eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_77 عماد كه هول شده بود سريع چرخيد و جعبه دستمال كاغذي و از كنار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 آفتاب شديدا به صورتم ميتابيد... به سختي چشمام و باز كردم، خورشيد وسط آسمون بود و توي چشمام ميزد و بدجوري اذيت ميشدم چشم از نور پنجره گرفتم كه ديدم توي بغل جاويدم و سرم روي بازوشه! فوري نشستم روي تخت و چشمام و مالوندم عين خرس خوابيده بود و هر چقدر صداش ميكردم بيدار نميشد! دستم و بردم بالا و محكم يه سيلي مشتي توي گوشش خوابوندم آخ كه بدجوري خالي شدم و يه جورايي كار چند ساعت پيشش و تلافي كردم كه انگار برق گرفته باشتش از جاش پريد و گيج و خوابالو و با صورت ورم كرده اطرافش و نگاه كرد كه چشمش به من كه روبه روش بودم افتاد و زل زد بهم و كف دستشو گذاشت روي صورتم و فشار داد جوري كه از عقب پرت شدم روي تخت و با خودم گفتم باز شروع شد! به هر بدبختي كه بود دست از جنگ كشيديم و رفتيم پايين و صبحونه ي مختصري خورديم هنوز همه خواب بودن و چون من كلاس داشتم قرار شد جاويد من و برسونه خونه. كمي طول كشيد تا رسيديم جلوي خونه و من سريع رفتم تو خونه كه فوري آماده شم كه صداي استاد جان در نياد! كليد انداختم و رفتم تو ، جز مامان كسي نبود و از جايي كه حتي مهلت نداشتم حرف بزنم به سرعت برق و باد لباسام و عوض كردم و با يه رژ صورتي كمرنگ آرايشم و انجام دادم و رفتم به سوي عماد و بعد پيش به سوي دانشگاه! توي مسير در حال حركت و گوش دادن به آهنگ بوديم كه صداي پوزخند عماد ابه گوشم خورد، 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 باور نکردنی بود اما با خجالت روسریم و برگردوندم رو موهام و جواب دادم: _ممنون و خیلی سریع خواستم خودم و جمع و جور کنم که با حرفش مانعم شد: _نگفتی پیشونیت چیشده؟ نفس عمیقی کشیدم: _قرار بود با یه داروی گیاهی یه جوش ریز از بین بره ولی نتیجش شد این! اولش با دلسوزی نگاهم کرد و همین باعث شد تا خیال کنم یه ذره آدمم هست اما همینکه این حس اومد سراغم خودش و نشون داد و هرهر زد زیر خنده: _پس اومدی واسه خودت دارو تجویز کنی ولی گند زدی به قیافت؟ کاملا جدی نگاهش کردم: _شب بخیر! ابرویی بالا انداخت: _ناراحت شدی؟ جواب که ندادم ادامه داد: _مثل اینکه ناراحت شدی! و شونه ای بالا انداخت و راه گرفت تو اتاق و همینجوری داشت سخنرانیش و ادامه میداد: _ناراحتی که میگی شب بخیر! پوفی کشیدم و بی توجه به حرفاش دراز کشیدم، انقدر خسته بودم که دیگه نای وایسادن نداشتم و چشمام داشت خواب میرفت... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 امیری از رو زمین جمع شد، تایم ناهار رسید و مطابق همیشه همه رفتن و من و موندم و شریف، حالا که امیری از جلوی چشمام دور شده بود بهترین فرصت بود که از شریف بپرسم چرا؟ چرا یه جواب درست حسابی به کارمندا نداد تا همه چی ختم به خیر بشه که صدایی تو گلو صاف کردم و بعد از در زدن وارد اتاقش شدم، قبل از اینکه من چیزی بگم شریف گفت: _واسه ناهار امروز هوس زرشک پلو کردم! جلوتررفتم و سری به نشونه تایید تکون دادم: _سفارش میدم منتظر نگاهم کرد تا برم بیرون اما نرفتم و گفتم: _آقای شریف نگاهش ادامه پیدا کرد،خیره شدم تو چشماش: _میشه بپرسم چرا درست و حسابی جواب کارمندهارو ندادید؟ سکوتتون همه چی و بدتر کرد، حالا باید دنبال راهی بگردیم تا... نزاشت حرفم تموم شه: _از قصد جواب امیری و ندادم! چشمام گرد شد و شریف ادامه داد: _یه چیزایی هست که تو نمیدونی، میخواستم کم کم بهت بگم اما امیری امروز یهو این سوال و پرسید و من هم مجبور شدم بی هماهنگی با تو این کار و انجام بدم. چشم هام گرد باقی موند: _من چی و نمیدونم؟ نفس عمیقی کشید و تکیه داد به پشتی صندلیش: _یه چیزایی راجع به من! آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، نمیدونستم چی میخواد بگه اما تا حالا شریف و اینطوری ندیده بودم، شریفی که هیچوقت اجازه توضیح دادن به کسی نمیداد حالا خودش میخواست واسم یه سری چیزهارو توضیح بده، چیزهایی که نمیدونستم! لب زدم: