eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
5.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
489 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_121 _منو برگردون خونمون،همين الان و همزمان پاهام و محكم روي زمين م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _تا كور شود هر آنكه نتواند ديد! روبه روم ايستاد و نفسش و تو صورتم فوت كرد كه نگاهي به سر و وضعش انداختم تاپ و شلوارك پرچم آمريكا پوشيده بود! سري به نشونه ي تاسف واسش تكون دادم و گفتم: _وقتي تحصيل كرده ي مملكتمون ،استاد دانشگاهه مملكتمون تو باشي از بقيه چه انتظاري ميره؟ پوزخندي زد و گفت: _لابد منظورت خودتي؟! و با دست بهم اشاره كرد كه شونه اي بالا انداختم و سر ميز نشستم: _حيف كه گشنمه حوصله بحث ندارم! و دستام و پشت گردنم انداختم و لم دادم و گفتم: _خب خب شام چي داريم؟! اومد پشتم وايساد و صندليم و هي تكون داد كه دستام و محكم از ميز گرفتم و با حرص گفتم: _عه نكن صندلي و ول كرد كه با مغز فرود اومدم روي ميز و قبلا از اينكه خودم و جمع كنم گفت: _پاشو لباسات و دربيار،پاشو از شنيدن حرفش سيخ سرجام نشستم و آب دهنم و قورت داد و عين بدبختا نگاهش كردم: _نه نميخوام،در نميارم از پشت لباسم گرفت و كاري كرد كه از رو صندلي بلند شم و روبه روش وايسم: _همينطوري راحتم خب! چشماش و باز و بسته كرد و جواب داد: _با اين لباسا ميخواي آشپزي كني؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 حلقه ساده نقره ای رنگ به انگشتم نشست و ما رسما به هم محرم شدیم. محرمیتی که دائمی بود و آغازگر زندگی جدیدی بود. با انگشت عسل به خورد محسن دادم و دهان خودمم مزه عسل و چشید و تموم این لحظه ها تو دوربین فیلمبردار ضبط شد. همیشه خیال میکردم توهمچین روزی بهترین حال ممکن و تجربه میکنم اما حالا فقط سکوت کرده بودم و زل زده بودم به حلقه تو دستم و هر چند لحظه یه بار با یه لبخند جواب تبریکهارو میدادم. با بلند شدن صدای موزیک خاله مرجان اومد کنارم و بعد از تبریک تو گوشم گفت: _پاشو برقصا...همچین خشک و خالی مراسم تموم نشه! زیرلب چشمی گفتم و سر چرخوندم سمت محسن که قبل از من گفت: _من برم؟ خاله ابرویی بالا انداخت: _آقا محسن کجا به این زودی؟ تازه الناز میخواد واست برقصه! رنگ پریدگی و به وضوح تو صورت محسن میدیدم که خاله بهم اشاره کرد بلند شم و برخلاف محسن همینکار و هم کردم انگار کمر همت بسته بودم واسه تلافی اذیت کردناش و حسابی داشتم جبران میکردم! رفتم وسط و با شروع آهنگ <کی بهتر از تو> عارف شروع کردم به تنهایی رقصیدن... الناز تیرخلاص و زد و با اصرار خالش بلند شد و حالا مشغول رقصیدن بود و صدای آهنگ هم تو صدای دست و جیغ مهمونا گم شده بود که مرضیه اومد کنارم و همینطور که دست میزد گفت: _آقا محسن دیگه سخت نگیر...پاشو به عروست شاباش بده با چشمهای گرد شده نگاهش کردم: _زنداداش! منتظر نگاهم کرد و وقتی چیزی نگفتم ادامه داد: _میخوای به عروست هدیه بدی و این هیچ عیبی نداره...پاشو محسن! هیچی تو این مهمونی سرجاش نبود... ناچار بلند شدم و به سمت الناز رفتم که صدای دستا بلند تر شد و شروع کردم به شاباش دادن به عروسی که حسابی حالم و گرفته بود... عروسی که امشب فوق العاده شده بود و من با تموم عصبانیتم نمیتونستم منکر زیباییش بشم... صورتش ناز تر از هروقتی بود و رقصیدنش و کش و قوسهایی که بدنش میداد حال دلم و زیر و رو میکرد... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با چشمات باهام حرف بزن! تر شدن چشماش باعث بهم گره خوردن ابروهام شد ، اما نمیخواستم باعث ناراحتی مامان شم که سریع اخمام و ازهم باز کردم و آروم خندیدم: _گفتم حرف بزن، نگفتم که گریه کنی! و همینطور که میخندیدم اشک هاش و پاک کردم: _میخوام چند روزی اینجا بمونم، مامان جون میگفت یه کمی که حالت بهتر شه مرخصت میکنن، پس لطفا تا فردا خوب خوب شو که باهم چند روزی و تو خونه مامان جون خوش بگذرونیم. کمی خم شدم و ادامه دادم: _دلم لک زده واسه دریا و جنگل، باید حتما بریم! مامان آروم سر تکون داد و بازهم ماسکش و برداشت: _میریم عزیزم، حتما میریم... قبل از اینکه غر بزنم که چرا ماسک و برداشتی پرستار واسه چک کردن وضع مامان وارد اتاق شد. مثل همه دفعات قبل که کم هم نبود مامان راهی بیمارستان شده بود و ریه هاش مدام اذیتش میکردن، شاید اگه چند سال تو اون کارخونه کار نمیکرد حالا وضع انقدر خراب نبود اما زمان به عقب برنمیگشت و اوضاع مامان روبه بهبودی نمیرفت و این بین فقط یه راه وجود داشت، یه راه دور و دراز که میتونست مامان و نجات بده اما به نظر محال میومد! دلم میخواست مامان و واسه پیوند ریه که هنوز اینجا جا نیفتاده بود و ریسک بالایی داشت به خارج از ایران ببرم، اما با کدوم پول؟ دلم میخواست این کار و بکنم اما حتی اگه تموم زندگیمون روهم میفروختیم خرج این سفر و مداوای مامان در نمیومد...