#به_یاد_شهدا
#شهید_مجید_پازوکی
وصیـت من به تمام راهیان شهـادت حفظ حرمت ولایت فقیه و مبـارزه با مظاهر کفر تا اقامه ی حق و ظهـور ولی خدا امام زمان (عج) است
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😁👌】
-
خرمشھرفتحشد
بااینڪهدشمنخیلۍهارو
ازفتحش #نآامید ڪردھبود
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【👌】⇉ #استورۍ_مناسبتۍ
【👌】⇉ #آزادسازۍخرمشھر
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_116
حرفی نزدم و رو یکی از صندلی ها نشستم که روبه روم نشست و مشغول باز کردن غذاها شد:
_همشون یخ کردن ولی من عادت دارم هرروز ظهر دوش بگیرم
و نگاهم کرد:
_احساس سبکی میکنم!
جعبه پیتزایی که گذاشته بود جلوم و نزدیک خودم آوردم و گفتم:
_نمیدونستم!
و از جایی که گشنه بودم سریع یه قارچ پیتزا برداشتم و حسابی سس مالیش کردم و با دوتا گاز خوردمش!
با تعجب داشت نگاهم میکرد که گفتم:
_توهم بخور
دستش و دراز کرد سمتم و انگشت اشاره اش و گوشه لبم کشید:
_سسش زیاد بود!
و بعد شروع به خوردن غذا کرد.
غذا خوردنمون تا یک ربع بعد ادامه پیدا کرد و سرانجام سیرشدیم!
البته اگه سیرهم نشده بودیم دیگه چیزی برای خوردن رو میز باقی نمونده بود!
بعد از محسن از سر میز بلند شدم
ظرفهارو جمع کردم و شستمشون و بعد رفتم بیرون اما خبری از محسن نبود.
وایسادم وسط خونه و صداش زدم:
_محسن
صداش از طبقه بالا اومد:
_تو اتاقم بیا اینجا
کم سنگین شده بودم حالا باید از پله هاهم بالا میرفتم!
غر زنان از پله ها بالا رفتم و در حالی که نفس نفس میزدم رسیدم بالا:
_تو اتاق چیکار میکنی؟
جواب داد:
_موهام و سشوار میکشم
رفتم سمت اتاق و جلو در ایستادم:
_حالا نمیشد من بمونم پایین توهم کارت و کردی بیای پایین؟
سر چرخوند سمتم و همینطور که موهاش و مرتب میکرد جواب داد:
_خیلی خب برو پایین منم لباس عوض میکنم و میام
چپ چپ نگاهش کردم و بعد رفتم تو اتاق و رو لبه تختش نشستم:
_کی اون همه پله رو دوباره میره پایین؟
از تو آینه نگاهم کرد:
_خب نرو!
خمیازه ای کشیدم:
_نمیرم
چرخید سمتم:
_میخوای بخوابی؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_دیگه کم کم باید برم خونه
اوهومی گفت و کنارم نشست:
_تو حالت روبه راهه؟
با تعجب نگاهش کردم:
_چیزی شده؟
حرفم و رد کرد:
_فقط یه سوال بود
جواب دادم:
_همه چی واسه فردا خوبه...
خیره شد تو چشمام:
_واسه فردا نه... میخوام همیشه خوب باشی
نفس عمیقی کشیدم:
_سعی میکنم
چشماش و باز و بسته کرد:
_تو فقط رعایت من و کن... ما دیگه هیچ مشکلی برامون پیش نمیاد
لبخندی تحویلش دادم:
_دیگه نمیخوام راجع بهش حرف بزنیم
زیر لب باشه ای گفت و خودش و بهم نزدیکتر کرد،
اینکه انقدر نزدیک هم بودیم باعث با شدت کوبیدن قلبم تو سینم شده بود که دستش و گذاشت پشت کمرم و با دست دیگش و روی دستم گذاشت و در عرض چند ثانیه فاصله بین صورتامون پر شد و لب های داغش روی لب هام فرود اومد،
حالم دست خودم نبود و بی اختیار چشم هام داشت خیس میشد که بستمشون و بی هیچ حرکتی منتظر تموم شدن این بوسه موندم...
نه میتونستم همراهیش کنم و نه ازش فراری بودم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_117
ولش میکردم تا خود صبح سیاوش و بی نصیب نمیذاشت که گفتم:
_خب حالا آروم باش...دیگه فردا همه چی تموم میشه اون هم میره سراغ زندگیش!
اوهومی گفت:
_حالا پاشو لباست و دربیار از این حس غریبی دربیام بشینم برات چرت و پرت بگم!
زیر لب چشمی گفتم و رفتم سمت کمد لباسام و شروع کردم به عوض کردن لباس هام:
لباسام و تنم کردم و با خنده گفتم:
_خدا بخیر کنه ببینم این یکی جون سالم به در میبره از دست تو!
شروع کرد به خندیدن:
_تا قسمت چی باشه
دیدن سوگند حسابی شارژم کرده بود انقدر که نذاشتم شب و بره خونشون و کنارم موند...
کنارم موند تا حالم خوب بمونه و این شب راحت صبح بشه!
صبح با شنیدن صدای آلارم گوشیم چشم باز کردم
9 صبح بود و باید پامیشدم و میرفتم آرایشگاه خمیازه ای کشیدم و با صدای گرفتم سوگند و که رو تخت خوابیده بود صدا زدم:
_سوگند..پاشو
خسته از شب بیداری دیشب پشتش و کرد بهم:
_تا تو دوش بگیری بیدار میشم!
بالشتم و پرت کردم سمتش:
_مگه میخوام ضدعفونی کنم خودمو دیشب حموم بودم...پاشو
با برخورد بالشت به سرش پاشد نشست و با چشمای نیمه باز گفت:
_خب پاشو برو آرایشگاه منم یه کم میخوابم بعد میرم خونمون
قصد نداشت با زبون خوش بیدار شه که بلند شدم رفتم بالا سرش و با صدای نسبتا بلندی تو گوشش داد زدم:
_پاشو!
عین جن زده ها جیغ زد و دومتر پرید بالا که از خنده ولو شدم رو زمین و همزمان مامان در اتاق و باز کرد:
_یا خدا...چیشده؟
سوگند که داشت نفس نفس میزد جواب داد:
_خاله ببخشید ولی گند زدی بااین تربیتت!
و با دست یه خاک برسرت ریز واسه من اومد که مامان خندید و رو کرد به سمتم:
_من که نتونستم امیدوارم محسن بتونه آدمش کنه!
صدای خنده هام قطع شد و با لب و لوچه آویزون به مامان نگاه کردم:
_دست شما درد نکنه
لبخند گله گشادی تحویلم داد:
_قابلی نداشت...حالا بدویید حاضر شید که دیره!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】
-
گداگونہدعانکنید😊
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌻】⇉ #ڪلیپ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
اَلصَّدَقَةُ عَلى وَجْهِها وَ بِرُّ الْوالِدَيْنِ وَ اصْطِناعُ الْمَعْروفِ يُحَوِّلُ الشَّقاءَسَعادَةً وَ يَزيدُ فِى الْعُمْرِ؛ 🌼
☘️ صدقه دادن با مراعات شرايطش و خوبى كردن به پدر و مادر و انجام دادن كارهاى نيك، بدبختى را به خوشبختى تبديل مى كند و بر عمر مى افزايد. ☘️
🌸 .كنزالعمال، ح ۴۴۴۴. 🌸
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_118
دورهم صبحونه خوردیم و حالا داشتیم آماده میشدیم واسه رفتن که گوشیم زنگ خورد
فکر میکردم محسن باشه اما با دیدن شماره سیاوش فرضیه ام ریخت بهم و صدای گوشی و بستم که سوگند پرسید:
_کی بود؟
روسریم و رو سرم مرتب کردم و گفتم:
_سیاوش!
متعجب نگاهم کرد:
_کله صبحی هم ول نمیکنه؟
شونه ای بالا انداختم:
_کله صبح که نیست ولی خب آره...بدجوری پیگیر شده
پشت سرم ایستاد و از تو آینه نگاهم کرد:
_اینم نشه آتو جدید دست محسن؟
نوچی گفتم:
_امروز کلا گوشیم و خاموش میکنم
حرفم و رد کرد :
_اینجوری درست نمیشه...تو باید خیالش و راحت کنی که دیگه متاهل شدی
پرسیدم:
_دیگه بهش چی بگم که باور کنه؟
قبل از اینکه سوگند چیزی بگه دوباره گوشیم زنگ خورد...
دوباره سیاوش بود قصد جواب دادن نداشتم که یهو سوگند گفت:
_جواب بده...ببین چی میگه
با تردید نگاهش کردم و بعد گوشی و جواب دادم:
_بله
کلافگی تو صداش بیداد میکرد:
_چرا جواب نمیدی؟
نفس عمیقی کشیدم:
_من بهت نگفتم امروز عقدمه؟نگفتم دیگه...
حرفم و قطع کرد:
_میخوام ببینمت...واسه آخرین بار
طول کشید تا بالاخره جواب دادم:
_هرچی که میخوای بگی و الان بگو میشنوم.
پوزخندی زد:
_اینطوری میخوای خداحافظی کنی؟یه زمانی عاشقم بودی...
زل زدم به چشمهای منتظر سوگند برای شنیدن اخبار و جواب سیاوش و دادم:
_خودت میگی یه زمانی!
سعی کرد آروم باشه و تن صداش و پایین آورد:
_بیا ببینمت...میخوام یه تصویر خوب ازت تو ذهنم بمونه
دو دل بودم بین دیدن یا ندیدنش اما میدونستم اگه نرم مزاحمتاش ادامه داره که گفتم:
_بیا یه خیابون پایین تر از خونمون...با سوگند میام!
و بعد از رد و بدل کردن چند تا جمله دیگه گوشی و قطع کردم که سوگند پرسید:
_میخوای بری ببینیش؟
اوهومی گفتم:
_باهم میریم...
وسایلام و جمع کردم و بعد از اینکه خیالم راحت شد محسن نمیاد دنبالم همراه سوگند از خونه زدیم بیرون وچند دقیقه بیشتر طول نکشید که رسیدیم به خیابونی که با سیاوش قرار داشتم.
سیاوش تو بی ام و مشکیش کاملا نمایان بود که رفتیم سمتش و سوار ماشین شدیم.
با دیدنش در حالی که پکر و نامرتب بود تعجب کردم
درست شبیه موقعی شده بود که جدا شدیم..
صورت سبزش رنگ پریده بود و گودی زیر چشم های مشکیش خبر از بیخوابی هاش میداد!
با شنیدن صداش از افکارم بیرون اومدم:
_بالاخره اومدی
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_اومدم که خداحافظی کنیم
از تو آینه نگاهی به سوگند انداخت:
_تو نمیدونی سر این به کجا خورده که داره زن یه بچه بسیجی میشه؟
قبل از اینکه سوگند چیزی بگه گفتم:
_سرم به جایی نخورده...من انتخاب کردم که با محسن ازدواج کنم لطفا توهم درموردش درست حرف بزن
نگاهی به سر و وضعم کرد:
_اگه انتخاب کردی پس چرا سر و وضعت مثل اونا نیست؟چرا هنوز همونجوری لباس پوشیدی که...
حرفش و قطع کردم:
_دنبال چی میگردی سیاوش؟میخوای به چی برسی؟
من دارم ازدواج میکنم همه چی خیلی وقته که برام تموم شده!
داد زد:
_پس تکلیف من چی میشه؟باید بشینم و دوباره از دست دادنت و تماشا کنم؟
جواب دادم:
_آره...برو به زندگیت برس
تکیه داد به پشتی صندلی:
_باورم نمیشه...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_119
از استرس اون چند دقیقه قلبم تند تند میزد...
سیاوش تو این اوضاع شده بود غوز بالاغوز و محسن آدمی نبود که بشه به سادگی قانع و آرومش کرد.
ناچار گوشیم و زدم تو شارژ و خودمم رو مبل نشستم که صدای قدم هاش به گوشم رسید
داشت میومد پایین که خودم و جمع و جور کردم و همزمان با اومدنش گفتم:
_بریم؟
و قبل از اینکه چیزی بگه بلند شدم رفتم تو آشپزخونه و مانتو و شالم و برداشتم که صداش و شنیدم:
_واسه فردا دیگه کاری نمونده؟
مانتوم و پوشیدم و جواب دادم:
_نه فکر نمیکنم...راستی حلقه هارو گرفتی؟
تکیه به یخچال جواب داد:
_یادم رفته بود...میرم میگیرمشون
سری به نشونه تایید تکون دادم و بعد از اینکه کاملا آماده شدم از خونه زدیم بیرون و محسن من و رسوند.
دم عصر بود که سوگند اومد پیشم و حالا داشت لباسم و که پوشیده بودم بررسی میکرد:
_وای الی خیلی خوشگله..
و با یه کم مکث ادامه داد:
_دنباله اش و نگاه کن!
لبخندی بهش زدم و چرخیدم سمت آینه
تو لباس صورتی ملیح مدل ماهیم که تا روی سر شونه هام برهنه بود و با گل های همرنگش قشنگی خاصی داشت به نظر زیبا میومدم!
سوگند خندید و ادامه داد:
_راستی از نظر آقای دوماد لباست مورد دار نیست؟
چپ چپ نگاهش کردم:
_وقتی زنونه مردونه جداست،میتونه حرف از مورد بزنه؟
همونطور که میخندید نشست رو صندلی میز آرایش و زل زد بهم:
_آخه اینم شد جشن عقد؟
و غر زد:
_من و بگو دل خوش کرده بودم یه شوهر از تو فامیلاتون برای خودم دست و پا کنم!
سری به نشونه تاسف براش تکون دادم:
_محسن بیراه نمیگه که باهات نگردم...میدونه چه خرابی هستی!
گفتم و خندیدم که ادای خندیدنم و درآورد:
_اینطور که معلومه توهم حسابی تحت تاثیری
خنده هام به پوزخند تبدیل شد:
_تاثیر زوری!
