🕊چکاوک
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه #رویای_زندگی 🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله
🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی
#رویای_زندگی ❤️
🍃🍃🌸🍃
کمی پول دادم بهش و گفتم از آقات بپرس اگر بی پوله از قول خودت بهش بده نزار بفهمه من دادم و کیفم رو برداشتم راه افتادم.به حیاط که رسیدم اومد جلوی من وایساد و با نگرانی پرسید این موقع شب میری بیرون؟ یه وقت اتفاقی برات نیفته؟یک چشم غره بهش رفتم و وسایلم رو بر داشتم و بدون خدا حافظی رفتم.راستش از این حرف اون کلی عصبانی بودم خوب دلیلش هم که معلومه.وقتی برگشتم نزدیک صبح بود.رفتم تو اتاق که بخوابم دیدم یکی تو اتاقم خوابیده از ترس دلم فرو ریخت.گفتم نرگس انسانیت به کسی نیومده می خواستم با لگد بزنم به پهلوش و بیرونش کنم،اول رفتم بیرون و یک نفس عمیق کشیدم تا تصمیم بدی نگیرم که باعث پشیمونی بشه.توی دل شب سرمو کردم بالا و گفتم خدایا کمک کن تا هیچوقت دل اونو نشکنم.حالا باهاش چیکار کنم؟در حالیکه قلبم به شدت می زد و زانوهام سست شده بود چراغ رو روشن کردم تا بیدار بشه بعد حسابشو برسم.که اکبر رو دیدم تو رختخواب من خوابیده.یک نفس راحت هم اونجا کشیدم و خدا رو شکر کردم که اولا اوس عباس نبود و دوما بچه ام برگشته بود،اکبر بیدار نشدپیدا بود که خیلی خسته س نماز خوندم و کنارش خوابیدم و صبح با نوازش اون بیدار شدم بغلش کردم و تا می تونستم بوسیدمش.کوکب اومد و مرتضی رو انداخت تو رختخواب من تا باهاش بازی کنیم چون اون خیلی بازی تو رختخواب رو دوست داشت. در ضمن گفت عزیز جان امانتی رو دادم اونم بدون معطلی گرفت.اوس عباس برای هم زدن دیگ سمنو نیومد و دیگه خبری ازش نبود کوکب بچه ی دومشم حشمت رو به دنیا آورد و حالا زهرا هم دو تا دختر داشت و یک پسر.نیره یک پسر که اسمشو آقاجان محمد گذاشت و چند روز بعد از به دنیا اومدن محمد آقاجان فوت کرد . مرگ اون آدم خوب و مهربون تهرون رو عزا دار کرد نمی دونی مردم براش چیکار می کردن فقرایی که دستشونو می گرفت در عزای اون خون گریه کردن و خونه ی آقاجان تا چهل روز صدای قران قطع نشد.خیلی از کسبه که اونو می شناختن تا یک هفته دکان شونو باز نکردن بهت بگم من ندیده بودم ، برای کسی این طوری عزا داری بشه که برای زین العابدین خان نورمحمدیان توی تهرون شدو من یکی از اونایی بودم که همیشه بهش مدیون موندم و وقتی بچه ی دوم نیره پسر به دنیا اومد اسمشو زین العابدین گذاشتن که ما اونو عابدین صدا می کردیم.اما کار خونه ،
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی #رویای_زندگی ❤️ 🍃🍃🌸🍃 کمی پول دادم بهش و گفتم از آقات بپرس اگر بی
🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی
#رویای_زندگی
🍃🍃🌸🍃
نیمه تموم مونده بود.پدر رضا نتونسته بود به قولی که داده بود عمل کنه و خونه رو به موقع تموم کنه.بعدم خودش مریض شده و افتاد تو خونه.منم با کار زیادی که داشتم نمی تونستم بهش برسم تا اینکه روسها رفتن و اکبر هم موندگار شد و خودش رفت تا خونه رو تموم کنه.فکر نمی کردم بلد باشه ولی از آقاش چیزی کم نداشت و خونه ای که من دلم می خواست برام ساخت پایین چهار تا اتاق و یک انباری بزرگ و یک پذیرایی.
