فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】
-
نسیمموےتـــــو
پیوندجآنآگھماست☹️
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌻】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
【🌻】⇉ #امامرضا(ع)
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
☁️⃟🌻
᷎.
🌿⃟🧕🏻¦⇢ #حجاب
🌿⃟🦋¦⇢ #تلنگرانہ
•
میشه برای دل بی قرار
مهدی "عج"
فقط یه
کوچولو
حجابتو رعایت کنی؟🙂
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_106
از مردی که عقایدش شبیه عقاید من نبود و پایبند اصولی بود که من مهم نمیدونستمشون!
نمیدونستم وقتی بابا نظرم و پرسید چی باید بگم؟
واسه نه گفتن دلیلی برای اونها نداشتم و با گفتن بله مدیون خودم و احساسم میشدم!
لباسام و عوض کردم و موهام و از بند کش مو آزاد کردم و دستی توشون کشیدم و نفس عمیقی سر دادم.
دیگه به سیاوش علاقه ای نداشتم چون یکسال از اون ماجرا گذشته بود و به نظرم پشیمونیش چیزی و عوض نمیکرد اما نخواستن اون هم چیزی رو عوض نمیکرد من تو دوراهی ای بودم که محسن برام ساخته بود.
نفس عمیق دومم کشیدم و قبل از بیرون رفتن به محسن زنگ زدم
اول باید بااون حرف میزدم.
چندتا بوق که خورد صداش تو گوشی پیچید:
_بله
سلام و احوالپرسی مختصری کردم وادامه دادم:
_پدرت با خانوادم تماس گرفته؟
حرفم و تایید کرد:
_آره بهت که گفتم.حالا چیشده؟
جواب دادم:
_چیزی نشده فقط میخواستم بدونم باید چیکار کنیم؟عقد اون هم به همین زودی فکر نمیکنم عاقلانه باشه..ما هنوز تکلیفمون با خودمون معلوم نیست.
پوفی کشید:
_خانواده ها اینطوری فکر نمیکنن!
دستم و گذاشتم رو سرم و نشستم رو زمین:
_من الان باید چیکار کنم؟
با خیال راحت جواب داد:
_هیچی، با تاریخ عقد موافقت میکنی!
حرف زدن باهاش بی فایده بود اون اصلا متوجه نبود که ما نمیتونیم هیچ زندگی ای رو باهم شروع کنیم!
سکوتم که طولانی شد ادامه داد:
_بیرونم میخوای بیام دم خونه ببینمت؟
حرف زدن پشت تلفن که بی فایده بود اما شاید رو در رو میتونستم یه کاری کنم واسه همین جواب دادم:
_نزدیکی؟
لب زد:
_آره، یه چند دقیقه دیگه میرسم. فعلا!
گوشی و قطع کردم و دوباره آماده شدم و از اتاق رفتم بیرون،
مامان با دیدنم با تعجب گفت:
_دوباره کجا؟
همینطور که میرفتم سمت در گفتم:
_محسن اومده دم در، سریع میام
و نیم نگاهی به بابا انداختم:
_البته با اجازه
لبخندی زد:
_برو بچه پررو!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_107
در خونه رو که باز کردم ترمز زد و این یعنی همزمان باهم رسیده بودیم!
در و بستم و سوار ماشین شدم:
_سلام
جواب سلامم و داد و گفت:
_همینجا وایسم یا بریم؟
اگه رانندگی میکرد و نگاهش سمتم نبود راحت تر میتونستم حرف بزنم که
گفتم:
_اطراف خونه یه چرخی بزنیم
سری به نشونه تایید تکون داد و ماشین و به حرکت درآورد:
_منم در جریان نبودم ولی ظهر که رفتم خونه بابا گفت همچین برنامه ای داره منم نتونستم مخالفت کنم
و سر چرخوند سمتم:
_بعدشم این ازدواج هر جوری که هست سر میگیره چه زود چه دیر!
سوار بر خر شیطون پایین اومدنی نبود که سری به نشونه تایید تکون دادم:
_آره ولی ما که نمیتونیم تو ده دوازده روز همه کارامون و بکنیم
ابرویی بالا انداخت:
_کدوم کار؟یه آزمایش و خرید حلقه که خیلی وقت نمیبره
هرچی بیشتر میگفت بیشتر پی به ازدواج رویاییمون میبردم
نفسی گرفتم و جواب دادم:
_محسن
هومی گفت که ادامه دادم:
_اگه میخوای با من ازدواج کنی باید من و همینطور که هستم بخوای...میتونی؟
بی اینکه نگاهم کنه گفت:
_اون هم درست میشه
نوچی گفتم:
_درست نمیشه
جواب داد:
_نکنه من باید عوض شم؟
حرفش و تایید کردم:
_ممکنه!
پوزخندی زد:
من تو زندگیم کار اشتباهی نکردم که بخوام بابتش پشیمون باشم یا دیگه تکرارش نکنم
_ازدواج با من تبدیل میشه به بزرگترین اشتباهت...حالا خوددانی
کلافه نگاهم کرد:
_میشه انقدر نری رو مخم؟میتونی؟
و با صدای بلند تر ادامه داد:
_د آخه من نتونم تو یه علف بچه رو هم آدم کنم که ...
حرفش و با نفس عمیقی نصفه گذاشت و بعد چند ثانیه گفت:
_دیشب گند کاری خودت و درست کردم دوستمم خلاص کردم امروز هم پاکت سیگار تو ماشین بابات و گردن گرفتم پس انقدر با چرت و پرتات رو مخم نرو که یهو قید همه چی و بزنم و هرچی که بوده و نبوده رو به خانواده ها بگم!
