eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
350 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_401 طول کشید تا بابا جواب داد: _من که بهت گفتم ف
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با دیدن بابا که داشت میومد پایین، با فاصله کمی رو به روی پله ها به انتظارش ایستادم و گفتم: _چیشده؟ چی باعث شده شما از عمر بخواید پول قرارداد جدید و به حساب من واریز نکنه؟ قراردادی که براش جون کنده بودم! روبه روم که ایستاد،نگاهی بهم انداخت: _بهت میگم،فعلا بریم بشینیم و با صدای رسایی خطاب به تهمینه گفت: _دوتا فنجون قهوه برای ما بیار از جام تکون نخوردم: _من وقت قهوه خوردن ندارم، باید برم! بابا ابرو بالا انداخت: _کجا بااین عجله؟ نگاهم تو چشماش چرخید: _نکنه یادتون رفته؟ من امروز با جانا عقد میکنم، امروز باهاش ازدواج میکنم! دستش و رو شونم گذاشت، آرامشش برام عجیب بود، عجیب بود که بهم اخمی نکرد، که صداش و بالا نبرد و بازهم از مخالفتش نگفت و تکرار کرد: _بریم بشینیم! قدم از قدم برنداشتم: _گفتم باید برم!
AUD-20220905-WA0090.opus
2.69M
السّلام علیک یا ابا عبدالله هوالشّاهدوهوالْحاکم توصیه های سفر اربعین با بیان استاد خانم دکتر عظیم زاده👆
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_402 با دیدن بابا که داشت میومد پایین، با فاصله کمی
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 منتظر بودم تا بابا سر حرف و باز کنه، تا راجع به عمر و شرکتش بگه،همون خبر مهمی که بخاطرش ازم خواست تا اینجا بیام و بگه اما به جای شنیدن صدای بابا، صدای مامان و شنیدم، مامانی که تازه داشت میومد پایین: _تو جایی نمیری معین! نگاهم به سمتش کشیده شد، نمیدونستم داره از چی حرف میزنه و رفتار همشون برام عجیب بود که سری تکون دادم: _مراسم عقدم به زودی شروع میشه و باید برم! همزمان با رسیدنش به پایین جواب داد: _تو اون دختر و عقد نمیکنی، تو بااون دختر ازدواج نمیکنی...! سر از حرفهاشون درنمیاوردم، مصمم بودم واسه ازدواج با جانا و کسی نمیتونست جلوم و بگیره،فقط یک ساعت تا عقدمون باقی بود و این حرفها بی فایده بودن که شونه بالا انداختم: _مثل اینکه شما فقط من و کشوندید اینجا که آخرین تلاش هاتونم برای عوض کردن نظر من بکنید، ولی باید بگم که بی فایدست! گفتم و چند قدمی عقب عقب رفتم و حالا صدای بابا تو خونه پیچید: _اون پولی که منتظرش بودی، به حسابت نیومده، سهام امیری بیشتر از قبل شده و تو دیگه کاری ازت برنمیاد،تو دیگه نمیتونی اون دختره که معلوم نیست با چه ترفندی تو رو به دام خودش انداخته رو سهامدار شرکت کنی،نمیتونی! نیشخندی زدم: _من اون پول و یه جوری جور میکنم، من هر طوری شده بیشتر از امیری سهام میخرم! صدای مامان بالا رفت: _نمیتونی،نمیتونی این کار و کنی مگه اینکه این بار خونت و بفروشی صدام بالا گرفت: _لازم باشه این کار و میکنم و حتی اگه بازهم نتونم به اندازه کافی سهام بخرم از جانا دست نمیکشم،من بااون دختر ازدواج میکنم، من تحت هر شرایطی با جانا ازدواج میکنم چه اون بزرگترین سهامدار شرکت باشه و اینطوری اون آبرو ریزی ای که راه افتاد جمع شه و منم جانشین شما بشم چه این اتفاق نیفته و من نتونم جانشین شما و همه کاره شرکت بشم... من همین امشب با جانا ازدواج میکنم! میدونستی کانال وی ای پی 400پارت جلو تر از اینجاست؟😍😍😍 به یجاهای حساسی رسیده که حتی نمیتونی تصورش کنی پس از دست نده به آیدی زیر جهت خریدن کانال وی ای پی با هزینه بسیار مناسب مراجعه کن😍👇♥️ @setaraaaam