حیاط قشنگی با یک حوض کوچیک که مطبخ هم کنار اون بود. بالا هم دو تا اتاق خوب و تمیز و بزرگ و یک تراس وسیع.اون طوری که همه ی گلدون هام اونجا جا بشه و یک حمام.از وقتی که از اون خونه ی لعنتی اومده بودم بیرون دیگه حمام تو خونه نداشتم و حالا ساخته بودم اون طوری که اوس عباس ساخته بود اکبرم بلد بود و همه چیز مطابق سلیقه ی خودم درست شد.البته من پایین رو برای اکبر ساختم تا براش زن بگیرم.بالاخره خونه حاضر شد و وقت رفتن رسید به جایی که به خودم قول داده بودم ولی واقعا اون روز باورم نمی شد که بتونم به اون قول عمل کنم و باز پاییز بود فصلی که دوست داشتم و اینو به فال نیک گرفتم و رفتم اون روز همه ی بچه ها کمک کردن و خیلی راحت اثاث رو بردیم به خونه ی جدید و از بس ذوق داشتم خیلی زود جا بجا شدم و کوکب هم توی همون خونه موند تا خونه اش ساخته بشه ولی حبیب جز عرق خوردن کار دیگه ای نمی کرد.قبلا سر کار نمی خورد ولی اخیرا می شنیدم که سر کار هم می خوره دلیلشم این بود که همش میخواست پنهونی این کارو انجام بده . پس هر وقت تنها بود می خورد که نکنه به قحطی بر بخوره و این بیشتر به خاطر سخت گیری های کوکب هم بود هر چی بیشتر به اون فشار میاورد حبیب بیشتر سراغش می رفت این کارو مدام انجام می داد.تازگی ها شنیده بودم که سر کارشم یک شیشه همیشه داره و می خوره،خیلی برای بچه ام ناراحت بودم و حالا غصه ی بزرگ من اون دختر مهربون و پاک بود که جز خوبی هیچ گناهی نداشت.می خواستم طبقه ی پایین رو بدم به کوکب ولی دیدم من حبیب رو بد عادت کردم و هیچ احساس مسئولیتی در مقابل زندگی نمی کنه.این بود که گفتم شاید مستقل بشن اوضاع فرق کنه،حالا توی اون خونه ی بزرگ من بودم و اکبر و ملیحه.وقتی جابجا شدیم اکبر از من پرسید عزیز جان چه احساسی داری ؟گفتم وا مگه احساسی هم مونده
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی #رویای_زندگی 🍃🍃🌸🍃 نیمه تموم مونده بود.پدر رضا نتونسته بود به قولی
🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی
#رویای_زندگی ❤️
🍃🍃🌸🍃
دیگه خودمم نمی دونم الان باید خوشحال باشم یا نه زمونه یه چیزایی به آدم یاد میده که چیزایی که در جوونی می خوای اگر بهش نرسی میشه درد ولی اگر برسی می بینی که خیلی ام مهم نبود.
نه که خوشحال نباشم هستم ، الان از وجود بچه هام بیشتر خوشحالم تا چیزایی که به دست آوردم.هنوز چند ماهی از رفتن ما به اون خونه نگذشته بود که یک روز زنگ در خونه به صدا در اومد.خوب من و ملیحه تنها بودیم.ملیحه رفت در و باز کرد و چند تا مامور پشت در بودن بچه ام ترسیده بود تا حالا همچین چیزی ندیده بود صدا زد عزیز جان بدو بدو کارت دارن من زود چادرم رو سرم کردم و رفتم پایین گفتم چی شده ؟ اشتباه نیومدین ؟پرسید خانم گلکار گفتم منم کی دزدی کردم خودم نفهمیدم؟گفت از شما شکایت شده باید با ما بیان ؟ پرسیدم کی از من شکایت کرده ؟گفت ما نمی دونیم حکم جلب داریم با ما بیاین. ملیحه اونقدر گریه و زاری می کرد که نمی گذاشت بفهمم چیکار دارم می کنم با عجله لباس خوب و شیک پوشیدم و چادرمشکی سرم کردم و با اونا رفتم به ملیحه گفتم گریه نکن من از پس خودم بر میام کاری نکردم که و در بستم و رفتم حالا مامور ها یکی جلوی من و یکی پشت سرم میان تا من فرار نکنم منو بردن به کلانتری.انتهای کوچه ی نورمحمدیان روبرو سینما آسیا خانم دکتر علی رشتی مطب داشت که ماما بود و مدرک داشت . بانو هستی بهش می گفتن زائو های من مجبور بودن برای گرفتن سه جلد برن پیش اون .البته جا های دیگه هم می رفتن ولی همه اونا عادت داشتن و منو می شناختن و هر وقت برای مریضی گیر می کردن میومدن سراغ من برای همین زائو های منو راه مینداختن ولی بانو هستی از اینکه همیشه مطبش خالی بود و من روزی چند تا زائو داشتم شاکی بود.برای همین از من شکایت کرده بود و خودش اونجا وایساده بودمن که اول اونو نشناختم.گفتم من اصلا ایشون رو نمی شناسم ولی اون منو با انگشت نشون داد و گفت همینه خودشه به روش قدیم کار می کنه و جون مردم رو به خطر میندازه و خودش نشست رو صندلی کنار میز جلوی رئیس کلانتری ، گفت من هفته ای یک دونه مریض ندارم ایشون نمی دونم چه جوری نمی زاره کسی بیاد پیش من و خودش غیر قانونی بدون مجوز کار می کنه .افسر کلانتری از من پرسیدآخه شما که سواد این کارو ندارین چرا با جون مردم بازی می کنین ؟گفتم اگه سواد این کار به کاغذه من ندارم ، اگر به ماهرت و تجربه اس ایشون ندارن .