و آروم لب زد:
_یه چیز دیگه هم هست که قبل عقد باید معلوم شه
منتظر نگاهش کردم که ماشین و کنار خیابون نگهداشت و خیره تو چشمام گفت:
_تو...تو دختری؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_108
با این حرفش رنگ از روم پرید نمیدونستم راجع بهم چه فکری کرده که داره همچین حرفی میزنه واسه همین طلبکار جواب دادم:
_تو پیش خودت چه فکری کردی؟فکر کردی چون یه دورهمی رفتم حتما...
حرفم و قطع کرد:
_من نمیخوام راجع بهت فکری کنم واسه همین دارم میپرسم و توهم فقط جواب بده...آره یا نه؟
رو ازش گرفتم،
یه مهمونی مسخره حیثیتم و اینجوری به خطر انداخته بود.
با صدای گرفته جواب دادم:
_من حد و مرزم و میدونم...توهم نمیخواد نگران باشی
دستش و رو دستم گذاشت:
_خیلی خب حالا نگاهم کن
با بی میلی سر چرخوندم سمتش اما قبل از اینکه اون بخواد چیزی بگه من گفتم:
_تو مهمونی ای که رفته بودم هیچ خبری نبود همه اونایی که اونجا بودن یا همکلاسی دانشگاهم بودن یا به یه طریقی آشنا...اون هم که بهت گفتم این مهمونیا واسم عادیه همش دروغ بود من 5 بار بیشتر مهمونی نرفتم تو این دفعاتم هیچ اتفاق بدی نیفتاده
سری به نشونه تایید تکون داد:
_میدونم
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_تا حالا صد بار مهمونی لو رفته داشتیم هیچوقت تو و اکثر اونایی که اون شب گرفتیم و ندیده بودم
دستم و محکم تو دستش گرفت:
_من میدونم که تو بد نیستی
و با لبخند نگاهم کرد که دماغم و بالا کشیدم:
_ولی بد نبودنم دلیل بر این نمیشه که این ازدواج درسته
پوفی کشید:
_روی سگ منو بالا نیار بزار همه چی خوب پیش بره
سکوت کردم .
اون نمیخواست قبول کنه که داریم اشتباه میکنیم و تموم تلاش من هم بی فایده بود من چاره ای نداشتم جز ازدواج بااون...
کسی که تو عصبانیت چشم میبست رو همه چی قطعا تموم تهدیداش رو هم عملی میکرد و ابرویی برام نمیذاشت...
من باید باهاش ازدواج میکردم تا حرمت ها سرجاش بمونه تا بابا سرش بالا بمونه تا همه چی خوب باشه اما این ازدواج زوری قلبم و از هر حس خوبی خالی کرده بود
خالی از تموم رویاها...
خالی از هر برنامه ای برای آینده!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#سلام_امام_زمانم🌹
یا ایهاالعزیز دلم مبتلایتان
دارد دوباره این دل تنگم هوایتان
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
از حال ما اگر که بپرسی ملال نیست
جز دوری شما و فراق صدایتان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌿
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【💖】⇉ #پست_مناسبتی
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
يَجى ءُ الرَّجُلُ يَوْمَ الْقيامَةِ وَ لَهُ مِنَ الْحَسَناتِ كَالسَّحابِ الرُّكامِ اَوكَالْجِبالِ الرَّواسى فَيَقولُ: يا رَبِّ، اَنّى لى هذا وَ لَمْ اَعْمَلها؟ فَيَقولُ: هذا عِلْمُكَ الَّذىعَلَّمْتَهُ النّاسَ يُعْمَلُ بِهِ مِنْ بَعْدِكَ؛ 🌼
☘️ انسان، در روز قيامت مى آيد و با خود كارهاى نيكى چون ابرهاى انبوه يا كوه هاى سربه فلك كشيده دارد، پس مى گويد: پروردگارا! اينها را كه من انجام نداده ام، اينها ازكجايند؟ [خداوند ]مى فرمايد: اين، دانش توست كه به مردم آموختى و پس از تو، به آن عمل كردند. ☘️
🌸 .بصائر الدرجات، ص ۲۵، ح ۱۶. 🌸
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_109
تو سکوت سنگین بینمون ماشین و به حرکت درآورد:
_برسونمت خونه؟
_آره
و چند دقیقه بیشتر طول نکشید که رسیدیم به مبدا
با گفتن خداحافظ از ماشین پیاده شدم و خواستم در و ببندم که صدام زد:
_الی
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
_برو و با خیال راحت با جلو افتادن عقد موافقت کن بهت قول میدم که کنار من خوشبخت باشی!
سری تکون دادم و در ماشین و بستم و زنگ ایفون و زدم و بعد از اینکه در باز شد دستی واسه محسن تکون دادم و رفتم تو خونه.
حرفاش تو سرم تکرار میشد.
حرفهای خوبش امیدوارم میکرد و حرفهای تندش میترسوندم!
با شنیدن صدای مامان به خودم اومدم:
_دیگه نمیخواد بری بالا لباس عوض کنی بیا بشین.
بی هیچ حرفی رو مبل روبه رویی مامان و بابا نشستم که بابا تلویزیون و خاموش کرد و گفت:
_فکر کنم محسن بهت گفته باشه ولی اگه در جریان نیستی باید بگم که حاجی صبری میخواد عقد و بندازه جلوتر
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_میدونم
این بار مامان گفت:
_نظر ما بستگی داره به نظر خودت...تو موافقی؟
با چند ثانیه مکث جواب دادم:
_آره...من مشکلی ندارم
و لبخند مصنوعی ای زدم:
_حالا امری نیست؟
مامان جواب داد:
_یه آبی به دست و روت بزن بیا شام بخوریم
بلند شدم سرپا:
_من یه چیزی خوردم گشنم نیست
و رفتم تو اتاق....
..............
