°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_121 _منو برگردون خونمون،همين الان و همزمان پاهام و محكم روي زمين م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_122
_تا كور شود هر آنكه نتواند ديد!
روبه روم ايستاد و نفسش و تو صورتم فوت كرد كه نگاهي به سر و وضعش انداختم تاپ و شلوارك پرچم آمريكا پوشيده بود!
سري به نشونه ي تاسف واسش تكون دادم و گفتم:
_وقتي تحصيل كرده ي مملكتمون ،استاد دانشگاهه مملكتمون تو باشي از بقيه چه انتظاري ميره؟
پوزخندي زد و گفت:
_لابد منظورت خودتي؟!
و با دست بهم اشاره كرد كه
شونه اي بالا انداختم و سر ميز نشستم:
_حيف كه گشنمه حوصله بحث ندارم!
و دستام و پشت گردنم انداختم و لم دادم و گفتم:
_خب خب شام چي داريم؟!
اومد پشتم وايساد و صندليم و هي تكون داد كه دستام و محكم از ميز گرفتم و با حرص گفتم:
_عه نكن
صندلي و ول كرد كه با مغز فرود اومدم روي ميز و قبلا از اينكه خودم و جمع كنم گفت:
_پاشو لباسات و دربيار،پاشو
از شنيدن حرفش سيخ سرجام نشستم و آب دهنم و قورت داد و عين بدبختا نگاهش كردم:
_نه نميخوام،در نميارم
از پشت لباسم گرفت و كاري كرد كه از رو صندلي بلند شم و روبه روش وايسم:
_همينطوري راحتم خب!
چشماش و باز و بسته كرد و جواب داد:
_با اين لباسا ميخواي آشپزي كني؟
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_122
حلقه ساده نقره ای رنگ به انگشتم نشست و ما رسما به هم محرم شدیم.
محرمیتی که دائمی بود و آغازگر زندگی جدیدی بود.
با انگشت عسل به خورد محسن دادم و دهان خودمم مزه عسل و چشید و تموم این لحظه ها تو دوربین فیلمبردار ضبط شد.
همیشه خیال میکردم توهمچین روزی بهترین حال ممکن و تجربه میکنم اما حالا فقط سکوت کرده بودم و زل زده بودم به حلقه تو دستم و هر چند لحظه یه بار با یه لبخند جواب تبریکهارو میدادم.
با بلند شدن صدای موزیک خاله مرجان اومد کنارم و بعد از تبریک تو گوشم گفت:
_پاشو برقصا...همچین خشک و خالی مراسم تموم نشه!
زیرلب چشمی گفتم و سر چرخوندم سمت محسن که قبل از من گفت:
_من برم؟
خاله ابرویی بالا انداخت:
_آقا محسن کجا به این زودی؟
تازه الناز میخواد واست برقصه!
رنگ پریدگی و به وضوح تو صورت محسن میدیدم که خاله بهم اشاره کرد بلند شم و برخلاف محسن همینکار و هم کردم
انگار کمر همت بسته بودم واسه تلافی اذیت کردناش و حسابی داشتم جبران میکردم!
رفتم وسط و با شروع آهنگ <کی بهتر از تو> عارف شروع کردم به تنهایی رقصیدن...
#محسن
الناز تیرخلاص و زد و با اصرار خالش بلند شد و حالا مشغول رقصیدن بود و صدای آهنگ هم تو صدای دست و جیغ مهمونا گم شده بود که مرضیه اومد کنارم و همینطور که دست میزد گفت:
_آقا محسن دیگه سخت نگیر...پاشو به عروست شاباش بده
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم:
_زنداداش!
منتظر نگاهم کرد و وقتی چیزی نگفتم ادامه داد:
_میخوای به عروست هدیه بدی و این هیچ عیبی نداره...پاشو محسن!
هیچی تو این مهمونی سرجاش نبود...
ناچار بلند شدم و به سمت الناز رفتم که صدای دستا بلند تر شد و شروع کردم به شاباش دادن به عروسی که حسابی حالم و گرفته بود...
عروسی که امشب فوق العاده شده بود و من با تموم عصبانیتم نمیتونستم منکر زیباییش بشم...
صورتش ناز تر از هروقتی بود و رقصیدنش و کش و قوسهایی که بدنش میداد حال دلم و زیر و رو میکرد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_122
با چشمات باهام حرف بزن!
تر شدن چشماش باعث بهم گره خوردن ابروهام شد ،
اما نمیخواستم باعث ناراحتی مامان شم که سریع اخمام و ازهم باز کردم و آروم خندیدم:
_گفتم حرف بزن،
نگفتم که گریه کنی!
و همینطور که میخندیدم اشک هاش و پاک کردم:
_میخوام چند روزی اینجا بمونم،
مامان جون میگفت یه کمی که حالت بهتر شه مرخصت میکنن،
پس لطفا تا فردا خوب خوب شو که باهم چند روزی و تو خونه مامان جون خوش بگذرونیم.
کمی خم شدم و ادامه دادم:
_دلم لک زده واسه دریا و جنگل،
باید حتما بریم!
مامان آروم سر تکون داد و بازهم ماسکش و برداشت:
_میریم عزیزم،
حتما میریم...
قبل از اینکه غر بزنم که چرا ماسک و برداشتی پرستار واسه چک کردن وضع مامان وارد اتاق شد.
مثل همه دفعات قبل که کم هم نبود مامان راهی بیمارستان شده بود و ریه هاش مدام اذیتش میکردن،
شاید اگه چند سال تو اون کارخونه کار نمیکرد حالا وضع انقدر خراب نبود اما زمان به عقب برنمیگشت و اوضاع مامان روبه بهبودی نمیرفت و این بین فقط یه راه وجود داشت،
یه راه دور و دراز که میتونست مامان و نجات بده اما به نظر محال میومد!
دلم میخواست مامان و واسه پیوند ریه که هنوز اینجا جا نیفتاده بود و ریسک بالایی داشت به خارج از ایران ببرم،
اما با کدوم پول؟
دلم میخواست این کار و بکنم اما حتی اگه تموم زندگیمون روهم میفروختیم خرج این سفر و مداوای مامان در نمیومد...