#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_361
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_قبلا هم گفتم،اینکه انقدر سخت به دستت آوردم باعث میشه انقدر سفت و سخت مواظبت باشم،
مواظب خودت،
مواظب دلت،
مواظب تو!
مو به تنم سیخ میشد با حرفهاش نمیدونم از سر دوست داشتن بود یا حرفهاش با سلول به سلول تنم بازی میکرد،
اما نیاز داشتم
به شنیدن حرفهاش برای تموم عمر نیاز داشتم!
دوباره سکوت حاکم بر فضای بینمون شده بود اما این بار این ما نبودیم که شکستیمش بلکه یه تماس با گوشی محسن بود،
نگاهش که به صفحه گوشی افتاد زیر لب "اوه"ای گفت و جواب داد:
_الو داداش تا نیم ساعت دیگه میرسیم
و با عجله از بستنی فروشی بیرون زدیم و رفتیم به خونه...
محسن شام بابارو براش برد،
سوپ دیگه ای براش درست کردم و ندیدن من باعث شد تا غذاش و بخوره و امشب باهم درگیری ای نداشته باشیم!
خسته از امروز خمیازه کشون از آشپزخونه اومدم بیرون،
یک ساعتی میشد که بعد از خوابیدن بابا،
محسن لم داده بود رو مبل و با صدای کم تلویزیون میدید که بالاسرش وایسادم و گفتم:
_بد نگذره؟
سرش به سمتم چرخید:
_فیلم خوبیه بشین ببین
نگاهی به صفحه تلویزیون انداختم،
یه فیلم قدیمی که صداش به زور درمیومد و تلویزیون تا به حال هزار بار نشونش داده بود و نگاه میکرد که نفس عمیقی کشیدم:
_یه فیلم خارجی عاشقانه جذاب تر نیست؟
یه جوری بهم اخم کرد که حس کردم نصاب ماهواره ام:
_معلومه که نه!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_362
نگاه چپ چپم و بهش دوختم:
_خلاف شرع که نیست، میخوای تایتانیک و باهم ببینیم؟
صاف نشست و جواب داد:
_کشتی تایتانیک؟
با ذوق سری تکون دادم:
_دیدیش؟
پوزخندی زد:
_یه بار تلویزیون نشونش داد
چشم هام و با حرص باز و بسته کردم:
_اونکه همش سانسوره، من نسخه اصلیش و دارم ببینیم؟
با تردید نگاهم کرد و بعد سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_نه نمیخواد
خودم و انداختم رو مبل و گفتم:
_هنوز هم که همه چی از نظر تو حرومه،پس چه تغییری کردی؟
عوض کردن مدل موهاش و پوشیدن تیشرت آستین بلند یقه گرد و خیلی تغییر بزرگی میدونست که طلبکار گفت:
_الان چند وقته یقه پیرهنم و جوری که دوست دارم نبستم؟ چند وقته این ریش ها تا یه کم بلند میشه ماشین ریش تراش میدی دستم و دم نمیزنم؟
چند وقته موهام...
با خنده دستم و به نشونه سکوت بالا آوردم:
_باشه قهرمان،حق با توعه
و زل زدم به تلویزیون:
_خیلی هم فیلم جذابی و واسه آخر شب ماهگرد ازدواجمون انتخاب کردی
کوسن مبل و بغل کردم و خواستم سعی کنم برم تو بحر فیلم اما محسن که حدس میزد دارم مسخرش میکنم کوسن و از زیر دستم کشید و گفت:
_برو عمت و مسخره کن
لبهام و گاز گرفتم تا نخندم:
_وا! دارم به سلیقت احترام میزارم!
و کوسن و ازش پس گرفتم اما نمیخواست بازنده این لجبازی باشه که دوباره سعی در کشیدن کوسن کرد و من سفت و سخت چسبیدم بهش:
_یکی دیگه بردار
عین بچه ها جواب داد:
_میخوام برش دارم که نشینی اینجا من و مسخره کنی
و همچین زور زد واسه گرفتن کوسن که انگار داشت با طناب کامیون میکشید!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_363
جون تو دستهای من در برابر زور محسن ناچیز تر از این حرفها بود که کوسن از دستم جدا شد و البته تو دست پهلوون محسن هم نموند و با سرعت و شتاب بالا خورد به ظرف دکوری چینی ای که روی عسلی بود و افتادن ظرف و شکستنش روی سرامیکهای کف خونه تن هردومون و لرزوند و البته صدای نالان حاج آقا به گوشمون رسید:
_چیشد محسن؟
محسن دو دستی کوبید تو سرش و بلند شد و همینجوری که داشت عمق فاجعه رو دید میزد جواب داد:
_هیچی بابا جان، الی ظرف شکوند شما بخواب
چشمهام از حدقه زد بیرون و پاشدم سرپا:
_من ظرف شکوندم؟
انگشت اشاره اش و جلوی بینیش گذاشت:
_هیس، فقط بیا جمعش کنیم
با فاصله نشستم و شروع کردم به جمع کردن تیکه های بزرگ ظرف که محسن روبه روم نشست و همینطور که مثل من مشغول بود گفت:
_با این اوصاف فکر کنم بابا یه بار دیگه باید قلبش و عمل کنه
آروم خندیدم که با حرص ادام و درآورد:
_هرهر، اگه اون کوسن و عین بچه آدم میدادی به من اینطوری نمیشد!
ابروهام بالا پرید:
_گندی که زدی و میندازی گردن من؟
نگاهش و ازم گرفت:
_به هرحال تو باید کوتاه میومدی
شده بود بی منطق ترین آدم دنیا و عین بچه ها داشتیم باهم کلکل میکردیم اما زرنگ بازیش گل کرد و بحث و با یه لبخند عوض کرد:
_یاد اون روز افتادم
منتظر موندم تا ادامه داد:
_اون روز که اومدی پایگاه و گلدون مامان خدابیامرز و شکستی
و با خنده های آرومی گفت:
_کلا بی قراری داری، هم دستات هم پاهات!
یه تیکه شکسته بزرگ و گرفتم تو دستم و به سمتش گرفتم:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_364
_هی داری بهم توهین میکنی یهو با همین سرت و میبرم و میزارم رو سینت ماهگردمون و عاشقانه و تاریخی میکنما!
خنده هاش کمی پر سر و صداتر شد:
_حواست باشه دستت و نبری، نمیخواد سر من و بزاری رو سینم !
باورم نمیشد، به محض گفتن این حرف با احساس سوزش انگشتم تیکه شکسته ظرف از دستم افتاد و خیره به انگشتم که بریده بود و داشت خون میومد گفتم:
_دستم...
دستم و بریدم و با ترس و درد بلند شدم و حیرون دنبال دستمال کاغذی گشتم که محسن با جعبه دستمال کاغذی به سمتم اومد:
_بگیر بشین ببینم چیشده
رو مبل که نشستم با اخم غلیظی نگاهم کرد:
_تو چرا انقدر سر به هوایی؟ اون گلدون و این ظرف بس نبود دستتم بریدی!
فقط یه کمی پوست انگشتم پاره شده بود که لوس شدم و همینطور که چشم دوخته بودم بهش و مشغول تماشای مداواش روی انگشتم بودم گفتم:
_اگه من یه ذره انگشتم و بریدم و بهم میگی سربه هوا پس چه اسمی روی تو بزارم که تو اون دیدار اول دستت کلا به فنا رفت؟
این بار که چشمهاش به سمتم چرخید خبری از اخم نبود،
حتی ساختگی!
نفسی کشید و گفت:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_365
_من هیکلم دو برابر هیکل طریف توعه،
دو تای تو جون دارم با بریدن دست چیزیم نمیشه ولی تو نباید یه خط و خش کوچولو روت بیفته،
فهمیدی؟
بی اختیار سرم به نشونه تایید بالا و پایین شد و قبل از هرچیز دیگه ای تلفن خونه زنگ خورد و محسن واسه جلوگیری از دوباره بیدار شدن بابا با عجله رفت سمت تلفن و جواب داد،
نمیدونستم کی پیشت خط بود اما محسن فقط ساکت بود و داشت گوش میکرد که آروم پرسیدم:
_کیه؟
جوابی به من نداد اما خطاب به مخاطب پشت تلفن گفت:
_حالا حالشون چطوره؟
و چند ثانیه بعد با یه خداحافظی تلفن و قطع کرد که نگران چشم دوختم بهش:
_کی بود؟ چیشده؟
نفسش و عمیق بیرون فرستاد:
_هیچی، گاومون زاییده!
سر از حرفش درنمیاوردم که با تعجب گفتم:
_یعنی چی؟
چشمهاش و باز و بسته کرد و جواب داد:
_زهرا...
زهرا دوقلوش و 7 ماهه به دنیا اومده...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_366
چهره گرفتش نشون دهنده این بود که انگار خیلی هم خوشحال دایی شدنش نیست که روبه روش ایستادم و گفتم:
_خب بسلامتی، تو چرا گرفته ای؟
جواب داد:
_چون همه چی ریخته بهم الی،
خانواده امیر که شهرستانن ماهم که مادر نداریم امیرم اجازه موندن اونجارو نداره چه میدونم میگه ممنوعه، مرضیه هم که پرستار مامان مریضشه نمیدونم امشب کی باید پیش زهرا بمونه
نفس عمیق پشت بند این حرفش بهم فهموند که تا چه اندازه درگیره،
تنهایی خواهرش توی بیمارستان!
تا ثانیه ها نگاهم رو محسن ثابت مونده بود،
تنها کسی که ممکن بود بتونه بره پیش زهرا من بودم،
اما یادآوری اون دعوا،
اون سیلی که تو گوشم زده بود،
غروری که جلوی همه شکونده بود باعث این سکوت طولانی شد.
محسن که آروم و قرار نداشت گوشی و برداشت و گفت:
_باید به مجتبی بگم مرضیه رو ببره پیش زهرا
بی اختیار دستم به سمت تلفن رفت و از محسن گرفتمش:
_مرضیه بره بیمارستان کی مواظب مامانش باشه؟
قلبم تند تند میزد،
یه طرف دلخوری و کینه اونشب بود و طرف دیگه محسن و حال نامیزونش که با صدای آرومی گفتم:
_من.. من میرم پیشش میمونم
ناباورانه نگاهم کرد:
_تو... زهرا...
نزاشتم ادامه بده:
_اون الان حالش خوب نیست و لازمه که یه همراه داشته باشه
و با عجله به سمت اتاق رفتم:
_تو اون شکسته هارو جمع کن منم با ماشینت میرم
صداش به گوشم رسید:
_این وقت شب... تنهایی؟
نگاهم بهش دوخته شد:
_حواسم به خودم هست، نگران نباش
میخواست چیزی بگه اما نمیتونست و نمیشد که بابارو تو خونه تنها بزاره،
حاضر شدم و از اتاق اومدم بیرون خورده شکسته هارو جمع کرده بود و بیکار جلوی در اتاق رژه میرفت که با دیدنم گفت:
_مواظب خودت باش
و سوییچ و بهم داد:
_آروم برون
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_367
این همه نگرانی و دلواپسیش هم خونم و به جوش میاورد تا هزار بار قربونش برم هم میخواستم حالش و جا بیارم و تو این حال نمونه که لبخندی تحویلش دادم:
_مگه دارم میرم مسافرت، بیمارستان بغل گوشمونه
سری به نشونه تایید تکون داد:
_رسیدی بهم زنگ بزن از حال زهراهم بی خبرم نزار
چشمکی بهش زدم:
_چشم
بالاخره از خونه زدم بیرون،
با حس خوبی داشتم میرفتم و میخواستم امشب و کنار زهرا بمونم با تموم اون دلخوری ها،
اصلا وقتی محسن و بهم ریخته دیدم وقتی دیدم نداشتن مادر واسه کنار زهرا موندن چطور داغونش کرده نتونستم به چیزی غیر از رفتن به بیمارستان فکر کنم...
