eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبلیغات
همه دنیامی تو❣ دنیامو به هیشکی نمیدم😍😘❤️💕❣💕
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_26 آخ که چقدر سخت میگذشت
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 نمیدونستم تو سرش داره چی میگذشت و همین باعث شده بود تا منتظر بهش چشم بدوزم و شاهرخ ادامه بده: _بعدا راجع بهش حرف میزنیم. شب بخیر و راه افتاد تا از اتاق بره بیرون و قبل از خروجش گفت: _قبل از اینکه بخوابی در اتاق و قفل کن با خنده جواب دادم: _نه که شما کلید ندارید! در اتاق و باز کرد: _رفت و اومد به این اتاق واسه هرکسی غیر از من ممنوعه! و نگاهش و ازم گرفت و رفت بیرون که بیخیال شونه ای بالا انداختم و به خوردنم ادامه دادم. ثانیه ها و دقیقه ها به سرعت برق و باد گذشتن و چند ساعت دیگه مهمونی شروع میشد. نهال از صبح اینجا بود و حسابی واسه امشب آمادم کرده بود. موهای بلندم و اتو کشیده بود و از فرق برام باز کرده بود و آرایش خوشگلی رو صورتم پیاده کرده بود و رژ قرمز جیغ رو لبم زیبایی این آرایش و چند برابر کرده بود! جلو آینه نشسته بودم و به هیلدا پیام میدادم که صدای نهال و شنیدم: _کفش و لباستم گذاشتم رو تختت، من دیگه میرم! از تو آینه لبخندی بهش زدم که از اتاق زد بیرون و منم با خیال راحت به هیلدا که چند روزی بود ازش بی خبر بودم زنگ زدم و یه نیم ساعتی باهاش حرف زدم و البته چیزی از ماجراهایی که اتفاق افتاده بود بهش نگفتم! حرف زدنم با هیلدا که تموم شد رفتم سمت لباسی که قرار بود امشب بپوشم. یه پیراهن بلند مدل ماهی آستین سرب با یقه بازش که تا رو شونه هام باز بود و پارچه لمه ای قرمز رنگش با روح و روانم بازی میکرد! لباس و از تو کاورش بیرون آوردم زیپش و باز کردم و پوشیدمش اما هرکاری کردم موفق نشدم زیپی که از پشت میخورد و ببندم و با کلافگی پوفی کشیدم، کاش نهال میموند و بعد از پوشیدن لباس میرفت که حالا به همچین اوضاعی دچار نشم! تلاش هام که بی نتیجه موند زنگ زدم به شاهرخ که‌ یکی از خدمتکارارو بفرسته اینجا تا این زیپ وامونده رو بلنده و در انتظار اومدن خدمتکار کفش های پاشنه بلند همرنگ لباس و پوشیدم که بی هیچ در زدنی در باز شد و همین باعث شد تا سر بچرخونم و شاهرخ و تو چهار چوب در ببینم! با دیدنش هول شدم و گفتم: _چیزی شده؟ در اتاق و بست: _گفتی یکی و بفرستم اینجا سری به نشونه تایید تکون دادم: _زیپ لباس و نمیتونم ببندم! اومد سمتم: _خودم میبندم! با یادآوری این رنگ عوض کردم و همینطور که موهام و کاملا مینداختم پشتم تا کمرم مشخص نشه جواب دادم: آخه...ن...نمیشه با تعجب ابرویی بالا انداخت: _یه زیپه دیگه! و قبل از اینکه من بخوام جوابی بدم اومد پشت سرم و موهام و کنار زد... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏واقعا من تو عشق حدوسط ندارم ❣ ‏یا میمیرم براش❣ ‏یا میمیرم براش💕❣💕
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_456 من و با ابمیوه میشست و خودشم هر هر میخندید که شرایط برام عادی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 مهمونی که ته دلم ازش خجالت میکشیدم اما خب دیگه باهاش کنار امده بودم، خودم و اماده شده بودم وحالا به کمک عماد داشتیم لباس بچه ها رو عوض میکردیم تا راهی خونه دماوند یعنی جایی که مهمونی بر گزار میشد بشیم. حولی ساعت ۶ بود که راهی شدیم وحالا هم رسیده بودیم. مهمونا قرار بود واسه شام بیان وبه جز ما و خانواده عماد و البته دوتا از دختر خاله های عماد که از ارومیه امده بودن و تو همون مراسم عقد هم زیاد به من محل نمیذاشتن وانگار با هام مشکل داشتن،کسی اینجا نبود. همه چیز مرتب بود، کنار عماد نشسته بودم ودختر خاله هاش روبه رومون بودن که ارغوان یه سینی شربت اورد وروبه دختر خاله هاش گفت: -اگه گفتید :کدوم ترانه هس و کدوم تیدا؟! غرو راز سرو صورت عملی و پرافادشون شره میکرد،این دختر خاله های عماد خواهر بودن، واسم اون بز گتره که به نسبت خودگیرتر هم بود مهتاب و اون یکی مهسا بود. ارغوان هنوز جواب سوالش و نگرفته بود که رو مبل کناری من نشست و منتظر نگاهشون کرد و مهتاب با ربخند مرموزی جواب داد: -نمیدونم،جفتشون شبیه عروس خاله ان قابل تشخیص نیستن! متقابلا لبخندی بهش زدم: -اینی که بغلپسر خالتونه تیداست وبه ترانه که بغل خودم بود اشاره کردم: -ایشون هم ترانه است! دوتایی سری به نشانه تایید تکون دادن و مهتاب که انگار دلش از من پر بود ابرویی بالا انداخت وبا لحن تمسخر باری گفت: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
زندگی را با لمس دستانت❣ خیره شدن به چشمانت ❣ و گوش دادن به صدایت شناختم 😍😘💕❣💕
دیدن لبخندی که ❣ روی لبای عشقت میشینه ❣ از خنده های ته دل ❣ خودت هم آرام بخش تره😍💕❣💕
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_27 نمیدونستم تو سرش داره
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 از فکر اینکه پشت سرم بود چشمام و بستم که تو سکوت فضای اتاق صدای بالا کشیدن زیپ لباس پیچید و بعد هم شاهرخ گفت: _اینکه کاری نداشت! و نفهمیدم کی اما چشمام و که باز کردم روبه روم وایساده بود: _چرا چشمات بسته بودی؟ یه لبخند ضایع تحویلش دادم و با کفشایی که راه رفتن باهاشون سخت بود رفتم سمت آینه، به نظرم همه چیز عالی بود و امشب تو این مهمونی حسابی میدرخشیدم! چشم از خودم گرفتم و چرخیدم سمتش، کنار تخت وایساده بود و نگاهم میکرد که گفتم: _من آمادم! لبخند رضایت بخشی زد و اومد روبه روم وایساد: _امشب بیشتر از دیشب باید حواست و جمع کنی، میدونی که؟ اوهومی گفتم: _خیالت تخت استاد سری تکون داد و بعد گفت: _شاهرخ، شاهرخ جان! از اینکه با صدای بمش حرف میزد مو به تنم سیخ شد و مثل لاک پشت گردنم جمع شد: _خیلی خب، شاهرخ جان! بااینطور دیدنم قهقهه زد و این بار دستم و گرفت حلقه کرد که خشکم زد: _چیکار میکنی؟ یه کلمه جواب داد: _میریم وسط پیست! و با یه کم مکث ادامه داد: _با وجود اینکه از این قرتی بازیا بدم میاد اما امشب باید باهم برق.ص.یم، بلدی؟ و حالا دیگه دیر بود واسه گفتن اینکه رقصیدن ما بااینا خیلی فرق داره و من ته تهش میتونم دوتا قر بدم و بلرزونم که گفتم: _یه کمی! چند ثانیه ای سکوت کرد و بعد گفت: _پس یه کمی تمرین میکنیم و همینطور که من و سمت خودش کشید که جا خوردم و حیرون نگاهش کردم و اون ادامه داد: _دستات و حلقه کن و پاهات و با پاهام حرکت بده کاری که گفت و انجام دادم و با اینکه خنده ام میگرفت اما دور تا دور اتاق و هرچند ناشیانه اما باهاش رق.ص.یدم که تک ضربه آرومی به در زده شد و بعد هم در باز شد و یه پیرزن که اولین بارم بود میدیدمش با لبخند نگاهمون کرد: _دارید واسه شب آماده میشید‌؟ با دیدن این پیرزن دستای شاهرخ افتاد و رفت سمتش: _مادر بزرگ اومدی! و یه جوری همدیگه رو ب.غل کردن که انگار ده سال بود همدیگه رو ندیده بودن و بعد از هم جدا شدن که منم سلامی کردم و این مادربزرگ که انگار ورژنش با همه فرق داشت به یه سلام خشک و خالی راضی نشد و از بالای عینکش نگاهم کرد و با انگشت اشاره کرد که بهش نزدیک تر شم: _بیا ب.غ.لم ببینم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
❣ قلبم به هوای تو میزنه 😍😘❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_28 از فکر اینکه پشت سرم
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 تو ب.غ.ل مامان بزرگش قشنگ له شدن و احساس کردم! لامصب یه جوری من و بغل کرده بود که انگار نوه گم شده اشم و پر سر و صدا ماچمم میکرد و اما بالاخره بعد از ده دقیقه تو آغوشش بودن ولم کرد: _حیف آرایش داری نمیشه اونطور که دلم میخواد ببوسمت! لامصب اثرات تفش رو لپام هنوز باقی بود و میگفت اونطور که دلش میخواسته ب.وس.م نکرده! بااین حال لبخندی بهش زدم: _خوشحالم از آشناییتون! نگاهش و بین من و شاهرخ خندید و از خنده پوکید: _این دختر چرا همچین حرف میزنه شاهرخ؟ و لپم و کشید: _با من راحت باش، من عین پدر مادر این شوهرت نیستم، از خودتونم! و با حالت با مزه ای چشمکی زد که شاهرخ گفت: _خیلی خوشحالم که اومدی، دیگه ام نمیخوام برگردی اصفهان بمون پیش خودم مامان بزرگ که همچنان لبخند به لب داشت جواب داد: _خیالت راحت تا بچت و نبینم برنمیگردم! و روبه من گفت‌: _یه پسر واسمون بیار جفت شاهرخ! با این حرفش لب و لوچم آویزون شد که فکر کرد ناراحت شدم و یه قدم اومد نزدیک تر: _نه که تو خوشگل نباشیا! فقط پسره شبیه شاهرخ باشه قشنگ تره! و با خنده دست تکون داد و از اتاق رفت بیرون‌‌! مات و مبهوت زل زدم به شاهرخ و گفتم: _تا کی باید نقش زنت و بازی کنم؟! از اینطور گیج و پریشون دیدنم به خنده افتاد: _فکر کنم تا وقتی که یه پسر... چشمام ریز شده بود و منتظر نگاهش میکردم: _واست؟؟؟ خنده هاش به لبخند کجی گوشه لبهاش تبدیل شد: _ موهات حسابی به هم ریخته شده برو جلو آینه مرتبشون کن دیگه کم کم باید بریم پایین! و دست به سینه تکیه داد به دیوار پشت سرش که رفتم جلو آینه و دستی به موهام کشیدم و خودم و مرتب کردم که دوباره صداش و شنیدم: _نهال چی ساخته! و در اتاق و باز کرد که زبون تند و تیزم به کار افتاد: _ساخت نهال نیست، ساخت خداست منتها شما تازه چشم باز کردین! و با پررویی تموم جلو تر ازش زدم بیرون که در اتاق و قفل کرد و خودش و رسوند بهم: _الان وقت کل کل نیست، باید دست تو دست من قدم برداری! و دستش و به سمتم دراز کرد که ابرویی بالا انداختم و دستم و بردم و تو حلقه دستش جا دادم: _اینطوری بیشتر دوست دارم! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
آرامش آغوش ❣ از چشم من انداخت امنیتی که ❣ بیمه های معتبر دارند😍😘💕❣💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
وقتے تو هستے ڪنارم❣ انگار هیج غمے ندارم...😍😘💕❣💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave