eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_87 تموم تنم يخ كرده بود و انگار زبونم بند اومده بود كه نميتونستم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 چپ چپ نگاهش كردم كه تك خنده اي كرد و يهو يه فكر توي ذهنم جرقه زد! اونكه من و بوس كرد پس چيز عجيبي نيست و راحت ميتونم نقشه امو عملي كنم لبخند شيطنت آميزي زدم و درست وقتي كه سرش و آورد عقب و با بيخيالي نگاهم كرد حلقه دستام و دور گردنش تنگ تر كردم وبا چشماي خمار شده سرم و بهش نزديك كردم و لباي غنچه شدم فاصلمون و كم كردم اما همون فاصله ي كممون روحفظ كردم و به چشم هاش خيره شدم كه اخم ريزي كرد: _ادامه بده نگاهم رو بين چشم ها و لب هاش چرخوندم كه دوباره صداش و شنيدم: _من منتظرم،بوسم كن... لبام و تا يك سانتي لباش بردم و بعد بوسه ريز و سريعي روي لپش زدم ! كه عماد تك خنده اي كرد و گفت: _ميخواستم مشروطت كنم،اما اگه همين حالا لبام و با عشق ببوسي و در گوشم بگي دوستم داري ،با يه نمره ي توپ پاس ميشي معين! خنديدم: _نه من نميتونم،فكرشم نكن استاد جاويد! نگاهش و بهم دوخت: _ببين،كاري نداره زل بزن تو چشمام و بگو دوستدارم! هر چند كه با شنيدن جمله ي 'دوستدارم حسابي ذوق كرده بودم و بي اختيار لبخند ميخواست مهمون لبام شه،اما خودم و كنترل كردم و حالت متفكري به خودم گرفتم 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 مهمونی تو روند لذت بخش خودش ادامه پیدا کرد و من حتی یه لحظه احساس تلخی نکردم، حتی به لحظه دلم نخواست جای کیانا باشم و فقط تنفرم از سیاوش بیشتر و بیشتر شد! اواخر مهمونی بود اما سوگند دست از لاو ترکوندن با پسرا نمیکشید که صدایی تو گلو صاف کردم و بعد از رو مبل بلند شدم: _فعلا ما باید بریم! و زل زدم به سوگندی که ناراضی از نصفه نیمه موندن حرفاش طلبکار داشت نگاهم میکرد: _کجا باید بریم؟ لبخندی روبه ارسلان و دوستش میلاد زدم و جواب دادم: _دیوونه یادت رفت؟ میخوایم شام بریم بیرون! ارسلان ابرویی بالا انداخت و همین باعث شد تا سوگند با ذوق دستاش و به هم بکوبه: _راست میگی! و رو کرد به ارسلان و میلاد: _میتونیم باهم بریم! بااین حرف سوگند آب دهنم و به سختی قورت دادم و نامحسوس از پشت زدم تو سرش که خفه شه اما خنگ تر از این حرفا بود که دستش و گذاشت رو سرش: _آخ چته؟ نگاه پرافسوسی بهش انداختم: _هیچی عزیزم! شونه ای بالا انداخت: _بریم؟ و منتطر به ارسلان چشم دوخت که اونم خیلی شیک و مجلسی جواب داد: _آره ماهم وقتمون خالیه، بریم! و قبل از سوگند بلند شدن، حالا درست روبه روم بودن و همگی منتظر سوگند! با بلند شدن سوگند نتونستم خودم و نگهدارم و پام و گذاشتم رو پاش: _یعنی فقط منتطرم تنها بشیم! با قیافه گرفته نگاهم کرد، این بار داشت سعی میکرد تا نِقِش در نیاد که با لحن التماسی گفت: _بریم آماده شیم؟ پام و از رو پاش برداشتم و سری به نشونه تایید تکون دادم و جلو تر از سوگند راهی اتاقی شدم که لباسامون اونجا بود، با ورود به اتاق عین گرگ وحشی چرخ زدم سمت سوگند: _چه غلطی داری میکنی؟ میخواست زیر بار نره که راه گرفت تو اتاق: _خب ما که میخواستیم شام بریم بیرون حالا بااینا میریم بیشترم خوش میگذره! با حرص چشمام و باز و بسته کردم: _مگه قرار بود شام بریم بیرون؟ هینی کشید: _خودت گفتی! با کف دست زدم تو سرم: _خبر مرگم گفتم که دل بکنی از حرف زدن باهاشون و پاشیم بریم خونه! با چشمای گرد شده نگاهم کرد: _جدی؟ نفس عمیقی کشیدم و از خدا طلب صبر کردم و بعد مانتوم و پوشیدم: _بدو لباس بپوش که اصلا اعصابت و ندارم! و رو ازش گرفتم که تند و تیز از ذوق وجود ارسلان حاضر شد و همینطور که روسریش و مرتب میکرد جلو تر از من راهی بیرون شد! با رفتنش ناچار بیرون رفتم و بعد از خداحافظی سرد و یخی با سیاوش و کیانا همراه ارسلان و میلاد از خونه زدیم بیرون و البته این باهم رفتن حتما حسابی سیاوش و میسوزوند! خوشحال از این اتفاق از در پا گذاشتم بیرون و با بگو بخند در ماشین و زدم که یهو صدای مردونه آشنایی به گوشم رسید: _خوش گذشت؟... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _منم باید لباسهای مناسب امشب و بپوشم، میتونی تو خونه من آماده بشی آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، یک بار رفته بودم خونش و به اندازه یک سال خراب کاری به بار آورده بودم و حالا با شنیدن حرفهاش استرس تموم وجودم و فرا گرفت و این یه پیشنهاد از سمت شریف نبود، دستور بود که ماشین درحال حرکت به سمت عمارت جناب شریف بود! چیزی نگفتم. چیزی نگفتم و به خونه شریف رسیدیم. آقای رسوالی ماشین و جلوی در ورودی به داخل خونه نگهداشت، قبل از شریف پیاده شدم و منتظر پیاده شدنش کنار درایستادم که آقا بالاخره از ماشین بیرون اومد و جلوتر از من قدم برداشت و بعد از پوشیدن دمپایی هاش وارد خونه شد. حالا دیگه میدونستم باید اون جفت دمپایی دیگه رو من بپوشم که این کار و کردم و دنبال شریف رفتم. تا به حال به طبقه های بالای خونش نرفته بودم اما این بار فرق داشت که صداش تو خونه پیچید: _اتاق لباس هام بالاست، میتونی تو انتخاب کت و شلوار و کراواتم کمکم کنی؟ ابروهام بالا پرید، یکی نبود بگه آخه ننم کت شلوار پوش بوده یا بابام که میخواد من تو انتخاب کت و شلوار مناسب امشب کمکش کنم؟ بااین وجود لبخندی تحویلش دادم و تا خواستم مخالفتم و بروز بدم شریف پله هارو طی کرد: _دنبالم بیا... سرانجام به طبقه بالا رسیدیم، لعنتی حتی از پایین هم لوکس تر بود و با دهن باز داشتم اطرافم و نگاه میکردم که شریف در یکی از اتاق هارو باز کرد و رفت تو، دیدن اتاق لباسهاش باعث شد تا دهنم بیشتراز قبل باز شه، چیزی تا جر خوردن گوشه لبهام باقی نمونده بود که شریف قدم برداشت داخل اتاق، اتاق مخصوص لباسهاش سه برابر هال خونه ما بود شاید هم بیشتر و شریف قدم زنان درحال دید زدن کت و شلوارهای بی شمارش بود: _کدوم و بپوشم؟ تازه به خودم اومدم، دهنم و بستم و آروم قدم برداشتم داخل اتاق، از هر رنگ چند جفت کت و شلوار داشت و تعداد و طرح های کراواتش هم حسابی خیره کننده بود که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و شروع کردم با نوک انگشت مغز نخودیم و خاروندم بلکه بتونم یه پیشنهاد خوب واسه لباس پوشیدن بهش بدم و البته این کارم موثر هم بود که دستم و از رو سرم برداشتم و به سمت کت و شلوار طوسی خوش دوختش گرفتم: _چطوره این کت و شلوار و بپوشید... جلوتر رفتم و با رسیدن به رگال پیرهن هاش این بار انگشت اشارم پیرهن مشکیش و هدف گرفت: _با این پیرهن مشکی؟ صدای قدم هاش و پشت سرم حس کردم و طولی نکشید که شریف کنارم ایستاد، نگاهش به پیرهن مشکیش بود و نهایتا سری تکون داد: _خیلی خب، همین هارو میپوشم! و گره کراواتش و دور گردنش شل کرد و بعد از کراوات نوبت به باز کردن دکمه های پیرهنش رسید! دکمه های پیرهنش یکی پس از دیگری درحال باز شدن بودن، دکمه اول... دکمه دوم... و حالا دستش رو دکمه سوم پیرهنش بود که ناخواسته نگاهم به سمتش کشیده شد، به پوست نسبتا تیره تنش، به سینه های عضلانی مردونش که کم کم داشت به طور کامل نمایان میشد و اینطور دیدنش داشت معذبم میکرد، چشم دوخته بودم بهش و اون دکمه داشت باز میشد که بالاخره به خودم اومدم و عقب رفتم: _من... من میرم آماده شم... و خواستم سریع از اتاق بیرون بزنم که صدای شریف و شنیدم: _ولی تو که هنوز کراواتم و انتخاب نکردی؟ سرسری جواب دادم: _موقع آماده شدن بهش فکر میکنم، فکر میکنم که کدوم کراوات مناسب تره! و بالاخره از اتاق بیرون زدم، بیرون زدم و حالا که تو دید شریف نبودم تونستم نفس عمیقی بکشم و‌از حال عجیبی که تو دلم بود رها شم...