eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
357 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 صدا،صدای محسن بود! بین نگاه متعجب ارسلان و میلاد سر چرخوندم و با دیدن محسن جا خورده گفتم: _تو... اینجا... پوزخندی زد و حرفم و قطع کرد: _نباید میومدم نه؟ قبل از اینکه چیزی بگم ارسلان یه قدم خودش و بهم نزدیک کرد: _این یارو کیه؟ دستم و به نشونه اینکه فعلا چیزی نگه بالا آوردم و گفتم: _بچه ها شما برید منم میام! و با چشم و ابرو به سوگند فهموندم که هرجوری که هست از اینجا برن! با رفتنشون محسن با تاسف واسم سری تکون داد: _ظهر که رسوندمت فهمیدم یه چیزیت هست، عصر خواستم بیام ببینمت که یهو از خونه زدی بیرون دنبال یه فرصت بودم که بیام باهات حرف بزنم اما دنبالت به اینجا رسیدم! و جمله کنایه بار آخرش و گفت: _همین امروز برو به خانوادت بگو همه چی بهم خورده منم همینکارو میکنم و خواست راهش و بکشه بره که لبخند کجی زدم: _منم هرچقدر فکر میکنم میبینم جای همچین اسکولی هم تو خونه ما نیست حتی سوری و الکی! سری به نشونه تایید تکون داد و به قدم هاش ادامه داد و من هم ساکت نموندم: _دفعه آخرتم باشه که دنبال من راه میفتی، یه بار دیگه همچین کاری کنی میگم... وحشی برگشت سمتم: _میگی چی؟ میگی این اشغالای مست این کثافتا که خوب از تو و امثال تو سو استفاده میکنن خدمتم برسن؟ نخواستم کم بیارم که با لحن خودش جواب دادم: _آشغال توی املی که فکر میکنی... حرفم ادامه داشت اما با سیلی محکمی که تو صورتم فرود اومد زبونم بند اومد و ناباور زل زدم به محسنی که روبه روم وایساده بود: _تو.. تو چیکار کردی؟ نفس نفس میزد: _دهنت و ببند و دنبالم بیا! و وحشیانه دستم و گرفت و من و پشت سر خودش راه انداخت... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
تو در پنــــــــــاه خدایے و خدا هیچ گاھ دیࢪ نمے کند🕊 🎈 🌸 『
❤️ 😍 چونم از شدت بغض میلرزید، نمیدونستم به چه حقی جرئت کرده دست روم بلند کنه و حالا با ادامه وحشی بازیاش لال شده بودم که در ماشینش و باز کرد: _سوار شو! دستم و از دستش بیرون کشیدم، بغضم به اشک تبدیل شده بود و صدام میلرزید: _فکر کردی کی هستی؟ ها؟ بی اینکه جوابی بهم بده دستم و محکم کشید و به زور سوار ماشینم کرد، انقدر وحشیانه که سرم خورد به قسمت بالای در ماشین و اون بی هیچ نگرانی ای در و محکم کوبید روم و بعد سوار شد. یه دستم رو سر پر دردم بود و دست دیگم مسئول پاک کردن اشکام که ماشین و به حرکت درآورد: _د خفه شو صدام لرزون تر شده بود: _ازت... شکایت.. شکایت میکنم! با حرص خندید: _اگه بعد از فهمیدن خانوادت که از کجا پیدات کردم هنوز انقدر آزادی داشتی حتما این کارو بکن! جیغ زدم: _آشغال عوضی! با دست راستش دهنم و گرفت: _فقط داری کارت و خراب تر میکنی! دستش و از رو دهنم برداشتم و همینطور که نفس نفس میزدم گفتم: _مطمئن باش اگه خانوادم چیزی بفهمن... تو بیشتر از من ضرر میکنی... همه چی و به همه میگم... میگم که الکی بود میگم که گولشون زدی! نیم نگاهی بهم انداخت: _فکر میکنی اعتباری هست به این حرفات؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _تو هنوز منو نشناختی! با این حرفم یهو زد رو ترمز و ماشین و گوشه خیابون نگهداشت و کامل چرخید سمتم: _نه، تویی که هنوز من و نشناختی! دستم و از رو سرم پایین آوردم، خونی بود و خبر از شدت بالای وحشی بازیش میداد، با دل شکسته و حال نامیزون دستم و بهش نشون دادم: _ازت متنفرم، حالم ازت بهم میخوره عوضی من و برسون خونمون هر غلطیم دلت میخواد بکن اصلا برام مهم نیست! نفس عمیقی کشید: _جدا؟ و سری به نشونه تایید تکون داد: _من آمار اون مهمونی و دادم به پایگاه فکر کنم دیگه همشون و گرفته باشن میگم چطوره توام از اینجا مستقیم ببرم اونجایی که اونا هستن و الانم زنگ بزنم بابات بیاد تحویلت بگیره، هوم؟ از تصور اینکه بابا بیاد و تو وضعیتی که این هفت خط ازش میگفت من و ببینه دستام یخ میکرد و مخم سوت میکشید، گوشیش و گرفت تو دستش و شماره بابارو تو مخاطباش آورد: _همینه دیگه؟ درسته؟ و با لبخند حال بهم زنی خواست با بابا تماس بگیره که گوشیش و از دستش کشیدم و آروم گفتم: _چی از من میخوای؟ لبخندش عمیق تر شد و زل زد بهم: _آدم شی، مطابق حرفام و چیزایی که میخوام... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
