eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
342 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_93 كم كم داشت خوابم ميبرد كه با به صدا دراومدن زنگ گوشيم مثل فنر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 حوالي ساعت ٦بود كه از خواب بيدار شدم و يك ساعت بعد شروع كردم به آماده شدن. دكمه هاي مانتوم و بستم و شالم و روي سرم انداختم و بعد از برداشتن كيف و لباسام از اتاق زدم بيرون. سوييچ رو ازروي جاكفشي برداشتم و بعد از خداحافظي با مامان و بابا راهي خونه ي آوا شدم و از جايي كه خونه هامون خيلي بهم نزديك نبود ٣٠دقيقه اي طول كشيد تا بالاخره رسيدم! ماشين و توي پاركينگ پارك كردم و رفتم طبقه ي سوم،درست طبقه اي كه واحدِ آوا اينا اونجا بود. وارد خونه كه شدم بوي هيچ غذايي به دماغم نخورد و با ديدن بهم ريختگي خونه فاتحه ي خودم و خوندم و فهميدم كه شام و موندن بهونست و آوا خانم كوزت دعوت كرده! همينطور داشتم با خودم فكر ميكردم و موهاي مهيار و نوازش ميكردم كه آوا از تو آشپزخونه اومد بيرون و با ديدن چهره ي گرفتم گفت: _ خوبي يلدا؟! چشمم و تو خونه چرخوندم و گفتم: _ تنهايي و اينا بهونه بود نه؟ كه خنديد و چپ چپ نگاهم كرد: _ بهونه كه نه ولي خب يه كمكي كني جايِ دوري نميره كه،بالاخره من با اين بچه ي تو شكمم نميتونم زياد خم و راست شم كه زل زدم تو چشماش و گفتم: _ تو هنوز ٥ماهتم نشده اونوقت نميتوني خم و راست شي؟!اصلا شكمت اومده بيرون؟! كه صداي خنده هاي مهيار هر جفتمون و به خنده انداخت و با لحن بامزه ي خودش گفت: _ مامانم ميخواد شكم گنده شه خاله يلدا؟! آوا پوفي كشيد: _ بفرما تحويل بگير،صدبار گفتم هر حرفي و جلو بچه نبايد زد...اينم نتيجش زير چشمي نگاهش كردم و بعد همراه مهيار رفتم روي مبل نشستم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 با رسیدن به جایی که سوگند و بقیه رو برده بودن، دیگه هیچی نمیفهمیدم و فقط دنبال سوگند بودم که صدای محسن و شنیدم: _سر و وضعت و درست کن من اینجا آبرو دارم! با کلافگی روسریم و کشیدم جلو و جلو تر از محسن راه افتادم، چشم هام فقط دنبال سوگند بود و بالاخره هم پیداش کردم انقدر گریه کرده بود که زیر چشماش سیاه از خط چشم و ریمل شده بود و حالا با دیدن من انگار یه پناه پیدا کرده بود که خودش و انداخت بغلم: _زنگ بزنن بابام بیچاره میشم! نمیخواستم بیشتر از این حالش گرفته شه حتی نمیخواستم فعلا چیزی راجع به محسن بدونه که با یه خنده الکی گفتم: _تو که میترسی غلط میکنی میری پارتی! و ضربه آرومی به شونش زدم و از خودم جداش کردم و نگاهی به اطراف انداختم، میلاد و ارسلان با یه کم فاصله وایساده بودن و از ریلکسیشون پیدا بود که چقدر گیر اماکن افتادن واسشون عادیه! چشم از اونا گرفتم و دوباره به سوگند دوختم: _با این گریه هات سوژه میشی جلو اونا! منظورم و فهمید و با حرص گفت: _ای به درک، فقط از اینجا خلاص شم! محسن جلو اتاقی که روبه رومون بود ایستاده بود و مشغول صحبت با یکی لنگه خودش بود که جواب سوگند و دادم: _قراره خلاص شی دیگه، پس واسه چی اومدیم؟! انگار یه کمی خیالش راحت شد که با پشت دست صورتش و پاک کرد و تازه یادش افتاد که چجوری از هم جدا شدیم و پرسید: _راستی محسن اومد دنبالت چیشد که یهو راه افتادی دنبال اون و سوییچ و ماشین و به من سپردی؟ لبخندی زدم اما قبل از جواب دادن صدای محسن به گوشمون رسید: _بیاید اینجا! حالا در اتاق باز بود و باید میرفتیم اونجا، همراه سوگند وارد اتاق شدیم و محسن هم پشت سرمون وارد شد و در بسته شد اما قبل از هر حرف دیگه ای و هر چیزی نگاهم افتاد به سیاوش! سیاوشی که تو اتاق نشسته بود و حالا زل زده بود به من! با حرفهای شخصی که پشت میز نشسته بود و از سوگند میخواست که واسه تعهد جلو بره، تموم هوش و حواسم رفت پی سوگند و کارهاش که محسن کنارم ایستاد و تو گوشم لب زد: _اینم از سوگندت! و بعد از کارهای تعهد سوگند رفت سمت میز و بعد از خوش و بش با اون مرد میانسال برگشت سمت ما و با لبخندی که سراسر ساختگی بود گفت: _بریم عزیزم! و عین یه جنتلمن در و باز کرد واسه خروجمون و این بار هم آخرین چیزی که تو این اتاق چشمم بهش افتاد سیاوش بود، سیاوشی که با چهره عصبی نگاهم میکرد و با این عزیزم گفتن محسن حتما یه بوهایی برده بود... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نمیدونستم چه اتفاقی برای علیزاده افتاده اما دل تو دلم نبود و اینکه چند نفر جلوی در تراس ایستاده بودن هم حال ناخوشم و بدتر کرد، حتما چیز مهمی بود که دو سه قدم مونده به تراس ایستادم، بلند بلند نفس کشیدم و پرسیدم: _اینجا چه خبره؟ برید کنار! دخترها صف کشیده بودن جلوی در که حالا با شنیدن صدام راه باز شد و همزمان با دیدن علیزاده، صدای رویا رو پشت سرم شنیدم: _دیوونه شده، رفته اون بالا میگه میخوام پرواز کنم! قلبم بی امان تو سینه میکوبید، اصلا انگار داشت از جا کنده میشد، خانم علیزاده روی سنگ محافظ تراس ایستاده بود و کسی جرئت نزدیک شدن بهش و نداشت که یه لحظه چشمام و بستم و دوباره چشم باز کردم، نمیدونستم چرا داره همچین کاری میکنه، نمیدونستم چرا اون بالا ایستاده اما حالش اصلا خوب نبود، خیلی تعادل نداشت و تن صداش هم اصلا نرمال و همیشگی نبود: _همه آماده ان؟ میخوایم بپریم... قراره پرواز کنیم! دستم و جلوی دهنم گذاشتم، حالا دیگه میتونستم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده، اون حتما یه چیزی خورده بود، یه چیز که عقلش و از کار انداخته بود، سر و صداها پشت سرم شروع شد، انگار همه منتظر بودن ببینن چه اتفاقی میفته، همه منتظر بودن اما من نمیتونستم دست روی دست بزارم، نمیتونستم همینجا بایستم و اون دختر به خودش صدمه بزنه که به سمت جمعیت پشت سرم برگشتم، انگشت اشارم و به نشونه سکوت مقابل بینیم گذاشتم و حتی به رویاهم اجازه حرف زدن ندادم، باید یه کاری میکردم که آروم و بی صدا به سمت جلو قدم برداشتم، پشت به من و روبه حیاط ایستاده بود و مثل دیوونه ها میخندید! قدم بعدی و نگران تر برداشتم، حالا دستهاش و باز کرده بود: _حالا وقتشه! و احمق میخواست بپره که به موقع رسیدم! مچ دست راستش و گرفتم و مانعش شدم... نزاشتم این اتفاق بیفته و خواستم بکشمش پایین اما فقط یه لحظه با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و بعد افتاد رو تنم! سنگینیش رو شونه راستم بود که کمی جابه جاش کردم و برای کمک بهش محکم از لباس هاش گرفتم تا روی زمین نیفته و‌ صداش زدم: _خانم علیزاده شما خوبید؟ جوابی نشنیدم اما بوی الکلی که به مشامم میرسید گویای همه چیز بود که کمی رو برگردوندم و دوباره تکرار کردم : _خانم ع... هنوز حتی کامل صداش نزده بودم که سرش و از روی شونم برداشت و با چشم هایی که وضعیت خوبی نداشتن نگاهم کرد و لبخندی زد: _نزاشتی پرواز کنم شریف؟ و مشتی بهم کوبید: _تو همیشه گند میزنی ، همیشه با گند اخلاقیات گند میزنی به برنامه هام! و صداش بالاتر رفت: _تو بدترین رئیس دنیایی شریف!