#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_90
چونم از شدت بغض میلرزید،
نمیدونستم به چه حقی جرئت کرده دست روم بلند کنه و حالا با ادامه وحشی بازیاش لال شده بودم که در ماشینش و باز کرد:
_سوار شو!
دستم و از دستش بیرون کشیدم، بغضم به اشک تبدیل شده بود و صدام میلرزید:
_فکر کردی کی هستی؟ ها؟
بی اینکه جوابی بهم بده دستم و محکم کشید و به زور سوار ماشینم کرد،
انقدر وحشیانه که سرم خورد به قسمت بالای در ماشین و اون بی هیچ نگرانی ای در و محکم کوبید روم و بعد سوار شد.
یه دستم رو سر پر دردم بود و دست دیگم مسئول پاک کردن اشکام که ماشین و به حرکت درآورد:
_د خفه شو
صدام لرزون تر شده بود:
_ازت... شکایت.. شکایت میکنم!
با حرص خندید:
_اگه بعد از فهمیدن خانوادت که از کجا پیدات کردم هنوز انقدر آزادی داشتی حتما این کارو بکن!
جیغ زدم:
_آشغال عوضی!
با دست راستش دهنم و گرفت:
_فقط داری کارت و خراب تر میکنی!
دستش و از رو دهنم برداشتم و همینطور که نفس نفس میزدم گفتم:
_مطمئن باش اگه خانوادم چیزی بفهمن... تو بیشتر از من ضرر میکنی... همه چی و به همه میگم... میگم که الکی بود میگم که گولشون زدی!
نیم نگاهی بهم انداخت:
_فکر میکنی اعتباری هست به این حرفات؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_تو هنوز منو نشناختی!
با این حرفم یهو زد رو ترمز و ماشین و گوشه خیابون نگهداشت و کامل چرخید سمتم:
_نه، تویی که هنوز من و نشناختی!
دستم و از رو سرم پایین آوردم، خونی بود و خبر از شدت بالای وحشی بازیش میداد،
با دل شکسته و حال نامیزون دستم و بهش نشون دادم:
_ازت متنفرم، حالم ازت بهم میخوره عوضی من و برسون خونمون هر غلطیم دلت میخواد بکن اصلا برام مهم نیست!
نفس عمیقی کشید:
_جدا؟
و سری به نشونه تایید تکون داد:
_من آمار اون مهمونی و دادم به پایگاه فکر کنم دیگه همشون و گرفته باشن میگم چطوره توام از اینجا مستقیم ببرم اونجایی که اونا هستن و الانم زنگ بزنم بابات بیاد تحویلت بگیره، هوم؟
از تصور اینکه بابا بیاد و تو وضعیتی که این هفت خط ازش میگفت من و ببینه دستام یخ میکرد و مخم سوت میکشید،
گوشیش و گرفت تو دستش و شماره بابارو تو مخاطباش آورد:
_همینه دیگه؟ درسته؟
و با لبخند حال بهم زنی خواست با بابا تماس بگیره که گوشیش و از دستش کشیدم و آروم گفتم:
_چی از من میخوای؟
لبخندش عمیق تر شد و زل زد بهم:
_آدم شی، مطابق حرفام و چیزایی که میخوام...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
#مهدوی
#ویژه_پروفایل_برای_عید_فطر
ای کاش نماز عید فطر خود را
در پشت سر تو اقتدا میکردم
#یا_مهدی_ادرکنی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#جهت_تعجیل_در_ظهور_صلوات
【😌】
-
#خداحافظ_رمضان
✨ سید ابن طاووس از امام صادق علیهالسلام روایت کرده: که هرکه در شب آخر رمضان، آنرا اینگونه وداع کند :
✨ اللّٰهُمَّ لَاتَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ من صِيامِي لِشَهْرِ رَمَضانَ، وَأَعُوذُ بِكَ أَنْ يَطْلُعَ فَجْرُ هٰذِهِ اللَّيْلَةِ إِلّا وَقَدْ غَفَرْتَ لِي.
✨خدا کند این آخرین رمضانم نباشد!
و خدا نکند، صبح طلوع کند و مرا نبخشیده باشی.
✨پیش از آنکه سپیده برآید؛
خداوندبیامرزدش وتوبهوبازگشتنصیبش کند
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【😌】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_91
لبخند تحقیر آمیزی تحویلش دادم:
_آدم بودن و تو چی میبینی؟ تو عین تو و امثال تو بودن؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_تو درست حسابی زندگی کردن، تو ول نبودن وسط این و اون تو آشنا و غریبه حالی بودن!
تکیه دادم به صندلی:
_من نمیتونم مثل تو امل باشم، من همینجوری بار اومدم
و زل زدم بهش:
_من مهمونی میرم، معاشرت میکنم و از زندگیمم راضیم!