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه #رویای_زندگی 🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی
#رویای_زندگی
حالا زن شما می خواد بزاد یه بچه برات بیاره می بری اونجا که کاغذ داره یا اونجایی که مهارت و تجربه داره نه واقعا کجا میبری؟الان این خانم حاضره من ازش امتحان بگیرم؟ ولی من حاضرم که هرکسی هر سئوالی داره ازم بپرسه.همین طور که من داشتم حرف می زدم یکی که لباس نظامی پوشیده بود اومد تو رفت و در گوش افسره یه چیزی گفت …اونم سرشو تکون داد و یه نگاهی به من کردو بلند شد با اون نظامیه رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت در حالیکه کاملا لحنش عوض شده بودگفت اون خانم گلکار معروف شمایید.گفتم معروفشو نمی دونم ولی من گلکارم.گفت باشه بریم بیمارستان تا ببینن شما چی بلدین.بانو هستی اعتراض کرد که یعنی چی؟ بلدی نداریم باید مدرک داشته باشه پس ما چرا اینقدر درس خوندیم که یه بی سوادی مثل اینا بیان بچه بدنیا بیارن ؟ افسره گفت : بانو هستی شما خیلی محترمی ولی خانم گلکار رو همه میشناسن و بهش احترام می زارن.ایشون فرق می کنه با یقیه ی اونایی که شما میگین ..بزارین بریم بیمارستان اونجا معلوم میشه اگر بی سواد بودن ما ایشون رو باز داشت می کنیم به عنوان خلاف کار و شیاد در غیر این صورت ببینیم باید چیکار کنیم اینو نظام پزشکی معلوم می کنه.خلاصه من و اون افسر و یه مامور و خانم هستی سوار ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان.اونجا من و بانو هستی توی یک اتاق نشستیم و یک ساعتی طول کشید تا سه تا دکتر و یک نفر از نظام پزشکی جمع شدن اونجا سرمو که بلند کردم دکتر ولی زاده رو دیدم اونم منو شناخت فورا اومد جلو و گفت خانم گلکار شمابودین ای بابا ایشون که معروف هستن ، همه می دونن که چقدر به کارشون واردن.بانو هستی با اعتراض گفت آقا ی دکترحرف سر چیز دیگه اس ایشون مجوز نداره.نباید کار کنه باید همه ی این قابله های بی سواد از تو شهر جمع بشن به نظر شما این طور نیست؟دکتر گفت صبرکنین اول من ماجرایی رو براتون بگم و جریان اون شبی که با هم کار کرده بودیم رو با لفت و لعاب تعریف کرد.دکتر دیگه ای که اونجابودشروع کرد از من سئوال کردن که اگر بچه این طوری بشه چیکار می کنی؟براش گفتم اگر با پا بیاد؟ گفتم اگر ضربان نبض بیمار،نزاشتم حرفش تموم بشهگفتم بزار من خودم همشو بهت بگم نزدیک زایمان ضربان خیلی تندمیشه ولی از یه حدی نباید بره بالا چون خطرناکه و موقع به دنیا اومدن بچه ضربان کند میشه بازم نباید خیلی ضربان کم بشه.
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی #رویای_زندگی حالا زن شما می خواد بزاد یه بچه برات بیاره می بری اونجا
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی
#رویای_زندگی
🍃🍃🌸🍃
پرسید خوب اگر کم شد چیکار می کنی ؟ گفتم باید کمکش کنم سریع تر بچه بدنیا بیاد.اگر خیلی کم بشه نباید زائو رو به حال خودش بزاریم ولی اگر نبض اشکالی نداشت بهترین کار اینه که خودش بچه رو به دنیا بیاره.یکی دیگه از اون دکترا ازم پرسید اگر بچه با پا بود چی ؟ گفتم تمام مریض های من ماهی یک بار میان خونه ی من تا معاینه بشن من خودم از روی شکم یواش یواش بچه رو می چرخونم و هیچوقت همچین مشکلی ندارم ولی اگر پیش بیاد بازم راه داره و براش گفتم.گفت شما به من کار نداشته باش . بگو چرا،وسط حرفش پریدم و گفتم من به شما کار ندارم من به کسانی کار دارم که به من اعتماد دارن ولی به ایشون ندارن این تصمیم رو من نمی گیرم اونایی می گیرن که برای اینکه من بچه ی اونا رو به دنیا بیارم سر و دست و پا میشکنن من که نمیرم دنبال اونا.گفت شما چون مجوز نداری نباید کار کنی.گفتم مجوز بهم بدین تا با مجوز کار کنم.من از اون دکتر هایی که توی مریض خونه ها کار می کنن بهترم ، می خواین بهتون ثابت بشه امتحانم کنین اگرم می خواین من این خانم رو امتحان بکنم ببین حاضره ؟ کی بیشتر می دونه تا حالا هزارون بچه به دنیا آوردم بدون نقص و بدون مشکل ولی روزی چند بار دکتر های شما به مشکل بر می خورن و شنیدم تو بعضی مریضخونه ها هم زائو و بچه اش مرده.حتما شما هم شنیدین.اگر نشنیدین من بهتون میگم کی و کجا،آقای افسر تا حالا یک مشکل برای مریضای من بوجود نیومده اگر شما خلافش رو ثابت کنی من حرفی ندارم هر چی شما بگین من انجام میدم ولی فقط برای اینکه مجوز ندارم نباید کار کنم قبول نمی کنم مگر زندانی کنین.اصلا چرا منو نمی برین توی بیمارستان امتحان کنین.الان این خانم حاضره من ازش امتحان بگیرم؟ ولی من حاضرم که هرکسی هر سئوالی داره ازم بپرسه.اونا بازم از من سئوال کردن و آخر سر دکتره بلند شد و دست منو بوسید و گفت احسن به این هوش و ذکاوت واقعا به شما تبریک میگم خیلی از شما هم معذرت می خوام،بانو هستی حتی یک کلمه دیگه حرف نزد.دکتره بلند شد و بهم نگاه کردن،دکتر ولی زاده که انکار منو اون کشف کرده هی تعریف می کرد.خلاصه درد سرت ندم همون روز برای من مجوز صادر کردن و توی ا ون نوشتن ماما خانم گلکار و یه دفتر آوردن تا خودم از اون به بعد بتونم به مریضام گواهی تولد بدم. وقتی حاضر شد با اون دکترا حرف می زدم و بانو هستی هم یخش آب شد و اومد جلو و چند تا سئوال از من کرد و با هم دوست شدیم. حالا واقعا اونا فکر می کردن من علامه ی دهرم.ولی خوب نبودم فقط از اونا با هوش تر و با تجربه تر شده بودم.ازم عذر خواهی کردن ومجوز بهم دادو برگ گواهی و با سلام و صلوات منو رسوندن در خونه و رفتن وقتی از ماشین پیاده شدم یک نفس بلند کشیدم و با خودم گفتم تا حالا فکر می کردم چیزی حالیم نیست پس یه چیزایی می دونستم بابا.بچه ها دم در بودن همدیگر رو خبر کرده بودن این ور اون ور می زدن تا منو پیدا کنن دخترا که اینقدر گریه کرده بودن چشماشون ورم کرده بود.درست مثل اینکه من از راه دور اومدم یکی یکی منو بغل می کردن و گریه می کردن.
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه #رویای_زندگی 🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله
🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی🌱
#رویای_زندگی ❤️
اکبر از همه بیشتر نسبت به من احساس مسئولیت می کرد از دخترا بیشتر گریه کرده بود و هر جایی که به فکرش می رسید کشته بود پرسید باهات چیکار داشتن عزیز جان الهی من بمیرم تک و تنها بودی رفتی کلانتری باید می گفتی صبر کنین پسرم بیاد گفتم خوبه چیزی نشده که این طوری نکنین می خواستن بهم جواز بدن تا راحت تر کار کنم،ولی وقتی رقتیم تو براشون تعریف کردم که چی شدهنوز نیم ساعت نبود که برگشته بودم که اومدن دنبالم وسایلم رو برداشتم و آدرس اون خونه رو دادم به بچه ها و رفتم هنوز کارم تموم نشده بود که اومدن دنبالم،اتفاقاهمون شب من سه تازائو داشتم و وقتی فهمیدن مجوز هم دارم خوشحال شدن واز اون به بعد فکر می کردن من دکترم من می رفتم برای زایمان هی از من برای درد ها ی دیگه شون می پرسیدن شون می پرسیدن.خودت میدونی من عادت نداشتم بگم چیزی روبلدنیستم رفتم یه کتاب خونه و چند تا کتاب در مورد طب گیاهی خریدم و همه رو با دقت خوندم.ازبس مشتاق دونستن بودم با همون دفعه اول توی مغزم هک شد و ازش استفاده می کردم ولی به همه می گفتم من فقط پیشنهادمیکنم ودکتر نیستم.هرکس ازم سئوالی داشت اول همینو بهش می گفتم،نمی خواستم به کسی مدیون باشم.اونشب بعدازبه دنیا آوردن سه تا بچه برگشتم خونه تمام بدنم خردوخمیرشده بود فقط می خواستم چند ساعت آروم بخوابم.به محض اینکه وارد خونه شدم دیدم صدای داد و هوار میاد.گوش دادم صدای کوکب بود اون بچه ی سومش حامله بود و داشت با صدای بلندجیغ می زدترسیدم و گفتم وای بچه ی خودم داره درد می بره…رفتم تو خونه دیدم کوکب اینقدر خودشو زده و گریه کرده که اختیار از دستش در رفته فهمیدم که بازباحبیب دعواکرده.
