#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_104
سر چرخوندم سمتش:
_چی؟
به صندلی اشاره کرد:
_بشین
هاج و واج نشستم و منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
_شب مهمونی فهمیدم که قضیه از چه قراره...فهمیدم کیانا واسه بهم زدن رابطمون یه قرار ساختگی بین تو و نوید درست کرده و خودشم ازتون عکس گرفته
ناباورانه نگاهش کردم:
_کیانا؟
اوهومی گفت:
_اون رابطه مارو خراب کرد و خودش و به من نزدیک کرد...اون رفیقت نبود!
دهنم باز مونده بود و باور نمیکردم:
_باور نمیکنم
لب زد:
_حق داری...منم اولش باور نمیکردم ولی حقیقته اون بااین کارهاش من و تو رو از هم جدا کرد
یه کم که از شوک دراومدم جواب دادم:
_اون رفیق نبود تو چی؟تو که ادعای عشق و عاشقیت میشد چطور باور کردی؟چجوری شد که خیال کردی من بهت خیانت کردم؟چر...
حرفم و برید:
_من پشیمونم الی اومدم که جبران کنم...اومدم که بگم میخوام برگردی اون هم نه واسه یه مدت کوتاه واسه همیشه!
و دستی تو ته ریشش کشید:
_من میخوام که تو با من ازدواج کنی
حرفش همه حرف های قبل و شست و برد.
سیاوش داشت از من خواستگاری میکرد؟
خیره به نقطه ای نامعلوم روی میز،سکوت کرده بودم و حرفی نمیزدم که ادامه داد:
_میدونم خیلی غیر منتظره بود ولی من میخوام همه چی و برات جبران کنم...میخوام خوشبختت کنم!
و باخنده ادامه داد:
_البته اگه بتونی من و ببخشی!
و سریع گفت:
_ببخشید اصلا یادم رفت یه چیزی سفارش بدم بخوریم
خواست چیزی سفارش بده که مانعش شدم:
_لازم نیست...من میخوام برم
و پاشدم سرپا:
_خداحافظ
قبل از اینکه راه بیفتم گفت:
_منتظر جوابت میمونم
نیم نگاهی بهش انداختم:
_تو زندگی من خیلی اتفاقا افتاده...یه بخشیشم دیشب دیدی!
_اون پسره؟
حرفش و تایید کردم:
_خداحافظ
و بی اینکه منتظر جوابی بمونم به سرعت از کافه زدم بیرون.
حال و روزم بد بود
تو این دو روز انقدر اندازه یک سال برام اتفاق غیر منتظره افتاده بود!
تو ماشین که نشستم بی اختیار چشم هام خیس شد،
سختی های زجرآور بعد ازرفتن سیاوش تمام و کمال تقدیمی دوست خوب اون روزهام بود و حالا همه چیز و فهمیده بودم...
حالا سیاوش برگشته بود
پشیمون برگشته بود و دنبال جبران بود درست زمانی که محسن تو زندگیم حضور داشت!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】
-
سلطانحـــــرم♥️
یادحرمهواییممیڪنهـ
هرروزِهفتہ☹️
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌻】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【🌻】⇉ #امامرضا(ع)
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_105
سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم،
کاش از این سردرگمی درمیومدم!
ماشین و به حرکت درآوردم و بی مقصد راهی شدم حوصله خونه و زندونی شدن تو اتاقم و نداشتم
میدونستم برم خونه فقط حالم گرفته میشه واسه همین چرخ زدن تو خیابونارو ترجیح دادم و صدای ضبط و واسه همراهی کردنم باز کردم.
با پخش شدن صدای رضا ضادقی و آهنگ <تنها ترین>ش انگار داغ دلم تازه شد:
نخواستم بفهمی چقدر بی قرارم
نذاشتم تو اون حال بمونی کنارم
چه جوری آخه باورت شد که دوست ندارم
چرا دردم و تو نگاهم ندیدی
ندیدی تو حسرت تو میسوزم
یه روزی میفهمی چی اومد به روزم
نموندی ولی چشم به راه تو موندم
هموزم میتونم بفهمم بی من چی کشیدی
نخواستم...نخواستم که توی دلت غم بشینه
نذاشتم...نذاشتم کسی گریه هام و ببینه
کسی که ازت خواست بری بی تو تنها ترینه....
به خودم که اومدم با صورت خیس پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و دختر بچه ای تو ماشین کناری،صورتش و چسبونده بود به شیشه ماشینشون و با تعجب داشت من و نگاه میکرد!
با پشت دست صورتم و پاک کردم و لبخندی بهش زدم و از ته دل بهش حسودی کردم!
چه خوب بود دوران کودکی و قدر ندونسته بودم!
