eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
353 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تو در پنــــــــــاه خدایے و خدا هیچ گاھ دیࢪ نمے کند🕊 🎈 🌸 『
❤️ 😍 چونم از شدت بغض میلرزید، نمیدونستم به چه حقی جرئت کرده دست روم بلند کنه و حالا با ادامه وحشی بازیاش لال شده بودم که در ماشینش و باز کرد: _سوار شو! دستم و از دستش بیرون کشیدم، بغضم به اشک تبدیل شده بود و صدام میلرزید: _فکر کردی کی هستی؟ ها؟ بی اینکه جوابی بهم بده دستم و محکم کشید و به زور سوار ماشینم کرد، انقدر وحشیانه که سرم خورد به قسمت بالای در ماشین و اون بی هیچ نگرانی ای در و محکم کوبید روم و بعد سوار شد. یه دستم رو سر پر دردم بود و دست دیگم مسئول پاک کردن اشکام که ماشین و به حرکت درآورد: _د خفه شو صدام لرزون تر شده بود: _ازت... شکایت.. شکایت میکنم! با حرص خندید: _اگه بعد از فهمیدن خانوادت که از کجا پیدات کردم هنوز انقدر آزادی داشتی حتما این کارو بکن! جیغ زدم: _آشغال عوضی! با دست راستش دهنم و گرفت: _فقط داری کارت و خراب تر میکنی! دستش و از رو دهنم برداشتم و همینطور که نفس نفس میزدم گفتم: _مطمئن باش اگه خانوادم چیزی بفهمن... تو بیشتر از من ضرر میکنی... همه چی و به همه میگم... میگم که الکی بود میگم که گولشون زدی! نیم نگاهی بهم انداخت: _فکر میکنی اعتباری هست به این حرفات؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _تو هنوز منو نشناختی! با این حرفم یهو زد رو ترمز و ماشین و گوشه خیابون نگهداشت و کامل چرخید سمتم: _نه، تویی که هنوز من و نشناختی! دستم و از رو سرم پایین آوردم، خونی بود و خبر از شدت بالای وحشی بازیش میداد، با دل شکسته و حال نامیزون دستم و بهش نشون دادم: _ازت متنفرم، حالم ازت بهم میخوره عوضی من و برسون خونمون هر غلطیم دلت میخواد بکن اصلا برام مهم نیست! نفس عمیقی کشید: _جدا؟ و سری به نشونه تایید تکون داد: _من آمار اون مهمونی و دادم به پایگاه فکر کنم دیگه همشون و گرفته باشن میگم چطوره توام از اینجا مستقیم ببرم اونجایی که اونا هستن و الانم زنگ بزنم بابات بیاد تحویلت بگیره، هوم؟ از تصور اینکه بابا بیاد و تو وضعیتی که این هفت خط ازش میگفت من و ببینه دستام یخ میکرد و مخم سوت میکشید، گوشیش و گرفت تو دستش و شماره بابارو تو مخاطباش آورد: _همینه دیگه؟ درسته؟ و با لبخند حال بهم زنی خواست با بابا تماس بگیره که گوشیش و از دستش کشیدم و آروم گفتم: _چی از من میخوای؟ لبخندش عمیق تر شد و زل زد بهم: _آدم شی، مطابق حرفام و چیزایی که میخوام... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
【😌】 - ✨ سید ابن طاووس از امام صادق علیه‌السلام روایت کرده: که هرکه در شب آخر رمضان، آنرا اینگونه وداع کند : ✨ اللّٰهُمَّ لَاتَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ من صِيامِي لِشَهْرِ رَمَضانَ، وَأَعُوذُ بِكَ أَنْ يَطْلُعَ فَجْرُ هٰذِهِ اللَّيْلَةِ إِلّا وَقَدْ غَفَرْتَ لِي. ✨خدا کند این آخرین رمضانم نباشد! و خدا نکند، صبح طلوع کند و مرا نبخشیده باشی. ✨پیش از آنکه سپیده برآید؛ خداوندبیامرزدش وتوبه‌وبازگشت‌نصیبش کند ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【😌】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 لبخند تحقیر آمیزی تحویلش دادم: _آدم بودن و تو چی میبینی؟ تو عین تو و امثال تو بودن؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _تو درست حسابی زندگی کردن، تو ول نبودن وسط این و اون تو آشنا و غریبه حالی بودن! تکیه دادم به صندلی: _من نمیتونم مثل تو امل باشم، من همینجوری بار اومدم و زل زدم بهش: _من مهمونی میرم، معاشرت میکنم و از زندگیمم راضیم! زل زد بهم: _من راضی نیستم یه تای ابروم و بالا انداختم، فارغ از تموم اتفاقایی که افتاده بود میخواستم بفهمم فازش چیه که گفتم: _تو زندگی خودت و داری منم زندگی خودمو، یه چند وقت دیگه هم همه چی تموم میشه و... پرید وسط حرفم: _ممکنه تموم نشه! سوالی نگاهش کردم که ادامه داد: _قرار نبود خانواده ها باهم آشنا دربیان قرار بود یه خواستگاری و یه نامزدی الکی باشه ولی انگار همه چی خیلی جدی شده! نوچی گفتم: _حالا آشنا باشیم، آشناها نمیتونن نامزدیشون و بهم بزنن؟ پوزخندی زد و ماشین و به حرکت درآورد: _این و از بابات بپرس که همه حرفاش و با پدر من تموم کرده! اخمام رفت توهم،سر از حرفاش درنمیاوردم که ادامه داد: _واسه اونا همه چی واقعیه! جواب دادم: _خودم بهمش میزنم _نمیتونی یه طرفه! سر چرخوندم سمتش: _خب توهم همینکار و میکنی و همه چی دو طرفه میشه پشت همه این بهونه هاش و دخیل بودن خانواده ها انگار حرف دیگه ای بود که لبخند عمیقی زد: _خودمم همچین بدم نمیاد باهات ازدواج کنم! با این حرفش واسه چند لحظه ساکت شدم، زبونم ساکت و قلبم پرجنب و جوش! بااون همه وحشی بازی حالا داشت دم از ازدواج میزد! ناباور گفتم: _اصلا میفهمی داری چی میگی؟ حرفش و با تکون دادن سر تایید کرد: _میخوام باهات ازدواج کنم به شرطی که دست برداری از این کارا... حرفش و با قهقهه بلندی قطع کردم: _نفهمیدم، دل بچه بسیجی محل لرزیده؟ اونم با دیدن همچین دختری؟ و نگاهی به لباسا و سر و وضعم انداختم: _چطوری؟ دندوناش از شدت عصبانیت چفت شد روهم: _بفهم داری چی بلغور میکنی دوباره خندیدم، حالا نوبت من بود: _من میفهمم تویی که نمیفهمی، آخه تورو چه به من؟ و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم: _همه این کارات، این وحشی بازیات واسه همین بود پس؟ مچم و گرفتی که مجبورم کنی باهات ازدواج کنم؟ و یه کم مکث کردم: _زدی کاهدون، بزن کنار میخوام پیاده شم! و دستم رفت سمت در که یهو از چونم گرفت و حین رانندگی صورتم و چرخوند سمت خودش: _من... من دوستدارم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 °•|😊|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 حرفش تو سرم تکرار شد، دستم شل شد و انرژیم تحلیل رفت، انتظار شنیدن هر حرفی و داشتم الا این حرف، الا حرف دوست داشتن! بی اینکه جوابی بهش بدم خودم و عقب کشیدم تکیه دادم سرجام، ادامه داد: _شنیدی؟ سری به نشونه تایید تکون دادم، اما دوست داشتنش چیزی و عوض نمیکرد اون آدم زندگی من نبود بین من و اون چیزی فراتر از یه دنیا تفاوت بود که گفتم: _فراموشش کن، من نمیتونم باهات ازدواج کنم طول کشید تا صداش و شنیدم: _چرا؟ برگشتم سمتش و به اوضاع داغون صورتم اشاره کردم: _دلیل عیانه! لباش و با زبونش تر کرد: _میخوای بریم بیمارستان؟ پوزخندی زدم: _اول میزنی و میکوبی بعد تازه میفهمی چیکار کردی؟مسخرست شمرده شمرده گفت: _تو میفهمی چیکار میکنی؟ جای تو توی مهمونیه؟ نفس عمیقی کشیدم: _خیلی دلت میخواد اون مریم مقدسی که تو ذهنت ازم ساختی پا برجا بمونه نه؟ و سری تکون دادم: _من خیلی وقته که همینم، تازه تولدمم نزدیکه قراره یه همچین مهمونی ای ترتیب بدم! و با خنده ادامه دادم: _اگه خواستی توعم بیا از نزدیک ببین که باورت شه! انگار داشت کلافه میشد که به سرعت ماشین اضافه شد و اخم چهرش و پوشوند، انقدر سرعت ماشین زیاد بود که ترسیدم، اگه واسه خودش مرگ و زندگی مهم نبود من که کلی آرزو داشتم و نمیخواستم به این زودیا بمیرم واسه همین یه دستم و گذاشتم رو داشبورد و لب زدم: _آروم، چه خبرته! اما حرفم بی تاثیر بود که به سرعتش اضافه شد و همین باعث شد تا این بار با وحشت بیشتری داد بزنم: _د میگم آروم! و همینطور که داد میزدم محکم چسبیدم به داشبورد و صندلی که نیم نگاه عصبی ای بهم انداخت: _کاری میکنم این حرفات و یادت بره، یه آدم جدید ازت میسازم اوضاع خراب تر از اونی بود که بشه کلکل کرد واسه همین صدای جیغم با صدای بوق ماشینا قاطی شد: _توروخدا آروم برون الان تصادف میکنیم و چشمام و بستم: _باهم حرف میزنیم فقط آروم برو روانی! و کم مونده بود دوباره به گریه بیفتم که با حس آروم شدن ماشین چشمام و باز کردم، داشت آروم میروند! محسن نفس نفس میزد و من از شدت ترس میلرزیدم که گفت: _از همین امشب عوض میشی، از همین لحظه، هر غلطی که تا الان کردی از این به بعد تکرار نمیشه! گلوم خشک شده بود و هنوز حالم جا نیومده بود که به زور لب زدم: _من و برسون... خونه... خونمون! بی توجه به حرفم ادامه داد: _فهمیدی یا نه؟ بی اختیار اشک از گوشه چشمام سرازیر شد، گیر یه آدم عوضی افتاده بودم یه آشغال زور گو که ازم اتو داشت و اینجوری اذیتم میکرد، زیر لب باشه ای گفتم: _قبول! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