°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_75 _ بيا همينجا بخواب توفيق جان چپ چپ نگاهش كردم كه خندش رو جمع ك
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_76
غرق خواب بودم كه حس كردم يه ضربه سنگين تو صورتم خورد و درد شديدي توي بينيم پيچيد كه صداي جيغم بلند شد و از جام پاشدم!
درد توي مغزم ميپيچيد و سرم و توي دستام فشار ميدادم و اشك هام روي گونه هام سرازير ميشد...
بي اختيار دلم واسه خونه و خوابِ راحتم تنگ شد..
واقعا خريت محض بود لجبازي با عماد و گرفتار اين مصيبت شدن!
با بغض به يه نقطه ي نامشخص خيره شده بودم كه پلك زدم و نگاهم به عمادي كه غرق خواب بود و خدا ميدونست الان داره چندمين پادشاه و ميشمره افتاد...
فارغ از تمومِ دنيا خوابيده بود و حالا با دوباره تكون خوردنش طاقت نياوردم و با حرص هولش دادم و شروع كردم به غرغر كه چشماش باز شد!
گيجِ گيج اطراف و نگاه ميكرد و ميگفت چيشده؟و من با ابرو هاي توهم گره خورده نگاهش ميكردم كه يه دفعه حس كردم مايعي گرم از بينيم داره خارج ميشه!
عماد خواب آلو نگاهم كرد اما انگار تازه به خودش اومد كه عين فنر از جاش پريد و صورتش و نزديكم كرد و نگران گفت:
_يلدا؟...يلدا؟چت شده؟!
سرم كه پايين بود و بالا گرفتم و با ديدن چشماش انگار كه ليست بدبختيام و ديدم و دهنم و باز كردم و شروع كردم با صداي بلند گريه كردن!
خون ريزي بينيم هم هر لحظه بيشتر ميشد و حالا نه اشك هام كوتاه ميومدن و نه خونِ دماغم!
دستم و زير بينيم گرفتم كه كثيف كاري نشه
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_76
آب دهنم و به سختی قورت دادم و جواب دادم:
_این چه وضعشه؟
نیمخیر شد و نگاهی به خودش انداخت:
_بده؟
چپ چپ نگاهش کردم:
_نه عالیه!
بیخیال دوباره ولو شد رو تخت:
_خیلی خب بیا تو!
این حجم وقاحتش داشت حالم و میگرفت اما اون تصمیم خودش و گرفته بود، میخواست آدمم کنه!
دل و جرئت به خرج دادم و وارد اتاق شدم و البته در و نبستم که صداش دراومد:
_در رو هم ببند
ابرویی بالا انداختم:
_اینطوری راحت ترم!
و دور از تختش رو صندلی میز تحریرش نشستم که نفس عمیقی سر داد:
_آخه اینطوری که نمیشه!
و از رو تخت بلند شد و به سمت در رفت که عین فنر از جا پریدم و گفتم:
_نبند!
و زودتر از اون خودم و رسوندم جلو در:
_در و ببندی داد میزنم!
نیش خندی زد:
_جدا؟
و بی توجه به حضورم داشت در و هول میداد به سمت بسته شدن و من همچنان بین در و چهار چوب در حال مقاومت بودم و هیچ جوره قصد کوتاه اومدنم نداشتم که این بار نفسش و فوت کرد تو صورت من:
_میخوای تو راهرو بخوابی؟
مردتیکه خر خودش اینجا نگهم داشت و خودش هم واسه خوابیدن راهرو رو پیشنهاد میداد!
بی جواب که موند لبخند حرص دراری زد و با دست آزادش باهام خداحافظی کرد:
_شب بخیر!
و در عین ناباوری در و بست!
داشتم از شدت حرص میمردم و یهو ظاهر شدن برادر و برادر زادش هم حالم و بدتر کرد!
آقا مجتبی با دیدن من که پشت در وایساده بودم با تعجب نگاهی بهم انداخت:
_چیزی شده؟
لبخند سرسری بهش زدم:
_نه!
