ᴍʏ ʜᴇᴀʀᴛ ʀᴀᴛᴇ ɪѕ ᴊᴜѕᴛ ғᴏʀ ʏᴏu
قَلبَم فَقط بِه خاطِر تو میزنه 😍😘❤️
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_11 امروز سه شنبه بود، سر
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_12
هیلدا کنار 206 سفید رنگ باباش وایساده بود که همراه حامی رفتیم کنارش.
با دیدن ما یه کمی نگاهش جون گرفت که با ذوق نگاهمون کرد:
_مرسی که اومدین!
حال و احوالی با حامی ای که از قبل میشناختش کرد و بعد هم حامی رفت سراغ لاستیک سمت شاگرد که پنجر شده بود و گفت:
_هیلدا خانم جعبه ابزارتون کجاست؟
هیلدا زد رو پیشونیش و جواب داد:
_حس میکردم ماشین و سنگین میکنه واسه همین گذاشتمش خونه!
با این حرف هیلدا، حامی فقط خودش و نگهداشت که نخنده و حرفی نزد که من از خنده ترکیدم و گفتم:
_دوباره از اون کارای خاص خودت کردیا
نیشگونی از بازوم گرفت و چپ چپ نگاهم کرد که زدم رو دستش:
_چیه حقیقت تلخه؟
سریع جواب داد:
_اصلا دلم خواست نیارمش، از ریختش خوشم نمیاد!
اشاره ای به حامی کردم:
_الان حامی بشینه دعا کنه که پنچری لاستیکت گرفته شه مهندس؟
حامی لبخندی زد:
_دعوا نکنید بگردید یه جعبه ابزار پیدا کنید
هیلدا شونه ای بالا انداخت:
_این اطراف که کسی نیست، همه پارک کردن رفتن
دستم و گرفتم جلو دهنش و گفتم:
_باشه نمیخواد واسه تنبلیت بهونه بیاری خودم میرم بالاخره یه نفر و پیدا میکنم!
و راه گرفتم تو پارکینگ و با شنیدن صدای ماشین روشنی که از سمت راست پارکینگ میومد راه افتادم به اون سمت،
یه مزدا3 سفید رنگ ته پارکینگ پارک شده بود و انگار صاحبش داشت با تلفن حرف میزد و بدجوری هم عصبی بود که صداش این قسمت پارکینگ و پر کرده بود،
نصفه نیمه شنیدم که داشت میگفت:
'هفته بعد میان؟ من نمیدونم کاوه یه جوری این ماجرا رو جمع و جور کن، یا اصلا یه کاری کن که نیان وگرنه من میدونم و تو با این نقشه کشیدنت!'
صدا تو سرم میپچید و یه جورایی واسم آشنا بود که آروم آروم به ماشین نزدیک و نزدیک تر میشدم!
فقط دو قدم مونده بود تا رسیدن به آدم پشت فرمون که یهو در ماشین باز شد و آدمی از این ماشین پیاده شد که فکرشم نمیکردم!
با دیدن توتونچی انگار زبونم بند اومده بود که حرفی نمیزدم و اون با اخم زل زده بود بهم و بعد از چند ثانیه سکوت بینمون شکست:
_کارت به جایی رسیده که میفتی دنبال من و فال گوش وایمیسی؟
فکر احمقانش بدجوری حرصم و درآورد که عصبی نگاهش کردم:
_من فال گوش واینساده بودم!
نگاه اون از نگاه من هم خشمگین تر بود این و با هر قدمی که به سمتم برمیداشت بیشتر میفهمیدم!
انقدر بهم نزدیک شد و من عقب عقب رفتم که خوردم به ماشین پشت سرم و دیگه راهی واسه دوری ازش وجود نداشت، که روبه روم وایساد و همینطور که زل زده بود بهم دستم رو گرفت و من و کمی کشید جلو که...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فدای تويی که اگر تو همه دنیا ❣
واست جا نباشه ... ❣
تو قلب من ، اندازه تموم دنیا
واست جا هست ...😘😍❤️
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_12 هیلدا کنار 206 سفید ر
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_13
با صدای آروم اما عصبی ای تو گوشم گفت:
_چیا شنیدی؟
خیلی حرف ها شنیده بودم،حرفایی که اگه یه کم بهشون فکر میکردم و کنار هم میچیدمشون،هیچ کدوم بی ربط و الکی نبودن!
وقتی ازم جوابی نشنید سرش و کشید عقب و دوباره پرسید:
_چی شنیدی؟!
با کیفم کوبیدم به یکی از دستاش تا بتونم از شرش خلاص شم و برم اما انگار دستاش از سنگ بودن که حتی ذره ای تکون نخوردن!
وقتی دیدم کاری از دستم بر نمیاد با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_ولم کن میخوام برم!