دیدن من به عنوان کسی که همراه امشب زهراست، واسه آقا امیر تعجب برانگیز بود،
این تعجب حتی بیشتر از نگرانیش برای دوتا پسر 7 ماهه توی دستگاهش بود و تو همون تعجب و ناباوری هم بهم گفت که زهرا تو کدوم اتاقه.
زهرا با رنگ و روی پریده، خواب بود.
پتوش و مرتب کردم،
میخواستم خیالم از بابتش راحت باشه و بعد به محسن زنگ بزنم اما همینکه تکون خوردن پتو رو حس کرد بین خواب و بیداری با چشمهای نیمه بسته نگاهم کرد:
_تو...
صداش ضعیف و گرفته بود که دیگه ادامه نداد و من گفتم:
_راحت بخواب،من اینجام
حالش انقدری خوب و مساعد نبود که خیلی متوجه اوضاع باشه و واسه همین دیگه صدایی ازش نشنیدم،
انگار خوابش برده بود...
با گذشت زمان و رسیدن صبح،
حال زهرا بهتر شده بود.
حالا دیگه میدونست من دیشب و کنارش بودم،
باهم حرف نمیزدیم اما کمکش میکردم،
واسه جابه جاییش و غذا خوردنش کمکش میکردم و حالا داشتم واسش آبمیوه میریختم که گفت:
_تو چرا اومدی اینجا
نگاه گذرایی بهش انداختم:
_یکی باید به عنوان همرا پیشت میموند
و لیوان آب میوه رو بهش دادم اما قبل از نوشیدن جواب داد:
_ولی چرا تو
نشستم رو صندلی و گفتم:
_خودم خواستم که بیام
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم:
_فکرکنم بتونی پسرات و ببینی، بزار پرستار و صدا بزنم
از اتاق رفتم بیرون تا ببینم زهرا میتونه بچه هاش و ببینه یا نه که با امیر روبه رو شدم،
با گل و شیرینی اومده بود دیدن زهرا که روبه روم ایستاد:
_سلام، زهرا خوبه؟
جواب سلامش و دادم و گفتم:
_خوبه
با رفتن امیر،
با پرستار بخش صحبت کردم،
همه چیز آماده بود برای دیدن اون بچه های 7 ماهه...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_368
#محسن
باورم نمیشد،
الی کسی شده بود که فکرش روهم نمیکردم،
چشم بسته بود رو اون دعوا و کینه ها و از دیشب اینجا بود و مراقب زهرا!
انگار برخلاف زندگی قبلیمون حالا تو مسیر درستی قدم گذاشته بودیم،
این روزها عجیب به درست شدن همه چی امیدوار بودم،
به اینکه با خوب شدن حال بابا الی به عنوان دختری که قلب پاک و مهربونی داشت عروس این خونه بمونه،
نه فقط عروس من!
هنوز ذوق زده دیدن بچه ها بود که نفس عمیقی کشید:
_دیدی محسن؟ چقدر کوچولو بودن
کنارم روی همین صندلی های توی راهرو نشسته بود و داشت از نوزادهای متولد شده میگفت که جواب دادم:
_نگفته بودی انقدر بچه دوست داری
چشمهاش درخشید:
_اتفاقا خیلی بچه دوست دارم، ولی بچه های مردم!
تعجبم همراه با خنده آرومی بود:
_همه میگن بچه فقط بچه خودم،اونوقت تو هوا خواه بچه های مردمی؟
خودش و لوس کرد و گفت:
_نمیخوام بخاطر بچه هیکلم و بهم بریزم، فکرکنم آقامونم موافق باشه
صدای خنده هام کمی بلند تر شد:
_تو به جای آقاتون فکرنکن،
بچه نمک زندگیه!
