eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.4هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
431 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق یعنی ...❣ وقتی که شمارش میوفته ❣ رو گوشیت ❣ لبخند میاد رولبات ...💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_74 نسرين جون و آقا بهزاد چند دقيقه اي اومدن پيشمون و بعد از جايي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _ بيا همينجا بخواب توفيق جان چپ چپ نگاهش كردم كه خندش رو جمع كرد و شمرده شمرده گفت: _ واست اسم انتخاب كردم،قبلا هم گفتم اگه يادت باشه،توفيق اجباري زندگي من! همينطور كه به سمت تخت ميرفتم دستمو به كمرم زدم : _خوشبحالت والا مردم آرزوشونه دختر به اين خوشگلي كنارشون بخوابه با اخم نگاهم كرد و بعد پشتش و بهم كرد: _ مردم خيلي غلط كردن،بگير بخواب! مثل اينكه آقا غيرتي شده بود! تو دلم خنديدم و روي تخت دراز كشيدم و دستام و زير سرم گذاشتم كه يه دفع تخت بالا و پايين شد و نگاهم به عماد افتاد كه ديدم فاصله مون كمتر از ده سانته و يه دستش افتاده رو شكمم اما خودش خوابِ خوابِ بود! سعي كردم طوري كه بيدار نشه دستش رو از روي شكمم بردارم كه يهو يكي از پاهاشم افتاد رو پام! داشتم له ميشدم اما نگاهم به صورتش كه ميفتاد و ميديدم انقدر خسته خوابيده يه جوري ميشدم و دلم نميومد بيدارش كنم و سعي كردم چشمام و ببندم و بخوابم كه حالا با دوباره تكون خوردنش دلم واسه خودم سوخت و از ته دلم آرزو كردم 'خدايا هرچي زودتر صبح بشه من برم خونه ي خودمون!' 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
خوش به حالم ❣ چون یکیو دارم که دوسش دارم ...❣ یکیو دارم که همیشه باهام باشه ...❣ یکیو دارم که بهش تکیه کنم ...💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
تو فقط با من باش ❣ من قول میدهم ...❣ با خودم هم قطع رابطه کنم !💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دوست داشتنت ❣ از جایی شروع شد که❣ تنت منبع آرامشم شد…💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
و از تمام جهان ❣ سهم من ❣ تو باشی و بس ..💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_75 _ بيا همينجا بخواب توفيق جان چپ چپ نگاهش كردم كه خندش رو جمع ك
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 غرق خواب بودم كه حس كردم يه ضربه سنگين تو صورتم خورد و درد شديدي توي بينيم پيچيد كه صداي جيغم بلند شد و از جام پاشدم! درد توي مغزم ميپيچيد و سرم و توي دستام فشار ميدادم و اشك هام روي گونه هام سرازير ميشد... بي اختيار دلم واسه خونه و خوابِ راحتم تنگ شد.. واقعا خريت محض بود لجبازي با عماد و گرفتار اين مصيبت شدن! با بغض به يه نقطه ي نامشخص خيره شده بودم كه پلك زدم و نگاهم به عمادي كه غرق خواب بود و خدا ميدونست الان داره چندمين پادشاه و ميشمره افتاد... فارغ از تمومِ دنيا خوابيده بود و حالا با دوباره تكون خوردنش طاقت نياوردم و با حرص هولش دادم و شروع كردم به غرغر كه چشماش باز شد! گيجِ گيج اطراف و نگاه ميكرد و ميگفت چيشده؟و من با ابرو هاي توهم گره خورده نگاهش ميكردم كه يه دفعه حس كردم مايعي گرم از بينيم داره خارج ميشه! عماد خواب آلو نگاهم كرد اما انگار تازه به خودش اومد كه عين فنر از جاش پريد و صورتش و نزديكم كرد و نگران گفت: _يلدا؟...يلدا؟چت شده؟! سرم كه پايين بود و بالا گرفتم و با ديدن چشماش انگار كه ليست بدبختيام و ديدم و دهنم و باز كردم و شروع كردم با صداي بلند گريه كردن! خون ريزي بينيم هم هر لحظه بيشتر ميشد و حالا نه اشك هام كوتاه ميومدن و نه خونِ دماغم! دستم و زير بينيم گرفتم كه كثيف كاري نشه 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
حق نداری ...❣ به کسی دل بدهی ❣ الا من ...❣ پیش روی تو دو راه است ❣ فقط من یا من :)💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_76 غرق خواب بودم كه حس كردم يه ضربه سنگين تو صورتم خورد و درد شدي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 عماد كه هول شده بود سريع چرخيد و جعبه دستمال كاغذي و از كنار تخت برداشت و تند تند چندتا برگ در آورد و گذاشت توي دستام كه پره خون بود و بقيش و گذاشت روي بينيم و فشار كوچيكي داد كه دادم رفت هوا و داد زدم: _مگه مريضي؟ كه بيشتر فشار داد و گريه ام شدت بيشتري گرفت اما عماد با آرامش گفت: _بيشتر فشارش بديم خونش بند مياد! همينطور كه توي چشماش نگاه ميكردم و چشمام لبا لب اشك بود با بغض و صداي تو دماغي گفتم: _واقعا كه..خيلي نامردي. نميدونم چرا اما حس ميكردم از اينطور ديدنم ناراحته كه چشماش رنگ غم گرفته و حتي بيشتر از اون روز توي اتاقش نگرانمه كه زل زد تو چشمام و گفت: _من؟!چرا من؟ اخمام تو هم رفت و با همون صداي تو دماغي گفتم: _با جفتكايي كه جنابعالي توي خواب مينداختين اين بلا سرم اومد! كه خنده اش گرفت و سرش و توي بالشت فرو برد و تو همون حال آروم گفت: _عادت ميكني! از شنيدن اين حرف تعجب كردم و فكر كردم شايد اشتباه شنيدم كه پرسيدم: _ چي؟چي گفتي؟! سرش رو بلند كرد و درحالي كه همچنان خنده اش ميگرفت گفت: _ هيچي! و بعد نگاهي به پنجره انداخت... هوا كاملا روشن شده بود و ما هنوز درگير بوديم و انگار خواب باهامون قهر بود... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