و با اخم زل زدم بهش که دستش و گذاشت جلو دهنم تا صدام درنیاد و با پوزخند سری تکون داد:
_خوشم اومد،اونقدری هم که فکر میکردم دست و پا چلفتی نیستی!
از هیچ تلاشی واسه گاز کرفتن دستش دریغ نکردم و بالاخره موفق شدم و دستش و گاز گرفتم که سریع دستش و برداشت و پر نفرت لب زد:
_دختره وحشی!
با کیفم هولش دادم عقب:
_میخوای بیشتر از این صدمه نبینی بذار برم
و به سرعت راهی شدم که یه دفعه مقنعم کشیده شد و همین باعث شد تا وایسم و توتونچی بیاد روبه روم:
_خوب گوش کن چی میگم!
ابرویی بالا انداختم:
_دلم نمیخواد گوش کنم!
و پررو پررو زل زدم بهش که کلافه نفسش و فوت کرد
_برخلاف تصورت که فکر میکنی با لجبازی جذابی باید بهت بگم که بی نهایت رو مخ و غیر قابل تحملی!
لبخند حرص دراری زدم:
_کسی از شما نظری نخواست!
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه زدم رو صفحه ساعتم:
_دیگه داره کلاسمون شروع میشه بهتره بریم استاد!
و بی توجه بهش راه افتادم تو پارکینگ که صداش و پشت سرم شنیدم:
_بعد از کلاس،سر چهار راه بالاتر از دانشگاه میبینمت!
تو همون قدم وایسادم و نیمرخ صورتم و چرخوندم سمتش:
_با حرفایی که شما داشتید میزدید به نظرم آدم قابل اعتماد و اطمینانی نیستید و من ترجیح میدم که نیام!
و دوباره راه افتادم،
صداش و پشت سرم میشنیدم:
_خوبه که حرف هام و شنیدی و خوبه که بدونی واسه من هیچ کاری غیر ممکن نیست و اگه با زبون خوش نیای به روشهای دیگه ای خودت و کنارم خواهی دید!
و دیگه صدایی نشنیدم.
جمله های آخرش تو سرم میپیچید، تو واقعا کی بودی شاهرخ توتونچی؟
ته دلم از حرف هاش ترسیده بودم که فکرش از سرم بیرون رفتنی نبود!
غرق افکار پریشونم بودم که گوشیم زنگ خورد، این بار حامی بود که به محض جواب دادن صداش تو گوشی پخش شد:
_الو دلبر، تو کجا موندی؟ بیا خودمون جعبه ابزار پیدا کردیم.
به گفتن یه 'باشه' آروم بسنده کردم و با تموم ذهن مشغولی هام رفتم کنارشون...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#عزیزدلم
از وقتی که باهمیم ؛ شدی ...❣
همه وجودم همه دنیام ❣
همه دلخوشیام ...❣
شدی همه کسم همه دارو ندارم ❣
شدی صاحب قلبم ...❣
و در آخر شدی همه ی من ...❣
" #دیوونهواردوستتدارم "😍🥰💕❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_449 خدا خیرتون بده کلی خوشحال شدم،فقط اگه صبح رفتید من وبیدار نکن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_450
این چندمین باری بودکه اسرار مامان،عمادقبول نمیکردوبالاخره هم مامان تسلیم شدوبعداز
رسوندنش به خونه،خودمون هم رفتیم خونه
بابا بهزادوتو اتاق بزرگ عماد مستقر شدیم.
با اینکه همه چیز زود اتفاق افتاده بود اما
به نظرم اینکه اوضاعالانمون یه جورایی جالب وبه یاد موندنی بوزباعث شده بودتاتو این روزا
با خیال راحت وکلیانرژی مثبت به زندگیم برسم
و حتی دلم میخواست تموم این روزا و بنویسم و ثبت کنم و شاید همین کارو میکردم!
با پیام دو با ره پونه که منتظر فرستادن عکس
بچه ها بیرو ن بیرون امدم یه عکس دیگه
از تیدا و ترانه که باچشم های رونشون که
با تعجب به دوربین نگاه میکردن،گر فتم
وفر ستادم واسه پونه که انگار دیگه طاقت
نیاوردوبهم زنگ زد!
گوشیو که جواب دادم با جیغ گفت:
-یعنی اینا بچه های تو استاد جاویدن؟
با خنده گفتم:
نه پس بچه های تو و مهرانن منتها ما سرپرستیشون به عهده گرفتیم!