از نیمه های شب گذشته بود
امشب انقدر بی حوصله بودم که حتی با سوگند هم حرف نزده بودم و حالا تموم پیام های سیاوش هم بی جواب مونده بود که دوباره پیام داد:
< صبح شد نمیخوای جواب بدی؟>
حالا که تکلیف همه چی معلوم شده بود باید خیال سیاوش روهم راحت میکردم برای همین با تموم بی حوصلگیم براش نوشتم:
<جوابم منفیه.من نمیخوام به اون رابطه برگردم لطفا دیگه حرفش و نزن.>
میدونستم حالا میخواد شروع کنه به دلیل خواستن که چرا؟
که من همه چیز و درست میکنم
که لطفا برگرد
اما دیر بود.
اون خیلی دیر فهمیده بود که من تو رابطه باهاش کاری نکرده بودم حالا دیگه من نه میتونستم ببخشمش و نه هیچوقت حتی میتونستم بهش فکر کنم.
من داشتم ازدواج میکردم!
کلمه ای که برام غریب بود اما چند روز دیگه بااومدن اسم مردی که با زور و تهدید من و مجبور به این کار کرد،
بهش تن میدادم!
گوشی و رو میز کنار تخت گذاشتم و چشمای مدام خیسم و بستم و نفهمیدم کی اما خوابم برد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😁🌹】
-
رفت و غزلم چشم به راهش ...
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌹】⇉ #شھید_استورۍ
【🌹】⇉ #حـــــاجقاســـــم
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
【🤤💕】
-
غــممخورجوانيمولشـگرتوييمآقا
توعلـيوآقايـي،قنــــــبرتوييمآقا
ايرهبرفرزانه،«سيدعلي»ايمولا
درجبــههجنگنرم،
افسـرتوييمآقا«انشاءالله»
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【💕🤤】⇉ #رهبرانهـ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_110
#محسن
جواب آزمایشارو گرفتم و سوار ماشین شدم.
حالا همه چی برای عقد فردا فراهم بود که گوشی و گرفتم تو دستم و به الناز زنگ زدم و بعد از چند تا بوق صداش تو گوشی پیچید:
_سلام بله
با لحن مهربونی جواب دادم:
_سلام چطوری؟
و قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم:
_جواب آزمایشارو گرفتم...حلقه هارو هم دارم میرم بگیرم
آهانی گفت:
_خیلی خب منم با سوگند بیرونم یه کم خرید دارم
خوشم نمیومد از رفت و اومدش بااین دختره اما فعلا قصد نداشتم چیزی هم بهش بگم که جواب دادم:
_باشه کارت تموم شد بهم خبر بده
و خواستم خداحافظی کنم که سریع گفت:
_میگم که محسن...
ابرویی بالا انداختم:
_جونم؟
آروم گفت:
_میخوام اون لباسی که واسه فردا دیدمش و تحویل بگیرم میخوای بیای ببینیش؟
کم کم داشت یخش باز میشد و من هم همین و میخواستم که گفتم:
_آره حتما کی کارت تموم میشه بیام؟
جواب داد:
_یه ده دقیقه دیگه سوگند میره آدرس و برات میفرستم بیا اینجا
و بعد از خداحافظی گوشی و قطع کرد.
تلفن و قطع کردم و با لبخندی که بی اختیار رو لب هام جا خوش کرده بود منتظر پیام الی بودم که گوشیم زنگ خورد.
با دیدن شماره مرضیه جواب دادم:
_سلام جانم زنداداش
مثل همیشه سلام و احوالپرسی کرد و ادامه داد:
_کسی خونه نیست ستایش هم بهونه میگیره دارم میبرمش خونه مامانم شما کلید داری؟پشت در نمونی؟
کلید همراهم بود که جواب دادم:
_نه کلید همراهمه
باشه ای گفت:
_پس فعلا
گوشی و که قطع کردم پیام الناز هم رسیده بود و آدرس مزون رو برام فرستاده بود،
دور نبودم و چند دقیقه ای میتونستم برسم که ماشین و به حرکت درآوردم و راهی شدم...
با رسیدنم ماشین و گوشه خیابون پارک کردم و چشمی به اطراف چرخوندم حتما توی مزون بود.
پیاده شدم و راه افتادم سمت مزون که چشمم بهش افتاد یه کم بالاتر از مزون مشغول حرف زدن با گوشی بود که رسیدم پشت سرش و گفتم:
_سلام!
چرخ زد سمتم و قبل از اینکه جواب سلامم و بده خطاب به مخاطب پشت تلفن گفت:
_من باید برم فعلا!
و گوشی و قطع کرد:
_سلام اومدی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم که گوشیش و گذاشت تو کیفش:
_مامانم بود میخواست ببینه کارا خوب پیش میره!
لبخندی بهش زدم و همزمان با قدم برداشتن به سمت مزون گفتم:
_فقط مونده همین لباس دیگه کاری نداریم!
شونه به شونم قدم برمیداشت:
_این لباس و کت و شلوار شما
نگاهم چرخید سمتش:
_من با کت و شلوار راحت نیستم
با یه اخم ساختگی نگاهم کرد:
_بخاطر منم که شده باید راحت باشی
و تکرارکرد:
_باید!
خنده ام گرفت،
هرچی بیشتر میگذشت وجودش بیشتر من و به وجد میاورد که گفتم:
_خیلی خب کت و شلوار میخریم ولی به کراوات و این چیزا اصلا فکر هم نکن!
با خنده گفت:
_کراوات بااون یقه کیپت؟
با ورود به مزون حرفمون ادامه پیدا نکرد و فروشنده که دختر خوش برخوردی بود به سمتمون اومد:
_سلام بالاخره با آقای دوماد اومدی؟
و به سمت لباس ها راهنماییمون کرد.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#چادرانه
سلام مردم دنیا✋🏻
بدانید ڪه اگر تمام شما
مرا به خاطر چادرم رها ڪنید
من مے مانم و خدا❤️
من مے مانم و چادرم❤️
چه باڪ!
خدایے دارم مهربان
از تار و پود چادرم به من نزدیڪتر
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_111
لباس های پر زرق و برقی که هنوز نمیدونستم الناز کدوم و پسندیده!
با رسیدن به طبقه بالا الناز جلوتر از من رفت سمت یه لباس با رنگ صورتی روشن و کنارش ایستاد:
_من این و انتخاب کردم...چطوره؟
نگاهی به سرتا پای لباس انداختم با اصطلاحات زنونه اش آشنا نبودم اما پیراهن شیک و ساده ای بود که گفتم:
_قشنگه
فروشنده کنار الناز ایستاد:
_برو تو اتاق پرو برات میارمش
و چشمکی بهش زد و الناز مطابق حرفش راهی اتاق پرو شد.
چند دقیقه ای و پشت در اتاق منتظر بودم که گوشه در باز شد:
_محسن
جلو در ایستادم که درو باز کرد و پرده رو کنار زد:
_چطوره؟
ماتم برده بود!
سکوت که کردم چرخی زد:
_به نظر من که خوشگه..
تو لباسی یقه بازی که تا پایین جذب تنش بود حسابی دیدنی بود!
با این وجود نباید بیشتر از این تو سکوت نگاهش میکردم که گفتم:
_آره خوشگله!همین خوبه..
و همون لباس رو گرفتیم و از اونجا زدیم بیرون.
تصویرش لحظه ای از جلوی چشمام نمیرفت هیکل ظریفش و پوست روشن تنش عجیب تو اون لباس خود نمایی میکرد!
لباس و گذاشتم عقب و نشستم تو ماشین و همزمان صداش و شنیدم:
_کت و شلواری هم که برات دیدم یه خیابون پایین تره...یه کت و شلوار طوسی خوشگل!
ماشین و به حرکت درآوردم و چند دقیقه بعد همونجایی که الناز آدرس داده بود متوقفش کردم و همون کت و شلواری رو خریدیم که از قبل دیده بود کت و شلوار خوش دوختی که خوب به تنم نشسته بود!
حالا همه کارها تموم شده بود و میتونستیم با خیال راحت به فکر فردا باشیم!
چند دقیقه ای میشد که تو مسیر بودیم،دم ظهر بود و بدجوری گشنم بود که گفتم:
_ناهار چی بخوریم؟
تو فکر بود و با حرفم به خودش اومد که گفت:
_چی؟
نگاهی به ساعت انداختم:
_ناهار!
شونه ای بالا انداخت:
_تا ببینیم آشپزهای خونه چی درست کردن
و ادامه داد:
_مامان گرامی بنده و زنداداش شما!
جواب دادم:
_آشپز دوم امروز خونه نیست!
ابرویی بالا انداخت:
_پس سر راهت 4 تا تخم مرغ بخر نیمرو که بلدی درست کنی؟
نوچی گفتم:
_یه بار نشد نسوزه!
خندید:
_پس از بیرون غذا بگیر...پیتزا مثلا
و چشماش و بست:
_پیتزای مکزیکی...تند و دلچسب!
و لباش و با زبونش تر کرد که رو ازش گرفتم،
امروز بدجوری داشت با روح و روانم بازی میکرد !
صدایی تو گلو صاف کردم:
_پیتزا دوست داری؟
اوهومی گفت:
_اوهوم پیتزا مکزیکی و برگر با قارچ و پنیر غذاهای مورد علاقمن
فکری به سرم زد و گفتم:
_خیلی خب الان میریم میخوریم...میریم همونجا که دیدمت و به زور شماره ام و ازم گرفتی!
این و گفتم و زدم زیر خنده که حرصش گرفت:
_اولا کارم گیر بود دوما اون به زور بود؟خیلی هم با اشتیاق شماره ات و تقدیمم کردی!
میگفت و من میخندیدم که یهو بطری آب کنار در و برداشت و با بطری ضربه محکمی به پام زد:
_انقدر نخند!
از درد پام اخمام رفت توهم اما مانع خندیدنم که نشد هیچ بلکه انگیزم واسه اذیت کردنش هم بیشتر شد که بطری و از دستش کشیدم و به قصد تلافی حمله ور شدم سمتش که یهو در بطری باز شد و هرچی آب توش بود خالی شد رو لباسای الناز!
خیس خالص شده بود که جیغ زد:
_من و خیس میکنی؟
دهنم باز مونده بود و حرفی نمیزدم که ادامه داد:
_محسن!
تازه به خودم اومدم و گفتم:
_درش و شل بسته بودم به جون تو عمدی نبود!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#چـادرانہ‹🦋🌿›
میگفت...
خجالٺ میڪشم همہجا چادر بپوشم😔
معمولاَ تو جامعه هیشکے هم سن و ساݪ من چادری نیست🐚
میشم گاو پیشونی سفید!🙁
گفتم...
قرار نیسٺ همه مثݪ تو باشن ڪه!
ماه اگه بیشتر از یکی تو آسمون ازش بود،
ڪه دیگه فرقے با ستاره ها نداشت😉
تو ماه باش🙂🦋
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_112
شیشه رو تا جایی که میشد داد پایین:
_حالا مگه اینا خشک میشه؟
نتونستم نخندم و زدم زیر خنده:
_خیلی دیدنی شدی!
نیم نگاه طلبکارانه ای بهم انداخت...
نگاهی که از صدتا فحش بدتر بود و باعث شد تا بی اختیار صدای خنده هام قطع شه!
ناامید از خشک شدن لباساش تکیه داد به صندلی:
_حالا چیکار کنم؟
بیخیال جواب دادم:
_بالاخره خشک میشه دیگه!
سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_مگه چقدر مونده تا اونجا؟
تازه یادم افتاد که قرار بر خوردن ناهار بوده و گفتم:
_خب اونجا نمیخوریم
سریع پرسید:
_حتما میخوای تو ماشین پیتزا و برگر مهمونم کنی؟
نگاه گذرایی بهش انداختم و یهو گفتم:
_نه...میریم خونه!
یه تای ابروش بالا پرید:
_خونه؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_کسی خونه نیست
با این حرفم جم و جور تر از قبل نشست:
_همینجا خوبه!
با رسیدن به اون فست فودی ماشین و نگهداشتم و لبخند گوشه لبی بهش زدم:
_سریع برمیگردم!
و از ماشین پیاده شدم...
......
#الی
در ماشین و باز کردم و پیاده شدم اینجوری حداقل میتونستم چند دقیقه ای زیر آفتاب وایسم و یه کم اوضاع بهتر شه!
مانتوی چسبیده به بدنم و با دست یه کم از خودم جدا کردم و نگاهی به داخل رستوران انداختم
محسن تو دیدم بود و منتظر آماده شدن غذاها نشسته بود رو صندلی.
با دیدنش نفس عمیقی کشیدم و تکیه دادم به ماشین،
تو این چند روز انقدر رفته بود اومده بود و باهام حرف زده بود که اوضاعم روبه راه شده بود اما موضوع دیگه ای هم وجود داشت که نمیذاشت با خیال راحت به محسن و مراسم عقدمون فکر کنم و اون هم وجود سیاوش بود!
سیاوشی که این چند وقت هرشب و جلوی در خونه سر کرده بود و دنبال برگردوندن رابطه اون سالها بود و این تماما خیال باطل بود!
بهش گفته بودم که هیچی دوباره شروع نمیشه اما بیخیال نمیشد
سیاوش همیشه مغرور حالا داشت به هر دری میزد!
اون محسن و جدی نگرفته بود و این قضیه کاملا جدی بود...
تو همین فکر بودم که صدای ویبره گوشیم و شنیدم.
یه نگاه به داخل رستوران انداختم و بعد گوشی و از تو کیفم بیرون آوردم.
خودش بود!
با استرس جواب دادم:
_دوباره که زنگ زدی!
صدای عصبیش تو گوشی پیچید:
_با اون مردتیکه رفتی بیرون؟
کلافه جواب دادم:
_تو چرا هیچی و جدی نمیگیری؟بهت گفتم دارم ازدواج میکنم چرا باور نداری؟
پوزخندی زد:
_تو چه وجه مشترکی با یه همچین آدمی داری؟تو چجوری میخوای بااون ازدواج کنی؟
نمیخواستم حرفهاش حالم و عوض کنه که گفتم:
_من تصمیمم و گرفتم فردا هم همه چی رسمی میشه ...فردا عقد میکنیم،توهم دیگه نباید با من تماس بگیری
قهقهه ای از سر حرص زد:
_باورم نمیشه...این تویی الی؟چجوری دلت لرزیده واسه آدمی که...
حرفش و قطع کردم:
_دیگه ادامه نده من تصمیم خودم و گرفتم
سریع گفت:
_اگه همین امشب بیام خواستگاری چی؟
دستم لرزید اما نه به سبب دوست داشتن نه به سبب عشق فقط بخاطر یادآوری گذشته!
با مکث جواب دادم:
_دیگه باهام تماس نگیر سیاوش من دیگه مجرد نیستم!
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم:
_خداحافظ!
و گوشی و قطع کردم و بعد از خاموش کردن انداختمش تو کیفم...
حرفهای سیاوش تموم انرژِیم و ازم گرفت...
اون درست وقتی چاره پیدا کرده بود که من ناچار به ازدواج به محسن بودم...
تو قلبم جایی نداشت اما گذشتمون اذیتم میکرد اینکه اون روزها آرزویی جز سیاوش نداشتم اذیتم میکرد و من نمیدونستم چجوری میشه باید خودم و آروم کنم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#یا_علی_مدد
مرا که خاک نجف از الست، در نظر است
اگر به عـــــرش روم، روی بر قفـــــا دارم
اَشهَدُاَنَّعَلیَّوَلیُالله
#یکشنبه_های_علوی
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
【🤩🦋】
-
سوگندبهآنچھارقبرخاڪۍ…😁
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🦋】⇉ #عڪس_استورۍ
【🦋】⇉ #امامحســــعــــن
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_113
غرق همین افکار صدای محسن و شنیدم:
_چرا پیاده شدی؟
نمیخواستم چیزی بفهمه که لبخندی تحویلش دادم:
_خواستم یه کم لباسام خشک بشه
غذاهارو داد دستم:
_تا بعد ناهار خشک میشه!
چیزی نگفتم و سوار شدم که ماشین و دور زد و نشست پشت فرمون:
_نخوری تا برسیم
با تردید نگاهش کردم:
_کجا میریم؟
ماشین و روشن کرد و همزمان با حرکت جواب داد:
_گفتم که خونه
اینکه اولین بار بود تو همچین شرایطی قرار گرفته بودم موذبم کرده بود اما دلیلی برای مخالفت نداشتم.
تا رسیدن به خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد شاید چون امروز حسابی حرف زده بودیم!
ماشین و جلو در خونه پارک کرد و گفت:
_پیاده شو
بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم که اومد سمتم و کلید و داد بهم:
_تو در و باز کن من غذاهارو میارم
در حیاط و باز کردم و جلوتر از محسن وارد قصری که خونشون بود شدم!
هنوزم نتونسته بودم هضم کنم که اینا بااین عقاید چطور انقدر وضع خونه زندگیشون خفنه!
حیاطی به بزرگی و زیبایی هرچه تمام تر و خونه ای به مراتب زیباتر!
جلو در ورودی خونه که رسیدیم گفتم:
_بقیه کجان؟
با یه دست در و باز کرد و همینطور که منتظر ورودم بود جواب داد:
_بابا و مجتبی رفتن کرج شب میان مرضیه هم خونه مامانشه
آهانی گفتم و رفتم تو که سریع گفت:
_کفشات یادت نره!
با تعجب نگاهش کردم:
_میدونم!
و کفشام و درآوردم و رفتم سمت آشپزخونه و محسن هم پشت سرم اومد:
_صبر میکنی تا من یه دوش بگیرم بعد ناهار بخوریم یا...
حرفش و قطع کردم:
_منتظر میمونم
غذاهارو رو میز گذاشت و راهی خروج از آشپزخونه شد
نمیدونستم چی به چیه و گیج چشم میچرخوندم تو آشپزخونه که برگشت سمتم:
_تو یخچال نوشیدنی هست یه چیزی بخور مانتوت رو هم دربیار تا خشک بشه!
سری به نشونه باشه تکون دادم و بعد محسن از دیدم خارج شد.
مانتوم از اون حالت خیسی دراومده بود اما هنوز نم داشت که درش آوردم و رو یکی از صندلی های میز غذا خوری 8 نفره تو آشپزخونه انداختمش،
شالم رو هم درآوردم و چرخی تو آشپزخونه بزرگ خونه زدم و یه لیوان آب خوردم و بعد رفتم سراغ چند تا ظرف و شروع کردم به چیدن میز میخواستم تموم فکرم و متمرکز کنم رو محسن چون ما داشتیم یه زندگی و شروع میکردیم و من میخواستم کورسوی امید تو دلم روشن بمونه...
نمیخواستم از آینده ناامید باشم!
میز و چیدم و رفتم کنار پنجره و بازش کردم و تو هوای نسبتا مطلوب خرداد نفسی گرفتم که صدای محسن و شنیدم:
_من اومدم!
یهو شنیدن صداش شوکم کرده بود که با عجله برگشتم سمتش و این بی هوا برگشتن مصادف شد با خوردن پیشونیم به گوشه پنجره و بالا رفتن صدای داد و هوارم!
انقدر سرم درد گرفت که چشمام و بستم و به دیوار تکیه دادم و همزمان دست محسن و رو دستم حس کردم و صداش و بالا سرم شنیدم:
_خوبی تو؟
و دستم و کنار زد:
_بزار ببینم...
دستم و برداشتم و چشمام و باز کردم با حوله تن پوش روبه روم ایستاده بود و موهای خیس خرماییش به هم ریخته رو پیشونیش پخش شده بودن!
یه جوری زل زده بودم بهش که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و همین دو دقیقه پیش هم با سر نرفتم تو پنجره!
همیجوری داشتم نگاهش میکردم که زد به شونم:
_حواست کجاست؟ میگم خوبی؟
سرم و به بالا و پایین تکون دادم:
_خوبم
نفسش و فوت کرد تو صورتم:
_تو چرا انقدر سربه هوایی؟
فکرم پیش حرفاش نبود که با تعجب نگاهش کردم:
_چی؟
خندید:
_فکر کنم مخت جابه جا شده ببین مانتوت خشک شده بریم بیمارستان!
تازه دو هزاریم افتاد و فهمیدم چقدر دارم ضایع بازی درمیارم و واسه بدتر نشدن اوضاع تو خنده همراهیش کردم:
_نه خوبم...
چشمی تو کاسه چرخوند:
_امیدوارم!
و با دست به میز غذاخوری اشاره کرد:
_بفرمایید ناهار
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_114
در ماشین و باز کردم:
_اومدم که باور کنی...
که خیالت راحت بشه که همه چی تموم شده و دیگه با من هیچ تماسی نگیری
صداش گرفته تر از قبل شد:
_باشه برو...باور کردم!
نگاهش نکردم و از ماشین پیاده شدم اما قبل از بستن در صدای ضعیف شده اش به گوشم رسید:
_اگه یه روزی به هر دلیلی خواستی برگردی بدون من هستم...حتی شده 10 سال دیگه!
چندلحظه ای زل زدم بهش و گفتم:
_دیوونگی نکن...این دفعه فرق داره
دستی تو ته ریشش کشید و رو ازم گرفت:
_خداحافظ
و بی اینکه صبر کنه تا حتی در ماشینش و ببندم گازش و گرفت و رفت!
میخکوب شده بودم رو زمین و زل زده بودم به ماشینش که با سرعت داشت ازم فاصله میگرفت
انگار هنوز مات حرفهاش بودم که تکون خوردنای دست سوگند جلوی چشمم به خودم اومدم:
_کجایی؟
ابرویی بالا انداختم:
_مگه چیزی گفتی؟
زیر لب آره ای گفت:
_سیاوش چقدر عوض شده بود...با حرفهاش یه جوری شدم!
نمیخواستم بحثمون ادامه پیدا کنه که گفتم:
_امیدوارم دیگه زنگ نزنه!
جواب داد:
_اونطور که اون رفت بعید میدونم دیگه ازش خبری بشه!
و با دیدن اولین تاکسی که داشت میرسید بهمون ادامه داد:
_بیا بریم...
آخرین مراحل آماده شدن تو آرایشگاه و پشت سر میزاشتم.
سوگند یکساعت پیش واسه حاضر شدن رفته بود خونشون و حالا اینجا تنها بودم که صدای آرایشگر و شنیدم:
_تموم شد...ماه شدی عزیزم!
از جلوم که رفت کنار تو آینه نگاهی به خودم انداختم
ماهرانه به مدل اروپایی موهام وکمی بالاتر از گردنم جمع کرده بود و از جلو برام فرق باز کرده بود و این مدل مو همراه با میکاپ ملیح صورتم حسابی نظرم و جلب کرده بود که گفتم:
_مرسی!
با لبخند چشم ازم گرفت:
_ساناز جون عزیزم بیا به عروسمون کمک کن لباسش و بپوشه.
و اینطور شد که به کمک اون دختر لباسم و پوشیدم و رو صندلی ای منتظر اومدن محسن نشستم.
جسمم اینجا بود اما فکرم بی اختیار به سمت سیاوش کشیده میشد،
باورم نمیشد اما انگار نگران حالش شده بودم
نگران آخرین حرفش..!
با شنیدن صدای زنگ گوشیم از فکر به سیاوش بیرون اومدم،
محسن پشت خط بود
صدام و تو گلو صاف کردم و جواب دادم:
_بله
صداش تو گوشی پیچید:
_من رسیدم بیا بیرون
باشه ای گفتم و تلفن و قطع کردم و با بدرقه صاحب آرایشگاه راهی بیرون شدم.
محسن تو کت و شلوار طوسی رنگ و پیرهن سفید ش جذاب شده بود اما یقه کیپ و موهای ساده اش تو ذوق میزد!
بااین حال لبخندی تحویلش دادم که اومد سمتم
شنل و نصفه نیمه انداخته بودم و صورتم نمایان بود که لبخندی بهم زد:
_چه خوشگل!
نگاهی به سر و وضعش انداختم:
_حالا نمیشه یکی از دکمه های پیرهنت و باز کنی؟
ابرویی بالا انداخت:
_حرفشم نزن!
و قبل از اینکه من چیزی بگم کلاه شنل و تا روی چشم هام جلو کشید:
_بریم!
بی اینکه حرکتی کنم گفتم:
_جایی و نمیبینم که بخوام بیام!
و کلاه و عقب کشیدم:
_حالا بریم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
اِذا غَضِبَ اللّه ُ تَعالى عَلى اُمَّةٍ ثُمَّ لَمْ يُنزِل بِهَا العَذابَ غَلَت اَسْعارُها وقَصُرَتْ أعْمارُها و لَم يَربَح تُجّارُها و لَم تَزكُ ثِمارُها و لَم تَغْزُر اَنْهارُها و حُبِسَعَنها اَمطارُها و سُلِّطَ عَلَيْها اَشرارُها؛ 🌼
☘️ هرگاه خداوند متعال بر مردمى خشم بگيرد و بر ايشان عذاب نفرستد، اجناس آنهاگران و عمرشان كوتاه مى شود، بازرگانان آنها سود نمى برند، ميوه هايشان سالم نمى ماند، رودخانه هاى آنها پر آب نمى گردد، باران از آنها دريغ مى شود و بَدان آنان بر ايشان مسلّط مى گردند. ☘️
🌸 .من لايحضره الفقيه، ج ۱، ص ۵۲۴، ح ۱۴۸۹. 🌸
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_115
من تو این رابطه بلاتکلیف ترین بودم!
اون گرم بوسیدنم بود و دستش از تو دستم جدا شده بود و روی موهام در حرکت بود و من تو پریشونی افکارم سیر میکردم و تموم تلاشم واسه نترکیدن بغضم بود که صدای گوشی محسن بلند شد،
سرش و عقب کشید و قبل از هرکاری بلند شد و رفت سمت گوشیش که رو میز بود و من هم از این فرصت واسه نفس گرفتن و جااومدن حالم استفاده کردم که با تعجب صفحه گوشی و نگاه کرد:
_از خونه شماست!
و گوشی و جواب داد،
گوش تیز کرده بودم تا بفهمم کیه و قضیه از چه قراره که محسن گوشی و قطع کرد،
از رو تخت بلند شدم و پرسیدم:
_مامانم بود؟ چی میگفت؟
بعد از حرف زدن با مامان چهرش گرفته شده بود و من نمیدونستم این بخاطر چیه و همچنان منتظر بودم که بالاخره جواب داد:
_آره... سراغ تورو میگرفت چون گوشیت خاموشه
و با مکث ادامه داد:
_میخواست ببینه کجایی
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_حتما گوشیم خاموش شده، دیگه بریم!
و از کنارش رد شدم تا برم بیرون که از مچ دستم گرفت:
_مگه تو جلو مزون باهاش حرف نزدی و نگفتی که با منی؟
آب دهنم و به سختی پایین فرستادم و مردد سرم و چرخوندم سمتش که مچم و سفت تر چسبید:
_با توأم... مگه نگفته بودی؟
اخمام تو هم گره خورد:
_آخ محسن دستم..چیکار میکنی؟
فشار دستش که کمتر شد دستم و بیرون کشیدم و طوری که حتی دیگه شک هم نکنه گفتم:
_مامانه دیگه هوش و حواس درست حسابی که نداره...حتما یادش رفته!
و بی اینکه منتظرجوابش بمونم از اتاق زدم بیرون و البته صداش و پشت سرم شنیدم:
_وایسا
تو همون قدم ایستادم و سرم و چرخوندم سمتش:
_بله؟
سیم شارژ دستش بود:
_تا آماده شیم میتونی گوشیت رو شارژ کنی
چرخیدم سمتش و شارژر و از دستش گرفتم:
_مرسی من پایین میمونم تا آماده شی
و به هر بدبختی ای که بود بالاخره رفتم پایین
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#به_یاد_شهدا
#شهید_مجید_پازوکی
وصیـت من به تمام راهیان شهـادت حفظ حرمت ولایت فقیه و مبـارزه با مظاهر کفر تا اقامه ی حق و ظهـور ولی خدا امام زمان (عج) است
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😁👌】
-
خرمشھرفتحشد
بااینڪهدشمنخیلۍهارو
ازفتحش #نآامید ڪردھبود
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【👌】⇉ #استورۍ_مناسبتۍ
【👌】⇉ #آزادسازۍخرمشھر
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_116
حرفی نزدم و رو یکی از صندلی ها نشستم که روبه روم نشست و مشغول باز کردن غذاها شد:
_همشون یخ کردن ولی من عادت دارم هرروز ظهر دوش بگیرم
و نگاهم کرد:
_احساس سبکی میکنم!
جعبه پیتزایی که گذاشته بود جلوم و نزدیک خودم آوردم و گفتم:
_نمیدونستم!
و از جایی که گشنه بودم سریع یه قارچ پیتزا برداشتم و حسابی سس مالیش کردم و با دوتا گاز خوردمش!
با تعجب داشت نگاهم میکرد که گفتم:
_توهم بخور
دستش و دراز کرد سمتم و انگشت اشاره اش و گوشه لبم کشید:
_سسش زیاد بود!
و بعد شروع به خوردن غذا کرد.
غذا خوردنمون تا یک ربع بعد ادامه پیدا کرد و سرانجام سیرشدیم!
البته اگه سیرهم نشده بودیم دیگه چیزی برای خوردن رو میز باقی نمونده بود!
بعد از محسن از سر میز بلند شدم
ظرفهارو جمع کردم و شستمشون و بعد رفتم بیرون اما خبری از محسن نبود.
وایسادم وسط خونه و صداش زدم:
_محسن
صداش از طبقه بالا اومد:
_تو اتاقم بیا اینجا
کم سنگین شده بودم حالا باید از پله هاهم بالا میرفتم!
غر زنان از پله ها بالا رفتم و در حالی که نفس نفس میزدم رسیدم بالا:
_تو اتاق چیکار میکنی؟
جواب داد:
_موهام و سشوار میکشم
رفتم سمت اتاق و جلو در ایستادم:
_حالا نمیشد من بمونم پایین توهم کارت و کردی بیای پایین؟
سر چرخوند سمتم و همینطور که موهاش و مرتب میکرد جواب داد:
_خیلی خب برو پایین منم لباس عوض میکنم و میام
چپ چپ نگاهش کردم و بعد رفتم تو اتاق و رو لبه تختش نشستم:
_کی اون همه پله رو دوباره میره پایین؟
از تو آینه نگاهم کرد:
_خب نرو!
خمیازه ای کشیدم:
_نمیرم
چرخید سمتم:
_میخوای بخوابی؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_دیگه کم کم باید برم خونه
اوهومی گفت و کنارم نشست:
_تو حالت روبه راهه؟
با تعجب نگاهش کردم:
_چیزی شده؟
حرفم و رد کرد:
_فقط یه سوال بود
جواب دادم:
_همه چی واسه فردا خوبه...
خیره شد تو چشمام:
_واسه فردا نه... میخوام همیشه خوب باشی
نفس عمیقی کشیدم:
_سعی میکنم
چشماش و باز و بسته کرد:
_تو فقط رعایت من و کن... ما دیگه هیچ مشکلی برامون پیش نمیاد
لبخندی تحویلش دادم:
_دیگه نمیخوام راجع بهش حرف بزنیم
زیر لب باشه ای گفت و خودش و بهم نزدیکتر کرد،
اینکه انقدر نزدیک هم بودیم باعث با شدت کوبیدن قلبم تو سینم شده بود که دستش و گذاشت پشت کمرم و با دست دیگش و روی دستم گذاشت و در عرض چند ثانیه فاصله بین صورتامون پر شد و لب های داغش روی لب هام فرود اومد،
حالم دست خودم نبود و بی اختیار چشم هام داشت خیس میشد که بستمشون و بی هیچ حرکتی منتظر تموم شدن این بوسه موندم...
نه میتونستم همراهیش کنم و نه ازش فراری بودم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_117
ولش میکردم تا خود صبح سیاوش و بی نصیب نمیذاشت که گفتم:
_خب حالا آروم باش...دیگه فردا همه چی تموم میشه اون هم میره سراغ زندگیش!
اوهومی گفت:
_حالا پاشو لباست و دربیار از این حس غریبی دربیام بشینم برات چرت و پرت بگم!
زیر لب چشمی گفتم و رفتم سمت کمد لباسام و شروع کردم به عوض کردن لباس هام:
لباسام و تنم کردم و با خنده گفتم:
_خدا بخیر کنه ببینم این یکی جون سالم به در میبره از دست تو!
شروع کرد به خندیدن:
_تا قسمت چی باشه
دیدن سوگند حسابی شارژم کرده بود انقدر که نذاشتم شب و بره خونشون و کنارم موند...
کنارم موند تا حالم خوب بمونه و این شب راحت صبح بشه!
صبح با شنیدن صدای آلارم گوشیم چشم باز کردم
9 صبح بود و باید پامیشدم و میرفتم آرایشگاه خمیازه ای کشیدم و با صدای گرفتم سوگند و که رو تخت خوابیده بود صدا زدم:
_سوگند..پاشو
خسته از شب بیداری دیشب پشتش و کرد بهم:
_تا تو دوش بگیری بیدار میشم!
بالشتم و پرت کردم سمتش:
_مگه میخوام ضدعفونی کنم خودمو دیشب حموم بودم...پاشو
با برخورد بالشت به سرش پاشد نشست و با چشمای نیمه باز گفت:
_خب پاشو برو آرایشگاه منم یه کم میخوابم بعد میرم خونمون
قصد نداشت با زبون خوش بیدار شه که بلند شدم رفتم بالا سرش و با صدای نسبتا بلندی تو گوشش داد زدم:
_پاشو!
عین جن زده ها جیغ زد و دومتر پرید بالا که از خنده ولو شدم رو زمین و همزمان مامان در اتاق و باز کرد:
_یا خدا...چیشده؟
سوگند که داشت نفس نفس میزد جواب داد:
_خاله ببخشید ولی گند زدی بااین تربیتت!
و با دست یه خاک برسرت ریز واسه من اومد که مامان خندید و رو کرد به سمتم:
_من که نتونستم امیدوارم محسن بتونه آدمش کنه!
صدای خنده هام قطع شد و با لب و لوچه آویزون به مامان نگاه کردم:
_دست شما درد نکنه
لبخند گله گشادی تحویلم داد:
_قابلی نداشت...حالا بدویید حاضر شید که دیره!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