اصلا انگار هرچی که بیشتر میگذشت،
هرچی که سنم بالاتر میرفت باید با یه سری مشکلات و سختی های جدید دست و پنجه نرم میکردم و چه خوب بود اگه میشد همیشه تو سالهای کودکی موند!
ماشین و تو پارکینگ گذاشتم و رفتم خونه.
مامان و بابا فیلم میدیدن و حرف میزدن که سلامی کردم و از کنارشون رد شدم و همزمان صدای بابا رو شنیدم:
_محسن اومد فروشگاه
ایستادم و جواب دادم:
_آره بهش گفتم که بیاد
این بار مامان گفت:
_فقط همین نیست برو لباسات و عوض کن بیا که کلی باهم حرف داریم
میتونستم حدس بزنم که حتما قراره راجع به جلو افتادن عقد بشنوم که کنجکاوی ای نکردم و رفتم بالا.
نمیدونستم باید چیکار کنم اگه با محسن عقد میکردیم دیگه هیچ راه برگشتی نبود و من میترسیدم از این مرد!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】
-
نسیمموےتـــــو
پیوندجآنآگھماست☹️
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌻】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【🌻】⇉ #امامرضا(ع)
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
☁️⃟🌻
᷎.
🌿⃟🧕🏻¦⇢ #حجاب
🌿⃟🦋¦⇢ #تلنگرانہ
•
میشه برای دل بی قرار
مهدی "عج"
فقط یه
کوچولو
حجابتو رعایت کنی؟🙂
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_106
از مردی که عقایدش شبیه عقاید من نبود و پایبند اصولی بود که من مهم نمیدونستمشون!
نمیدونستم وقتی بابا نظرم و پرسید چی باید بگم؟
واسه نه گفتن دلیلی برای اونها نداشتم و با گفتن بله مدیون خودم و احساسم میشدم!
لباسام و عوض کردم و موهام و از بند کش مو آزاد کردم و دستی توشون کشیدم و نفس عمیقی سر دادم.
دیگه به سیاوش علاقه ای نداشتم چون یکسال از اون ماجرا گذشته بود و به نظرم پشیمونیش چیزی و عوض نمیکرد اما نخواستن اون هم چیزی رو عوض نمیکرد من تو دوراهی ای بودم که محسن برام ساخته بود.
نفس عمیق دومم کشیدم و قبل از بیرون رفتن به محسن زنگ زدم
اول باید بااون حرف میزدم.
چندتا بوق که خورد صداش تو گوشی پیچید:
_بله
سلام و احوالپرسی مختصری کردم وادامه دادم:
_پدرت با خانوادم تماس گرفته؟
حرفم و تایید کرد:
_آره بهت که گفتم.حالا چیشده؟
جواب دادم:
_چیزی نشده فقط میخواستم بدونم باید چیکار کنیم؟عقد اون هم به همین زودی فکر نمیکنم عاقلانه باشه..ما هنوز تکلیفمون با خودمون معلوم نیست.
پوفی کشید:
_خانواده ها اینطوری فکر نمیکنن!
دستم و گذاشتم رو سرم و نشستم رو زمین:
_من الان باید چیکار کنم؟
با خیال راحت جواب داد:
_هیچی، با تاریخ عقد موافقت میکنی!
حرف زدن باهاش بی فایده بود اون اصلا متوجه نبود که ما نمیتونیم هیچ زندگی ای رو باهم شروع کنیم!
سکوتم که طولانی شد ادامه داد:
_بیرونم میخوای بیام دم خونه ببینمت؟
حرف زدن پشت تلفن که بی فایده بود اما شاید رو در رو میتونستم یه کاری کنم واسه همین جواب دادم:
_نزدیکی؟
لب زد:
_آره، یه چند دقیقه دیگه میرسم. فعلا!
گوشی و قطع کردم و دوباره آماده شدم و از اتاق رفتم بیرون،
مامان با دیدنم با تعجب گفت:
_دوباره کجا؟
همینطور که میرفتم سمت در گفتم:
_محسن اومده دم در، سریع میام
و نیم نگاهی به بابا انداختم:
_البته با اجازه
لبخندی زد:
_برو بچه پررو!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_107
در خونه رو که باز کردم ترمز زد و این یعنی همزمان باهم رسیده بودیم!
در و بستم و سوار ماشین شدم:
_سلام
جواب سلامم و داد و گفت:
_همینجا وایسم یا بریم؟
اگه رانندگی میکرد و نگاهش سمتم نبود راحت تر میتونستم حرف بزنم که
گفتم:
_اطراف خونه یه چرخی بزنیم
سری به نشونه تایید تکون داد و ماشین و به حرکت درآورد:
_منم در جریان نبودم ولی ظهر که رفتم خونه بابا گفت همچین برنامه ای داره منم نتونستم مخالفت کنم
و سر چرخوند سمتم:
_بعدشم این ازدواج هر جوری که هست سر میگیره چه زود چه دیر!
سوار بر خر شیطون پایین اومدنی نبود که سری به نشونه تایید تکون دادم:
_آره ولی ما که نمیتونیم تو ده دوازده روز همه کارامون و بکنیم
ابرویی بالا انداخت:
_کدوم کار؟یه آزمایش و خرید حلقه که خیلی وقت نمیبره
هرچی بیشتر میگفت بیشتر پی به ازدواج رویاییمون میبردم
نفسی گرفتم و جواب دادم:
_محسن
هومی گفت که ادامه دادم:
_اگه میخوای با من ازدواج کنی باید من و همینطور که هستم بخوای...میتونی؟
بی اینکه نگاهم کنه گفت:
_اون هم درست میشه
نوچی گفتم:
_درست نمیشه
جواب داد:
_نکنه من باید عوض شم؟
حرفش و تایید کردم:
_ممکنه!
پوزخندی زد:
من تو زندگیم کار اشتباهی نکردم که بخوام بابتش پشیمون باشم یا دیگه تکرارش نکنم
_ازدواج با من تبدیل میشه به بزرگترین اشتباهت...حالا خوددانی
کلافه نگاهم کرد:
_میشه انقدر نری رو مخم؟میتونی؟
و با صدای بلند تر ادامه داد:
_د آخه من نتونم تو یه علف بچه رو هم آدم کنم که ...
حرفش و با نفس عمیقی نصفه گذاشت و بعد چند ثانیه گفت:
_دیشب گند کاری خودت و درست کردم دوستمم خلاص کردم امروز هم پاکت سیگار تو ماشین بابات و گردن گرفتم پس انقدر با چرت و پرتات رو مخم نرو که یهو قید همه چی و بزنم و هرچی که بوده و نبوده رو به خانواده ها بگم!
و آروم لب زد:
_یه چیز دیگه هم هست که قبل عقد باید معلوم شه
منتظر نگاهش کردم که ماشین و کنار خیابون نگهداشت و خیره تو چشمام گفت:
_تو...تو دختری؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_108
با این حرفش رنگ از روم پرید نمیدونستم راجع بهم چه فکری کرده که داره همچین حرفی میزنه واسه همین طلبکار جواب دادم:
_تو پیش خودت چه فکری کردی؟فکر کردی چون یه دورهمی رفتم حتما...
حرفم و قطع کرد:
_من نمیخوام راجع بهت فکری کنم واسه همین دارم میپرسم و توهم فقط جواب بده...آره یا نه؟
رو ازش گرفتم،
یه مهمونی مسخره حیثیتم و اینجوری به خطر انداخته بود.
با صدای گرفته جواب دادم:
_من حد و مرزم و میدونم...توهم نمیخواد نگران باشی
دستش و رو دستم گذاشت:
_خیلی خب حالا نگاهم کن
با بی میلی سر چرخوندم سمتش اما قبل از اینکه اون بخواد چیزی بگه من گفتم:
_تو مهمونی ای که رفته بودم هیچ خبری نبود همه اونایی که اونجا بودن یا همکلاسی دانشگاهم بودن یا به یه طریقی آشنا...اون هم که بهت گفتم این مهمونیا واسم عادیه همش دروغ بود من 5 بار بیشتر مهمونی نرفتم تو این دفعاتم هیچ اتفاق بدی نیفتاده
سری به نشونه تایید تکون داد:
_میدونم
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_تا حالا صد بار مهمونی لو رفته داشتیم هیچوقت تو و اکثر اونایی که اون شب گرفتیم و ندیده بودم
دستم و محکم تو دستش گرفت:
_من میدونم که تو بد نیستی
و با لبخند نگاهم کرد که دماغم و بالا کشیدم:
_ولی بد نبودنم دلیل بر این نمیشه که این ازدواج درسته
پوفی کشید:
_روی سگ منو بالا نیار بزار همه چی خوب پیش بره
سکوت کردم .
اون نمیخواست قبول کنه که داریم اشتباه میکنیم و تموم تلاش من هم بی فایده بود من چاره ای نداشتم جز ازدواج بااون...
کسی که تو عصبانیت چشم میبست رو همه چی قطعا تموم تهدیداش رو هم عملی میکرد و ابرویی برام نمیذاشت...
من باید باهاش ازدواج میکردم تا حرمت ها سرجاش بمونه تا بابا سرش بالا بمونه تا همه چی خوب باشه اما این ازدواج زوری قلبم و از هر حس خوبی خالی کرده بود
خالی از تموم رویاها...
خالی از هر برنامه ای برای آینده!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#سلام_امام_زمانم🌹
یا ایهاالعزیز دلم مبتلایتان
دارد دوباره این دل تنگم هوایتان
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
از حال ما اگر که بپرسی ملال نیست
جز دوری شما و فراق صدایتان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌿
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【💖】⇉ #پست_مناسبتی
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات