°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_94 حوالي ساعت ٦بود كه از خواب بيدار شدم و يك ساعت بعد شروع كردم ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_95
_ به من چه كه بچتم كشيده به خودت و فضوله عزيزم!
خنديد و چندثانيه بعد اومد كنارم نشست:
_ حالا بگو ببينم شام چي ميخوري؟!
با حالت مسخره اي بو كشيدم و جواب دادم:
_ همين غذايي كه درست كردي ديگه،گشنه پلو
كه آروم زد روي بازوم:
_ ميخواستم زنگ بزنم غذا سفارش بدم ولي حالا كه خودت به گشنه پلو تمايل بيشتري داري حرفي نيست!
و قهقهه زد كه حالت مظلومانه اي به خودم گرفتم:
_ من غلط كردم آوا،رحم كن!
دستم و تو دستاش گرفت و چشمكي زد:
_شرط داره!
كه پوفي كشيدم:
_ لابد شرطشم اينه كه پاشم چادر ببندم كمرم و خونت و جارو بزنم؟!
سري به نشونه ي تاييد تكون داد:
_ اونكه سرجاشه،چه گشنه پلو بخوري چه يه غذاي توپ!
زير لب آهاني گفتم و ادامه دادم:
_ پس چي؟!
كه با حالت خاصي نگاهم كرد و گفت:
_ ديشب كه ما رفتيم خوش گذشت؟!
سري به نشونه ي تاسف تكون دادم و روم و برگردوندم كه دوباره صداش و شنيدم:
_ به جون يلدا نگي همون گشنه پلو رو ميذارم جلوت
و خنديد كه اداي خنديدنش و درآوردم:
_ گفتم كه همه مثل شما هول نيستن!بنده ديشب در اتاقِ خواهر شوهرِ گرامي سحر كردم!
چپ چپ نگاهم كرد:
_ الكي؟!...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_95
از اتاق بیرون و بعد از اون ساختمون بیرون زدیم و حالا محسن رفته بود تا ماشین بابارو بیاره،
و ماهم لب خیابون منتظرش بودیم که سوگند گفت:
_نه به اون سگ بودن چند ساعت پیش آقاتون نه به عزیزم گفتن الانش و این همه خدمت رسانی!
پوزخندی زدم:
_خود آشغالش مهمونی و لو داده!
چشم هاش از تعجب گرد شد:
_کی... محسن؟
اوهومی گفتم:
_یه سیلی محکمم زد تو گوشم، با وحشی بازیش سرمم کوبیده شد به در ماشین!
چشم هاش گرد شد و روبه روم ایستاد:
_چی داری میگی؟
عین بچه ها بغض کردم:
_مهمونی امشب و کرده آتو که زنش شم وگرنه همه چی و میزاره کف دست بابا!
عصبی شد و اخماش رفت توهم:
_غلط کرده پسره احمق دو روزی نقش بازی کردی براش فکر کرده چه خبره؟بیچاره اش میکنم بزار بیاد!
و چرخ زد سمت خیابون که دستش و گرفتم:
_نمیخواد کاری کنی، اصلا نمیخوام بفهمه که تو چیزی میدونی تا ببینم چیکار میشه کرد
کلافه برگشت سمتم:
_میفهمی چی میگی؟ دست روت بلند کرده باعث شده به این حال بیفتی میدونی چند وقت بود اینجوری ندیده بودمت؟
و سری به نشونه رد حرفام تکون داد:
_من نمیتونم وایسم و نگاه کنم که اینم مثل اون سیاوش حروم لقمه اذیتت کنه!
ناراحت بودم اما اینجوری حرف زدنش، اینجوری به فکر بودنش باعث اومدن لبخندی رو لبام شد:
_خیلی دوستدارم سوگند!
پوفی کشید:
_من چی میگم تو چی میگی!
و حالت متفکرانه ای به خودش گرفت که یهو سر و کله محسن پیدا شد و با ماشین بابا کنارمون ایستاد:
_اینم ماشین!
سوگند با نگاهی جدی و خشمگین زل زده بود بهش و هرآن ممکن بود چیزی بگه که بهش نزدیک تر شدم:
_جون من حرفی نزن!
و بعد رو کردم به محسن:
_خیلی خب من و سوگند میریم خونه، ممنون بابت امشب
و کنار ماشین ایستادم تا پیاده شه و همینطور هم شد:
_مواظب خودتون باشید
و سرش و جلوتر آورد و واسه اینکه سوگند چیزی نشنوه تو گوشم گفت:
_حرفامم یادت نره، امشب آخرین باریه که با این دوستت میبینمت!
و دوباره عقب رفت:
_شب بخیر!
زیر لب جواب شب بخیرش و دادم و همزمان با سوگند سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت خونه،
دلم میخواست فقط برسم خونه و بخوابم و امروز و واسه چند ساعت هم که شده فراموش کنم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_95
چشمام از تعجب گرد شده بود و صدای خنده هایی که پشت سرم میشنیدم سوهان روح بود،
باورم نمیشد داره اینطوری باهام حرف میزنه که دستم دور کمرش شل شد و عصبی گفتم:
_چطور جرئت میکنی با من اینطوری حرف بزنی؟
با همون نگاه غیرطبیعی زل زد بهم و این زل زدن چند ثانیه بیشتر طول نکشید که اوق پر صدایی زد و در کمال ناباوری لباسم و به گند کشید!
صدای نفس های عصبیم بلند شد،
اون داشت چه غلطی میکرد؟
از شوک حرفهاش و این کثافت کاریش زبونم بند اومده بود و حتی تکون هم نمیخوردم،
دستم رو لباساش مشت شده بود که دوباره سرش و بالا گرفت،
حالم داشت از این وضع بهم میخورد که دستش و رو دهنش کشید و دوباره اوق زد،
دوباره من و به گند کشید و باعث بلند شدن صدای هین بقیه شد!
حالا پشیمون بودم از نجات دادنش،
حالا دلم میخواست خودم خلاصش کنم،
میخواستم خودم باعث پروازش شم،
یه پرواز بی برگشت،
یه سفر دائمی به آخرت اما با افتادن سرش رو شونم و بسته شدن چشمهاش فعلا از خیر کشتنش گذشتم و با اینکه دلم میخواست هیچکس و نبینم اما برگشتم به عقب،
علیزاده رو سفت نگهداشتم و با همین وضع حال بهم زن از بین بقیه گذشتم و هرجفتمون و به سرویس بهداشتی رسوندم...
اوضاع انقدر بد بود که کسی کمکم نکرد،
خودم باید از پس این وضع بد برمیومدم که به هر سختی نشوندمش روی صندلی ای که توی سرویس بود و درحالی که داشتم از بوی بد کتم خفه میشدم کتم و از تنم بیرون آوردم،
این کت دیگه هرگز قابل استفاده نبود که چپوندمش تو یه پلاستیک و آبی و به دست و صورتم زدم