زل زد بهم:
_من راضی نیستم
یه تای ابروم و بالا انداختم، فارغ از تموم اتفاقایی که افتاده بود میخواستم بفهمم فازش چیه که گفتم:
_تو زندگی خودت و داری منم زندگی خودمو، یه چند وقت دیگه هم همه چی تموم میشه و...
پرید وسط حرفم:
_ممکنه تموم نشه!
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
_قرار نبود خانواده ها باهم آشنا دربیان قرار بود یه خواستگاری و یه نامزدی الکی باشه ولی انگار همه چی خیلی جدی شده!
نوچی گفتم:
_حالا آشنا باشیم، آشناها نمیتونن نامزدیشون و بهم بزنن؟
پوزخندی زد و ماشین و به حرکت درآورد:
_این و از بابات بپرس که همه حرفاش و با پدر من تموم کرده!
اخمام رفت توهم،سر از حرفاش درنمیاوردم که ادامه داد:
_واسه اونا همه چی واقعیه!
جواب دادم:
_خودم بهمش میزنم
_نمیتونی یه طرفه!
سر چرخوندم سمتش:
_خب توهم همینکار و میکنی و همه چی دو طرفه میشه
پشت همه این بهونه هاش و دخیل بودن خانواده ها انگار حرف دیگه ای بود که لبخند عمیقی زد:
_خودمم همچین بدم نمیاد باهات ازدواج کنم!
با این حرفش واسه چند لحظه ساکت شدم،
زبونم ساکت و قلبم پرجنب و جوش!
بااون همه وحشی بازی حالا داشت دم از ازدواج میزد!
ناباور گفتم:
_اصلا میفهمی داری چی میگی؟
حرفش و با تکون دادن سر تایید کرد:
_میخوام باهات ازدواج کنم به شرطی که دست برداری از این کارا...
حرفش و با قهقهه بلندی قطع کردم:
_نفهمیدم، دل بچه بسیجی محل لرزیده؟ اونم با دیدن همچین دختری؟
و نگاهی به لباسا و سر و وضعم انداختم:
_چطوری؟
دندوناش از شدت عصبانیت چفت شد روهم:
_بفهم داری چی بلغور میکنی
دوباره خندیدم، حالا نوبت من بود:
_من میفهمم تویی که نمیفهمی، آخه تورو چه به من؟
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم:
_همه این کارات، این وحشی بازیات واسه همین بود پس؟ مچم و گرفتی که مجبورم کنی باهات ازدواج کنم؟
و یه کم مکث کردم:
_زدی کاهدون، بزن کنار میخوام پیاده شم!
و دستم رفت سمت در که یهو از چونم گرفت و حین رانندگی صورتم و چرخوند سمت خودش:
_من... من دوستدارم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😊】
-
افطارروزبیستونھم
ماھمھمانۍخدا🍃
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【😊】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【😊】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_92
حرفش تو سرم تکرار شد،
دستم شل شد و انرژیم تحلیل رفت،
انتظار شنیدن هر حرفی و داشتم الا این حرف،
الا حرف دوست داشتن!
بی اینکه جوابی بهش بدم خودم و عقب کشیدم تکیه دادم سرجام،
ادامه داد:
_شنیدی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم،
اما دوست داشتنش چیزی و عوض نمیکرد اون آدم زندگی من نبود
بین من و اون چیزی فراتر از یه دنیا تفاوت بود که گفتم:
_فراموشش کن، من نمیتونم باهات ازدواج کنم
طول کشید تا صداش و شنیدم:
_چرا؟
برگشتم سمتش و به اوضاع داغون صورتم اشاره کردم:
_دلیل عیانه!
لباش و با زبونش تر کرد:
_میخوای بریم بیمارستان؟
پوزخندی زدم:
_اول میزنی و میکوبی بعد تازه میفهمی چیکار کردی؟مسخرست
شمرده شمرده گفت:
_تو میفهمی چیکار میکنی؟ جای تو توی مهمونیه؟
نفس عمیقی کشیدم:
_خیلی دلت میخواد اون مریم مقدسی که تو ذهنت ازم ساختی پا برجا بمونه نه؟
و سری تکون دادم:
_من خیلی وقته که همینم، تازه تولدمم نزدیکه قراره یه همچین مهمونی ای ترتیب بدم!
و با خنده ادامه دادم:
_اگه خواستی توعم بیا از نزدیک ببین که باورت شه!
انگار داشت کلافه میشد که به سرعت ماشین اضافه شد و اخم چهرش و پوشوند،
انقدر سرعت ماشین زیاد بود که ترسیدم،
اگه واسه خودش مرگ و زندگی مهم نبود من که کلی آرزو داشتم و نمیخواستم به این زودیا بمیرم واسه همین یه دستم و گذاشتم رو داشبورد و لب زدم:
_آروم، چه خبرته!
