eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
356 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_423 با به صدا دراومدن صدای پیامک گوشیم سرم و از رو
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بعد از مدت ها آشنایی با خانم رضایی،اون حتما این اجازه رو بهم میداد و من باید با جانا حرف میزدم،هم راجع به خودم و هم راجع به خبری که بهم رسیده بود! چند دقیقه ای که گذشت مهمونها راهی شدن و جوانه خانم هم رفت تو ساختمون،کمی وقت تلف کردم و بعد از اینکه تو آینه ماشین نگاهی به خودم انداختم، پیاده شدم... به ساختمون که رسیدم مصمم شدم، تا با جانا حرف نمیزدم از اینجا نمیرفتم اون نمیتونست یه نفره به جای من هم تصمیم بگیره، نمیتونست بخاطر گذشته ای که ازش پنهون کرده بودم که هیچوقت فکر نمیکردم نیازی به برملا کردنش باشه پشت پا بزنه به همه چیز و من باید باهاش حرف میزدم! با رفتن مامان جون اینها ،حالا با خیال راحت میتونستم تو اتاقم بشینم و با فکر به دیشب خودم و داغون کنم که رفتم تو اتاق و در و هم پشت سر خودم بستم،نگاهم که به لباسم افتاد داغ دلم تازه شد هنوز باورم نمیشد همه چیز خراب شده باورم نمیشد رویا به مراسم اومده بود و اون معرکه رو راه انداخته بود، باورم نمیشد اما معین بااین پنهون کاریش همه چیز و خراب کرده بود! به سمت لباسم رفتم میخواستم از جلوی چشم هام دورش کنم اما هنوز به جالباسی نرسیده بودم که صدای زنگ آیفون به گوشم رسید،
هرکس کانال وی ای پی رو که ۴۰۰پارت جلو تره میخواد می‌تونه به آیدی زیر مراجعه کنه با تخفیف این کانال و خریداری کنه❤️👇 @setaraaaam
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دایی اینا که تازه رفته بودن،باباهم اینجا کاری نداشت که بخواد بیاد و نیم ساعت پیش باهم تلفنی حرف زده بودیم و نمیدونستم ک پشت دره و حالا با شنیدن صدای مامان فهمیدم: _آقای شریف حال جانا به اندازه کافی ناخوش هست،لطفا برید... پوزخندی زدم،پس معین بود! نمیدونم با چه رویی اما اومده بود اینجا که عصبی از اتاق بیرون زدم،مامان همچنان محترمانه باهاش حرف میزد و میخواست از اینجا بره و انگار اون هیچ جوره قصد پا پس کشیدن نداشت که گوشی آیفون و از دست مامان گرفتم و با صدای آروم اما خشمگینی گفتم: _بیا بالا! بعد هم گوشی رو گذاشتم... مامان که از این حرکتم جا خورده بود با چشم های گرد شده نگاهم کرد: _میخوای باهاش حرف بزنی؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _میخوام ببینم چه حرفی برای گفتن داره، میخوام ببینم با چه رویی تا اینجا اومده و تو این فاصله لباسم و‌عوض کردم و‌یه روسری هم برای مامان آوردم،مامانی که از دیشب چهرش غمگین و گرفته بود و حالا نگاهش و‌ بهم دوخت: _اون که کف دستش و بو نکرده بود و نمیدونست که اون دختره بی آبرو و بی حیا میخواد بیاد و ... نزاشتم مامان ادامه بده: _همه این مدت به من گفته بود خانوادش اصرار دارن با رویا ازدواج کنه نه هیچ چیز بیشتری و این درحالی بود که میدونست رویا بیخیالش نشده که میدونست رویا دختری نیست که به این راحتیا پا پس بکشه! قبل از اینکه مامان چیزی بگه معین رسید، حالا پشت در بود که مامان در و باز کرد و معین با کمی تاخیر وارد خونه شد، نگاه گذرایی بهش انداختم،ازش دلگیر بودم و این دلگیری بیش از حد بود ،انقدر بود که اینجا بودنش جو و برام سنگین کرده بود!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_425 دایی اینا که تازه رفته بودن،باباهم اینجا کاری
هرکس کانال وی ای پی رو که ۴۰۰پارت جلو تره میخواد می‌تونه به آیدی زیر مراجعه کنه با تخفیف این کانال و خریداری کنه❤️👇 @setaraaaam
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با مامان سلام و علیک مختصری کرد و به سمت من اومد: _میخوام باهات حرف بزنم دیگه نگاهش نکردم: _اگه حرفی هست بگو و سری تکون دادم: _هرچند من هرچیزی که لازم بود و تو اون معرکه ای که رویا راه انداخته بود و آبروی من و خانواده ام و جلوی اون همه مهمون برد شنیدم! نفسش و فوت کرد تو صورتم: _ما نباید عقد و بهم میزدیم! با حرص خندیدم: _نباید اینکار و میکردم؟ باید بعد از اینکه اون حرفهارو شنیدم، بعد از اینکه فهمیدم همه این مدت ازم پنهون کاری کردی بعد از اینکه صدای پچ پچ مهمونها بلند شد، بهت بله میگفتم؟ حالا زل زده بودم بهش،طلبکار زل زده بودم بهش که با صدای گرفته اما عصبی ای گفت: _میخوام باهات تنها حرف بزنم! نگاهی به مامان که با نگرانی و درحالی که قفسه سینش از اضطراب و نگرانی بالا میشد و نظاره گر ما بود انداختم و گفتم: _مامان... قبل از اینکه بخوام جمله ام و کامل کنم خودش گفت: _من میرم پایین، شماهم حرفهاتون و بزنید
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_426 با مامان سلام و علیک مختصری کرد و به سمت من او
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 گفت و بعد از پوشیدن مانتوش از خونه بیرون رفت،حالا با معین تنها بودم که منتظر نگاهش کردم و اون خودش و بهم نزدیک تر کرد: _جانا من ازت توقع نداشتم... توقع نداشتم انقدر راحت همه چی و ول کنی و بری... توقع نداشتم دشمن شاد کن بشی و یه کاری کنی رویا به جفتمون بخنده! نگاهش تو چشم هام میچرخید که پوزخند زدم: _یه چیزی هم بدهکار شدم؟ و با کمی مکث ادامه دادم: _اونی که دشمن شاد کن شد تو بودی نه من! اگه از همون اول بهم میگفتی یه تایمی با رویا بودی اگه میگفتی... نفسی گرفتم و مشتی به سینش کوبیدم: _اگه میگفتی باهاش رابطه داشتی و با قول ازدواج به این رابطه ها راضیش کردی... بین حرفم پرید: _تو این حرفهارو باور کردی؟ بازهم مشت به سینش کوبیدم: _خودم دیدمت،من اون عکسهارو دیدم! دستم و رو سینش گرفت و لب زد: _من هیچوقت به رویا قول ازدواج ندادم، من تو اون 8 سال که باهم اونور دانشجو بودیم حتی یه بار هم بهش دست نزدم تا اینکه تو اون مهمونی که از بدشانسیم رویاهم دعوت بود ، تو نوشیدن زیاده روی کردم و بعد فهمیدم بوسیدمش و واسه اولین و آخرین بار بهش دست زدم هرچند هنوز مطمئن نیستم، من هیچی از اون شب یه یاد ندارم!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_427 گفت و بعد از پوشیدن مانتوش از خونه بیرون رفت،ح
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _تو همیشه وقتی مستی کاری که دلت میخواد و میکنی و بعد تظاهر به فراموشی میکنی؟ داشتم بهش کنایه میزدم ،حالم از بابت دیشب بد بود و به خودم حق میدادم باهاش اینطوری حرف بزنم و معین که انگار اصلا طاقت شنیدن این سوالم و نداشت دستم و سفت تر از قبل گرفت: _بچه بازی و بس کن،به جای اینکه متلک بارم کنی شرایط و درک کن،رویا داره همه تلاشش و میکنه که خودش و بندازه به من و من نمیخوام این اتفاق بیفته، نباید این اتفاق بیفته! قیافم از شدت درد دستم گرفته شد: _من باید چیکار کنم؟ اصلا به من چه که... بازهم نزاشت حرفم ادامه پیدا کنه: _ما باهم ازدواج میکنیم، همونطور که قرار بود و من به هیچ وجه از تو دست نمیکشم! لحنش جدی بود،چشم هاش دروغ نمیگفت و اون مصمم بود واسه این ازدواج هرچند همه چیز از نظر من تموم شده بود! به سختی دستم و از تو دستش بیرون کشیدم و جواب دادم: _من نمیتونم... من نمیتونم با پنهون کاریت کنار بیام، نمیتونم با آبروریزی دیشب جلوی غریبه و آشنا کنار بیام من دیگه خسته شدم... خسته شدم از اینکه هیچی خوب پیش نمیره، خسته شدم از غصه خوردن از زانوی غم بغل کردن...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨‍⚕️توصيه پزشكان برتر ایران 🇮🇷براي درمان ریشه ای سفیدی مو 🤚🏼 نكته جالبشم اينه که ما براي اثبات حرفامون اول خودمون رو مورد آزمايش 🧪قرار دادیم و بعد نتيجه رو داخل صدا و سيما عنوان كردیم 📰 👨‍⚕️ميتونيد مشاوره رايگان تلفني 🤳 هم ازمون بگيريد با ارسال عدد 3 به سامانه 10008443
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_428 سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _تو همیشه وق
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 چشم بست و دوباره باز کرد: _میدونم من همه اینارو میدونم ولی یه کاری میکنم همه چیز و فراموش کنی، فقط بهم یه فرصت بده و بخاطر مزخرفات رویا همه چی و خراب نکن تکیه دادم به دیوار و روی زمین فرود اومدم: _با حرف مردم چیکار کنم؟ با دلی که ازت گرفته چیکار کنم؟ با بابام که بعید میدونم دیگه فرصتی بهت بده چیکار کنم؟ روبه روم روی زمین نشست: _مردم کین جانا؟ بخاطر اونا میخوای از همه چی بگذری؟ از عشقی که بینمونه و برای من مهم تر از هرچیزیه؟ نفسم و تو صورتش فوت کردم، تموم دیشب ازش بیزار بودم، تموم دیشب تصمیمم برای تموم شدن همه چی بود اما چرا؟ چرا حالا با دیدنش با شنیدن صداش دلم داشت میلرزید؟ چرا نمیتونستم بگم میخوام از خیر این عشق بگذرم؟ چرا نمیتونستم پسش بزنم؟ من که دلیلم و داشتم من که ازش دلگیر بودم پس چرا؟ چرا لال شده بودم و چیزی نمیگفتم؟ با دوباره شنیدن صداش از فکر بیرون اومدم: _با توئم؟ اگه هنوز عشقی نسبت به من داری پس میتونی من و ببخشی، میتونی درک کنی که هرکسی گذشته ای داره و اگه اشتباهی کرده نمیتونه به عقب برگرده و درستش کنه! بازهم چیزی نگفتم اما معین هنوز حرف برای گفتن داشت: _در مورد بابات هم نگران نباش، خودم باهاش حرف میزنم حتی اگه لازم باشه بهش میگم غلط کردم، میگم اشتباه کردم تو فقط پای من و علاقه ای که بینمونه بمون باقیش با من! پارت جذاب بعدی رو فوری بیا اینجا بخون از دستش نده بالای تبلیغاته😍😍👇🔥 http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بغضم گرفته بود،گیج و سردرگم بودم و بااین وجود میدونستم هنوز میخوامش، میدونستم طاقت نرسیدن بهش و ندارم، طاقت ازدواجش بااون رویای عوضی و ندارم و اگه این اتفاق میفتاد حتما دیوونه میشدم: _اگه رویا ادعا کنه تو ... کمی خجالت میکشیدم از گفتن این حرفها باید ادامه میدادم: _تو فریبش دادی و اون تن به رابطه باهات داده چی؟ اگه ادعا کنه تو اونو... وقتی معذب شدنم و دید نزاشت ادامه بدم: _من حتی از بابت رابطه با رویا مطمئن نیستم اونوقت چطور میتونم اون کسی باشم که فریبش داده؟ و سری به اطراف تکون داد: _رویا هفت خط تر از اونیه که فکرش و کنی، هرچیزی که ازش شنیدی و از حافظت پاک کن، گریه و زاریشم باور نکن،اون عوضی فقط میخواست مراسم و بهم بزنه و موفق هم شد! بغضم و قورت دادم، بااینکه پنهون کاری کرده بود اما هنوز ته دلم حرفهاش و باور میکردم، خیلی بیشتر از حرفهای رویا و نمیدونستم دیدنش باعث شده تا احمقانه باورش کنم یا واقعا داشت حقیقت و میگفت هرچی که بود از بابت یک چیز مطمئن بودم و اونهم این بود که معین دوستم داشت... دوستم داشت بخاطرم خطر کرده بود، بخاطرم از بابا کتک خورده بود، بخاطرم از خانوادش گذشته بود و اما پا پس نکشیده بود،اما به پای من مونده بود و این اوضاع باعث بهم ریختگیش شده بود، این اوضاع باعث شده بود تا همون معین اتو کشیده همیشگی نباشه و بعید میدونستم حتی دیشب لحظه ای خوابیده باشه، بعید میدونستم قبل از اومدن به اینجا حتی شونه ای به موهای مشکی بهم ریختش زده باشه و آشفتگیش گویای همه چیز بود. بینیم و بالا کشیدم و گفتم: _کاش دیشب اینجوری نمیشد، کاش سر و کله رویا پیدا نمیشد! گفتم و عین بچه ها شروع کردم به گریه کردن، اونهم نه بی سر و صدا! گوله گوله اشک میریختم و نگاهم به معین بود،معینی که بااینجوری دیدنم انگار خنده اش گرفته بود،بااین وجود خودش و کنترل کرد تا خنده از بین لبهاش بیرون نپاشه و گفت: _همه چی درست میشه،باور کن…
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_430 بغضم گرفته بود،گیج و سردرگم بودم و بااین وجود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 همچنان به گریه زاریم ادامه میدادم که یهو من و به سمت خودش کشید،سرم و روی شونه ش گذاشت و درحالی که دستش و نوازشوار روی سرم میکشید ادامه داد: _گریه نکن من که بهت گفتم دوست ندارم بدحالیت و ببینم،حتی بااینکه موقع گریه کردن انقدر خوشگل میشی ولی بازم نمیخوام تو این حال ببینمت! دماغم و محکم بالا کشیدم و با صدای گرفته ای گفتم: _نمیخواد واسه دلخوشی من دروغ... دروغ بگی... آخه کی... کی موقع گریه کردن خوشگل میشه؟ نمیدونستم الان چه وقت گفتن این حرفهاست اما زبون به دهن نگرفتم و معین بالاخره خندید،قهقهه ای زد و سرم و از روی شونش جدا کرد: _دروغ نمیگم؛خوشگل میشی البته نه به اندازه وقتایی که میخندی! بی اختیار لبخندی زدم،دلم کاملا خر شده بود و وسط گریه داشتم لبخند تحویل معین میدادم که بلند شد؛دستم و گرفت و کمک کرد تا من هم بلند شم و گفت: _جواب دوستدارمم و که ندادی،حداقل بگو این دفعه که عاقد خبر کنم جواب بله بهم میدی؟ برای چندمین بار دماغم و بالا کشیدم: _جواب دوستدارمت و بدم راحت ترم! آروم خندید: _پس جواب بده،از جوابت میتونم بفهمم که بهم بله میگی یا...
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_431 همچنان به گریه زاریم ادامه میدادم که یهو من و
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حرفش و برید و زل زد تو چشمام،چشمای هنوز خیسم ودوختم بهش و جوابش و دادم: _نمیدونم بگم متاسفانه یا خوشبختانه ولی انگار ته دلم هنوز دوستدارم،حتی بااینکه ازم پنهون کاری کردی و باعث شدی شبی که براش ذوق داشتم خراب بشه و ... هردو دستش و بالا آورد: _من تسلیمم، حق با توئه، فقط حالا که دوستم داری و میخوای بهم فرصت درست کردن همه چیز و بدی انقدر غر نزن! تا چند ثانیه ساکت شدم و بعد پرسیدم: _حرفهای رویا دروغ بود؟ تو به جز اون مهمونی اصلا باهاش نبودی؟ تو دوستش نداشتی؟ اطمینان بخش جواب داد: _من تا قبل از دیدن تو فقط مامانم و دوست داشتم و پگاه که مثل خواهرمه،گفتم که رویا میخواست زهرش و بریزه و ریخت... تو فکر فرو رفتم: _اگه ما باهم ازدواج کنیم چه حالی میشه! و از تصور گرفتن حالش دلم داشت خنک میشد که معین گفت: _پس هم دوستم داری و هم جوابت مثبته! نگاهش که کردم چشم هاش میدرخشید و به چیزی که میخواست رسیده بود... دلم و به دست آورده بود و با خاطر آسوده ای ادامه داد: _همین فردا عقد میکنیم، دیگه مراسم نمیگیریم،