eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
341 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_74 نسرين جون و آقا بهزاد چند دقيقه اي اومدن پيشمون و بعد از جايي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _ بيا همينجا بخواب توفيق جان چپ چپ نگاهش كردم كه خندش رو جمع كرد و شمرده شمرده گفت: _ واست اسم انتخاب كردم،قبلا هم گفتم اگه يادت باشه،توفيق اجباري زندگي من! همينطور كه به سمت تخت ميرفتم دستمو به كمرم زدم : _خوشبحالت والا مردم آرزوشونه دختر به اين خوشگلي كنارشون بخوابه با اخم نگاهم كرد و بعد پشتش و بهم كرد: _ مردم خيلي غلط كردن،بگير بخواب! مثل اينكه آقا غيرتي شده بود! تو دلم خنديدم و روي تخت دراز كشيدم و دستام و زير سرم گذاشتم كه يه دفع تخت بالا و پايين شد و نگاهم به عماد افتاد كه ديدم فاصله مون كمتر از ده سانته و يه دستش افتاده رو شكمم اما خودش خوابِ خوابِ بود! سعي كردم طوري كه بيدار نشه دستش رو از روي شكمم بردارم كه يهو يكي از پاهاشم افتاد رو پام! داشتم له ميشدم اما نگاهم به صورتش كه ميفتاد و ميديدم انقدر خسته خوابيده يه جوري ميشدم و دلم نميومد بيدارش كنم و سعي كردم چشمام و ببندم و بخوابم كه حالا با دوباره تكون خوردنش دلم واسه خودم سوخت و از ته دلم آرزو كردم 'خدايا هرچي زودتر صبح بشه من برم خونه ي خودمون!' 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 با رفتن مامان اینا من همچنان عین مجسمه وایساده بودم وسط خونشون که محسن با لبخند خبیثی چرخید سمتم: _خوبی؟ با حرص نگاهش کردم اما از جایی که بقیه اعضا خانواده هم حضور داشتن نمیتونستم اون چیزی که لایقش بود بارش کنم که گفتم: _به مرحمت شما و با نزدیک شدن مرضیه زنداداشش که برخلاف خواهرش به دلم مینشست حرفمون ادامه پیدا نکرد: _خب، امیدوارم امشب اینجا حسابی بهت خوش بگذره و چشم چرخوند رو لباسام: _واسه لباساتم اصلا نگران نباش یه دست لباس دارم باب خودت! و بی اینکه منتظر بمونه تا من جوابی بهش بدم بین نگاه همه که معذبم میکرد دستم و گرفت و پشت سر خودش راهیم کرد به سمت بالا و تا من به خودم بیام جلو در اتاق دستم و ول کرد و عینهو آهوی تیزپا یه دست لباس از کمدش کشید بیرون و روبه روم گرفت: _بپوش و راحت باش! لبخندی به روش پاشیدم و البته این لبخند فقط تا قبل از دیدن لباسا پا برجا بود نگاهم که به لباسا افتاد لبخند رو لبم ماسید، یه بلیز زمینه قهوه ای با گل های کرمی و سبز همراه با شلوار ستش از جنس ریون! هر دوتاشون انقدر گشاد بودن که نپوشیده، از تصور خودم روبه موت بودم و متاسفانه نمیتونستم چیزی بروز بدم! با دیدن سکوتم بهم نزدیکتر شد: _دو دست ازش دارم و با لبخند گوشه لبی ادامه داد: _آخه مجتبی خیلی دوست داره، اینم واسه تو احتمالا محسن هم خوشش بیاد! لبم و به هزار بدبختی گاز گرفتم تا خندم نگیره و تو دلم صدها بار گند زدم به سلیقه مجتبی و در صورت مشابه بودن به سلیقه محسن! لباس هارو گذاشت تو دستم: _اتاق محسن ته راهروعه! و اینجوری داشت روونم میکرد که سری تکون دادم: _ممنون بابت این لباسای خوشگل! و با گفتن شب بخیر زیر لبی ازش جدا شدم و در حالی که بی صدا میخندیدم و رو ویبره بودم راه افتادم سمت اتاق محسن، با این لباسا همه چی یادم رفته بود و شاد و شنگول راهی اتاق محسن بودم که بالاخره رسیدم و با همون قیافه در و باز کردم غرق عالم دیگه ای بودم اما با دیدن محسن که با شلوارک و رکابی رو تخت ولو بود خنده تو گلوم خفه شد و بی اختیار یه قدم رفتم عقب که صداش و شنیدم: _اونجا واینستا بیا تو! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نه تاب تحمل شریف و داشتم و نه روی بیرون رفتن که نشستم رو مبل و با صدای گرفته ای گفتم: _باید چیکار کنیم؟ هنوز از شنیدن حرفهای یزدانی کلافه بود که یه دستش و تو جیب شلوارش گذاشت و دست دیگش و تو صورتش کشید و همینطور که جلوم قدم میزد جواب داد: _باید بفهمم کی پشت این ماجراست، باید بفهمم کی عکس گرفته! لبام عینهو یه خط صاف شد: _این و که خودمم میدونم، من الان و میگم، چجوری برم بیرون و به کارم برسم؟ قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت: _اینکه کاری نداره، من همین الان میام جلوی همه میگم که تو اون تیپ دختر مورد علاقه من نیستی! تو دلم هزار بار اداش و درآورد ، انگار بدجوری حال میکرد با گفتن این جمله که حرصی نفسی کشیدم و از روی مبل بلند شدم: _خیلی خب، منم میتونم همین و راجع به شما به بقیه بگم، بریم؟ و منتظر چشم دوختم بهش ، سیبک گلوش بالا و پایین شد و جواب داد: _واقعا راست میگی؟ من چی کم دارم که مورد علاقت نیستم؟ ابرویی بالا انداختم و با پوزخند گفتم: _خیلی چیزها، شما اصلا بلد نیستید مثل یه جنتلمن رفتار کنید، خیلی هم خودشیفته تشریف دارید! پشت سرهم پلک میزد، تند و بی امان که شمرده شمرده اما عصبی جواب داد: _من اصلا هم خودشیفته نیستم! و بلافاصله ادامه داد: _اصلا لازم نیست به بقیه چیزی بگیم، برو به کارت برس، هرکسی هم چیزی گفت راهنماییش کن اتاق من! و خیلی سریع برگشت پشت میزش...