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی🌱 #رویای_زندگی ❤️ اکبر از همه بیشتر نسبت به من احساس مسئولیت می ک
🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی❤️
#رویای_زندگی 🌱
من همون روز که اونو به خونه ی بخت بردم فهمیدم که بختش سیاه شده نه شجاعت منو داشت و نه قدرت تحمل.نه که تحمل نمی کرد صبر داشتن با صبر کردن فرق داره اون تحملی روکه نداشت می کرد و این براش خیلی سخت بود.حالا خودش کلی شاگرد و مرید داشت قران تفسیر می کرد و نمی تونست این وضع رو تحمل کنه ولی شوهرش بصورت وحشتناکی عرق می خورد و ما نمی تونستیم به هیچ وجه جلوی اونو بگیریم اوایل که گوش نمی کرد و حالا دیگه دائما می خورد چه روز و چه شب و کسی هم دیگه بهش حرفی نمی زد.کوکب تا چشمش به من افتاد گریه اش شدید تر شد و زبون گرفت،عزیز جان به دادم برس دیگه نمی تونم دیگه خسته شدم.ای خدا.ای خدا کمکم کنین چیکار کنم ؟حبیب هم با همون حالتش می گفت خفه شو مگه چیکار کردم ، دلم می خواد بخورم به تو چه…تو رو که تو قبر من نمی زارن ..برو بابا تو دیوونه ای.. خری،من به اکبر گفتم حبیب رو ببر بالا و بخوابونش اون الان خودش نیست فایده نداره بی خودی جر و بحث میشه. اکبر با هزار مکافات اونو برد بالا و براش یه جا انداخت و خوابوندش ولی اون مثل اوس عباس نبود.همین طور حرف می زد و از خودش با صدای بلند دفاع می کرد جوری که صداشو ما پایین می شنیدیم.به کوکب گفتم اون طور هم که وانمود می کنه مست نیست داره از خودش دفاع می کنه.کوکب گفت غلط کرده چه دفاعی داره بکنه.گفتم جیغ و هوار تموم شد من خیلی خسته ام بس کن صد دفعه بهت گفتم اگر این جوری رفتار بکنی بد تر میشه.آخه تو به حرف منم گوش نمی کنی. اصلا الان فکر کن تا آخر عمرت باید این طوری زندگی کنی الان سه تا بچه داری فردا چند تا دیگه هم اضافه میشه خوب می خوای چیکار کنی ، الان مرتضی و حشمت رو ندیدی مثل جوجه داشتن می لرزیدن تو ملاحظه ی بچه های خودتو نمی کنی چرا از حبیب می خوای رعایت تو رو بکنه ؟اونم عصبانی حشمت رو بغل زد و دست مرتضی رم گرفت و داشت میرفت که یه دفعه کوکب دوباره شروع کرد به گریه و زاری که وای بچه هامو برد عزیز جان ..داداش جلوشو بگیرین.گفتم نکن مادر مگه داره کجا میبره ؟ بشین یه کم طاقت بیار ولی اون هراسون بلند شد و چادرشو سرش کرد و با اشک و آه رفت.
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه #رویای_زندگی 🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله
🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی ❤️
#رویای_زندگی 🌱
🍃🍃🌸🍃
خوب می دونی ما زن ها همین طوریم طاقت دوری از بچه هامونو برای یک هم دقیقه نداریم.با رفتن کوکب دل من خون شد قلبم براش درد گرفته بود و نمی دونستم چیکار کنم اون خیلی حق داشت.نمی دونستم خودمو مقصر غصه های اون بدونم یا اوس عباس رو ولی حالا غم بزرگ من تو زندگی کوکب و بچه هاش بود.اون روز تمام روز های سخت زندگیم جلوی چشمم اومد و با خودم گفتم اگر من برای هر کدوم از اونا می خواستم غوغا راه بندازم چی میشد؟خیلی برای کوکب غصه می خوردم و هیچ راهی براش پیدا نمی کردم و حالا می فهمیدم غم اولاد از همه چیز بدتره.نزدیک ظهر بود هنوز نهار نخورده بودیم که اومدن دنبالم. اکبر سر کار بود و ملیحه باز تنها می شد.هنوز دلم نمی خواست اونو تنها بزارم چون کار من بند و بنیان نداشت.آدرس رو گرفتم و دادم به ملیحه و با دل ناگرونی رفتم.من معمولا مریض هامو قبل از زایمان کنترل می کردم وقت تعین می کردم و می گفتم فلان موقع بیا دنبال من.ولی اون آقا رو نشناختم. پرسیدم زن شما که مریض من نیست پس چرا اومدی؟گفت مورچه چیه که کله پاچش باشه.حرف خیلی بدی زد که من رفتم تو فکر و دیگه چیزی نپرسیدم. نمی دونستم اون برای چی این حرف رو زد ولی به من برخورد و دلم نمی خواست باهاش برم چون من اصلا از این جور مریض ها نداشتم .مگر می شنیدم کسی پول نداره خودم می رفتم و بچه شو می گرفتم که در اون صورت بازم از من ممنون بودن،خواستم باهاش نرم ولی ترسیدم برای اون زن زائو دیر بشه تا دنبال کس دیگه ای برَن و من باعث بشم براش خطری پیش بیاد.پس رفتم.من اگر برگشته بودم اوس عباس الان چهار تا دیگه زن گرفته بود چون می فهمید که راه داره و زمین سُسته اینه که فکرا تو بکن بعد به من بگو.گفت نه همین کارو می کنم دیگه باهاش زندگی نمی کنم شما اجازه میدین بیام پیش شما.گفتم معلومه تو بچه ی منی ولی الان تصمیم نگیر من امروز هستم فردا نیستم این تویی که باید بچه هاتو بزرگ کنی ببین از عهدت بر میاد یا نه .گفت آره می تونم درس می دم و کار می کنم ولی اینقدر بدبختی نمی کشم هر چی تو روز در میاره شب میره و خرج می کنه من نمی تونم یک دست لباس برای بچه ها بخرم هر چی هم من در میارم یا ازم میگیره یا باید خرج خونه بکنم نمیشه باید یه فکری بکنم.آره همین کارو می کنم فردا میام تو یه اتاق شما می مونم.دیگه صبح شده بود هر دو نماز صبح رو خوندیم و خوابیدیم.من که تا رفتم تو رختخواب دیگه هیچی نفهمیدم و باز با سر و صدای دعوا و مرافه ی کوکب و حبیب بیدار شدم …هراسون رفتم پایین حبیب ناراحت بود و به من گفت عزیزجان حالا کار یاد زن من میدی.
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی ❤️ #رویای_زندگی 🌱 🍃🍃🌸🍃 خوب می دونی ما زن ها همین طوریم طاقت دوری از ب
🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی
#رویای_زندگی
🍃🍃🌸🍃
یعنی چی بیاد اینجا ؟گفتم حرف نزن جواب منو بده ، یادش میدم خوبم یادش میدم شورشو درآوردی تو مگه به من صد دفعه قول ندادی ؟ پس چی شد ؟ چرا هنوز مشروب می خوری نمی دونی چقدر کوکب ناراحته ؟ زندگی زن و بچه رو سیاه کردی بسه دیگه اگرم اون بخواد بیاد من نمی زارم قلم پاشو میشکنم اگر پاشو تو خونه ی تو بزاره ، چون دیگه به قولت هم اعتمادی ندارم.سید حبیب آدم خوبی هستی قبول نجیب و مظلومی قبول اولاد پیغمبری قبول.ولی بی مسئولیت و بی عرضه و سست اراده ای پولم نداری و این برای یک مرد خیلی بده،خوب حالا تو فقط یک دلیل بیار که من بزارم کوکب بیاد خونه ات،اول که سرشو انداخت پایین ولی بعد گفت چرا یه دلیل دارم ما زن و شوهریم دوتا بچه داریم یه بچه ام تو راهه باید بریم و زندگیمونو درست کنیم.گفتم زندگی ؟ تو به این وضع که درست کردی میگی زندگی؟ دلیل تو اینه که بچه داری ولی من میگم به خاطر بچه ها نمی زارم کوکب بیاد.گردنشو کلفت کرد و گفت مگه من میدم بچه های منو ببره اگر میاد بیاد اگر نمیاد من با بچه هام میرم.گفتم برو وردار این بچه هاتو ببر ببینم چه جوری بزرگشون می کنی اینم که به دنیا اومد برات می فرستم.پس رفتم
زائو زنی بود از من خیلی بزرگ تر دلم براش سوخت که هنوز با این سن و سال داشت می زایید و تو دلم گفتم خدا خیرت بده اوس عباس که دست از سر من برداشتی.زن بیچاره اونقدر زاییده بود که دیگه نا نداشت زور بزنه.ازش پرسیدم بچه ی چندم توس ؟گفت دهم. چند سال داری ؟گفت نمی دونم مثل اینکه پنجاه و دو سال.تو دلم گفتم من که الان چهل و دو سال دارم اینقدر از زاییدن دور شدم این بد بخت چی می کشه خیلی دلم سوخت اون حتی با اون زندگی پر زرق و برقی که داشت نمی دونست چند سال داره و وقتی هووی جوون و آبستن اونو دیدم بیشتر به حال اونو و هوو شو و هر چی زنه تاسف خوردم.دلم می خواست کله ی اون مرده رو که شوهر اینا بود از تنش جدا کنم آرزو کردم روزی برسه که زن ها هم بفهمن که فقط برای مرد به دنیا نیومدن و حقی برای خودشون قائل باشن،بالاخره بچه رو گرفتم ولی تو نمی دونی چه حال بدی داشتم فکر می کردم اون بچه برای چی داره به دنیا میاد و این زن چی کار می تونه برایش بکنه وقتی خودش پا به سن گذاشته و اینقدر ناتوانه.کارم که تموم شد و می خواستم برم.بهم گفتن دم در منتظر شما هستن.خوب این کار همیشه خیلی اتفاق می افتاد.من سریع رفتم یک آقایی اونجا منتظر من وایساده بود .