از رو صندلی بلند شد و اومد سمتم:
_الی تو هنوز از محسن دلخوری؟
نگاهش کردم:
_سوگند من دارم به اجبار با اون ازدواج میکنم...میفهمی؟
پوفی کشید:
_همه اش بخاطر اون شبه...اگه من بهت نمیگفتم کیانا دعوتمون کرده اگه نمیرفتیم اونجا اگه...
حرفش و قطع کردم:
_تو تقصیری نداری...من با بد کسی درافتادم!
گفتم و خودم و انداختم رو تختم که کنارم نشست:
_چیکار کنم اینطوری نبینمت؟
بااین حرفش لبخندی رو لبم نشست:
_کنارم باش
تو اوج احساس زد زیر خنده:
_اگه آقاتون گذاشت چشم در غیر این صورت همیشه به یادت خواهم بود!
دلم گرفت از این حرفش من نمیخواستم به اجبار محسن از سوگند هم بگذرم نمیخواستم از دستش بدم
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#به_یاد_شهدا
#شهید_محمدجواد_تندگویان
هرگاه در منزل كاری نداشت،از نوارهای قرآن كه در خانه داشتیم، استفاده میكرد. من ندیدم وقت را به بطالت طی كند. همیشه میگفت: «اگر امروزم با دیروزم یكی باشد، از غصه دق میكنم.
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#به_یاد_شهدا
#شهید_مصطفی_صدر_زاده
گفت:«توی خیلی ازعملیــاتها تعدادنیروهــای مـــاازدشمــن کمتربودامــاایمـان وتـوکل واخلـاص بچــه هـامـون باعـثپیــروزی مون شــد!
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_119
عین بچه ها بغضم گرفت و سرم و انداختم پایین که صدای خنده های سوگند قطع شد و از چونم گرفت و سرم و آورد بالا:
_بغض کردی؟دیوونه دارم شوخی میکنم من تا تهش باهاتم...محسن که هیچی گنده تر از اونم نمیتونه مارو از هم جدا کنه!
سوگند یکی از دردهام بود.
دلم از دست محسن پر از غصه بود...
هیچوقت ازش بدم نیومده بود اما بااین کارهاش حسابی دلگیر و دلخور بودم و بیشتر از اون از خودم بدم میومد که با یه حماقت بچگانه داشتم تن به ازدواج باهاش میدادم!
یادآوری یهویی همه چی باعث شده بود تا دیگه حتی صدای سوگند روهم نشنوم و بی اختیار گریه ام گرفته بود که تو آغوشش کشیده شدم...
سرم و گذاشتم رو شونش و گفتم:
_سوگند...
دستش و نوازشوار پشتم میکشید:
_جونم؟
حرفم و ادامه دادم:
_خیلی دلم گرفته
از آغوشش جدام کرد و خیره تو چشمام لب زد:
_خب حق داری بالاخره یکی اومده گرفتت...منم بودم از خوشی بیش از حد دلم میگرفت!
میدونستم طاقت ناراحتیم و نداره
میدونستم تو دلش بیشتر از من غصه نباشه کمتر هم نیست و حالا داره قصدا بحث و عوض میکنه که دیگه ادامه ندادم و بین گریه خندیدم و با مشت کوبیدم به بازوش:
_کم شعور!
همینطور که میخندید شروع کرد به پاک کردن اشک هام:
_یه روزی فکرش رو هم نمیکردی که بتونی سیاوش و فراموش کنی اما فراموشش کردی و حالا حتی بهش اهمیت هم نمیدی...من مطمئنم که تو میتونی دوباره عشق و تجربه کنی مطمئنم دل میبندی به محسن سری به نشونه تایید تکون دادم:
_البته اگه سیاوش بفهمه که دیگه تو زندگیم جایی نداره!
با تعجب نگاهم کرد:
_مگه وقتی رفتی دیدنش نگفتی که نمیخوای برگردی؟
جواب دادم:
_چرا گفتم ولی هنوز زنگ میزنه هنوز پیام میده
و با پوزخند ادامه دادم:
_امروز ظهرم که زنگ زده بود گفت حاضره امشب بیاد خواستگاری!
چپ چپ نگاهم کرد:
_میگفتی خیلی غلط کردی...یه کم دیر قدرم و ندونستی؟
و با مکث ادامه داد:
_مردتیکه دیونه...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_120
چپ چپ نگاهم کرد که خندیدم و ادامه دادم..
همه دار و ندار منی
تو همیشه بهار منی
بدجور میای به حال و هوام
تورو دیگه نمیشه نخوام...
این بار محسن پرید تو آهنگ:
_حالا یه ذره استراحت کن...کنسرت که نیست!
لب و لوچم آویزون شد و تکیه دادم به صندلی که خندید:
_داریم میرسیم قیافت و اینجوری نکن خودت و جمع و جور کن
ریلکس جواب دادم:
_جمع و جورم
پوفی کشید:
_ببین داری میزنی زیر حرفات...گفتم یه مراسم ساده بگیریم گفتی نه گفتم باشه ولی دیگه قرار نیست آبروی من و ببری!
صدای ضبط و بستم و جواب دادم:
_من دارم آبروت و میبرم؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_هرکسی که فکرش و کنی دعوته...من نمیخوام آتویی دست کسی داشته باشم
پوزخندی زدم:
_من که گفتم ازدواج ما اشتباهه
با رسیدن به تالار حرفمون نا تموم موند و محسن با لبخندی نگاهم کرد:
_بابام و مجتبی دارن میبیننمون کاری که گفتم و بکن
جواب دادم:
_اتفاقا بابای منم داره میبینتمون
و با لبخند با بابا حال و احوالی کردم که محسن ناچارماشین و خاموش کرد و پیاده شد و بعد در سمت من و باز کرد و بی احساس بدون اینکه دستم و بگیره عین بز وایساد و تماشام کرد تا پیاده شدم و بین دست و سوت فامیلهای ما و سکوت طایفه دوماد راهی جایگاه عروس و دوماد شدیم.
کنار محسن نشستم و با لبخند به مهمونا نگاه کردم که صدای محسن و بیخ گوشم شنیدم:
_امروز و یادت باشه
با همون لبخند نگاهش کردم:
_یادمه...
و ابرویی بالا انداختم:
_توهم بهتره بدونی بااینکه تونستی به این ازدواج مجبورم کنی اما نمیتونی من و مثل خودت کنی من قید یه سری کارهای مجردیم و زدم اما یه درصد هم فکر نکن که چادر سرم کنم و بشم زنی که تو میخوای!
حرفم و بهش زدم و رو ازش گرفتم...
نمیخواستم مراسم با دلخوری بیشتری بگذره اما محسن باید میفهمید که عقاید هرکسی برای خودش محترمه و اون نمیتونه من و عوض کنه!
بااومدن مامان از فکر بیرون اومدم و چشم دوختم بهش
تو کت و دامن آبی نفتی ای که به تن داشت حسابی میدرخشید که گفت:
_عزیزم عاقد میخواد خطبه عقد و بخونه
محسن سری به نشونه تایید تکون داد و صاف تر از قبل نشست و بعد از سابیده شدن قند بالاسرمون و دوبار گل چیدن من و گرفتن زیرلفظی که یه سرویس طلا از طرف پدر محسن بود من با یه جلد قرآن و یه جفت آینه شمعدون و 300 تا سکه و 100 تا شاخه گل رز قرمز به عقد محسن دراومدم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
-
تشنہرادرطلبِآبِگواراتاکِے؟!
اینهمہفاصلہباحضرتِدریاتاکِے؟!
شیعیانجزتوندارند #پناهے ؛ برگرد . .
انتظارِفرجایدادرسِما ؛ تاکِے(:؟💔
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【💖】⇉ #پست_مناسبتی
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_121
نگاه کلافه ای بهم انداخت و با خنده گفت:
_حیف روز عقدمونه
به روی خودم نیاوردم:
_دیر شد!
و بالاخره سوار ماشین شدین.
ماشینی که آقا محسن فقط یه کارواش برده بودش و هیچ دیزاینی نداشت!
تا تالار مسیر زیادی باقی بود که گفتم:
_حاج آقا امروز میتونیم دوتا آهنگ گوش بدیم؟
نگاهش چرخید سمتم:
_آره چرا که نه!
وضبط ماشین و روشن کرد که البته با روشن نبودنش فرقی نداشت
ضبط رو رادیو پیام بود و حالا شنونده آهنگی بودیم که کمه کم سی سال قدمت داشت!
با قیافه وا رفتم نگاهش کردم:
_محسن!
با آهنگ همخونی میکرد که جوابی نداد،
ادامه دادم:
_روز عقدمونه!
صدای ضبط و بالاتر برد:
_خب گوش کن دیگه آهنگ به این خوبی!
دیگه تحمل نکردم و صدای ضبط و بستم:
_آهنگای تو خوب نیستن...آهنگای خودم و میزارم
و بلوتوث گوشیم و روشن کردم و به ضبط متصلش کردم و رفتم تو موزیکام که صداش و شنیدم:
_مجاز باشه ها!
چپ چپ نگاهش کردم:
_رضا صادقیه...
شونه ای بالا انداخت که آهنگ
رضا صادقی و بابک جهانبخش <تو که حساسی> و پلی کردم
آهنگی که وقتی خیلی شارژ بودم گوش میدادم و حالا هم میخواستم با شنیدنش حسابی روبه راه باشم:
تنها دلیل حال خوب من
روز روشن بی غروب من
حاشیه نرو حرفت و بزن
طاقتم طاق شده
نزدیکم بمون مرگه فاصله
هرچی تو بگی گله بی گله
اسم تو هنوز روی این دله
دلی که داغ شده
همین خوبه که مال منی
دلواپس حال منی
بدجور میای به حال و هوام
تو رو دیگه نمیشه نخوام....
با آهنگ میخوندم و محسن فقط مشغول رانندگی بود که گفتم:
_تا اینجا که مشکل نداشته؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#سلام_امام_زمانم
تو مپنـدار کـه از یـاد تـو را خـواهـم برد
من بدون تو به یک پلک زدن خواهم مرد
💚🌹
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
AUD-20210401-WA0087.
1.22M
【🤲】
-
تجدیدعھدروزانھبـــــا
#امامزمـــــان(عج)
باصداۍاستاد: 👤فرهمند
✨الـلہمـعجـلولـیکـالفـرج✨
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🤲】⇉ #پست_مناسبتی
【🤲】⇉ #دعاۍ_عھد
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_122
حلقه ساده نقره ای رنگ به انگشتم نشست و ما رسما به هم محرم شدیم.
محرمیتی که دائمی بود و آغازگر زندگی جدیدی بود.
با انگشت عسل به خورد محسن دادم و دهان خودمم مزه عسل و چشید و تموم این لحظه ها تو دوربین فیلمبردار ضبط شد.
همیشه خیال میکردم توهمچین روزی بهترین حال ممکن و تجربه میکنم اما حالا فقط سکوت کرده بودم و زل زده بودم به حلقه تو دستم و هر چند لحظه یه بار با یه لبخند جواب تبریکهارو میدادم.
با بلند شدن صدای موزیک خاله مرجان اومد کنارم و بعد از تبریک تو گوشم گفت:
_پاشو برقصا...همچین خشک و خالی مراسم تموم نشه!
زیرلب چشمی گفتم و سر چرخوندم سمت محسن که قبل از من گفت:
_من برم؟
خاله ابرویی بالا انداخت:
_آقا محسن کجا به این زودی؟
تازه الناز میخواد واست برقصه!
رنگ پریدگی و به وضوح تو صورت محسن میدیدم که خاله بهم اشاره کرد بلند شم و برخلاف محسن همینکار و هم کردم
انگار کمر همت بسته بودم واسه تلافی اذیت کردناش و حسابی داشتم جبران میکردم!
رفتم وسط و با شروع آهنگ <کی بهتر از تو> عارف شروع کردم به تنهایی رقصیدن...
#محسن
الناز تیرخلاص و زد و با اصرار خالش بلند شد و حالا مشغول رقصیدن بود و صدای آهنگ هم تو صدای دست و جیغ مهمونا گم شده بود که مرضیه اومد کنارم و همینطور که دست میزد گفت:
_آقا محسن دیگه سخت نگیر...پاشو به عروست شاباش بده
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم:
_زنداداش!
منتظر نگاهم کرد و وقتی چیزی نگفتم ادامه داد:
_میخوای به عروست هدیه بدی و این هیچ عیبی نداره...پاشو محسن!
هیچی تو این مهمونی سرجاش نبود...
ناچار بلند شدم و به سمت الناز رفتم که صدای دستا بلند تر شد و شروع کردم به شاباش دادن به عروسی که حسابی حالم و گرفته بود...
عروسی که امشب فوق العاده شده بود و من با تموم عصبانیتم نمیتونستم منکر زیباییش بشم...
صورتش ناز تر از هروقتی بود و رقصیدنش و کش و قوسهایی که بدنش میداد حال دلم و زیر و رو میکرد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#به_یاد_شهدا
#شهید_بهنام_محمدی_راد
فــرزندان خود را اهـــل مبـــارزه
و #جهــاد در راه خدا بار بیارید.
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
【😍】
-
-فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَيْڪ...🏃♀
مگَر جُز تُ ...
پناھِ دیگري هَم دارم ،
ڪھ بھ سویش بگریزم؛💔
حضرتِ صاحبِ دلم...؟!(:
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【😍】⇉ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_123
اصلا حوصله این حرفهاش و نداشتم که گفتم:
_محسن دوباره شروع نکن که حوصله ندارم
سر چرخوند سمتم:
_تو چرا حرف گوش نمیکنی؟صدبار بهت گفتم لباس پوشیدنت و آرایشای جیغت و دوست ندارم
و انگشتش و محکم رو لبم کشید و پوزخندی به رد رژ قرمز رو انگشتش زد:
_ولی خودت و میزنی به نشنیدن...انگار دوست نداری بفهمی
لبخند ژکوندی تحویلش دادم:
_همینه که هست...من از اولش همین بودم..
کلافه شد:
_واسه من داستان نباف...همین بودم همین بودم!
بیخیال تر از قبل جواب دادم:
_اگه میخوای بحث و دعوا کنی من اصلا حوصله ندارم و ترجیح میدم برم خونه خودمون پس ادامه نده
ابرویی بالا انداخت:
_زبونتم درازه!
جوابش و ندادم و ساکت موندم میدونستم اگه ادامه بدم یه دعوای جانانه راه میفته اون هم فقط بخاطر یه نمه آرایش که برای من عادی بود و برای محسن بد و زشت!
با رسیدن به خونه ماشین و جلو در پارک کرد و وارد خونه شدیم..
به محض باز شدن در برادرزادش که دختر خوشگل و بامزه ای بود به سمتمون اومد و خودش و انداخت تو بغل محسن:
_سلام عمو
محسن بوسیدش و حالا گرفته بودش تو بغل و میرفت سمت آشپزخونه که در و بستم و دنبالش رفتم.
مرضیه با دیدنم لبخندی زد و به سمتم اومد:
_سلام خانم خوش اومدی
سلام و احوالپرسی مختصری باهاش کردم و بعد از اینکه یه کم با ستایش که حسابی شیطون بود گپ زدم یه چای دورهم خوردیم یه چای که عطر و طعم فوق العاده ای داشت و همین باعث شد تا بگم:
_چه چای خوشمزه ای
مرضیه که حاضر و آماده رفتن روبه روم نشسته بود با لبخند همیشگیش جواب داد:
_عزیزم تازه دمه یکمم عطر گل محمدی طعمش و بهتر کرده...زیاد دم کردم بازم نوش جان کن!
تشکری ازش کردم که بلند شد و اومد سمتم و ستایش و بغل کرد:
_ماهم دیگه بریم که مامان جون ستایش منتظره
قبل از اینکه من چیزی بگم ستایش با شیرین زبونی گفت:
_وقتی برگشتم دوباره بیا خونمون الناز جون!
محسن چپ چپ نگاهش کرد:
_وروجک زن عموته...الناز جون چیه؟
باورم نمیشد یه ذره بچه چشمکی تحویلم داد:
_باشه زن عمو؟
نتونستم نخندم و با خنده جواب دادم:
_باشه قربونت برم.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 امیـدوارم
اول هفتـه تون
با بهترین لحظه ها
و موفقیتها گره بخوره
و سرشار از خیر و برکت
و لبریز از آرامش باشه
و تا انتهای هفته
حال دلتون خوب خوب باشه
🌸 شروع هفته تون عالی
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
رَحِمَ اللّه ُ عَبْدا كانَتْ لأَِخيهِ عِنْدَهُ مَظْلِمَةٌ فى عِرْضٍ أَوْ مالٍ فَجاءَهُفَاسْتَحَلَّهُ قَبْلَ أَنْ يُؤْخَذَ وَلَيْسَ ثَمَّ دينارٌ وَلادِرْهَمٌ فَإِنْ كانَتْ لَهُ حَسَناتٌ اُخِذَ مِنْحَسَناتِهِ وَإِنْ لَمْ تَكُنْ لَهُ حَسَناتٌ حَمَلوا عَلَيْهِ مِنْ سَيِّئاتِهِ؛ 🌼
☘️ خدا رحمت كند بنده اى را كه حلاليت بطلبد از برادرى كه به آبرو يا مال او تجاوزكرده، قبل از آن كه (در قيامت) از او بازخواست كنند، آنجايى كه دينار و درهمى نباشد، در نتيجه اگر شخص كار نيكى داشته باشد از آن بردارند و اگر نداشته باشد، از گناهان مظلوم برداشته بر گناهان او بيفزايند. ☘️
🌸 .نهج الفصاحه، ح ۱۶۵۷. 🌸
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_124
به سرعت برق و باد مهمونی تموم شد و حالا بعد از رفتن مهمونا خودمون هم داشتیم آماده خروج از تالار شیک و شکیل امشب میشدیم...
تو مسیر برگشت به خونه هرچی حال مامان و بابا خوب بود و گرم تعریف بودن من بی حوصله بودم
انقدر که سرم و تکیه داده بودم به شیشه پنجره و فقط به بیرون زل زده بودم...
نمیدونم شاید هنوز این ازدواج و باور نکرده بودم!
....
با تموم شدن تایم کلاس همزمان صدای سوگند و شنیدم:
_پاشو بریم خونه که مردم.
از صبح دانشگاه بودیم و حالا ساعت 3 بعداز ظهر بود.
وسایلام و جمع کردم و همراه سوگند از کلاس زدم بیرون که یهو چشمم به کیانا افتاد..
با دوستش مشغول حرف زدن بود که یهو متوجه ما شد..
نفرت بار بهش نگاه کردم اون آشغال ترین دختری بود که تو تموم عمرم دیده بودم!
خودش هم میدونست چه گندی زده که سریع از کنارم رد شد و رفت!
با رفتنش سوگند که مثل همیشه همفکر من بود زیر لب گفت:
_دختره ی حال بهم زن!
نگاهش کردم:
_حالا تو نمیخواد خونت و کثیف کنی
چشمی گفت:
_به شرطی که الان یه آبمیوه خنک مهمونم کنی خستگی آخرین کلاس این ترم از تنم بیرون بره!
طلبکار نگاهش کردم:
_میخوای امتحاناتم بدم؟آخه خیلی خسته ای!
نفس عمیقی کشید:
_میشه؟
تازه بحث داشت جذاب میشد که یهو گوشیم زنگ خورد.
با دیدن شماره محسن ابرویی بالا انداختم و جواب دادم:
_سلام بله
جواب سلامم و داد و گفت:
_بیا دم در دانشگاه منتظرتم
باشه ای گفتم و گوشی و قطع کردم:
_من باید برم محسن اومده
چپ چپ نگاهم کرد:
_برو خب!
با خنده بغلش کردم:
_شب باهم حرف میزنیم...فعلا
و با عجله مسیر رسیدن به بیرون دانشگاه رو طی کردم.
محسن تو ماشین منتظرم نشسته بود که سوار شدم و ماشین به حرکت دراومد:
_چیشد یهو اومدی دنبالم؟
خمیازه ای کشید و جواب داد:
_کارهام زود تموم شد گفتم بیام ببرمت خونه
زیر لب تشکری کردم و خواستم حرفم و ادامه بدم که مانعم شد:
_خونه خودمون
با تعجب نگاهش کردم و محسن ادامه داد:
_بابا و مجتبی امروز صبح رفتن یه کم معذبم برم خونه...مرضیه خونست
جواب دادم:
_تا اونا برگردن که نمیشه هرروز بخوای من و ببری خونه
اوهومی گفت:
_مرضیه امروز عصر میره خونه مامانش تا وقتی بابا اینا برگردن و من میمونم خونه
خواستم چیزی بگم که نگاهش چرخید سمتم:
_توعم که دوباره خوشگل کردی و رفتی دانشگاه
تو آینه بغل نگاهی به خودم انداختم:
_مثل همیشه ام
حرفم و تایید کرد:
_همیشه همینقدر آرایش میکنی و میری اینور اونور...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_125
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که مرضیه و دختر کوچولوش از خونه بیرون رفتن و من موندم و محسن.
دلم هنوز گیر اون چای بود که بلند شدم و همینطور که میرفتم سمت آشپزخونه گفتم:
_چای میخوری واست بیارم؟
نوچی گفت:
_میل ندارم
آبی به فنجونها زدم و و مشغول ریختن چای واسه خودم شدم که یهو صدای محسن و پشت سرم شنیدم:
_کلاسات تموم شد؟
شوکه از یهو شنیدن صداش چرخیدم:
_ترسیدم...آره تموم شد
فنجون چای و از دستم گرفت...
حس میکردم نگاهش و حرکاتش عین همیشه نیست و داره زمینه سازی میکنه که حرفی نزدم و تکیه دادم به کابینتها،
محسن فنجون و رو میز گذاشت و با همون نگاه خودش و بهم نزدیک کرد و دستش و دور کمرم حلقه کرد و من و به خودش چسبوند!
این اولین بار بود که انقدر نزدیک داشتم حسش میکردم...
تک تک اجزای صورتم و از نظر گذروند و نگاهش و رو لبهام ثابت نگهداشت که بی اختیار لبهام و گاز گرفتم و همین حرکت واسه فرود اومدن لبهاش کافی بود...
همزمان من و بیشتر به خودش میچسبوند...
بوسه هاش داشت حالم و عوض میکرد که سرش و کشید عقب و با چشم های عاشقش نگاه گذرا بهم انداخت سرم و عقب کشیدم و گفتم:
_محسن...
با یهو کشیدن دستم حرفم نصفه موند و پشت سرش از آشپزخونه زدم بیرون...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】
-
••یا مُبَدّلَ السَیّئات بالحَسَنات••
ﺩلم ﮔﯿﺮ ڪرده ﺑﻪ ﺳﯿﻢ
ﺧﺎﺭﺩﺍﺭﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ
و بد زخمی شده💔
دستم را بگیر خداےِ من❤️🌱
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌻】⇉ #استورۍ_مذهبۍ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#سلام_امام_زمانم
از فراقت به جوانی همگی پیر شدیم
بی تو از وادی دنیا همگی سیر شدیم
بی خود ازحادثه عشق تو دیوانه و مست
عاشق کوی تو گشتیم و زمین گیر شدیم
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_امام_زمانم ❤️
عاقبت نور تو💫
پهنای جهان میگیرد
جسم بیجانزمینازتوتوان میگیرد✨
سالها قلب من ❤️
از دوریتان مرده ولی
خبری از تو بیایدضربان میگیرد✨
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【💖】⇉ #پست_مناسبتی
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات