پايين و روبه روم وايساد: _ راه بيفت بريم بالا،مامان بياد ببينه اينجا تنها نشستي دمار از روزگار من درمياره و بعد بدون اينكه منتظر جوابم بمونه دستم رو گرفت و پشت سر خودش من و از پله ها كشوند بالا! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 حرف مامان و اینطور پس افتادنش برام گیج کننده بود که با قیافه متعجب راه افتادم سمت آینه: _مگه چیشد... با رسیدن به آینه و دیدن خودم تو آینه زبونم بند اومد، بین دوتا آبروم تا محوطه پیشونیم سرخ شده بود، انگار پوستم سوخته بود اون هم وسط عالمی از آتش! همینطور زل زده بودم به خودم که صدای داد و فریاد مامان تو خونه پیچید: _چه بلایی سر خودت آوردی؟ چی داشتی میمالیدی به صورتت؟ مات و مبهوت بی اینکه جواب این حرف مامان و بدم دو دستی کوبیدم تو سرم: _واسه امشب چه غلطی کنم؟ و البته ضربه ای که از پشت خورد تو سرم و هنر دست مامان بود به کل فکرم و از شب به حال برگردوند: _میگم چیکار کردی با خودت؟ خودم کم مصیبت داشتم حالا باید جواب مامان روهم میدادم، با حرص نفسی کشیدم: _میخواستم جوشی که زدم محو شه یه کم فلفل و ماست و اینا قاطی کردم مالیدم روش! ضربه دوم و محکم تر از قبلس زد تو سرم: _فلفل واسه جوش؟ تو به کی رفتی انقدر احمقی؟ دیگه داشت تا بی نهایت ها پیش میرفت که بهم برخورد و گفتم: _حالا درست میشه، شما انقدر ناراحت نباش نفسش و عمیق بیرون فرستاد: _آره خوب میشه ولی امشب آبرومون میره، فکر میکنن یه مشکلی داری نمیدونن عقل کل بازیت گل کرده! میگفت و تو خونه رژه میرفت که دوباره فکرم درگیر شب و دیدن محسن و خانوادش شد، تا جایی که ممکن بود تو دلم سوگند و فحش دادم و لعنت بار یادش کردم که مامان هوار زد: _با توعم شب میخوای چجوری بیای؟ با آرایش درست میشه؟ چرخیدم سمت آینه و یه بار دیگه به خودم نگاه کردم، پوستم سوخته بود و محال بود کاری از دست لوازم آرایشیم بر بیاد که سری به نشونه رد حرف مامان تکون دادم: _فکر نکنم! بیش تر از قبل حرصی شد: _من نمیدونم واسه شب باید همه چی درست باشه وگرنه خودت باید جواب بابات و بدی، اون از دیشب که دستت و سوزوندی اینم از حالا! چشمام و باز و بسته کردم، شمار گند زدنام هیچی نشده بالا زده بود و مامان غر زدناش تمومی نداشت که لب زدم: _میگی چیکار کنم؟ وسط خونه وایساد از همونجا تو آینه پیدا بود، زل زد بهم و جدی و قاطع لب زد: _واسه امشب روسریت و تا رو پیشونیت میکشی جلو، واسه اینکه طبیعی جلوه کنه هم یه چادر میندازی سرت و عین دختر خوب میای اونجا! صدای نفس کشیدنام بلند شده بود، خیره تو چشمای مامان جواب دادم: _عمرا! سری تکون داد: _حتما! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با دوتا تاکسی خودم و رسوندم شرکت، بااین کفش ها خیلی سخت راه نمیرفتم و اوضاعم به نسبت دیروز خیلی بهتر بود که با انرژی به سمت آسانسور رفتم و با خوشرویی هرکسی از کارمندارو دیدم سلام و علیک کردم اما امروز یه چیزی عجیب بود، نگاه های بقیه حتی نگاه آقای رجبی، حراست ساختمون هم عجیب بود که سوار آسانسور شدم ، اون یکی دونفری هم که تو آسانسور بودن بعد از نگاه کردن بهم تو گوش هم پچ پچ کردن و حالا داشتم گیج میشدم که آسانسور به طبقه مورد نظرم رسید و پیاده شدم، عجیب تر از همه چیز، نگاه های همکارهای دفتر بود که لبخندی زدم: _سلام، صبح بخیر! دخترا جواب سلام و صبح بخیرم و با تکون دادن سرشون دادن و آقای کریمی با لبخند دندون نمایی جلو اومد: _تبریک میگم خانم علیزاده! ابروهام بالا پرید و لب زدم: _واسه چی تبریک میگید؟ و این بار خانم امیری جواب داد: _دیگه لازم نیست پنهونش کنی، ما دیروز خودمون همه چی و دیدیم همه بچه های شرکتم دیدن که رئیس چجوری همراهیت کرد، ما میدونیم شما باهمید! با شنیدن این جمله ها کم مونده بود پس بیفتم که دهنم از تعجب باز موند: _چی؟ این چه مزخرفیه؟ و قدم برداشتم به سمتش که یهو همه پشت میزهای خودشون قرار گرفتن و با صدای رسایی سلام عرض کردن، سر که چرخوندم شریف و دیدم،