°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_88 چپ چپ نگاهش كردم كه تك خنده اي كرد و يهو يه فكر توي ذهنم جرقه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_89
_ از اولشم ميدونستم كه دوسم داري اما روت نميشد بگي
و زدم زير خنده كه از چونم گرفت:
_يا بگو يا مشروطي!
و با حالت خاصي نگاهم كرد،
يه جوري كه ضربان قلبم بالا رفت و حالم يه جوري شد!
خودم و روي پاش جابه جا كردم و گفتم:
_ اگه بگم بهم نميگي ديوونه؟!
سرش و كج كرد:
_ ديوونه كه هستي،ديوونه ي من بگو تا نظرم عوض نشده...
با يه لبخند چشم ازش گرفتم ولبام و به گوشش چسبوندم و با شيطنت گفتم:
_دوستْ دارم!
و بعد خنديدم كه پوفي كشيد:
_شك نكن مشروطي
و از شونه هام گرفت تا ازش جدا شم كه سرتق بازي درآوردم و خودم و بهش چسبوندم:
_عع ببخشيد از اول
دستش و روي كمرم سفت كرد:
_زود
آروم و شمرده شمرده گفتم:
_من...من دوستدارم!
صداي خنده هاي مستانش توي فضاي اتاق پيچيد:
_حالا شد
ازش جدا شدم و كنارش روي كاناپه ولو شدم:
_ببين بخاطر مشروط نشدن بايد چه غلطايي بكنم!
ابرويي بالا انداخت:
_الكي مثلا بخاطرِ درس و دانشگاته!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_89
صدا،صدای محسن بود!
بین نگاه متعجب ارسلان و میلاد سر چرخوندم و با دیدن محسن جا خورده گفتم:
_تو... اینجا...
پوزخندی زد و حرفم و قطع کرد:
_نباید میومدم نه؟
قبل از اینکه چیزی بگم ارسلان یه قدم خودش و بهم نزدیک کرد:
_این یارو کیه؟
دستم و به نشونه اینکه فعلا چیزی نگه بالا آوردم و گفتم:
_بچه ها شما برید منم میام!
و با چشم و ابرو به سوگند فهموندم که هرجوری که هست از اینجا برن!
با رفتنشون محسن با تاسف واسم سری تکون داد:
_ظهر که رسوندمت فهمیدم یه چیزیت هست، عصر خواستم بیام ببینمت که یهو از خونه زدی بیرون دنبال یه فرصت بودم که بیام باهات حرف بزنم اما دنبالت به اینجا رسیدم!
و جمله کنایه بار آخرش و گفت:
_همین امروز برو به خانوادت بگو همه چی بهم خورده منم همینکارو میکنم
و خواست راهش و بکشه بره که لبخند کجی زدم:
_منم هرچقدر فکر میکنم میبینم جای همچین اسکولی هم تو خونه ما نیست حتی سوری و الکی!
سری به نشونه تایید تکون داد و به قدم هاش ادامه داد و من هم ساکت نموندم:
_دفعه آخرتم باشه که دنبال من راه میفتی، یه بار دیگه همچین کاری کنی میگم...
وحشی برگشت سمتم:
_میگی چی؟ میگی این اشغالای مست این کثافتا که خوب از تو و امثال تو سو استفاده میکنن خدمتم برسن؟
نخواستم کم بیارم که با لحن خودش جواب دادم:
_آشغال توی املی که فکر میکنی...
حرفم ادامه داشت اما با سیلی محکمی که تو صورتم فرود اومد زبونم بند اومد و ناباور زل زدم به محسنی که روبه روم وایساده بود:
_تو.. تو چیکار کردی؟
نفس نفس میزد:
_دهنت و ببند و دنبالم بیا!
و وحشیانه دستم و گرفت و من و پشت سر خودش راه انداخت...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_89
بالاخره راهی مهمونی شدیم.
شریف با همون تیپ و استایلی که من انتخاب کرده بودم داشت به مهمونی امشب میومد و این یه کم عجیب بود،
عجیب بود که مطابق نظر من لباس هاش و پوشید و البته این باعث به خود بالیدن من شده بود،
حتما انقدر با سلیقه بودم که نظر شریف مغرور و به خودم جلب کرده بودم حالا بماند که هرچقدر فکر کردم نفهمیدم کی با سلیقگیم و به شریف نشون دادم!
سری به اطراف تکون دادم تا ذهنم خالی از این افکار شه و همزمان به مکان مهمونی رسیدیم.
ماشین مقابل یه ویلای خفن متوقف شد،
اطرافمون پر بود از ماشین هایی که شاید تو همه عمرم ندیده بودم یا اگه دیده بودم هم فقط چندتاش و تو گذر خیابون ها دیده بودم،
همه چیز عجیب خفن بود که از ماشین پیاده شدیم،
یه قدم عقب تر از شریف قدم برمیداشتم،
راهنمایی شدیم به داخل و من مات اطراف مونده بودم،
معلوم نبود مهمونی بود یا نمایشگاه ماشین که همچنان به اطرافم نگاه میکردم،
عین ندیده ها و واقعا هم ندیده بودم!
برخلاف من هیچ چیز واسه شریف تازگی نداشت که با قدم های تند وارد سالن بزرگی شد که مهمونی اونجا درحال برگزاری بود.
آدم های اینجا همه مثل شریف اتوکشیده و باکلاس بودن،
دخترهای زیادی هم توی این مهمونی بودن و از خدمتکارها که درحال پذیرایی بودن گرفته تا مهمونها همه خوشگل موشگل و پلنگ بودن که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و کنار شریف نشستم،
با چند نفری با تکون دادن سرش سلام و احوالپرسی کرد و من هم به دوست و آشناهاش لبخند ژکوند تحویل میدادم و البته همه حواسم پی میز خوشمزه مقابلم بود که از یه جایی به بعد بیخیال لبخد زدن شدم و به میوه ها که انواع و اقسامش روی میز موجود بود ناخنک زدم،
هرچی دوست داشتم میخوردم اما باکلاس و آبرومند که شریف ایستاد و همین ایستادنش باعث شد تا موقتا دست از خوردن بردارم و بلند شم،
مردی همسن و سال شریف شاید هم کمی سن دار تر به سمت ما اومد و صمیمانه با شریف خوش و بش کرد و این خوش و بش گویای آشناییت شریف و اون یارو که اسمش و نمیدونستم بود که لبخندی عمیق تر از قبل روی لبهام نشست و به طرف سلامی عرض کردم.