به دور از اون لوس بودن جواب داد:
_فعلا که زندگیمون به اندازه کافی نمک داره هروقت حس کردم کم نمکه اطلاع میدم
سری تکون دادم:
_پس باید منتظر اطلاعت بمونم
خنده هاش بحث و تموم کرد و همزمان مرضیه که واسه ملاقات اومده بود بیمارستان،
از اتاق اومد بیرون و همین برای بهم خوردن خلوت دونفره ما و شروع شدن حرفهای الی و مرضیه کافی بود...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_369
مرخصی زهرا از بیمارستان و اومدنش به خونه بابا تو نبود امیر،
شکل زندگیمون و کمی عوض کرده بود.
بابا بهتر شده بود،
بچه های زهرا بعد از چند وقت توی دستگاه نگهداری شدن حالا به خونه اومده بودن و صدای گریه نوزاد طنین دلنشین این روزها بود.
الی پرستار بابا و زهرا شده بود و این هرگز توی ذهن من نمیگنجید...
#الی
انقدر خسته بودم که نتونستم واسه رفتن محسن بیدار شم،
دیشب هم مثل تموم شب های این چندوقت اخیر دیر خوابیده بودم،
این روزها بار سنگینی از مسئولیت روی دوشم بود اما چرا سختی حس نمیکردم؟
چرا نزدیک شدن به آدمهایی که عزیزترین های محسن بودن انقدر حالم و خوب کرده بود؟
چرا دیگه از زهرا دلخور نبودم؟
هرچقدر فکر میکردم جوابی براشون نداشتم فقط یه ندای درونی بهم میگفت که راه درستی و انتخاب کردم،
میگفت که روزهای فوق العاده ای توی راهه...
هرچقدر محسن و آهسته از خونه رفتنش دلرحم خستگی من بودن کسی که پشت در بود بی رحم بود که دستش و روی زنگ آیفون گذاشته بود و بیخیال هم نمیشد!
با همون حال له و خستم از تخت دل کندم و واسه باز کردن در بیرون رفتم،
مرضیه پشت در بود که در و براش باز کردم و سریع آبی به دست و صورتم زدم
وقتی برگشتم مرضیه اومده بود تو خونه،
با دیدنم لبخندی زد:
_ببخشید تورو خدا رسیدم دم در یادم افتاد کلیدم و برنداشتم
با همون قیافه پف کرده لبخند متقابلی تحویلش دادم:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_370
_خوش اومدی
چادرش و درآورد و روی مبل گذاشت:
_حسابی این روزها افتادی به زحمت، مامانم حالش بهتره همین روزها برمیگردم خونه یه نفسی میکشی
مهربونیش همیشه حالم و خوب میکرد،
مثل یه خواهر بزرگتر بود،
بی شباهت به جاری!
با اخم ساختگی گفتم:
_این چه حرفیه دیشب یه کم دیر خوابیدم بخاطر همین الان تو این وضعیتم
ریز ریز خندید:
_حالا که من اینجام برو حسابی استراحت کن
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم شنیدن صدای گریه بچه از توی اتاق و بلافاصله دوتا شدن صدای گریه ها باعث شد تا منم به خنده بیفتم:
_بعید میدونم تنهایی بتونی از پس همه چی بربیای
نفسی گرفت و با عجله دلچسبی رفت طبقه بالا و اتاقی که زهرا اونجا بود.
رفتم توی آشپزخونه،
صدای غار و غور شکمم باعث شد تا سرپا چند تا لقمه بخورم و بعد سینی صبحونه بابا رو حاضر کنم.
لیوان شیر رو هم گذاشتم توی سینی،فقط نمیدونستم چجوری باید برم تو اون اتاق،
از اون روز که دستم و پس زده بود هیچ وعده غذایی ای رو براش نبرده بودم و همیشه محسن این کار و انجام داده بود
غرق همین افکار مرضیه جلوی چشم هام ظاهر شد:
_ماشاالله این طاها و صدرای نیم وجبی چقدر شرن!
