°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_93 كم كم داشت خوابم ميبرد كه با به صدا دراومدن زنگ گوشيم مثل فنر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_94
حوالي ساعت ٦بود كه از خواب بيدار شدم و يك ساعت بعد شروع كردم به آماده شدن.
دكمه هاي مانتوم و بستم و شالم و روي سرم انداختم و بعد از برداشتن كيف و لباسام از اتاق زدم بيرون.
سوييچ رو ازروي جاكفشي برداشتم و بعد از خداحافظي با مامان و بابا راهي خونه ي آوا شدم و از جايي كه خونه هامون خيلي بهم نزديك نبود ٣٠دقيقه اي طول كشيد تا بالاخره رسيدم!
ماشين و توي پاركينگ پارك كردم و رفتم طبقه ي سوم،درست طبقه اي كه واحدِ آوا اينا اونجا بود.
وارد خونه كه شدم بوي هيچ غذايي به دماغم نخورد و با ديدن بهم ريختگي خونه فاتحه ي خودم و خوندم و فهميدم كه شام و موندن بهونست و آوا خانم كوزت دعوت كرده!
همينطور داشتم با خودم فكر ميكردم و موهاي مهيار و نوازش ميكردم كه آوا از تو آشپزخونه اومد بيرون و با ديدن چهره ي گرفتم گفت:
_ خوبي يلدا؟!
چشمم و تو خونه چرخوندم و گفتم:
_ تنهايي و اينا بهونه بود نه؟
كه خنديد و چپ چپ نگاهم كرد:
_ بهونه كه نه ولي خب يه كمكي كني جايِ دوري نميره كه،بالاخره من با اين بچه ي تو شكمم نميتونم زياد خم و راست شم كه
زل زدم تو چشماش و گفتم:
_ تو هنوز ٥ماهتم نشده اونوقت نميتوني خم و راست شي؟!اصلا شكمت اومده بيرون؟!
كه صداي خنده هاي مهيار هر جفتمون و به خنده انداخت و با لحن بامزه ي خودش گفت:
_ مامانم ميخواد شكم گنده شه خاله يلدا؟!
آوا پوفي كشيد:
_ بفرما تحويل بگير،صدبار گفتم هر حرفي و جلو بچه نبايد زد...اينم نتيجش
زير چشمي نگاهش كردم و بعد همراه مهيار رفتم روي مبل نشستم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_94
با رسیدن به جایی که سوگند و بقیه رو برده بودن،
دیگه هیچی نمیفهمیدم و فقط دنبال سوگند بودم که صدای محسن و شنیدم:
_سر و وضعت و درست کن من اینجا آبرو دارم!
با کلافگی روسریم و کشیدم جلو و
جلو تر از محسن راه افتادم،
چشم هام فقط دنبال سوگند بود و بالاخره هم پیداش کردم انقدر گریه کرده بود که زیر چشماش سیاه از خط چشم و ریمل شده بود و حالا با دیدن من انگار یه پناه پیدا کرده بود که خودش و انداخت بغلم:
_زنگ بزنن بابام بیچاره میشم!
نمیخواستم بیشتر از این حالش گرفته شه حتی نمیخواستم فعلا چیزی راجع به محسن بدونه که با یه خنده الکی گفتم:
_تو که میترسی غلط میکنی میری پارتی!
و ضربه آرومی به شونش زدم و از خودم جداش کردم و نگاهی به اطراف انداختم،
میلاد و ارسلان با یه کم فاصله وایساده بودن و از ریلکسیشون پیدا بود که چقدر گیر اماکن افتادن واسشون عادیه!
چشم از اونا گرفتم و دوباره به سوگند دوختم:
_با این گریه هات سوژه میشی جلو اونا!
منظورم و فهمید و با حرص گفت:
_ای به درک، فقط از اینجا خلاص شم!
محسن جلو اتاقی که روبه رومون بود ایستاده بود و مشغول صحبت با یکی لنگه خودش بود که جواب سوگند و دادم:
_قراره خلاص شی دیگه، پس واسه چی اومدیم؟!
انگار یه کمی خیالش راحت شد که با پشت دست صورتش و پاک کرد و تازه یادش افتاد که چجوری از هم جدا شدیم و پرسید:
_راستی محسن اومد دنبالت چیشد که یهو راه افتادی دنبال اون و سوییچ و ماشین و به من سپردی؟
لبخندی زدم اما قبل از جواب دادن صدای محسن به گوشمون رسید:
_بیاید اینجا!