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حالا تهمینه سینی قهوه به دست، با فاصله داشت مارو نگاه میکرد که بابا داد زد: _من اجازه نمیدوم تو همچین کاری کنی، من اجازه نمیدم تو بخاطر یه دختر غربتی گند بزنی به همه زحمتهام برای این شرکت، گند بزنی به زندگی خودت! برای چندمین بار تپش های قلبم بی امان شد، قفسه سینم از عصبانیت بالا و پایین شد و جواب دادم: _من که نمیخواستم اینجوری شه، من که داشتم همه تلاشم و میکردم برایخریدن سهام،شما نزاشتید، این شما بودید که نزاشنید عمر اون پول و به حسابم واریز کنه و انگار قصدهم ندارید اون پول و به من برگردونید! به سمتم اومد: _اون پول و بهت بدم که چی؟ که باهاش سهام بخری؟ اونم به اسم این دختره؟ دختری که فکر میکردم خانوادش خارج از کشورن ولی حالا مطمئنم واسه پول همدستت شده و اونهمه دروغ سرهم کرده؟ که حالا فهمیدم تو یه آپارتمان 50 متری تو داغون ترین نقطه شهر زندگی میکنه و پدر و مادرش سالهاست از هم جدا شدن ؟ به نظر من از همچین آدمی اصلا بعید نیست... بعید نیست به هوای این پول که کم نیست که چندین میلیارده قید این عشق و عاشقی که تورو کور کرده رو بزنه و بعد هم فلنگ و ببنده و بره مامان پوزخند زد: _البته اگه عشقی وجود داشته باشه، به نظر من که همش بازیشه اون فقط تورو شیفته خودش کرده و به محض اینکه صاحب همچین پولی بشه قیدت و میزنه!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 باورم نمیشد... باورم نمیشد انقدر راحت داشتن راجع به جانا حرف میزدن،انقدر راحت داشتن قضاوتش میکردن... دختری و قضاوت میکردن که حتی دقیقا نمیدونست قراره صاحب چند میلیارد سرمایه بشه و فقط کلیت ماجرارو میدونست، دختری و قضاوت میکردن که من تو این مدت شناخته بودمش و میتونستم رو صاف و صادق بودنش قسم بخورم، میتونستم رو عشق و علاقه ای که بهم داره قسم بخورم و اون و یه دختر تیغ زن پایین شهری میدونستن که بوی پول به مشامش خورده! ناباورانه نگاهش کردم: _جانا... جانا اونی نیست که شما فکر میکنید! بابا سری تکون داد: _چرا سر عقل نمیای پسر؟ چرا به حرفهای من و مادرت فکر نمیکنی؟ نفسم و بیرون فرستادم: _چون حرفهاتون راجع به جانا درست نیست، چون من برای اولین بار توی زندگیم از زنی به غیر از مامان و پگاه خوشم اومده و نمیخوام از دستش بدم مامان جواب داد: _حتی اگه به قیمت از دست دادن ریاست همه اون تشکیلات باشه؟ مصمم بودم واسه خواستن جانا، واسه نگذشتن از جانا که سری به نشونه تایید تکون دادم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _من میتونستم کاری کنم که حتی با وجود ازدواج با جانا بازهم همه چیز تحت اختیار ما باشه،اما انگار شما این و نمیخواید و منم از خیر همه چیز میگذرم، من میخوام بااون دختر ازدواج کنم و دیگه برام اهمیتی نداره اگه بخاطر این ازدواج حتی از اون شرکت بیرون بشم! نگاهم که به ساعت افتاد زیرلب "خداحافظ"ی گفتم و راه افتادم ،باید میرفتم و با هر قدم بیشتر از قبل مطمئن میشدم که دیگه همه چیز و از دست دادم اما نمیخواستم به این موضوع فکر کنم،تموم فکرم پی جانا بود، جانایی که عکسش و دیده بودم، عکسش از آماده شدنش برای عقد و دیده بودم و دلم میخواست هرچی زودتر خودم و بهش برسونم و بعد از عکسش خودش و ببینم، ببینم و همه این روز پر درد سر و فراموش کنم! سوار ماشین که شدم قبل از حرکت تو آینه به خودم نگاهی انداختم و چند باری لبخند زدم تا قیافم از این عبوسی و بدخلقی بیرون بیاد و بعد ماشین و به حرکت درآوردم.. هنوز خبری از معین نبود، چند دقیقه پیش که باهاش حرف زدم تو راه بود و حالا همه منتظرش بودیم و عاقد برای اومدنش بیشتر از همه عجله داشت! نمیدونستم چرا امروز باید یه دنیا کار بریزه