عشـق مـن بـاش❣
جـون مـن بـاش ..😍😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_217 عصبي چشمام و باز و بسته كردم و از پشت بازوش گرفتم: _مياي تو با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_218
_نميخواي كوتاه بياي؟نميخواي به اين فكر كني كه من همون آدميم كه تو بخاطر لجبازي باهاش حاضر شدي زنش شي؟نميخواي به علاقه اي فكر كني كه بينمون وجود داشت؟كه بينمون وجود داره...
_نداره!
با شنيدن صداش انگار ادامه ي حرفام و يادم رفت كه ماشين و كنار خيابون زدم رو ترمز و همين باعث شد تا يلدا ادامه بده:
_نداره چون بابام نميخواد!چون بابام داره من و ميفرسته جايي كه تو نباشي!پس علاقه اي وجود نداره
و با نگاهي كه موج غم و خيلي خوب توش ميديدم نگاهم كرد كه زير لب 'باشه' اي گفتم:
_اگه بخاطر باباته،ميدزدمت!
و خيلي جدي ادامه دادم:
_دو روز كه پيشم باشي باباتم راضي ميشه!
متعجب گفت:
_چي؟؟ تو فكر كردي كه من از اون دختراشم؟ كه بخوام فرار كنم؟اونم با تويي كه...
پريدم وسط حرفش:
_پس بابات و راضي كن!تا من فكر ديگه اي به سرم نزنه
نفسش و عميق بيرون فرستاد:
_ولي همين تو،من و توفيق اجباري زندگيش ميدونست!
تو اين شرايط خنديدن سخت بود اما نميخواستم خودم و ببازم كه ريز ريز خنديدم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_218 _نميخواي كوتاه بياي؟نميخواي به اين فكر كني كه من همون آدميم كه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_219
يعني تو فكر ميكني نميشه كه آدم عاشقِ توفيق اجباري زندگيش بشه؟
يه تاي ابروش و بالا انداخت:
_واسه عاشقي ديگه ديره!
لپش و كشيدم:
_ماهي و هروقت از آب بگيري تازست
و دير چشمي نگاه يه قسمتايي از بدنش كردم:
_اونم همچين ماهيِ خوش هيكلي!
و زدم زير خنده كه انگار متوجه شد و دماغش و تو صورتش جمع كرد و بعد هم صاف نشست رو صندلي!
دوباره ماشين و به حركت درآوردم كه صداي جيغ جيغوش دراومد:
_كجا؟من ميخوام پياده شم!
با خنده سري تكون دادم:
_مگه قرار نيست از تهران بري؟بذار قبلش يه كم باهم خوش بگذرونيم
و نگاهم و خمار كردم كه ترسيده جواب داد:
_چي؟عماد من ديگه قرار نيست زن تو بشم پس فكرشم نكن...من...
از شنيدن حرفاش به خنده افتاده بودم كه يه دفعه ساكت شد و اين بار با جيغ بلند تري گفت:
_من ميخوام پياده شم!
پوفی کشیدم و یه دستم رو جلوی دهنش گرفتم:
_عه،آروم باش!انقدرم جیغ نزن،میریم دربند.
که حالا شاهد فرو رفتن دندون هاش توی گوشت دستم بودم که دادم و درآورد و لبخندی ام روی لب خودش نشست با چند تا نفس عمیق سعی کردم خودم و آروم کنم که صداش رو شنیدم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
من انقدر دوستت دارم که ...
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
یه نفرو دارم ❣
که تمومه دنیامه ❣
دنیا نباشه ولی ❣
فقط اون باشه ...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
متراژ خونه مهم نیست، ❣
همین که یه تخت ❣
واسه بغل کردنش جا شه کافیه دیگه…!💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_219 يعني تو فكر ميكني نميشه كه آدم عاشقِ توفيق اجباري زندگيش بشه؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_220
_وای که چقدر دلم آلوچه های دربند و میخواد.
ته دلم برای اینکاراش خیلی تنگ شده بود و همين باعث ذوق كردنم شده بود كه لبخندي تحويلش دادم:
_پس با يه آلوچه و بعدشم يه ناهار توپ ميشه دلت و به دست آورد!
و قبل از اينكه بخواد حرفي بزنه ادامه دادم:
_هيس!حرف زدي نزديا
و مسير دربند و در پيش گرفتم و بعد از دقايقي كه كنار يلدا طولاني يا كوتاه بودنشون و حس نميكردم رسيديم...
با ذوق از ماشین پرید بیرون.
وقتی پیاده شدم و کنارش ایستادم و دستش رو گرفتم تازه یادم اومد که کی و دارم از دست میدم!
با اون چشمای جذابش داشت همه جا رو از نظر میگذروند که دستم رو پشت کمرش گذاشتم و همزمان با اين که انتهای موهاش به دستم میخورد و يه حس قلقلك مانند تو وجودم رخ ميداد شروع به قدم زدن کردیم!
اونم تو جايي كه خودش بهشت بود و حالا من داشتم كنار يكي از فرشته هاش راه ميرفتم!
يه كم كه راه رفتيم ديدم نه،
احساساتم بيشتر از اون چيزي قلمبه كرده كه بتونم كنترلش كنم!
پس يه دفعه روبه روش وايسادم و بعد از يه لبخند به نظر خودم دلنشين گفتم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_220 _وای که چقدر دلم آلوچه های دربند و میخواد. ته دلم برای اینکارا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_221
_ميدوني يلدا...
كه سوالي نگاهم كرد و من ادامه دادم:
_ميدوني چه حسي دارم از اينكه الان كنارم دارمت؟
با خنده سرش و تكون داد:
_حس همون روزا!
زير لب نوچي گفتم:
_حس يه بنده ي خوب،
از اون بنده خوباي خدا كه رفتن بهشت و حالا يه حوري خوشگل و مهربون نصيبشون شده!
و با لبخند گله گشادي زل زدم بهش كه ديدم برخلاف انتظارم بدون اينكه لبخندي رو لبش باشه با چشماي از حدقه بيرون زده داره نگاهم ميكنه!
لبخندم تبديل به خنده شد:
_چيه مگه جن ديدي؟
و حالا قبل از اينكه يلدا بخواد جوابي بده يه نفر از پشت سر مچ دست راستم و محكم چسبيد و جواب داد:
_جن نه،من و ديده بنده ي خوبِ خدا!
با شنيدن اين صداي كلفت مردونه و البته ناآشنا شوکه شده برگشتم که با مامور هيكلي و گنده گشت ارشاد و زن چادری کنارش رو به رو شدم...!
سعي كردم خودم و از اون حالت شوكه شده خارج كنم و يه تاي ابروم و بالا انداختم:
_جانم؟
كه دستم محكم تر گرفته شد:
_خانم با شما چه نسبتي دارن؟
سري تكون دادم و نيم نگاهي به يلدا انداختم:
_نامزدمه
و به دستم اشاره كردم كه ولم كنه اما برخلاف انتظارم با لحن تندي خطاب به يلدا گفت:
_باهم چه نسبتي دارين؟
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