eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
341 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_80 وارد كلاس شدم . چشمام و دور تا دور كلاس چرخوندم ولي نه! خبري از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 نميدونم چرا اما بدجوري از خشمِ تو چشماش ميترسيدم و همين باعث كلافگيم شده بود! كلاس به سرعت برق و باد خالي شد و حالا جز من و عماد كسي توي كلاس نبود كه از همون فاصله زل زد تو چشمام و گفت: _ همينجا ميموني تا بيام! و بعد از اتاق زد بيرون... هم يه استرس خفيف داشتم هم فضوليم گل كرده بود رفتم پشت در و يكم لاشو باز كردم و به زور عماد و فرزين و ميديدم كه انگار عماد داشت توبيخش ميكرد اما با صداي آروم جوري كه من نميشنيدم! حواسم پرت شده بود به نقطه اي و خيره به همون نقطه توي فكر بودم كه در محكم بسته شد و كوبيده شد تو صورتم... خورد شدنِ تك تك اجزاي صورتم و حس ميكردم و انگار جونم داشت از دماغم در ميومد! بيشترين آسيب رو هم همين دماغ بيچاره و پيشونيم ديده بودن و از اين دو ناحيه فلج شده بودم! دماغم به قدري ضربه خورده بود كه صداي غضروفش به گوشم رسيد! اين دماغ ديگه دماغ بشو نبود! بي حال افتاده بودم روي صندلي و با يه دست پيشونيم و با دست ديگه بينيم رو ماساژ ميدادم كه يهو اومد داخل و در و بست و با نگراني سعي كرد آرومم كنه! اون لحظه تنها كاري كه كردم دستم و گذاشتم رو دهنم كه جيغ نزنم و با چشم هايي كه از شدت درد پراز اشك شده بودن نگاهش كردم كه روي زمين ،روبه روم زانو زد: _خوبي؟! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 حسابی شوکه شده بودم که سرش و کشید عقب، با نگاهی که مثل قبل نبود، هم خمار بود و هم ناآشنا! چشمش که به چشمم افتاد بی اختیار رو ازش گرفتم که دستش رو گردنم شل شد و صدای نفس عمیقش به گوشم رسید: _ش... شب... شب بخیر! سری تکون دادم و بی اینکه جوابی بهش بدم عین یه ربات خودم و به تخت رسوندم و پشت بهش دراز کشیدم رو تخت و خودم و تا جایی که ممکن بود با پتو پوشوندم و سعی کردم خودم و به خواب بزنم! با خاموش شدن چراغ، یه جورایی خیالم راحت شد که تو دید محسن نیستم و نفس آسوده ای کشیدم، چشمام و باز کردم و خیره به پنجره و پرده سفید رنگش و نور مهتاب تو ذهنم چند دقیقه قبل و مرور کردم، تر بودن لبهام خبر از واقعی بودن حادثه میداد و من، توسط محسن بوسیده شده بودم! بوسه ای که ردش نه تنها رو گونم بلکه به روی قلبم باقی مونده بود! بوسه ای که سر ازش در نمیاوردم! شب تو سکوت میگذشت و من همچنان غرق فکر و خیال بودم که صدای گرفته محسن به گوشم رسید: _بیداری؟ بوسه از سمت اون بود اما من داشتم از خجالت آب میشدم و تبدیل شده بودم به دختری با یه بوسه با حیا شده بود! بعد از گذشت چند ثانیه جواب دادم: _اوهوم بلافاصله صداش و شنیدم: _من نمیدونم چیشد ولی... مکث کرد و ادامه داد: _معذرت میخوام! لبم و به دندون گرفتم، واسه یه بوسه اونم درحالی که محرم هم بودیم داشت معذرت خواهی میکرد و عجب با حجب و حیا بود این بچه بسیجی! با صدای آرومی لب زدم: _شب بخیر! و بعد از شنیدن جواب شب بخیرم، چشمام و بستم و نفهمیدم چطوری اما خوابم برد.... صبح با شنیدن صدای مرضیه چشم باز کردم: _عزیزم، پاشو لنگ ظهره! با هول بیدار شدم و نگاهی به اطراف انداختم، از آفتابی که افتاده بود وسط اتاق مشخص بود که مرضیه بی راهم نمیگه و واقعا لنگ ظهره! خمیازه ای کشیدم: _پس محسن... قبل از اینکه حرفم ادامه پیدا کنه گفت: _محسن صبح رفت به همون مراسمی که قرار بود تورو هم ببره، اما دلش نیومد بیدارت کنه! و از رو تخت بلند شد و ادامه داد: _چیکار کردی با این برادر شوهر ما شیطون؟ شده یه آدم دیگه! لبخندی به روش پاشیدم و حرفی نزدم که برام دستی تکون داد و از اتاق رفت بیرون. از رو تخت بلند شدم و جلوی آینه تو اتاق محسن ایستادم، آینه و میزی که برخلاف من و قرتی بازیام، پر بود از تسبیح و دعا و نوشته ها و کتابهایی که برام غریب بودن! لابه لای اینا نگاهی به خودم انداختم و دستی به سر و روم کشیدم و بعد آماده شدم واسه خروج از اتاق... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 چرا اینطوری حرف میزنید؟ نکنه فکر کردید چون رئیسمید میتونید هرجوری دلتون خواست رفتار کنید و حتی اینجوری از من... میخواستم ادامه بدم اما دهن باز موندش و که دیدم منصرف شدم و شریف بریده بریده گفت: _دوباره باید بری بیمارستان؟ این بار سرت به جایی خورده؟ با پررویی نوچی گفتم و شریف جدی ادامه داد: _پس چرا نمیزاری حرفم و بزنم؟ و این بار منتظر جوابم نموند: _خانوادم اصرار دارن من ازدواج کنم، با دختر یکی از سهامدارهای بزرگ شرکت که از بدشانسی من دختر عموی همین خانم امیریِ و من نمیخوام این اتفاق بییفته، چون از تموم زن ها بیزارم، چون نمیخوام پای زنی به زندگیم باز شه صدای نفس کشیدنم بلند شد، سر از حرفهای شریف درنمیاوردم، حرفهاش با افکارم مطابقت نداشت که ادامه داد: _حالا که این اتفاقا افتاده حالا که این شایعه تو شرکت پیچیده میخواستم بهت پیشنهاد کنم که صداش و در نیاری، که حرف بقیه رو رد نکنی و بزاری این شایعه پابرجا بمونه، فقط واسه یه مدت کوتاه بزار این شایعه پابرجا بمونه، فقط تا وقتی که من رسما جانشین پدرم بشم و بتونم سهام آقای امیری و بخرم، فقط تا اونموقع کنار من باش به عنوان منشی نه، به عنوان کسی که فکر میکنن باهاش ارتباطی خارج از ارتباط کاری دارم کنارم باش... صدای نفس هام بلند تر هم شد، ناباورانه به شریف نگاه کردم و درآخر تیر خلاص و زد: _قول میدم برات جبران کنم، خونه ماشین هرچی که بخوای برات میخرم فقط پیشنهادم و رد نکن! نگاهم تو چشم هاش چرخید، شریف منتظر جواب بود اما من انقدر شوکه شده بودم که تنم یخ کرده بود و عمرا نمیتونستم اینجا بمونم که خیلی سریع از کنارش رد شدم و از اتاق بیرون زدم...