و همراه با همون لبخند سر چرخوندم و دستگیره در و فشار دادم واسه باز شدن و داخل رفتن اما هرچقدر دستگیره رو فشار میدادم در باز نمیشد که نمیشد!
این طرف در داشت مقاومت میکرد و طرف دیگه مجتبی که وایساده بود و تا من و تو اتاق محسن نمیدید انگار خیال رفتن نداشت!
تو این لحظه ذهنم به جایی خطور نمیکرد و با تموم وجود داشتم سعی میکردم واسه باز کردن در که صدای محسن و شنیدم:
_خودت و خسته نکن در قفله!
با شنیدن این حرف قیافم گرفته شد،
دلم میخواست بتمرکم رو زمین و های های به حال و روز الانم گریه کنم اما نمیشد،
نمیشد و من باید موقتا آبرو داری میکردم واسه همین آروم گفتم:
_در و باز کن داداشت اینجاست!
عین احمقا جواب داد:
_بابام چی؟
و صدای خنده هاش به گوشم رسید،
عصبی تر از قبل چشمام و باز و بسته کردم و نیم نگاهی به پشت سرم و مجتبی انداختم،
انگار خانوادگی سرتق بودن که اون هم از جاش تکون نمیخورد ناچار خطاب به محین گفتم:
_به خدا دارم راست میگم باز کن!
و کنترلم و از دست دادم و مشت محکمی به در زدم:
_باز کن!
و به ثانیه نکشید که در اتاق باز شد و محسن درحالی که خوش و خندان جلوی در ایستاده بود جلوم سبز شد:
_پس بالاخره به...
با دیدن من که از چشمام خون میبارید حرفش نصفه موند و بعد نگاهش افتاد به برادرش و آب دهنش و با سر و صدا قورت داد و بعد دستی واسه مجتبی تکون داد محض شب بخیر که نگاه متاسفی بهش انداختم و از کنارش رد شدم و رفتم تو:
_واست متاسفم!
این و گفتم و دل نازک سرم و گذاشتم رو زانوهای تو بغل جمع شدم و مظلومانه اشک ریختم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_76
دو ساعتی میشد که سرم تو سیستمم بود،
امروز زمان دیرتر از هروقتی میگذشت،
یا بهتر بخوام بگم اصلا نمیگذشت که حالا تازه ساعت 11 صبح بود!
انقدر بیخودی با کیبورد ور رفتم و چرت و پرت تو نت سرچ کردم و از شدت استرس رو صندلیم تکون خوردم که خسته شدم،
میخواستم ببینم اطرافم چه خبره که آروم چشمام و تو کاسه چرخوندم اما به جای اطرافم متوجه آدمی شدم که روبه روم ایستاده بود و همین باعث شد که با ترس عقب برم،
نه فقط خودم،
با صندلی عقب رفتم و با برخورد به دیوار پشت سرم با کلی سر و صدا متوقف شدم !
انقدر اوضاع بیریخت بود که دلم میخواست زمین دهن باز کنه و برم توش و امیری با دهن باز داشت نگاهم میکرد:
_چیکار میکنی؟
یه لبخند سرسری تحویلش دادم و خودم و صندلی و مرتب کردم،
با صندلی جلو رفتم و عقب اومدم،
چرخ زدم و لبخندم و تبدیل به خنده کردم:
_ ورزش میکنم،
امروز به ورزش صبحگاهیم نرسیدم!
با تمسخر ابرویی بالا انداخت و پوشه ای که دستش بود و رو میز گذاشت:
_ما طرح جدید ظروفی که شرکت میخواد تولید کنه رو بررسی کردیم،
طراحان خوب کارشون و انجام دادن فقط یه کمی شبیه محصولات ماه های قبله،
توهم بررسیش کن و بعد به رئیس تحویلش بده!
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_حتما این کار و میکنم.
پوشه رو که تو دستم گرفتم شرش و کم کرد،
حالا میتونستم نفس عمیقی بکشم که دستم و رو پیشونیم گذاشتم و همزمان با عمیق نفس کشیدن چشمهام و بستم و همین که بازشون کردم متوجه نگاه خیره مونده شریف شدم،