وحسابی به خنده انداختمش،در حالی که از شدت
خنده نفس نفس میزد جواب داد:
زودتر برین خونه خودتون که دلم میخواد هر روز
بیام صبح تا شب با این دوتا مشغول بازی شم؟
به شوخی گفتم:
یا خدا پس قراره خراب شی سرمون؟
وحرف هامون دقیقه طولانی ادامه پیدا کرد،
درست مثل اونموقع ها که حوصله بیرون رفتن
نداشتیم وساعتها با تلفن خونه باهم حرف
میزدیم تا وقتی که دادو هوار مامان هامون بلند میشدوبا نارضایتی تلفن و قحط میکردیم...!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
a rotten hair with a world
you do not change💞
یہ تار موے گندیـده تورو ❣
با یـہ دنیـا عـوض نمیکنم😍😘💕❣
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
مرسی اومدی تو دنیای من
قدم شما روی دوتا چشمای من😘❤️
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
آنچه خوبان همه دارند
تو یکجا داری 😍😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_13 با صدای آروم اما عصبی
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_14
کارای پنچر گیری طول میکشید و همین باعث شد تا من و هیلدا بریم سرکلاس و حامی همونجا بمونه.
وارد کلاس که شدیم، توتونچی اومده بود،با تموم وجود منتظر بودم چند تا تیکه درشت ببنده به خیکم اما اینکار و نکرد و در جواب سلام هیلدا گفت:
_سلام بفرمایید
تو دلم جواب سلامش و دادم،
مردتیکه حالا که بند و آب داده بود و حرفهاش و شنیده بودم مودب شده بود!
کنار هیلدا رو صندلیای ته کلاس نشستم،مطابق عادت همیشگیم یه آدامس انداختم تو دهنم و نا محسوس جویدمش و همزمان توتونچی درس رو شروع کرد،
مغرور و جدی درس میداد طوری که انگار اتفاقی نیفتاده و فقط هر از گاهی نگاهم میکرد و البته سریع هم چشم ازم میگرفت تا بالاخره کلاس تموم شد و زد بیرون.
همراه هیلدا از کلاس رفتیم بیرون که تو راهرو توتونچی جلومون سبز شد و با لبخند الکی ای خطاب به من گفت:
_خانم آقایی جلسه بعد فراموشتون نشه و دوباره دیر بیاید!
و غیر مستقیم بهم فهموند که تا چند دقیقه دیگه خودم و برسونم سر چهار راه!
با رفتن توتونچی هیلدا دست به سینه روبه روم وایساد:
_هوی ببینم تورو!
سری تکون دادم:
_چیه؟
چشماش و تو کاسه چرخوند:
_بین تو و این استاد جدیده چی میگذره؟
و مو شکافانه زل زد بهم، تو دلم خنده ام گرفت که داشت فکرای احمقانه ای میکرد و با یه کم مکث جواب دادم:
_راستش و بخوای تو جلسه اول عاشقم شد، اون روز بعد از کلاس من و رسوند خونمون و هرروز داره بهم تکست میده و میگه میخواد باهام ازدواج کنه!
با دهن باز و همچو بز خیره بهم مونده بود که انگشت اشاره ام و کردم تو دهنش و ادامه دادم:
_ببند اینو، پشه مشه میره توش!
و همینطور که میخندیدم از کنارش رد شدم.
بدو بدو اومد دنبالم:
_د بنال ببینم، واقعا تو استاد و مخ کردی؟ اونم این که از همه نظر اوکیه؟
و شروع کرد به گفتن مزایای توتونچی:
_وای باورم نمیشه، اون بااون تیپ و هیکل، با اون لباسای اتوکشیده و کفش واکس خوردش به تو پیشنهاد ازدواج داده؟ خری اگه قبول نکنی دلبر!
دیگه نمیتونستم خودم و نگهدارم که وایسادم و آزادانه زدم زیر خنده، انقدر خندیدم که به هیلدا برخورد و با دستش کوبید تو سرم:
_زهرمار، به چی داری میخندی؟
از شدت خنده نفس نفس میزدم و با همین حال جوابش و دادم:
_آخه عزیز من، دوست من، خر! اون میاد به من پیشنهاد ازدواج بده؟ به دلبر 1100؟
و گوشیم و نشونش دادم که خنده اش گرفت:
_من و میذاری سر کار؟
اوهومی گفتم:
_خواستم یه کم شاد شی، بد کردم؟
آه عمیقی از دستم کشید که زدم رو شونه اش:
_بدو برو پارکینگ، پسر عموی بیچاره من و کاشتی اونجا
ضربه ای به پیشونیش زد:
_وای اصلا حواسم نبود، بیا بریم
ابرویی بالا انداختم:
_تو که ماجرای مارو میدونی، من نمیام خودت برو بعد بهت زنگ میزنم.
و بی هیچ حرفی ازم جدا شد من موندم با فکر اینکه برم پیش توتونچی یا نه!
قدم برمیداشتم به سمت در خروجی و تو دو راهی رفتن یا نرفتن گیر کرده بودم که راه اول و انتخاب کردم و واسه اینکه فکر نکنه ازش ترسیدم خودم و به 4راه سر خیابون رسوندم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