اما حرفم بی تاثیر بود که به سرعتش اضافه شد و همین باعث شد تا این بار با وحشت بیشتری داد بزنم:
_د میگم آروم!
و همینطور که داد میزدم محکم چسبیدم به داشبورد و صندلی که نیم نگاه عصبی ای بهم انداخت:
_کاری میکنم این حرفات و یادت بره، یه آدم جدید ازت میسازم
اوضاع خراب تر از اونی بود که بشه کلکل کرد واسه همین صدای جیغم با صدای بوق ماشینا قاطی شد:
_توروخدا آروم برون الان تصادف میکنیم
و چشمام و بستم:
_باهم حرف میزنیم فقط آروم برو روانی!
و کم مونده بود دوباره به گریه بیفتم که با حس آروم شدن ماشین چشمام و باز کردم،
داشت آروم میروند!
محسن نفس نفس میزد و من از شدت ترس میلرزیدم که گفت:
_از همین امشب عوض میشی، از همین لحظه، هر غلطی که تا الان کردی از این به بعد تکرار نمیشه!
گلوم خشک شده بود و هنوز حالم جا نیومده بود که به زور لب زدم:
_من و برسون... خونه... خونمون!
بی توجه به حرفم ادامه داد:
_فهمیدی یا نه؟
بی اختیار اشک از گوشه چشمام سرازیر شد،
گیر یه آدم عوضی افتاده بودم
یه آشغال زور گو که ازم اتو داشت و اینجوری اذیتم میکرد،
زیر لب باشه ای گفتم:
_قبول!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
【😊】
-
عیدتونگلباران🌸🌸
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【😊】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【😊】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_93
حالا که همه چی داشت باب میلش پیش میرفت دوباره حالش خوب شد:
_شام و بریم رستوران؟
پیشنهادش و رد کردم:
_نه، میخوام برم خونه
و با پشت دست صورتم و پاک کردم تا اثری از اشک های لعنتیم نمونه و بعد چند تا دستمال کاغذی برداشتم و خون رو پیشونیم و پاک کردم،
وجودم پر از درد بود.
بی هیچ حرف دیگه ای به پشتی صندلی تکیه دادم،
تموم فکرم پی این بود که چطوری از دستش خلاص شم بی اینکه بابا اینا چیزی بفهمن اما ذهنم خسته تر از این حرفها بود!
با شنیدن صدای زنگ گوشیم واسه چند لحظه هم که شده از فکر و خیال بیرون اومدم و به تماس سوگند جواب دادم:
_سلام
با صدای گرفته ای جواب داد:
_کجایی
نگرانش شدم و سریع پرسیدم:
_تو کجایی؟
صداش گرفته تر شد:
_گرفتنمون الی، تا اومدیم بریم گرفتنمون همه بچه هاروهم گرفتن، یکی لومون داده
به سر درد و کلافگیم اضافه شد،
عامل این کار کنارم بود و من نمیتونستم کاری کنم جز بغض و تقویت حسی به اسم کینه!
ادامه داد:
_میخوان زنگ بزنن خانواده ها، یه کاری کن الی اینا همشون شبیه محسنن پاشید بیاید اینجا من و بیارید بیرون!
فقط به گفتن یه کلمه بسنده کردم:
_باشه!
و گوشی و قطع کردم،
صدام درنمیومد،
دلم میخواست داد بزنم اما صدایی ازم در نمیومد!
به محض قطع شدن تماس محسن پرسید:
_کی بود؟ چیشده؟
سخت بغضم و قورت دادم:
_سوگند بود برو همونجایی که بردنشون!
یه تای ابروش و بالا انداخت:
_خانوادش باید برن!
دوباره صورتم خیس شد:
_برو اونجا، من باید سوگند و بیارم بیرون، باید!
رو ازم گرفت و با بیخیالی به مسیر ادامه داد که با مشت محکم کوبیدم رو پاهام:
_برو اونجا
به زاری افتاده بودم،
میدونستم اگه سوگند لو بره بیچاره میشه و این عوضی هم عین خیالش نبود!
همچنان گریه و خود زنیم ادامه داشت که یهو عصبی شد و داد زد:
_خیلی خب، میرم اما بدون این آخرین باریه که دوستت و میبینی وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!
سرم و آوردم بالا و بی رمق نفسی کشیدم،
دیگه حتی دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم
اون داشت سوگند رو هم ازم میگرفت!
تو سکوت حاکم بر فضای ماشین دور زد و راهی جایی شدیم که نمیدونستم کجاست...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