#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_397
در اتاق و بستم،
اول اون مانتوی طوسی رو پوشیدم باورم نمیشد حتی از رنگ سخابیش هم قشنگ تر بود،
انقدر بهم میومد که لبخند ی رو لبهام نمایان شد.
خرید این مانتو علاوه بر قشنگ بودنش برام ارزش بزرگتری داشت و اون هم این تفاهمی بود که با محسن پیدا
کرده بودیم،
اینکه خیلی از جاها نیم من باشیم تا به ما بودنمون لطمه ای نخوره،
مثل همین حال که محسن فهمیده بود من چقدر از این مانتو خوشم اومده و با اینکه از مانتوی جلو باز خوشش
نمیومد با خودش خوب فکر کرده بود،
مدل مانتو رو به من سپرده بود و رنگش و خودش انتخاب کرده بود.
به همین سادگی ما داشتیم به عقاید هم احترام میزاشتیم.
مانتوی مشکی رو که تنم کردم خنده ام گرفت،
یه مانتوی راسته بلند که هیکلم توش گم بود،
یه چیزی شبیه به مانتوی دانشجویی این بار که در و باز کردم چشم های محسن حسابی درخشید،
این همون چیزی بود که میخواست:
_به به،
چه مانتوی قشنگی با این راحت میتونی همه جا بری
با خنده گفتم:
_آره مخصوصا عروسی و مهمونی
شوقش کور شد:
_حال شما لباس های خودت و بپوش بعد راجع به مکانش صحبت میکنم
آروم خندیدم:
_پس تا اینارو حساب کنی منم میام
چشمی گفت:
_همین دوتا کافیه؟ چیز دیگه ای نمیخوای؟
پشت دستم و رو پیشونیش گذاشتم:
_تبم که نداری،
ولی چرا امروز انقدر عجیب رفتار میکنی؟!
نگاه معنا داری بهم انداخت:
_پررویی دیگه دست خودت نیست
گفت و واسه حساب کردن پول این دوتا مانتو به سمت صندوق رفت.
از پاساژ که بیرون زدیم دیگه فرصتی نمونده بود و داشتیم به ساعت 7 نزدیک میشدیم،
ساعتی که نمیدونم قرار بود راسش چه اتفاقی بیفته اما محسن به اینکه به موقع بهش برسیم بدجوری تاکید
داشت.
تو مسیر روبه محسن نشستم و گفتم:
_نمیخوای بگی میریم کجا؟
نیم نگاهی بهم انداخت:
_میتونی حدس بزنی!
قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم،
هرچی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم که گفتم:
_باید حسابی بهش بیاندیشم
با خنده گفت:
_تا تو بخوای فکر کنی رسیدیم
نگاهی به مسیر پی رو انداختم،
رفته رفته به برج میلاد نزدیک تر میدیم با خودم حدس زدم شاید میخواد امشب تو رستوران برج میلاد شام بخوریم
اما با عقل جور در نمیومد هنوز ساعت 7 هم نشده بود!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_11
هوا سرد نبود اما پایین بودن فشارم باعث شده بود تا تو هوای گرم امروز سرمای زمستون و حس کنم که واسه اولین تاکسی ای که دیدم دست تکون دادم و دربست خودم و رسوندم خونه...
طبق معمول کوچه تنگ و باریکمون شلوغ از بچه های ریز و درشت بود که از لابه لاشون رد شدم و بالاخره به خونمون رسیدم،
خونه نقلی اجاره ایمون که ته این بن بست بود!
قبل از باز کردن در نفس عمیقی کشیدم وهرچند حالم روبه راه نبود اما با لبخند وارد خونه شدم و با گذر از حیاط اسم مامان وصدا زدم:
_مامان جوانه
قبل از شنیدن صدای خودش،صدای سرفه هاش گوشم وپر کرد که قدم هام وتند تر برداشتم و تو در ورودی خونه ایستادم که از آشپزخونه بیرون اومد وبا دیدن من در حالی که سعی داشت به سرفه هاش پایان بده گفت:
_تو...