سرش و از این بابت کمی ناراحت بودم البته نه اونقدر که سگرمه هام توهم باشه و به مهمونها که تقریبا همگیشون رسیده بود لبخند میزدم،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حدود 200 نفری مهمون این جشن عقد بودن، از فامیل های دور و نزدیک گرفته تا دوستا و آشناهای مامان و بابا، اما معین خیلی مهمون نداشت، به جز یزدانی و عمران دوستش و پدر بزرگش کسی و نمیدیدم و البته پگاه هم دعوت بود و هرچی چشم میچرخوندم لابه لای مهمونها نمیدیدمش و انگار هنوز نیومده بود! غرق همین افکار بودم که مامان به سمتم اومد، خم شد و تو گوشم گفت: _آقای شریف اومد عزیزم... داشت خبر از اومدن معین میداد که خنده ام گرفت: _آقای شریف نه، دوماد عزیزت! صاف ایستاد: _هنوز بهش عادت نکردم، ولی خب، دوماد عزیزم داره میاد! گفت و قبل از اینکه من بخوام جوابی بهش بدم متوجه اومدن معین شدم، تو همون کت و شلوار سفارشی، مثل همیشه خوشتیپ بود و حالا داشت به سمتم میومد و بااینکه فاصله بینمون زیاد بود اما از همین حالا از روی صندلیم بلند شدم و به انتظار اومدنش ایستادم و با لبخند زل زدم بهش، با هر قدم بهم نزدیک و نزدیکتر میشد و من مشتاقانه منتظر رسیدنش و شروع مراسم بودم ، سر راه سلام و احوالپرسی هایی هم کرد و حالا فقط چند قدم تا رسیدنش به من باقی مونده بود که متقابلا لبخندی تحویلم داد و اما همین که خواست از اون سه تا پله ای که با بالا اومدن ازش به جایگاه ویژه عروس و دوماد برسه ، من با دیدن رویا که نمیدونستم اینجا چیکار میکرد اما داشت به سمتمون میومد، لبخند روی لبهام خشکید و نگاهم و بین رویا و معین چرخوندم: _رویا... رویا اینجا چیکار میکنه؟ حالا کنارم ایستاده بود که سرش به سمت رویا چرخید...
☑️زیباترین جلوه پیاده‌روی اربعین 🔻 فهد ثجیل الغانیمی از قهرمانان فتوای مرجعیت است که هر دو پای او در نبردهای آزادسازی بیجی قطع شد و امروز فهد در خدمت امام زمان (عج) راه حسین علیه السلام است.
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 از اینجا بودنش حس خوبی نداشتم، اصلا حس خوبی از دیدنش نداشتم و حسابی جا خورده بودم ، نگاهم و به معین دوختم: _اون اینجا چیکار میکنه؟ نگاهش به رویا بود که نفس عمیقی کشید: _نمیدونم و حالا رویا روبه رومون ایستاده بود و کسی نمیشناختش، شاید همه به جز تعداد معدودی به چشم یه مهمون نگاهش میکردن اما اینطور نبود، رویا مهمون نبود و میترسیدم از اون چشم های شومش، میترسیدم و نمیدونستم چه فکری تو سرشه که لبخندی زد: _میدونم دعوت نبودم ولی خودم، خودم و دعوت کردم چون نمیتونستم نیام! معین بهش نزدیکتر شد: با صدای آرومی گفتم: _من از چی بی خبرم؟ و قبل از اینکه رویا بخواد چیزی بگه صدای عاقد به گوش هممون رسید: _اگه عروس و داماد آماده باشن، بنده عقد و جاری کنم؟ معین یه قدم به عقب برگشت، کنارم ایستاد و جواب رویارو داد: _جانا هرچیزی که لازمه رو میدونه، برو! و بعد هم به من نگاه کرد: _بشین عزیزم گیج و سردرگم بودم، نمیدونستم باید چیکار کنم اما قبل از اینکه بخوام بشینم رویا با صدای بلند قهقهه ای زد، حالا بقیه هم متوجه حضورش شده بودن، موزیکی تو سالن در حال پخش نبود و صدای قهقهه رویا انقدر بلند بود که به گوش بقیه هم برسه: _ یعنی میخوای بگی از رابطه ما با خبره؟ چشم ریز کردم: _رابطه شما؟ معین با کلافگی گام بلندی به سمتش برداشت، صداش مثل صدای رویا بلند نبود :