【😌】 - ✨ سید ابن طاووس از امام صادق علیه‌السلام روایت کرده: که هرکه در شب آخر رمضان، آنرا اینگونه وداع کند : ✨ اللّٰهُمَّ لَاتَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ من صِيامِي لِشَهْرِ رَمَضانَ، وَأَعُوذُ بِكَ أَنْ يَطْلُعَ فَجْرُ هٰذِهِ اللَّيْلَةِ إِلّا وَقَدْ غَفَرْتَ لِي. ✨خدا کند این آخرین رمضانم نباشد! و خدا نکند، صبح طلوع کند و مرا نبخشیده باشی. ✨پیش از آنکه سپیده برآید؛ خداوندبیامرزدش وتوبه‌وبازگشت‌نصیبش کند ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【😌】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 لبخند تحقیر آمیزی تحویلش دادم: _آدم بودن و تو چی میبینی؟ تو عین تو و امثال تو بودن؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _تو درست حسابی زندگی کردن، تو ول نبودن وسط این و اون تو آشنا و غریبه حالی بودن! تکیه دادم به صندلی: _من نمیتونم مثل تو امل باشم، من همینجوری بار اومدم و زل زدم بهش: _من مهمونی میرم، معاشرت میکنم و از زندگیمم راضیم! زل زد بهم: _من راضی نیستم یه تای ابروم و بالا انداختم، فارغ از تموم اتفاقایی که افتاده بود میخواستم بفهمم فازش چیه که گفتم: _تو زندگی خودت و داری منم زندگی خودمو، یه چند وقت دیگه هم همه چی تموم میشه و... پرید وسط حرفم: _ممکنه تموم نشه! سوالی نگاهش کردم که ادامه داد: _قرار نبود خانواده ها باهم آشنا دربیان قرار بود یه خواستگاری و یه نامزدی الکی باشه ولی انگار همه چی خیلی جدی شده! نوچی گفتم: _حالا آشنا باشیم، آشناها نمیتونن نامزدیشون و بهم بزنن؟ پوزخندی زد و ماشین و به حرکت درآورد: _این و از بابات بپرس که همه حرفاش و با پدر من تموم کرده! اخمام رفت توهم،سر از حرفاش درنمیاوردم که ادامه داد: _واسه اونا همه چی واقعیه! جواب دادم: _خودم بهمش میزنم _نمیتونی یه طرفه! سر چرخوندم سمتش: _خب توهم همینکار و میکنی و همه چی دو طرفه میشه پشت همه این بهونه هاش و دخیل بودن خانواده ها انگار حرف دیگه ای بود که لبخند عمیقی زد: _خودمم همچین بدم نمیاد باهات ازدواج کنم! با این حرفش واسه چند لحظه ساکت شدم، زبونم ساکت و قلبم پرجنب و جوش! بااون همه وحشی بازی حالا داشت دم از ازدواج میزد! ناباور گفتم: _اصلا میفهمی داری چی میگی؟ حرفش و با تکون دادن سر تایید کرد: _میخوام باهات ازدواج کنم به شرطی که دست برداری از این کارا... حرفش و با قهقهه بلندی قطع کردم: _نفهمیدم، دل بچه بسیجی محل لرزیده؟ اونم با دیدن همچین دختری؟ و نگاهی به لباسا و سر و وضعم انداختم: _چطوری؟ دندوناش از شدت عصبانیت چفت شد روهم: _بفهم داری چی بلغور میکنی دوباره خندیدم، حالا نوبت من بود: _من میفهمم تویی که نمیفهمی، آخه تورو چه به من؟ و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم: _همه این کارات، این وحشی بازیات واسه همین بود پس؟ مچم و گرفتی که مجبورم کنی باهات ازدواج کنم؟ و یه کم مکث کردم: _زدی کاهدون، بزن کنار میخوام پیاده شم! و دستم رفت سمت در که یهو از چونم گرفت و حین رانندگی صورتم و چرخوند سمت خودش: _من... من دوستدارم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 °•|😊|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