چرا انقدر زود اومدی؟
کفشام و درآوردم و رفتم تو،
بوی غذا تو خونه پیچیده بود:
_مگه قرار نشد فقط استراحت کنی؟
باز که داری آشپزی میکنی؟
نفسی گرفت و جواب داد:
_گفتی امشب واسه شام میای خونه پاشدم واست قرمه سبزی بار گذاشتم
دستش و گرفتم وباهم به سمت مبلها رفتیم
مامان ونشوندم رو مبل دو نفره اما خودم روبه روش ایستادم:
_گفتم زود میام،شامم میگیرم!
چشم ریز کرد:
_یعنی غذای بیرون و به قرمه سبزی مامانت ترجیح میدی؟
نفسم و فوت کردم توصورتش:
_بازم همه چی و به نفع خودت تموم کردی!
آروم که خندید رفتم سمت اتاق:
_لباسام و عوض کنم خودم به غذا سر وسامون میدم تو فقط استراحت کن
رفتم تو اتاق و مشغول عوض کردن لباسهام شدم که جواب داد:
_سر وسامون لازم نداره،فقط باید چند ساعتی بپزه وبعد نوش جان کنی
و علی رغم تموم تلاش هام دوباره بلند شده بود سرپا که تو چهار چوب در ایستاد:
_حالا بگو چیشد که زود اومدی؟
کش موم وباز کردم تا موهای خرمایی بلندم نفسی بکشن و جواب دادم:
_اخراج شدم...
چشم که گرد کرد ادامه دادم:
_یعنی تو اخراج شدی مامان!
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_398
گیج بودم،
حسابی گیج شده بودم،
با رسیدن به برج میلاد ماشین و پارک کرد؛
انگار حدسیاتم خیلی هم غلط نبود .
صدای محسن ریشه افکار و از دستم گرفت:
_بدو بدو که داره دیر میشه
قبل از من از ماشین پیاده شد،
با عجله که پیاده شدم و به سمتش رفتم:
_هنوز هم نمیخوای بگی کجا میریم
همزمان با راه افتادن به سمت در ورودی برج جواب داد:
_اگه یه کم باهوش باشی میفهمی!
و نگاهی به اطراف انداخت،
کنجکاوانه چشمی به اون حوالی چرخوندم اما هنوز هم متوجه نشده بودم چی تو سر محسن میگذره که گفت:
_یه کم خنگی ولی بالاخره میفهمی
وارد که شدیم مسیرمون به سمت سالنی بود که توش کنسرت برگزار میشد،
کم کم داشت یه جرقه هایی تو ذهنم زده میشد،
دیدن جمعیتی که تو راهرو منتهی به سالن در حال عبور و مرور بودن و بنرهایی که از رضا صادقی به چشمم
میخورد باعث شد تا ناباورانه بایستم و خیره به بنرها لب بزنم:
_کن...کنسرت رضا صادقی؟
آروم خندید:
_پس بالاخره فهمیدی!
انقدر غافلگیرشده بودم که صدام درنمیومد،
به سختی گفتم:
_محسن تو داری چیکار میکنی..
زل زد تو چشمهام:
_امیدوارم این کار خوشحالت کنه!
حالم چیزی فراتر از یه خوش بودن ساده بود،
داشتم بال درمیاوردم،
کنسرت اومدن اون هم با محسن هیچوقت حتی توی تصوراتمم نبود و حال داشتم تو واقعیت میدیدمش!
دوتا صندلی تو ردیفهای جلو رزور کرده بود،
کنارش که نشستم فقط محسن بود که به چشمم میومد،
نه صدایی از این همه هیاهو میشنیدم و نه شلوغی رفت و اومدها توی دیدم بود،
آرنجم و رو دسته صندلی گذاشتم و با دست چونم و قاب گرفتم اینطوری بهتر میدیدمش،
بیشتر محوش میشدم!
نگاهش به اطراف بود که یهو متوجهم شد و خسته از این همه سر و صدا گفت:
_چقدر شلوغی و سر و صدا
این بحث و ادامه ندادم،
حرفهای مهم تری برای گفتن بود،
صداش زدم:
_محسن
نگاهش و تو چشم هام ثابت نگهداشت.
منتظز جواب بود.
لبهام و با زبون تر کردم و گفتم:
_قربونت برم!
چشمهاش گرد شد و بعد زد زیر خنده:
_مثل اینکه کنسرت خیلی رو بهتر شدن روابط تاثیر داره!
نخندیدم،
فقط نگاهش کردم و چند ثانیه بعد لب زدم:
_خیلی دوستدارم...