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _چرا اومدی اینجا؟ گذرا به معین نگاه کرد و زل زد به من: _اومدم از یه چیزایی که فقط خودم و خودت ازش باخبریم به عروست بگم، بالاخره اون داره باهات ازدواج میکنه و حق داره بدونه! _اومدی اینجا که این مزخرفات و بگی؟ رویا معین و پس زد و به سمت من اومد: _میخوای همه چی و بدونی؟ قلبم داشت از جا کنده میشد ، تنم یخ کرده بود و نمیدونستم داره راجع به چی حرف میزنه که گفتم: _من از چی بی خبرم؟ ابرو بالا انداخت: _از اینکه من و معین چند سال باهم بودیم! چشمام از تعجب گرد شد... نمیفهمیدم داره از چی حرف میزنه اما من فقط میدونستم که رویا و معین قرار بوده باهم ازدواج کنن،ازدواجی که معین نمیخواست بهش تن بده و بخاطرش اون بازی هارو راه انداخت، بخاطرش من و همدست خودش کرد تا قرار ازدواجش با رویا فرار کنه و حالا رویا داشت از باهم بودنشون میگفت! سکوتم و که دید قهقهه ای زد: _یعنی نمیدونستی؟ توجه همه مهمونها به سمت ما بود، بابا سراسیمه داشت به سمتمون میومد و معین عصبی جواب رویارو داد: _این چرت و پرتها چیه داری میگی؟ ما قرار بود باهم ازدواج کنیم ولی من نخواستم و... بین حرف معین پرید: _تو بعد از چند سال باهم بودن قید من و زدی، بعد از کلی اتفاق که بینمون افتاد قید من و زدی و فکر میکنی من به همین راحتی ولت میکنم؟ نمیدونستم... نمیدونستم از کدوم اتفاق حرف میزنه اما صدای نفس کشیدنهام بلند شده بود که بابا به جمعمون اضافه شد: _اینجا چه خبره؟ این خانم کیه؟ رویا جواب بابا رو داد: _پس شماهم بی خبرید؟ من نامزد این آقاییم که داره با دختر شما ازدواج میکنه! صدای پچ پچ مهمونها کر کننده بود، بابا با اخم گفت: _این حرفها چیه خانم؟ اومدی که مراسم مارو بهم بزنی؟ رویا سرش و به نشونه رد حرفهای بابا تکون داد: _اومدم که به دخترت بگم مثل من بازیچه این آدم نشه! معین که دیگه کنترلش و از دست داده بود صداش بالا رفت: _چی داری میگی؟ چرا داری حرف مفت میزنی؟ رویا ابرو بالا انداخت: _حرف مفت؟ یعنی میخوای بگی حقیقت نداره که من و تو چندین سال سال خارج از ایران باهم بودیم؟ یعنی میخوای بگی حقیقت نداره که قرارمدار ازدواجمونم گذاشته بودیم و یهو با دیدن این دختر دلت لرزید و من و از یاد بردی؟ منی که فکر میکردم حتما باهم ازدواج میکنیم و بخاطرت همه چیزم و از دست دادم؟ حالا چشم هاش خیس شده بود، قطره اشکی از چشمهاش سرخورد و مسیر گونه ش و طی کرد، معین ساکت بود و هنوز حرفی نزده بود و من هیچوقت این حرفهارو ازش نشنیده بودم، من هیچوقت نمیدونستم که اونها باهم بودن، نمیدونستم چندین سال باهم خارج از ایران بودن و حالا مات حرفهای رویا فقط پلک میزدم، رویایی که انگار هنوز حرف برای گفتن داشت: _باور نمیکنی نه؟ پس بزار بهت نشون بدم، بزار عکسامون و بهت نشون بدم! گفت و به سمتم اومد…
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 گوشیش و که تو دستش گرفت معین گوشی و از دستش بیرون کشید: _همه اینها مال قبله، مال سال های قبل، مال وقتی که نمیشناختمت که نمیدونستم چه جونوری هستی و اونوقت خبری از جانا توی زندگی من نبود! عصبی حرفهاش و میزد و حالا باهمون لحن عصبی روبه من ادامه داد: _خودم برات توضیح میدم، ماجرا اونطوری نیست که تو فکر میکنی! و منی که صدای مهمونهارو میشنیدم، منی که صورت سرخ از عصبانیت و خجالت بابارو میدیدم، منی که مامان و درحالی که رنگ به رخسار نداشت و روی صندلی کنار مامان جون نشسته بود و میدیدم نمیتونستم به این راحتی بیخیال شم، نمیتونستم قید چیزهایی که رویا میخواست نشونم بده رو بزنم که با صدای گرفته و بغض آلودی گفتم: _گوشیش و بهش بده! اسمم و به زبون آورد: _جانا... نزاشتم ادامه بده: _گوشیش و بهش بده! و رویا گوشیش و از معین پس گرفت و شروع کرد به نشون دادن عکس هایی که روحمم ازش خبر نداشت، به عکس های سلفی،