حالا در اتاق باز بود و باید میرفتیم اونجا،
همراه سوگند وارد اتاق شدیم و محسن هم پشت سرمون وارد شد و در بسته شد اما قبل از هر حرف دیگه ای و هر چیزی نگاهم افتاد به سیاوش!
سیاوشی که تو اتاق نشسته بود و حالا زل زده بود به من!
با حرفهای شخصی که پشت میز نشسته بود و از سوگند میخواست که واسه تعهد جلو بره، تموم هوش و حواسم رفت پی سوگند و کارهاش که محسن کنارم ایستاد و تو گوشم لب زد:
_اینم از سوگندت!
و بعد از کارهای تعهد سوگند رفت سمت میز و بعد از خوش و بش با اون مرد میانسال برگشت سمت ما و با لبخندی که سراسر ساختگی بود گفت:
_بریم عزیزم!
و عین یه جنتلمن در و باز کرد واسه خروجمون و این بار هم آخرین چیزی که تو این اتاق چشمم بهش افتاد سیاوش بود،
سیاوشی که با چهره عصبی نگاهم میکرد و با این عزیزم گفتن محسن حتما یه بوهایی برده بود...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_94
نمیدونستم چه اتفاقی برای علیزاده افتاده اما دل تو دلم نبود و اینکه چند نفر جلوی در تراس ایستاده بودن هم حال ناخوشم و بدتر کرد،
حتما چیز مهمی بود که دو سه قدم مونده به تراس ایستادم،
بلند بلند نفس کشیدم و پرسیدم:
_اینجا چه خبره؟
برید کنار!
دخترها صف کشیده بودن جلوی در که حالا با شنیدن صدام راه باز شد و همزمان با دیدن علیزاده،
صدای رویا رو پشت سرم شنیدم:
_دیوونه شده،
رفته اون بالا میگه میخوام پرواز کنم!
قلبم بی امان تو سینه میکوبید،
اصلا انگار داشت از جا کنده میشد،
خانم علیزاده روی سنگ محافظ تراس ایستاده بود و کسی جرئت نزدیک شدن بهش و نداشت که یه لحظه چشمام و بستم و دوباره چشم باز کردم،
نمیدونستم چرا داره همچین کاری میکنه،
نمیدونستم چرا اون بالا ایستاده اما حالش اصلا خوب نبود،
خیلی تعادل نداشت و تن صداش هم اصلا نرمال و همیشگی نبود:
_همه آماده ان؟
میخوایم بپریم...
قراره پرواز کنیم!
دستم و جلوی دهنم گذاشتم،
حالا دیگه میتونستم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده،
اون حتما یه چیزی خورده بود،
یه چیز که عقلش و از کار انداخته بود،
سر و صداها پشت سرم شروع شد،
انگار همه منتظر بودن ببینن چه اتفاقی میفته،
همه منتظر بودن اما من نمیتونستم دست روی دست بزارم،
نمیتونستم همینجا بایستم و اون دختر به خودش صدمه بزنه که به سمت جمعیت پشت سرم برگشتم،
انگشت اشارم و به نشونه سکوت مقابل بینیم گذاشتم و حتی به رویاهم اجازه حرف زدن ندادم،
باید یه کاری میکردم که آروم و بی صدا به سمت جلو قدم برداشتم،
پشت به من و روبه حیاط ایستاده بود و مثل دیوونه ها میخندید!
قدم بعدی و نگران تر برداشتم،
حالا دستهاش و باز کرده بود:
_حالا وقتشه!
و احمق میخواست بپره که به موقع رسیدم!
مچ دست راستش و گرفتم و مانعش شدم...
نزاشتم این اتفاق بیفته و خواستم بکشمش پایین اما فقط یه لحظه با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و بعد افتاد رو تنم!
سنگینیش رو شونه راستم بود که کمی جابه جاش کردم و برای کمک بهش محکم از لباس هاش گرفتم تا روی زمین نیفته و صداش زدم:
_خانم علیزاده شما خوبید؟
جوابی نشنیدم اما بوی الکلی که به مشامم میرسید گویای همه چیز بود که کمی رو برگردوندم و دوباره تکرار کردم :
_خانم ع...
هنوز حتی کامل صداش نزده بودم که سرش و از روی شونم برداشت و با چشم هایی که وضعیت خوبی نداشتن نگاهم کرد و لبخندی زد:
_نزاشتی پرواز کنم شریف؟
و مشتی بهم کوبید:
_تو همیشه گند میزنی ،
همیشه با گند اخلاقیات گند میزنی به برنامه هام!
و صداش بالاتر رفت:
_تو بدترین رئیس دنیایی شریف!