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه #رویای_زندگی 🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله
🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی ❤️
#رویای_زندگی🌱
🍃🍃🌸🍃
منو که دید سلام کرد ولی قبل از اینکه من بتونم جواب بدم شوهر اون زائو اومد دنبالم که پولتونو نگرفتین.من که گفتم بهت.اصلا از دست کسی پول نمی گرفتم همه روز بعد میفرستادن در خونه این بود که بازم ناراحت شدم و بهش گفتم من پولی کار نمی کنم برو باهاش چند تا دیگه بچه درست کن . با غیض و عصبانیت به اون آقا گفتم اگر زن شما مریض من نیست برو دنبال کس دیگه من شما رو نمی شناسم، بیچاره دید که من خیلی عصبانیم با تردید.گفت خانم گلکار اومدم ببرمتون بیمارستان یه زائوی بد حال داریم داره از دست میره عجله کنین.زود سوار شدم و با هم رفتیم به بیمارستان سینا نزدیک چهار راه حسن آباد،اون زمان مثل حالا سزارین نبود و اگر بچه با زائو دچار مشکل می شد و قابله ماهر نبود هر دو از دست می رفتن.من که رسیدم دکتر ولی زاده جلوی راهرو منتظر من بود.دکتر ولی زاده گفت: من دو دفعه دیدم ولی واقعا نفهمیدم که شما چه کار می کنین که بچه میاد ؟گفتم اول یک کم بهم آب بدین که گلوم خیلی خشک شده..آب رو تا ته سر کشیدم و بعد یک ساعتی هم با اونا حرف زدم و از تجربیاتم براشون گفتم دکتر ولی زاده منو تا دم در بدرقه کرد و خواهش کرد که ماشین بیمارستان منو برسونه.دلم می خواست تنها باشم یک حس غریبی وجودم رو گرفته بود و نمی خواستم برم خونه اون موقع نمی فهمیدم چرا به اون حال افتادم…. گیج و منگ شده بودم حال بدی بود که حتی درست با دکتر خدا حافظی نکردم و پیاده از بیمارستان راه افتادم بی هدف می رفتم و با خودم فکر می کردم یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار با دکتر ولی زاده کار کردم …به جز قدرتی که خدا به من داده بود چی می تونست باشه که پای من تو بیمارستان کشیده بشه و این آخرین باری نشد که میومدم بیمارستان شاید بگم هر هفته یکی از بیمارستان ها میومدن دنبالم و منم بدون ترس می رفتم چون دیگه می دونستم از عهده ی این کار بر میام.وقتی رسیدم خونه طبق معمول هم خسته و هم گرسنه بودم.ساعت نزدیک ده شب بود من کلید انداختم و رفتم تو صدای کوکب اومد که گفت عزیز جان اومد.موندم کوکب اون موقع شب اونجا چیکار می کنه یک لحظه قلبم فرو ریخت و خودمو آماده کردم که امشب هم باید شاهد دعوای اونو حبیب باشم.خودش اومد جلو و گفت عزیز آقاجون اومده ناراحت نمیشی
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🌸🍃 #برشی_از_یک_زندگی ❤️ #رویای_زندگی🌱 🍃🍃🌸🍃 منو که دید سلام کرد ولی قبل از اینکه من بتونم ج
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی
#رویای_زندگی
🍃🌸🍃
گفتم وا اومده ؟ اگه ناراحت بشم چیکار می خوام بکنم ؟خیلی خوب،باز ظاهر شد اینم مثل فتح الله غیب میشه و رفتم تو اتاق. با خودم گفتم حالا اومدن اوس عباس از دعوای کوکب بهتره.اوس عباس هم مثل بقیه جلوی پام بلند شد رفتم نشستم کوکب و حبیب و اکبر و ملیحه دورش نشسته بودن و گل می گفتن و گل می شنیدن.صورتشون خندون بود.گفتم خوش اومدی.کوکب ببین شام داریم من خیلی گشنمه.گفت آره الان براتون میارم من برای داداشم و ملیحه درست کردم برای شما هم نگه داشتم.با اینکه دلم نمی خواست به صورت اوس عباس نیگا کنم ازش پرسیدم ، خوب چیکار می کنی اوس عباس ؟ رو براهی؟ بازم که لاغر تر شدی.گفت هیچی.شما خوبی ؟ من کاری نمی کنم گفتم منم خوبم الهی شکر.بعد رو کردم به حبیب و گفتم شما چطورین آقا حبیب ؟من با خودم گفتم حالا حالا ها اینجا پیدات نمیشه.گفت ببخشید عزیز جان اومدیم با کوکب که ازتون معذرت خواهی کنیم ولی شما نبودین که آقا جون اومد نشستیم تا شما بیاین هر دو خیلی ناراحتیم که دیشب با اون وضع رفتیم.به خدا خودم بیشتر ناراحت شدم ببخشید دیگه تموم شد به کوکب قول دادم به شما هم قول میدم.گفتم آره ؟ تموم شد ؟ اوس عباسم درست به موقع رسی.هر دو تا شون فهمیدن من چی میگم.اوس عباس یه خنده ی زورکی کرد و خودشو زد به مظلومی گفت نه دیگه عزیز جان من توبه کردم دیگه لب نمی زنم خیالت راحت.من مشغول خوردن شام شدم و تو دلم گفتم من که خیالم راحت بود تو برو فکر خودتو بکن.بعد که شامم تموم شد از اوس عباس پرسیدم یه کار قبول می کنی ؟ ولی با شرایطی که من میگم ؟گفت هر کاری داری رو چشمم انجام میدم بگو گفتم یادته می خواستی خونه ی کوکب رو بسازی ؟حالا وقتشه البته من می دونم خرج داری و دستمزد تو رو میدم اکبرم کمک می کنه خود حبیب هم هست اگه می تونی دست به دست هم بدیم و خونه رو بسازیم.خیلی خوشحال شد و چشماش برق زدو گفت خودم اگر داشتم واسش می ساختم ولی هر کاری ازم بر میاد می کنم.
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊
🕊چکاوک
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 شروع داستان زیبا و هیجان انگیزه #رویای_زندگی 🥀وقتی یازده سالم بود منو به مردی هفتاد ساله
🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_از_یک_زندگی
#رویای_زندگی 🌱
گفتم نه می دونی که حساب کتاب من درسته نمی خوام یه عمر بیای پیش منو طلب کار باشی برو برآورد کن و بگو چقدر میگیری تا خونه رو ساخته شده تحویل بدی.مصالح با من کار از تو ببین دستمزدت چقدر میشه به من بگو.کوکب گفت عزیز جان این چه کاریه ؟ گفتم عیب نداره اینم برای اینکه حبیب قول داده دیگه لب به نجسی نزنه من بهش جایزه میدم ولی اگر دوباره کرد جایزه رو پس میگیرم گفته باشم.اینو به شوخی گفتم و همه خندیدم و اوس عباس شاد و شنگول راه افتاد که بره.دم در که رسید وایساد و دیدم داره با اکبر پچ و پچ می کنه ، فهمیدم بی پوله .. آخه اخلاقشو می دونستم.خودمو زدم به اون راه و صدا کردم اوس عباس بیا راستی پیش پرداخت ندادم صبر کن برم بالا بیارم و رفتم دو تومون برداشتم و اومدم پایین. همین طور که روی پله بودم خودمو دراز کردم و دادم بهش اونم فورا گرفت و گفت نه لازم نیست باشه بعدا می گیرم. گفتم اینم زیاد نیست برای اینکه بدونی رو حرفم هستم باشه پیشت بعداً حساب می کنیم. پس حتما فردا برو سر زمین و بر آورد کن ..دستشو گذاشت روی چشمش و گفت روی چشمم و رفت.دو روز بعد کوکب یه دختر به دنیا آورد که اسمشو زینت گذاشت . دیگه با سه تا بچه حقش بود که بره تو خونه ی خودش به حبیب هم که امیدی نبود.خلاصه اکبر و آقاش خونه رو شروع کردن من پول می دادم و اکبر مصالح می خرید . کار بسرعت پیش رفت خود حبیب هم کمک می کرداز اینکه می دیدم کوکب خوشحال و امیدوار شده.احساس خوبی داشتم وقتی ساختمون اومد بالا و سقف زده شد اوس عباس رفت و چند روز نیومد من چیزی نگفتم ولی این کار تکرار شد نزدیک پول گرفتن میومد و باز غیب می شد.دو روز کارمیکردوسه روز تعطیل و من باز خودمونفرین می کردم که چرا خودمو دست اون دادم اون می رفت و هر وقت بی پول می شد میومدوباز من حرص وجوش میخوردم نمی خواستم غرورشو بشکنم ولی انکار غروری هم براش نمونده بود.اکبر می گفت توی خونه ی اجاره ای میشینه ووضع خوبی نداره.از طرفی هم دلم براش میسوخت.واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم؟ چند بار تصمیم گرفتم برم وحالشو جابیارم ولی بازم با صبری که خدا بهم داده بود تحمل کردم.اینکه یکباراون رفت وده روزی سرکارنیومدزمستون تو راه بود و من دلم شور می زد از دستش خیلی عصبانی بودم تا اینکه یک روز صبح زنگ در خونه به صدا در اومد ملیحه رفت درو باز کرد و صدا زدعزیزجان آقاجون اومده. من یک رادیو کنار تختم داشتم و بیشتر وقت ها روشن بودچشموکه ازخواب بازمیکردم اول اونو روشن می کردم و دلم به همون خوش بودرادیو رو خاموش کردم و رفتم پایین.خیلی از دستش عصبانی بودم چون خیلی بیشتر از اونی که کار کرده بود از من گرفته بودولی بازم داشت منو اذیت می کرد راستش دیگه دلم نمی خواست سکوت کنم چون من عادت نداشتم که بی حساب خرج کنم.
┅┄ ❥❥@Chakavak110🕊