eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
349 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_383 با تاپ و شلوارک جلوی آینه تو اتاق وایسادم و در حالی که موهام و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 انگار از زیر آوار کشیده بودنم بیرون که انقدر خسته و بی جون شده بودم! شونه ای به موهام کشیدم و با کش مو بستمشون و از اتاق زدم بیرون. صدای عماد و از تو دستشویی که درش هم باز بود و جلو روشویی داشت آبی به دست و صورتش میزد شنیدم: _حالا میخوای شام چی درست کنی واسه این عروس و داماد؟ سرم و به دو طرف خم کردم تا به نحوی قلنجام بشکنه و وارد آشپزخونه شدم: _نمیدونم.به نظرت این رستوران سر خیابون جوجش خوشمزه تره یا... با ظاهر شدنش تو آشپزخونه و پریدنش وسط حرفم،جمله ام نصفه نیمه موند: _بازم غذای بیرون؟ شونه ای بالا انداختم: _آشپزی بلد نیستم ! لب و لوچش آویزون شد و دست به سینه نگاهم کرد: _بالاخره از یه جا باید شروع کنی،تا آخر عمر که نمیتونیم غذای بیرون و بخوریم! چشمام و تو کاسه چرخوندم: _فکر نکنم امشب وقتش باشه! لبخندی زد: _همین امشب وقتشه،مارو که آدم حساب نمیکنی شاید از شوق اومدن استاد و دوستت بالاخره تونستی یه کاری کنی! زدم زیر خنده: _اینم حرفیه! از پشت سر ضربه ای به برجستگی پایین تنم زد و رفت سمت یخچال: _رو که رو نیست،سنگ پای قزوینه! به خنده هام ادامه دادم و کنادش وایسادم، از تو یخچال مرغ و فلفل دلمه و نخود سبز بیرون آورد و همینطور که میذاشتشون رو کابینت گفت: _میخوایم مرغ درست کنیم،بالاخره یه چیزایی بلدی دیگه؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _فقط میدونم خیلی خوشمزست! و دستام و با خوشحالی به هم زدم که نفس عمیقی کشید و هولم داد تا برم کنار و بتونه رد شه: _این دفعه رو من درست میکنم و تو نگاه میکنی و دفعه بعد بالعکس! گوشی به دست نشستم رو صندلی و بدون اینکه نگاهش کنم مشغول گشت زدن تو اینستاگرام شدم: _خیالت راحت! ولی طولی نکشید که یهویی گوشی رو از تو دستم کشید و با یه اخم ساختگی زل زد بهم: _اینطوری بخوای یاد بگیری شب مهمونات میفهمن که شام و شوهر عزیزت پخته ها! چپ چپ نگاهش کردم: _خب حالا! و از رو صندلی بلند شدم: _اصلا بذار منم مرحله به مرحله کمکت کنم ببینم چیکار میخوای بکنی... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_384 انگار از زیر آوار کشیده بودنم بیرون که انقدر خسته و بی جون شده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با کمک عماد دیگه خیالمم از بابت غذا راحت شده بود و داشتم به خودم میرسیدم. تونیک فیروزه ای رنگم و با شال کرم فیروزه ای و شلوار کرم و صندل مشکیم ست کردم و تو آینه خودم و مرتب کردم. همه چیز برای رسیدن مهمونا مهیا بود که یه دفعه زنگ خونه زده شد. خیره به عماد که نشسته بود رو لبه تخت گفتم: _پاشو برو در و باز کن انگار تازه به خودش اومد که بالاخره بلند شد و رفت و چند دقیقه بعد مهمونا که انگار همزمان هم رسیده بودن وارد خونه شدن! با ورود استاد ریاحی و شیما به خونه با خنده نگاهشون کردم و بعد از یه خوش و بش صمیمانه گفتم: _خب کی بیایم عروسی؟ هر دوشون لپاشون از خجالت سرخ شد و زیر زیری همدیگه رو نگاه کردن که عماد گفت: _چه با حیا ! و همگی به خنده افتادیم. یه سینی چای آوردم و کنار شیما نشستم: _شما باهم حرفاتونو زدید؟ استاد ریاحی دستی تو ریشاش کشید و گفت: _راستش و بخواید باهم اومدیم تا اینجا و یه کمی هم صحبت کردیم عماد چپ چپ نگاهش کرد: _خب دیگه چی؟ گوشه لبم و به نشونه اینکه بیشتر از این سربه سرشون نذاره گاز گرفتم و گفتم: _عزیزم دیگه شما انقدر کنجکاوی نکن بذار چایشون رو بخورن! و یه لبخند الکی زدم که متقابلا لبخندی تحویلم داد و از جایی که بوی غذا داشت هوش از سرمون میبرد و وقت شام خوردن هم رسیده بود بلند شد: _خیلی خب پس من و یلدا جان میریم میز شام و میچینیم شماهم یه چای دو نفره بخورید و یه کمی باهم خلوت کنید! بلند شدم و پشت سرش راه افتادم به سمت آشپزخونه: _چای هاتون سرد نشه! و همراه عماد رفتم تو آشپزخونه... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