لبخندی زدم:
_صبحونه بابارو میبری؟
قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت:
_تو آماده اش کردی چرا من ببرم؟
با تردید و نگرانی بهش چشم دوختم:
_میترسم که...
نزاشت حرفم شه:
_تو دیگه واسه این خونه و آدمهاش غریبه نیستی، برو!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_371
حرفش دلم و گرم کرد،
دوباره جرئت کردم،
امیدداشتم که این بار اتفاق دفعه قبل نمیفته!
سینی به دست وارد اتاق شدم،
حالش انقدر بهتر شده بود که نشسته بود روی تخت و کتاب میخوند،
سینی صبحانه رو روی تخت گذاشتم:
_سلام صبح بخیر
جواب سلامم و داد و گفت:
_ممنون
لبخندی زدم:
_اگه چیز دیگه ای هم میل دارید براتون بیارم
نگاه گذرایی به سینی انداخت و گفت:
_دستت درد نکنه
امیدم واهی نبود!
یه چیزهایی داشت عوض میشد!
با همون لبخند که عمیق تر هم شده بود سری تکون دادم و قصد رفتن کردم که دوباره صدای بابارو شنیدم:
_حال بچه های زهرا خوبه؟
نگاهم گره خورد به چشم های بابا از پشت عینک:
_میخواید بیارمشون اینجا؟
حرفم و رد کرد:
_حالم بهتره خودم واسه دیدنشون میرم بالا
چیزی نگفتم و به سمت در رفتم،
هنوز خارج نشده بودم که ادامه داد:
_الناز
استرس بدی همه وجودم و پر کرد،
بزاق دهنم و به سختی پایین فرستادم و با صدای آرومی گفتم:
_بله
تا چند ثانیه سکوت کرد و بالاخره جواب داد:
_میخوام تا وقتی زندم بچه محسن رو هم ببینم
و ادامه داد:
_بچه تو و محسن...
حس بی نظیری توی وجودم فریاد میزد،
حسی که حتی خودم هم ازش چیزی نمیفهمیدم،
اینکه دید همه نسبت به من تغییر کرده بود اینکه بابا همچین حرفی بهم زده بود به منی که یه روزی مقصر به خطر افتادن جون پسرش شده بودم قند توی دلم آب میکرد،
لبهام به لبخند باز شد اما نتونستم حرفی بزنم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_372
سکوتم به درازا کشید،
حرفی نزدم اما تو سکوتم هزار حرف بود،
هزاران ذوق پنهان که بعد از این همه سختی عجیب میچسبید!
با این وجود صدایی تو گلو صاف کردم و گفتم:
_سایتون کم نشه
گفتم و از اتاق بیرون زدم،
تنم یخ کرده بود و انگار رنگ و رومم پریده بود که به محض ورود به آشپزخونه مرضیه با تعجب نگاهم کرد:
_چیزی شده؟بابا چیزی گفته؟
جوابی که ندادم تعجبش تبدیل به نگرانی شد:
_الی خوبی؟
لبخندی زدم،
از همونا که همیشه میزدم اما حس درونیم ناب بود و کمیاب:
_خوبم،خیلی خوبم
یه کمی حالش جااومد:
_پس چرا...
قبل از تموم شدن حرفش گفتم:
_حاج آقا باهام حرف زد،
با مهربونی،
یه جوری که انگار آشتی کردیم!
خوشحالی و تو چشمهاش دیدم،
چندباری پشت سرهم پلک زد:
_حاج احمد نه و بابا!
و با همون حال و همون لحن ادامه داد:
_ بهترین خبر دنیارو بهم دادی،
دوباره جمع میشیم دورهم،
دوباره این خونه جون میگیره...
داشت واسه ناهاز غذا درست میکرد،
شنیدن این حرفها انقدر حالش و بهتر کرده بود که هرچند مشغول کار شده بود اما چند لحظه یکبار سرش به طرفم میچرخید و میگفت:
_یعنی حال بابا دوباره روبه راهه؟
و خودش جواب خودش و میداد:
_خدایا شکرت...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