همزمان چراغهای سالن خاموش شد.
دیگه به اون وضوح نمیدیدمش اما باز نگاهم به سمتش بود،
خوب نمیدمش اما همینطوری دیدنش جذاب تر از هروقتی بود،
صداش به گوشم خورد:
_من عاشقتم
بین این جمعیت،
بین این همه شلوغی حتی صداش رو هم خیلی خوب نشنیدم،
اما گفت "عاشقتم"
حرف،حرف از "عشق" بود!
عشقی که مقدس بود.
انقدر مقدس که به ما احترام به عقاید همدیگه رو یاد داد،
یاد داد زندگی کوتاه تر از اونیه که بخاطر چندتا اختلاف نظر،
اختلاف عقیده،دست بکشیم از هم،
یاد داد کوتاهی زندگی یعنی قدر دان همه روزهایی که در گذر هستن باشیم...
یاد داد که بی هم بودن فقط فرصت شاد زیستن و ازمون میگیره...
یاد داد که ما دوباره متولد نمیشیم،
دوباره نمیتونیم عاشقی کنیم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_12
دراز کشیدم رو مبل و با گوشی مشغول شدم،
مامان همچنان درگیر حرفهایی بود که یکی دوساعت پیش بهش گفته بودم و حالا برگه چک و تو دستش گرفته بود که گفتم:
_نگران نباش،
از همین فردا میرم دنبال یه کار خوب
برگه چک و رو میز عسلی گذاشت و گفت:
_لازم نکرده،
ترم جدید که شروع بشه باید بری دانشگاه
چشمام به سمتش چرخید:
_دوسال رفتم دیگه بسه،
با همین مدرک حسابداریم میتونم یه کار پیدا کنم
دوباره حرفم و رد کرد:
_تو فقط باید به فکر...
جمله اش ادامه داشت اما با شروع شدن سرفه هاش دستش و گذاشت رو سینش و شروع به سرفه زدن کرد که بلند شدم و یه لیوان آب واسش آوردم:
_مخالفت نکن مامان،
فقط به حرف من گوش کن،
من دیگه بزرگ شدم از پس خودم برمیام و عرضه پیدا کردن یه کار رو هم دارم،
تو جمع کن برو خونه مامان جون بزار دور شی از این دود و دم تهران و حالت خوب شه،
توروخدا لجبازی و بزار کنار!
لیوان آب و تو چند مرحله سرکشید:
_نه عزیزم،
من یه چند روز دیگه حالم خوب میشه
زل زدم بهش:
_آره خوب میشی ولی دکتر بهت چی گفت؟
گفت باید بری یه جای خوش آب و هوا،
گفت خانم جوانه رضایی هوای تهران برات مثل سمه!
و نفس عمیقی کشیدم:
_ولی داری لج میکنی،
داری با من با خودت لج میکنی و اصلا به فکر منی نیستی که تو همه این دنیا با ارزش ترین داراییم تویی!
نگاهش گرفته شد:
_این حرفها واسه چیه؟
لب زدم:
_واسه اینکه نه به فکر خودتی نه به فکر من!
سر کج کرد:
_بدون تو پاشم برم خونه مامان جون چیکار؟
اینجا تنهات بزارم که چی؟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_399
صدای دست زدن و جیغ و سوتی که بی امان توی سالن به گوش میرسید خبر از اومدن خواننده و گروهش به روی
سن میداد،
توجهم به اون سمت جلب شد،
هیاهویی به پا بود.
لبخند از رو لبهام رفتنی نبود،
همزمان با شروع شدن کنسرت گرمی دست محسن و روی دستم حس کردم.
دستش و گذاشته بود روی دستم،
نگاهم که بهش افتاد دستم و محکم فشرد،
انقدر حس گرمای دستاش خوب بود که لبخند از رو لبهام قصد رفتن نداشت.
لمس دستهام،
فشردنی که حس مالکیت به هردومون میداد ناب تر از هزار تا بوسه بود،
داشتم کیف میکردم از بودن محسن...
از بودنمون تو همچین جوی،
همه چی عجیب خوب بود.
با شروع شدن آهنگ دلنشینی که از ابتدا تا انتهاش و حفظ بودم همزمان صدای زمزمه وار محسن و شنیدم،
انگار محسن هم حفظ بود که داشت زیر لب میخوند،
آهنگ "نفس":
مثل دیوونگیه اسمش زندگیه خوبه کنار خودت
اونی که آسون دل من و برده عشقم نگاه توعه
مثل دیوونگیه اسمش زندگیه خوبه کنار خودت
اونی که آسون دل من و برده عشقم نگاه توئه
من عاشقت شدم ببین
دوستدارم همین
کسی نمیاد دیگه مثل تو روی زمین
من عاشقت شدم چه زود
دست خودم نبود
هرکاری کرده بودم واسه عشق تو بود
مثل دیوونگیه اسم زندگیه خوبه کنار خودت
اونی که آسون دل من و برده عشقم نگاه توئه
آهنگ که تموم شد فشار دستش رو دستم بیشتر از قبل شد،
شاعر کس دیگه ای بود،
خواننده هم همینطور
اما شنیدن تک تک این کلمه ها از زبون محسن تا استخونهام نفوذ کرده بود.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_13
جواب دادم:
_من که اینجا تنها نیستم
و رو ازش گرفتم و ادامه دادم:
_بابا هست هیچ مشکلی هم نداره بااینکه من برم خونش،
تو نگران من نباش!
حرفهامون ادامه پیدا کرد:
_بابات درگیر زندگی خودشه،
درگیر اون دوتا بچه دیگش حواسش به تو نیست!
کنارش نشستم:
_خیلی هم حواسش بهم هست،
بیشتر از اون دوتا بچش هم من و دوست داره خودتم خوب میدونی،
حالا میشه یه مدت بری خونه مامان جون؟
بحث رفتن یا نرفتن مامان حتی تا بعد از شام هم همچنان برقرار بود،
مامان باید میرفت و بخاطر من راضی نمیشد و اگه هم راضی میشد میخواست من و هم همراه خودش راهی کنه و این برای من ممکن نبود،
ممکن نبود که بتونم باهاش برم خونه مامان جون و دور از تهران باشم من باید میموندم و یه شغل پیدا میکردم که جایگزین درآمد قطع شده مامان باشه!
بالاخره بعد از کلی حرف زدن مامان راضی به رفتن شد،
اونهم با کلی شرط و شروط و من که حالا خیالم راحت شده بود که با رفتنش حالش میزون میشه میتونستم امشب و راحت بخوابم که دراز کشیدم روی تخت و نفس عمیقی کشیدم،
از فردا باید میرفتم دنبال کار و انگیزه ام انقدر زیاد بود که بتونم این کار و بکنم و مطمئن هم بودم که موفق میشم که صدای مامان به گوشم خورد:
_کاش این اتفاقاتی که بین تو و آقای شریف افتاد پیش نمیومد تو همون هتل مشغول میشدی؛
منم خیالم راحت بود که یه جای درست حسابی میری سرکار!
اون سمت اتاق روی تختش دراز کشیده بود که دستم و زیر بالشتم گذاشتم و گفتم:
_من که باهاش دعوا نداشتم،
نمیدونستمم همه کاره اون هتلِ ولی اون یاروهم زیادی از خودراضی بود موندم چجوری این همه مدت اونجا دووم آوردی!
جواب داد:
_ آقای شریف چند ماه یه بار فقط به هتل سر میزد و اصلا هم این آدمی نیست که تو میگی،
اون همیشه هوای کارمندارو داشت ببین تو چجوری به جنون رسوندیش که اخراجم کرده!
با یادآوری سکانس های جذاب امروز بی اختیار خنده ام گرفت،
اون آدمی که من دیده بودم هیچ شباهتی به این رئیس متشخصی که مامان میگفت نداشت و انگار این از بدشانسی من بود که موقع آواز خوندنم اون یارو از راه برسه و بعد هم تو اتاقش اون اتفاقات بیفته و همه چی دست به دست هم بده تا مامان اخراج شه،
با این وجود نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ذهنم خالی از امروز بشه و بعد چشم بستم و نفهمیدم کی اما خوابم برد...
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_400
هر جمله توی قلبم جای ویژه ای برای خودش پیدا کرده بود و من محال بود امروز و امشب و فراموش کنم،
امروز برگی از اتفاقات خوب سرنوشت برام رقم خورده بود،
از همونها که دلت میخواست تو همون صفحه و برگ جا بمونی،
از همونا که دلت میخواست تا دنیا دنیاست،
توش جا بمونی!
بعد از تموم شدن کنسرت،حال سوار ماشین بودیم و در مسیر خونه که صدایی تو گلوم صاف کردم و گفتم:
_به نظرت بهتر نیست این شب رویایی و با خوردن یه غذای توپ تو رستوران ادامه بدیم؟
نگاه گذرایی بهم انداخت:
_عزیزم اینطوری نگران تو میشم،
خسته میشی از این همه استراحت!
میگفت و میخندید که ادای خنده هاش و درآوردم:
_هر هر هر،نکنه از نظر تو یه زن همیشه باید پای گاز باشه و مشغول غذا درست کردن؟
گفتم که خجالت بکشه اما نمیدونم چرا فقط صدای خنده هاش بالتر رفت،
انقدر که سوهانی شد بر روح و روانم و با پلک زدن های متعدد نگاهش کردم که بین خنده هاش گفت:
_بگردم،
بگردم که تو همیشه پای گای و مشغول غذا درست کردن،
اونم نه یه نوع غذا،چند نوع!
خیلی جدی جواب دادم:
_بالاخره خدا همه چی و یه جا به یه نفر نمیده که،
به من قیافه خوشگل و این هیکل ظریف و داده با یه اخلاق توپ به یکی دیگه هم...
حرفم ادامه داشت اما صدای خنده هاش انقدر عجیب و سرسام آور بود که نه تنها حرفم نصفه موند بلکه کل یادم
رفت که میخواستم چی بگم و محسن گفت:
_قربون اون اعتماد به نفست!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_14
بعد از گذشت سه روز،
امروز بالاخره مامان و راهی کردم.
سوار آژانس که شد با اینکه از حالا دلتنگ شده بودم و بغض گلوم و گرفته بود اما لبخندی تحویلش دادم:
_رسیدی خبرم کن
چشم غره ای بهم اومد:
_جامون عوض شده؟
تو به من امر و نهی میکنی؟
آروم خندیدم:
_لطفا رسیدی خبرم کن!
زیر لب باشه ای گفت:
_مراقب خودت باش عزیزم،
حالا که خودت اصرار داری چند روزی دنبال کار بگرد ولی اگه پیدا نشد جمع کن بیا خونه مامان جون بالاخره یه کاریش میکنیم!
و ادامه داد:
_شباهم تنها نمونی جانا!
چشمی گفتم و همزمان با نشستن راننده پشت فرمون،
در ماشین و بستم و طولی نکشید که راهی شدن...
با رفتنشون برگشتم تو خونه و دوباره روزنامه و گوشیم و تو دستم گرفتم،
شماره هر آگهی استخدامی که از اینترنت و روزنامه پیدا میکردم و به نظرم مناسب میومد و میگرفتم و
از هر ده تا یکیشون درست و حسابی جواب میدادن که آدرس همون چند تارو یه گوشه نوشتم و سرم و به پشتی مبل تکیه دادم،
حسابی خسته بودم اما یکی دو موردی که که امروز وقت مصاحبشون بود و باید میرفتم که دستام و تا جایی که میشد بالای سرم کشیدم تا خستگی از تنم بیرون بره و بالاخره بلند شدم.
ساعت حدود 9 صبح بود که سریع آماده شدم و البته لباس های هتل رو هم برداشتم،
از اون رئیسی که به نظر مامان سخاوتمند و آدم حسابی بود و از نظر من برعکس فامیلیش اصلا هم شریف نبود،
بعید نبود که پاشه بیاد دنبال لباس هتلش و بهتر بود که لباس و تحویل هتل بردم که تو کیفم جاش دادم.
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_401
انقدر زورم گرفته بود که فقط بلند بلند داشتم نفس میکشیدم و محسن که شاهد آتیشی شدنم بود کم کم خنده
هاش فروکش کرد:
_به نظرم بهتره تا رسیدن به خونه دیگه حرفی نزنیم.
سرم و تند تند به نشونه تایید تکون دادم:
_به نظرم بهتره کل امشب صدات و نشنوم
گفتم و رو ازش گرفتم هر چند که صدای خنده های ریز ریزش همچنان به گوشم میرسید...
با رسیدن به خونه قبل از محسن راهی شدم و جلوی درآسانسور منتظر پایین اومدنش موندم که کنارم ظاهر شد:
_یه رستوران ارزشش و نداره که آدم شوهرش و تو پارکینگ ول کنه و با قهر بره سمت خونه!
با رسیدن آسانسور به پایین نگاه معناداری به محسن انداختم و بعد سوار آسانسور شدم،
ناراحتیم اونقدری نبود که داشتم براش ادا درمیاوردم،
بیشتر داشتم اذیتش میکردم به تلفی اذیت کردنهاش!
کلید و از توی کیفم درآوردم و به محض خروج از آسانسور به سمت در رفتم و در خونه رو باز کردم،
خونه غرق در تاریکی بود اما همینکه خواستم دست ببرم به سمت کلید برق صدای "تولدت مبارک" آشنایی به
گوشم خورد و بعد خونه روشن شد،
باورم نمیشد...
هنوز داشتم صدا رو مرور میکردم...
صدای مامان بود!
هنوز مات صدا بودم که چشم هام آدم هایی و روبه روم حس کرد،
سر که بلند کردم همه بودن،
خانواده محسن،
مامان و بابا
باورم نمیشد...
تم تولد و بادکنک هایی که ست با تم،به رنگ نقره ای و صورتی بودن،
هیچکدوم باور کردنی نبود؛
حتی گیج کننده تر از وقتی بود که فهمیدم محسن بلیت کنسرت گرفته...
هیجان زیاد حتی زبونم روهم بند آورده بود که مامان جلوتر اومد و چشمهای پنهان شده پشت جلد اشکش روبهم
دوخت و بی هوا من و به آغوش کشید:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_15
تو آینه نگاهی به خودم انداختم،
مثل همیشه آرایشم یه کمی کرم پودر،
ریمل و رژ صورتیم بود که شالم و رو سرم انداختم و بعد از برداشتن کیفم از روی میز از خونه بیرون زدم..
یک ساعت تو راه اولین آدرس بودم و حالا هاج و واج مونده بودم!
مقصد اول حتی وجود نداشت و همین باعث آویزونی لب و لوچم شده بود،
نمیدونستم چه فعل و انفعالاتی تو ذهن یه عده رخ میده که واسه سرگرمی همچین آگهی هایی میزنن و کلافه بودم که راننده گفت:
_الان کجا تشریف میبرید؟
با همین تاکسی دربستی از خونه بیرون زده بودم تا مثلا به کارهام برسم و حالا انقدر اعصابم بهم ریخته بود که با بی حوصلگی آدرس بعدی و گفتم و ماشین به حرکت دراومد...
برخلاف اولین مقصد که پوچ از آب دراومده بود این یکی نه تنها واقعی بود،
بلکه با رسیدن به آدرس،
یه جای خفن و یه ساختمون خفن تر جلوی چشمهام نمایان شد!
انقدر که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و وارد شدم.
وارد شرکتی که انگار اسمش قبلا به گوشم خورده بود اما هرچی فکر میکردم به یاد نمیاوردم!
بااین وجود با پرس و جو به سالنی که باقی متقاضی هاهم حضور داشتن رفتم و روی صندلی به انتظار نشستم،
دلهره عجیبی گرفته بودم،
شرکتی به این بزرگی و این همه آدم که در انتظار نشسته بودن همه و همه باعث استرسم شده بود،
به هرکی که نگاه میکردم تو ذهنم سوابق و تحصیلاتش و حدس میزدم و این در حالی بود که من لیسانس نداشتم و تا به حال جایی هم مشغول به کار نشده بودم!
غرق همین افکار مدام دکمه کیفم و میبستم و باز میکردم که یهو سکوت بر فضا حاکم شد و صدای قدم هایی به گوش رسید،
انگار تیم مصاحبه کننده داشتن میومدن که نگاهم به اون سمت کشیده شد و در عین ناباوری جلوتر از بقیه اونایی که داشتن میومدن اون مرتیکه رو دیدم،
خودش بود،
همون گنده دماغ،
همون رئیس مامان!
دهنم از تعجب باز مونده بود که خواستم صورتم و برگردونم و هرچی زودتر بزنم به چاک اما اینطور نشد که همزمان با چرخوندن نگاهش بین همه یه دفعه چشمای لعنتیش رو من زوم شد و متعجب ابرویی بالا انداخت!
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_402
_تولدت مبارک عزیزم
صدای لرزونش وجودم و لرزوند،
چشم هام و بستم:
_باورم نمیشه اینجایی
مدتها بود که این آغوش از من دور بود،
مدت ها بود که عطر تن مامان و کم داشتم و حال به این زودی ها نمیتونستم ازش سیر بشم و اما فقط ما دو نفر
نبودیم و بقیه هم اینجا حضور داشتن که صدای محسن به گوشم خورد:
_خب حال اشک مارو در نیارید!
با خنده ای که بین اشک حسابی دلچسب بود از آغوش مامان جدا شدم و نگاه پر مفهومی به محسن انداختم،
از هیچ چیز برای غافلگیری امروز و امشب من دریغ نکرده بود
منی که تولدم و به کل فراموش کرده بودم به لطف این مرد پشت سرهم داشتم سوپرایز میشدم!
بعد از مامان نوبت به بابا رسید،
بغلش کردم..
نگاهش مهربون بود،
هنوز نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و چطور ما دوباره دور هم جمعیم اما لبخند بابا خبر از خوب بودن همه چیز
میداد.
حال و احوال با بابا که تموم شد بالاخره نوبت به بقیه رسید،
به بابا احمد،
به آقا مجتبی و مرضیه و ستایش
به زهرا و آقا امیر و اون دوتا قل
ذوق زده با همه احوالپرسی کردم و تو همین حال یهو صدای گریه همزمان طاها و صدرا کل خونه رو پر کرد و
زهرا با خنده گفت:
_قربون پسرام برم که در حد همکاری واسه سوپرایز شدن زنداییشون ساکت موندن فقط!
و به سمتشون رفت...
تولد امسالم رویایی تر از تموم سالهای گذشته بود.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_16
قبل از اینکه اینجاهم دنبالم کنه و یه آبرو ریزی جدید پیش بیاد کیفم و رو شونم مرتب کردم و خواستم همین حالا که اون خانمه داشت شرایط و میگفت و اون یارو شریف زل زده بود بهم از لابه لای بقیه بزنم بیرون اما همین که اولین قدم و برداشتم با شنیدن صدای همون زن از حرکت متوقف شدم:
_خانم جانا علیزاده،
شما اولین نفر بفرمایید داخل!
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و نگاهم و به اطراف چرخوندم،
انگار اینجا هیچکس جز من جانا و علیزاده نبود که تکرار کرد:
_خانم علیزاده کجایید؟
خودم و زده بودم به هرراهی جز اینکه برم تو اون اتاق که یهو در کمال ناباوری شریف با دست به من اشاره کرد :
_ایشونن!
و بعد هم راهش و کشید و با اون دو سه نفری که پشت سرش بودن رفت تو اون اتاق ته راهرو و اون خانم که اسمم و صدا زده بود به سمتم اومد:
_بفرمایید تو اتاق
با تردید گفتم:
_ولی من که تازه رسیدم چرا اول من باید برم تو؟
واین حرفم برای بیرون زدن شاخکهاش کافی بود که گفت:
_شوخی میکنی با من؟
همه از خداشونه که زودتر کارشون راه بیفته!
اونکه نمیدونست بین من و اون آقای شریفشون چه اتفاقاتی افتاده و به خیال خودش داشت منطقی جوابم و میداد که نفس عمیقی کشید:
_بفرمایید عزیزم!
نگاهم تو صورتش چرخید،
نمیدونستم اون یارو شریف اینجا چیکار میکنه وقبلش باید میفهمیدم که پرسیدم:
_ببخشید آقای شریف اینجا پست ومقامی دارن؟
چشماش گرد شد وناباورانه جواب داد:
_خانم شما حالت خوبه؟
اومدید که استخدام بشید یا مارو اذیت کنید؟
وتکرار کرد:
_بفرمایید تو اتاق همه معطلن
قیافش یه جوری شده بود که حس میکردم اگه سوال دیگه ای ازش بپرسم اون کفشای پاشنه بلندش و درمیاره و پاشنه میخیش و مستقیما فرو میکنه تو تخم چشمام که ناچار رفتم به سمت اون اتاق لعنتی،
اتاقی که متاسفانه شریف توش حضور داشت!