eitaa logo
ایما | چت روم
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
23 ویدیو
4 فایل
هرسوال یاابهامی که داری ازم بپرس👈🏻 @Admin_Sobh راه‌های ارتباطی برای ثبت درخواست هاتون👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2145 فهرستِ سوالات پرتکرار شایدسوال شماهم باشه:)👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2143 صفرتاصد تولیدمحتوای‌ ایما؛ کپی بهرشکلی ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سناریو جنایی~🩸🔪 من و این نامه آخرین چیزیه که مینویسم چون هرلحظه امکان این وجود داره که بمیرم! من نباید اعتماد میکردم اون ..... *خون هایی که ریخته میشه روی نامه... یک روز قبل: هیچ وقت نگفت عاشقمه ولی با عملش بهم نشون میداد یک ساعت پیش با تماس گرفت! زود از من فاصله گرفت و با اخم شروع کرد باهاش حرف زدن! بعد از اون تا شب خیلی مشکوک رفتار کرد و وقتی از هم میخواستیم خداحافظی کنیم یه حرف عجیب زد! "به هرکسی اعتماد نکن!" وقتی داخل خونه شدم پشت سر هم برام نوتیف پیام میومد! که توی همه پیاما فقط یه کلمه بود! "بمیر" جسد درحالی توسط پیدا شد که کف اتاقش افتاده بود و به طرز وحشتناکی شکمش پاره شده بود! شکه شده بود و نمیدونست چکار کنه! اون خواهرشو از دست داده بود و نمیدونست چکار کنه! با صدای داد و زجه های ESFJ همسایش با عجله وارد خونه شد و وقتی متوجه موضوع شد سریع با پلیس و اورژانس تماس گرفت! جسد به پزشک قانونی انتقال داده شد و ESTP مسئولیت پرونده رو برعهده گرفت! طبق نامه‌ای که از ISFP پیدا شده بود یک شخص قاتل بوده! از اونجایی که INFP و INTP مسافرت بودند فقط شک به دو نفر می‌افتاد! و خندان وارد اتاق ESTP شد و گفت بالاخره از شرش خلاص شدم!ESTP مشکوک ازش پرسید: از شر کی خلاص شدی؟ خب معلومه، ! دیروز صبح با INTJ از شرش خلاص شدیم!همون لحظه ESTP زنگ زد به پلیس و دستور دستگیری INTJ رو داد! مشخص شد INTJ از اول باقصد کشتن ISFP بهش نزدیک شده بود! _____ شب بود، برای پیدا کردن هدفونش از اُردوگاه خارج شد و در این میان به نزدیک جاده رفت. مکانی که قبلاً اتوبوس ها پارک کردند را جست و جو کرد و بدون هیچ هدفونی، نااميد به اُردوگاه و نهایتاً به چادر خود بازگشت. جنگل ساکت و خنک بود. به که به راحتی در خواب سنگینی غرق بود نگاهی کرد در همین حال سر جای خود نبود. ناگهان صدای اُفتادن شیٔ سنگینی به گوش رسید. همین باعث شد estp از جا بِپَرد. از چادر بیرون آمد و infp نیز دنبالش. دور و بر اُردوگاه را گشتند و در نهایت به جاده رسیدند. وَنی را دیدند که با سنگی برخورد کرده بود و را بالای سر فرد مورد علاقش که entj سعی داشت جسد را در نایلونی پیچیده و به اُردوگاه ببرد. به سمت آنها رفتند اما متوجه شدند مقتول بر اثر صحنه سازی بوده. entj اسرار داشت قاتل infp بوده چون او را در حال بیرون رفتن از چادر دیده اما estp انکار میکرد و قول داد برای رفع اتهام از infp این پرونده را حل کند. سرانجام به اُردوگاه بازگشتند و برای آنها نوشیدنی آورد و intp سر همین قضیه از او شکایت کرد چرا خوشحال هستش و اینجا شخصی به قتل رسیده و او از آب و هوا و چای صحبت میکند؟ esfj نیز جواب او را نداد اما intp درست می‌گفت او واقعا ناراحت نبود. در این میان estp متوجه غیبت ناگهانی و طولانی شد و همه برای پیدا کردن او شتافتند. اما تنها چیزی که پیدا کردند دوربین او و دستمالی خونی کمی آن طرف تر بود. دوربین را روشن کردند و فقط یک عکس موجود بود، که نوشته ای بود؛ او را کشته ام. . ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
سناریو جنایی~🩸🔪 عزیزم؛میدونم ک نمیتونیم برگردیم... میدونم ک خیلی سخته ک‌بخوایم دوباره همو ببینیم... میدونم الان خوابی یا اینکه داری nامین قسمت از سریالتو با خیال راحت میبینی و اصلا نمیدونی اینور شهر،تو تاریکیِ ته ی اتاق،یکی ک عاشقته داره چی میکشه... میشه...میشه فردا...همو...کنار همون رود ک اولین بار دیدمت،ببینیم؟؟؟؟ آدرس:... تاریخ:... آدرس و توضیحات رو برای عشقش فرستادو Infpهم ک بعد از جدا شدنشون،هرشب خوراکش چیزی جز تا صبح زجه زدن نیست از توی نوتیف ها پیاماشو خوند و با ذوق از جا میپرید... صبح ک شد،بهترین ورژن خودشو درست کرد تا ساعتِ۱۰اونجا باشه و سعی داشت خیلی موجه و ان تایم واقع بشه... قبل از اینکه از خونه بزنه بیرون،گوشیش زنگ خورد، infj# بود... Infj:سلام عزیزم...خوبی؟صبحت بخیر... ک یکم دستپاچه شده اما نمیخواد دیر برسه:های...هایییی...ممنون...خوبی؟؟؟؟ Infj:اوه ممنون...میگم...امروز،ساعتای۱۱میخوای بیای کتابخونه و بعد از اون ی ناهار مهمون من باشی؟(لحنش کمی شوخ شد*)قول میدم خوش بگذره! Intpک خیلی دوست داشت بره اما دیدنintjبراش الزامی بود و نمیتونست از دیدن intjمنصرف بشه و در اخر واقعا مونده بود چی بگه:عاممم...خب...خب...من...نمیتونم...بیام... Infj:نمیتونی؟مشکلی برات پیش اومده؟ Itnp:عام...خب نه... Infjبین حرفش پرید:با من راحت باش! Intp:خب...راستش...INTJمیخواد منو ببینه... INFjک فکش چسبید کف پاش:ببین تو نباید بری،خب؟نباید؟ب هیچ عنوان، اون،اون میدونم ی نقشه‌ای چیزی داره ببین اون تورو تنهات گذاشت، ک اصلا در حدت نبود رو ب تو ترجیح Intpبرخلاف خواسته‌ش،تماسو بین پندا و اندرز های رپ مانند infjقطع کرد،چون عاشق ی گیاه سمی بود و میدونست برگشتن بهش،حتما ی قصاصه و نه چیز دیگه‌ای... ساعت۱۰و۴۲دقیقه... Infjداره با شتاب از کنار رودخونه و با چشمای خون و گریه فرار میکنه،دستاش خونیه و اونطرف،intpما نقش بر زمین،جون داده و intjداره با پلیس تماس میگیره ک ی قتل رخ داده درحالیکه چشماش خونه و قطرات اشک روی گونشه و صداش بغض داره... (تا اینجا enfj# باهوشمون داشت پرونده رو میخوند،کاراگاهی دلسوز و زیرک*) Enfjی کاراگاه،قهوه‌شو سر کشید و زیر و روی پرونده رو برای هزارمین بار خوند،اما...؟ با خودش فکر میکرد چرا قاتل و مضنون،اصلا بهم نمیخورن ؟ ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم: شیلد- جالبه نه ، اینکه یه روزی یه عاشق بشه . خب ، طبیعیه که عشق چیزی نیست که دست خودت باشه . بعد اون اعترافی که کرد : نمی‌دونم چطور بگم ، فکر کنم شدی مهم ترین آدم زندگیم ! ، infj ناپدید شد . خب از اونجایی که بعد اعتراف entj این رخداد صورت گرفت ، بچه ها احتمال میدادن که مثل همیشه infj خجالت کشیده و غیب شده . اما بعد یه مدت نسبتا کوتاه ، بهتره بگم یه هفته ؛ با عجله در خونه رو باز می‌کنه و رو به دو تا از رفیقاش entj و با عجله میاد و اونها رو بیرون می‌بره . اونا چیزی نفهمیدم تا اینکه رسیدن به پشت دیوار خونه ی همسایه که یه جسد از دور پیدا بود . entj کنجکاو شد ، رفت جلو و با جنازه ی infj رو به رو شد . تمام ترس بهش حمله کرد و همونجا روی زمین نشست . Intj هیچی نگفت . . حتی حس ناراحتی هم وجود نداشت . چرا ؟ هه ، بعد از اینکه infj باعث شد تا پدر intj بخاطر کارهای مخفیانه اون طردش کنه ، دیگه حتی نخواست که اونو به عنوان دوست قبول کنه ‌. کم کم همه متوجه شدن ، و که دوست های صمیمی infj بودن ، خیلی گریه می کردن . تا اینکه esfp وسط جمع بلند شد و گفت : طبق چیزی که estp گفت ، رد یه چاقوی تیز روی صورت infj بود ، زخم عمیقی بود و باعث شده بود تا مغزش پیشروی کنه . به علاوه آثاری از ضرب و شتم هم هست . به گفته ی پلیس ، یه ماسک هم کنار جسد پیدا شده . esfp ماسک و کیسه ی کوچیکی از کیفش بیرون آورد گفت : اینا رو می شناسید ؟ سر intj بلند شد و خوب دقت کرد . اینا همون ماسکی بود که برای دوخته بود و اون تیکه ای که دیده میشد ، قسمتی از خنجر مورد علاقه ی enfj . بلند و با عصبانیت رو به isfj گفت : فکر کنم قاتل اینجاست ! همه به سمتش برگشتن و isfj شوکه بود . . قاتل ؟ intj گفت : تو به infj حسودی می کردی ، شاید به خاطر این بود که از تو سرتر بود ، حتی به خاطر این حسودی که داشتی باعث شدی ، پدرت مادرت رو طلاق بده . تو ازش کینه گرفتی و با ماسک اومدی اونو زدی کشتی ! یادته ؟ دو‌ روز پیش بهت چی گفتم ؟ ازت پرسیدم اون ماسکی که برات دوختم کجاست ؟ اما تو دستپاچه شدی و فقط بحث رو عوض کردی ! esfp گفت : اینجا چه خبره ؟ estp گفت : منظورت چیه ؟ اون هیچ وقت این کار رو نمیکنه ! دلایل intj کافی بود تا همه شک کنن . Enfj بلند شد و یقه ی isfj رو گرفت و گفت : برای چی؟ .‌ . . تو فکر کردی کی هستی ؟ چرا این غلط رو انجام دادی ! ساکت شو تو از اینجا باید بری ! سه هفته بعد از شروع تحقیقات پلیس : شب بود و همه جا ساکت ، esfp اما خوابش نمی‌برد . قهوه رو سر کشید که نگاهش به سایه افتاد که آروم از خونه بیرون میره . کنجکاو به سمتش رفت و دید که enfj هست . مشکوک بود یکم ، پس تعقیبش کرد که دید enfj سر صحنه قتل رفته . Esfp از چیزایی که میدید بهت زده بود ، پس از همه عکس گرفت و بعد از رفتن اش شواهد رو زیر و رو کرد . پنج روز بعد اون شب : همه چیز مشخص شده بود، طبق معمول ، هیچ‌کس باور نمی کرد کار enfj باشه . همون روز بعد دستگیری ، entj و esfp رفتن تا ازش بپرسن که چی شده و چرا : اول حرف نمی‌زد تا اینکه . . حرفای وکیل esfp- عاشق entj شده بود و داشت از حسادتی که به infj داشت میترکید . این فرصت خوبی بود که خودشو تخلیه کنه اونم سر کسی که هیچ مدلی نمیتونست عاشقش کنه ، پس اومد سراغم وسایل isfj و ماسکی رو برداشت که intj براش دوخته بود تا به نظر عادی بیاد ، از اونجایی که intj هم از isfj خوشش میومد . خنجری که سفارش داده بود قبلا و حالا میخواست ازش استفاده کنه و با یه تیر دو نشون بزنه . پدر isfj قبلا حکم مادرشو به دلیل نقض حقوق عمومی و توزیع مواد اعدام صادر کرده بود و این هم دلیل دیگه ای بود . یه ماه پیش هم برای حذف شواهد دیگه جرم برگشت به محل اما من اونو دیدم و دیگه فرصتی پیدا نشد. تایپ خودم ام infj ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
سناریو جنایی~🩸🔪 (ناشناس)خیلی عاشق بودوقصدداشت بااون ازدواج کنه.یه روز برای یه موضوع کاری با(ناشناس)تماس میگیره؛امااون جواب نمیده.چون موضوع ضروری بوده،به خونش می‌ره ومتوجه باز بودن در میشه.وارد میشه و باجنازه(ناشناس)روبرومیشه وخیلی زودباپلیس تماس میگیره.بعدازرسیدن پلیس ها وصورت جلسه مسئولیت پرونده روقبول می‌کنه اما هیچ مدرکی ازقاتل پیدا نمیکنه.اینجوری میشه کهestpروچون اونجا حضورداشته وهمچنین با(ناشناس)زیاد دعوا می‌کرده مضمون به قتل اعلام میکنه.دراینجا بی نهایت از مرگ( ناشناس)خوشحاله چون یه رقیب کاری سرسخت براش بوده و همیشه درسایه اون قرارداشته.و اماقاتل واقعی عه واون رو کشته چون خواسته با دختر/پسرموردعلاقش enfjازدواج کنه وطرح هاشودزدیده. خودم؟intj ام | : _____ توی ماشین تنها نشسته بودم و منتظر بودم مامانم از مغازه بیاد سرم تو گوشی بود یهو در پشتی ماشین باز شد گفتم مامان چرا اینقدر طولش دادی یهو یه دستمال اومد رو دهنم دست و پامیزدم و یهو بی هوش شدم کسی که منو بیهوش کرد رو شناختم اون بود یه دشمن قدیمی به خاطر اینکه فکر میکرد من به علاقه دارم از من متنفر بود چون isfp به من علاقه داشت ولی من رو دوست داشتم اون منو تو دریا انداخت بعد از دو روز که برای تنهایی به ساحل رفته بود جسد منو پیدا کرد دوست صمیمیم قسم خورد اون قاتل رو پیدا میکنه اون به مشکوک بود ولی مشخص شد که اون روز خارج از کشور بوده و بعد istp رفت گفت که infj با من خصومت داشته و infj به جرمش اعتراف کرد چون عذاب وجدان داشت من هستم _____ هی... شب سردیه نه؟ خب خوبیش اینه که حداقل یه intp مرده حسش نمی کنه! چیزی که باعث میشه روحم یخ بزنه ناراحتی تنها آدم مهم زندگیمه . یعنی enfj... من و اون واقعا عاشق هم بودیم. شاید هرگز بهش با زبون نگفتم ولی خودش می دونست عاشقشم نه؟ لبخند infj توی مراسم خاکسپاریم دو برابر قلب entjرو آزار میده و مصممش میکنه تا دنبال پرونده ام رو بگیره. اون درسته که سختیه زیادی رو پشت سر گذاشته اما مصممه که قاتلم رو پیدا کنه. این قول رو همون موقع، وقتی جسدم رو با کمک پلیس های محلی پیدا کردن به خودش داد. درست وقتی به چشم های سردم نگاه می کرد. عشق من این بار هم مشغول کار بود. اما این بار پرونده قتل من رو در دست داشت. اون خیلی دقیق تمام همکار هام و دوستام و آشنا هام و کسایی که باهاشون در ارتباط بودم رو بازجویی کرد و همه شواهد رو بررسی کرد. علارغم اینکه ازم دل خوشی نداشت و از مرگم خوشحال بود اما مدرکی علیه اش وجود نداشت. اما در کمال تعجب همون رئیس esfj خوش قلب و خوبم که همه می شناختنش مظنون پرونده اعلام شد. البته طبیعی بود . همه راجب نقاط اختلاف نظر ما دو نفر می دونستن. اون قبلا هم وسط دعوا تهدیدم کرده بود و همه می دونستن دشمنیم. پس برخلاف اینکه اعتراف نکرد حکم اعدامش صادر شد. همه entj رو به خاطر عشقش به من و صلابتش توی این پرونده ستایش کردن. امروز بعد از مختومه شدن پرونده ام اون بالای قبرم اومد و یه دستا گل برام آورد . لبخند خوشگلی زد و گفت باید حالا آروم بخوابم. البته من از اولش هم آروم بودم. همون موقع که entj سر یه دعوای احمقانه کوچولو و لجبازی های من توی غذام سم ریخت و خوردمش آروم بودم. :) ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم : a.r هفته پیش، من به قتل رسیدم ! وقتی که با خیال راحت روی کاناپه زرد رنگ توی خونم نشسته بودم ؛ یه نفر وارد خونم شد! خیلی زود لبخندم‌ روی لب هام خشک شد و من مردم...کشته شدم! جسدم رو عزیزم پیدا کرد ؛ معشوقه من. در حالی که بدون دعوت به خانه ام آمده بود! برای چند لحظه به چشم های باز جسدم خیره شد و بعد به اداره پلیس زنگ زد . مرگ من بی سر وصدا تموم می شد اگه دوست قدیمیم پرونده قتلمو به عهده نمی گرفت . همکلاسی دبیرستانم هیچ وقت من رو دوست نداشت ، شاید هم از من بدش می اومد . به هر حال اون اولین کسی بود که از مرگ من خوشحال شد ! انگشت اتهام به سرعت سمت intp گرفته شد . همه چیز بر علیه او بود جلسات بازجویی پشت سرهم بر گذار می شدند . Intp در کنار اظهار بی گناهی ،‌خوشحالی اش را از مرگ من ابراز می کرد . همه چیز وقتی عوض شد که اثر انگشت قاتل روی جسدم پیدا شد . صورت از شدت وحشت سفید شده بود ، درست مثل من، وقتی که او را با تبرِ توی دستش ، توی خانه ام دیدم . درست چند دقیقه قبل از اینکه نفس آخرم را بکشم او بالای سرم ایستاد ، خون پاشیده شده روی صورتش رو با آستینش پاک کرد و مقابل چشم های وحشت زده ام لبخند زد! حالا دست هایش که به خون من آلوده بود اسیر دسبند پلیس شده و من جلوی او ایستاده ام و لبخند می زنم !. پایان _____ :امروز مسابقه داری؟ :آره. بعد از کلاسای مدرسه بلافاصله میرم برای مسابقه. Enfj:اووو! پس منم میام مسابقه تو ببینم. یه وقت نبازی ها! Entj: به کی داری میگی؟! من عمرا ببازم! Enfj:باشه پس تو ورزشگاه میبینمت! ساعت ۲ ورزشگاه: ای ان تی جِی به ساعتش نگاه کرد: یکم دیر کرده... ینی کجا مونده؟ ناگهان وارد ورزشگاه شد و گفت: جسد! جسد یه نفر اون بیرونه! Entj: !جسد؟ ای ان تی جِی سریع خودشو به صحنه رسوند. اما... نمیتونست اونی که میدید رو باور کنه... چطور ممکن بود؟ enfj... کسی که دوستش داشت به قتل رسیده بود. یهو زانو هاش سست شدن و زمین افتاد. Entj: ...چطور ممکنه!؟ *** وقتی پلیسا رسیدن entj بهشون گفت که میخواد تو این پرونده کمک کنه ولی اونا گفتن اون بخاطر از دست دادن دوستش بهتره فعلا وارد این کار نشه اما اون مصمم بود که قاتل دوستشو پيدا کنه... اول estp که جسد رو پیدا کرد مظنون پرونده بود اما بعد که دوربینای امنیتی رو چک کردن دیدن که یه نفر دیگه به enfj شلیک کرده بوده. Entj با خودش فکر کرد که این آدم چقدر آشناست. حتی با اینکه کلاه لبه دار هم گذاشته بود entj اونو شناخت.بله. اون بود. کسی که entj یه روزی تو مسابقه شکست داده بود. گروه جستجو برای پیدا کردن اون فرد تشکیل شد. Entj هم با اونها همراه شد تا مجرمو پیدا کنه. اون وقتی که توی یکی از سالن ها دنبال مجرم میگشت ناگهان یکی به روش اسلحه کشید. آی اس تی پی: پس بالاخره منو پیدا کردی؟ ای ان تی جِی: آره... اومدم توی لعنتی رو گیر بندازم. چرا دوستمو کشتی؟ _خب از اول کشتن اون تو برنامم نبود. هدف من تو بودی. اون منو توی محوطه اسلحه بدست دید. حدس میزنم حرفامم راجب تو شنیده بود و فهمیده بوده که میخواستم بیام سراغ تو. من سعی کردم فرار کنم اما اون به من رسید و وقتی اسلحه رو از دستم کشید مجبور شدم با چاقو بهش حمله کنم. اون لعنتی اسلحه مث چی چسبیده بود! +پس حالام میخوای منو بکشی؟ _معلومه! از اول برای همین برنامه ریخته بودم. پس خودتو آماده کن که بری پیش دوستت! +پس شلیک کن. آی اس تی پی شلیک کرد. اما گلوله ای خارج نشد. دوباره شلیک کرد. هیچی. اون داخل اسلحه رو نگاه کرد. هیچ گلوله ای داخل اسلحه نبود! Entj: دنبال اینا میگردی؟ ای ان تی جِی گلوله هارو روی زمین ریخت:قبل از اینکه اسلحه رو از پس بگیری گلوله هارو ازش درآوورده بود... بعد با حرکتی ناگهانی istp رو گیر انداخت و وقتی پلیس ها رسیدن اون رو به پلیس تحویل داد. ای ان تی جِی هیچ وقت فراموش نکرد که یه روز دوستی داشت که بخاطرش جونشو فدا کرده بود. ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
سناریو جنایی~🩸🔪 یه مدت بود که به خاطر intjسری به مشاور میزدمیشد تشخیص داد فقط واسه این این کارو می کرد که خودش نمی‌تونست اونطور که می خواست با entp ارتباط بر قرار کنه و همیشه به بهانه اینکه باید مطمئن شه entp پیش مشاور رفته همراهش می‌رفت و تصور میکرد جای isfj که مشاور و روانشناسentp بود هست و میتونه مثل بقیه راحت باهاش حرف بزنه ولی خب یه حسی از درون اون رو منع می کرد شاید غرور..فردای یکی از روزایی که entp با intj رفته بود پیش # isfj که همیشه به entp سر میزد و با هم میرفتن شهرو یه دور میزدن ، کلید میندازه و میاد تو خونه entp( کلید خونه وسیله شخصی نیست😄 و زنگ میزنه به پلیس که جنازه entp تو خونه و جلوی تلویزیون افتاده البته این چیزیه که به پلیس میگه.. و بعد به اولین کسی که خبر میده intjعه فقط به خاطر اینکه حالintj رو ببینه، حالی که enfp تو تمام مدتی که intj با entp بود داشت ، به خاطر همینم بود که اینکارو کرده بود . وقتی به اندازه کافی حالش سرجاش نبود ، تنها چیزی که ذهنش اهمیت براش قائل بود ، تنفر از entp بود و خب حالا میتونست انتقام تموم احساساتی که برای intj هدر داده بود رو بگیره. intj فقط بهتش زده بود و قلبش درد میکرد ولی فقط لحظه مرگ خیالی entp از جلو چشمش می‌گذشت. isfj هم از یه جایی با خبر شده بود و تصمیم به همکاری و قرار دادن اطلاعاتی که از entp میدونست به پلیس گرفت و از حرفای مبهم و عجیب و نامرتبط entp که فقط واسه دست انداختن isfj گفته بود ، به این نتیجه رسیدن که این می‌تونه خودکشی باشه ولی هرکس که اون رو برای یه لحظه وقتی entp خودش بود،میدید هیچوقت قبول نمی کرد که entp ممکنه حتی به خودکشی فکر کرده باشه ولی اگه این قتل انقدر طبیعی بوده که enfpبا اینکه کنترل احساساتشو نداشته تونسته اون رو خودکشی جلوه بده قطعا دست یکی دیگه هم تو کار بوده واون کسی بوده که به اندازه کافیentpزندگیشو بهم ریخته بوده و مچشو تو تمام فرارای مالیاتی گرفته بوده. کسی بود که برنامه قتل رو برای enfp که حاضر بودهرکاری واسه آرامش احساساتش بکنه ریخته بود و خودش ناظر بود تا همه چی خوب پیش بره، چند بار هم قتلو شبیه سازی کرده بودن و اون روز istp فقط آروم و منتظر نشسته بود تا خبر مردن entp ، کسی که شرکتی که istp توش مدیر داخلی بود رو از دور خارج کرده بودبهش برسه ولی intj به زودی انتقام می‌گرفت... _____ شخصیت اصلی: من و عاشق هم بودیم و همین سال پیش ازدواج کردیم زندگی ما خیلی خوب بود. دوست ام چون به زندگیم حسودی میکرد یه روز وقتی تو یه کوجه تنک و تاریک بودم گردنم رو گرفت و سرم رو برید. من و بچم از دنیا پر کشیدیم. اون روز یه با اکیپشون داشتن از اون کوچه می‌گذشتند که با یه خانم حامله مرده مواجه شدن. Infj جیغ بنفش کشید و جسد منو برد پیش پلیس . بهترین دوستم یعنی مسئولیت پرونده رو بر عهده گرفت و بعد از چند ماه به شک کردن چون تو اکیپ infj بود و از یه زن مرده که از گردنش خون سرازیره هیچ تعجبی نکرد و تازه خوشحال شد چون از دوستای عشقم بود و می گفت حقشه ولی estj بلاخره لو داد. اون رو استخدام کرده بود تا منو بکشه Enfj وقتی فهمید یه مشت زد تو چهرهistpواون نابینا‌شد ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
سناریو جنایی~🩸🔪 : عاشق اون بودی. : بیشتر از خودم. esfj: چرا میخندی. entp: ضایع نیست.خیلی براش خوشحالم. esfj: تو دیگه چی ای! entp: صادقانه بگم مرگ اغاز و پایان همه چیزه. همیشه در حال جنگیدن بود. مبارزه تموم شد. حالا اغاز دنیای جدید رو پیشه رو داری. *esfj متوجه حرف های entp نمیشه به حجمی از دست اون عصابانیه که بلند میشه و در و میکوبه. esfj: به بگید بیاد دوباره جوری که صحنه قتل رو پیدا کرده توضیح بده. به تلفن esfj زنگ میزنه. _میخوام اعتراف کنم +شما؟ _نمیخوام تو رسانه ها پخش شه. *esfj اشاره میکنه تماس رو ضبط و ردیابس کنن -تلاش نکن +چی -کسی که اون روز رو به قتل رسوند ه. +مدرکی داری که ثابت کنه -من اون روز هراهش بودم. گفت میره دوستش رو ببینه... وقتی برگشت حس منتشر میکرد و دستاشو مخفی میکرد و در نهایت خواست اونو پیش یکی از دوستاش که خدمتمار (شخصی که خانه را تمیز میکند) ببرم. دیگه نمیتونم بیشتر بگم. *قطع میکنه esfj: ردیابی شد؟ _خیر *دم در خونهisfj سلام خانم میتونیم باهاتون مصاحبه کنیم پرونده isfj: نام:isfj نام خانوادگی:mbti سن:۳۲ شغل:مادر مظنون به قتل infp. رد میشود پرونده حل نشده ۱۶سال بعد: چرا enfp:اون همیشه مال من بود...ولی زدیدش -کی +infp...entp از من دزدید محکوم به اعدام قتل درجه 1 _____ ونسا:با اون جف رئیس احمقم دعوام شد چارلی اونی که همیشه لای پرونده هاس بهم یکم اب داد،ادم خوبیه ولی یکم عجیبه،تاد خیلی سر به سرش میزاره اما براش مهم نیس اما یه بار که تاد سربه سرم گذاشت چارلی وارد جریان شد یه بار هم بین پرونده ها بود و عصبانی به نظر میرسید، امشب شوهرم بن زودتر رفت. پشت کامپیوترم ،یکم سرم گیج میره و پاهام سسته باید برگه هارو بیارم اما تنم سنگین شدونقش زمین شدم ،چارلی:فکر کنم کاملا بی حس شدی ،چارلی اروم دستمو کنار زد و تیغ جراحیش رو در امتداد قلبم کشید به نفس نفس افتادم.یک ساعت بعد :مرلین: ونسا کارت تموم شد؟باید بر.. صدای جیغ* کارتر مضنون اصلی کیه؟ کارتر:جف ولی ابهاماتی وجود داره تاد دائما پوزخند میزنه و همینطور قلب ونسا نیست ونسا: جف: تاد: . بن: چارلی: 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
سناریو جنایی~🩸🔪 وقتی به قتل رسید کسی ناراحت نشد ! برای خیلی ها حتی مهم نبود که چه کسی باعث مرگش شده . که اون رو قبلا میشناخت ، وقتی ESTJ رو توی اون شب بارونی پیدا کرد ، کاملا تو خون خودش غرق شده بود . ISFJ با دست های لرزون دست اش رو روی صورتش گذاشت و شروع به جیغ زدن کرد ، درسته که ESTJ هیچوقت کامل متوجه احساسات پاک و ساده اون نبود و این همیشه نارحت اش میکرد ولی هیچوقت راضی به مرگش نبود ! چون از درون اون رو به خاطر محکم بودن و قابل اعتماد بودنش تحسین میکرد....فقط باید از سختگیری هایش کمی کم میکرد ، بیشتر به احساسات دیگران توجه میکرد و از زندگی اش لذت میبرد ! شاید اگر این ویژگی ها رو داشت هیچوقت رفاقت اش را با ESTJ رها نمیکرد...او کسی بود که تا ساعت ها زیر بارون برای ESTJ گریه کرد خودش رو به سرعت رسوند ، بارون به شدت سریع می بارید ، پلیس ها همه جا رو پر کرده بودند . سعی می کرد محکم به نظر برسد ! ولی خب مگر ENTJ ها احساسات ندارند ؟ نمی خواست مرگ ESTJ را قبول کند ، وقتی بالای سرش رسید متوجه حضور ISFJ شد که رها از همه دنیا مشغول اشک ریختن بود ! چقدر اوهم دوست داشت گریه کند ، ولی خب به این فکر کرد که اشک ریختن برای ESTJ فایده ای هم داره ؟ دستان ISFJ کاملا آغشته به خون بود ! ENTJ با اینکه خیلی سریع خودش را رسانده بود ولی مثل همیشه مرتب بود ! این دفعه اوهم بی توجه به اوضاع اطرافش با زانو خودش را در خون ESTJ انداخت و با دست اش سعی میکرد خون رو از صورت کسی که دوست اش داشت کنار بزند ! دندان هایش را به هم فشار داد و در گوش ESTJ آرام نجوا کرد : عزیزم ! انتقامت رو میگیرم ! این دفعه او هم بی توجه به اوضاع اطرافش با زانو خودش را در خون ESTJ انداخت و با دستش سعی کرد خون رو از صورت کسی که دوستش داشت کنار بزند ! دندان هایش را به هم فشار داد و در گوش ESTJ آرام نجوا کرد : عزیزم ! انتقامت رو میگیرم ! دست اش را روی شونه ENTJ گذاشت و اون رو متوجه خودش کرد ، ENTJ عزادارانه و با جذبه زیادی از جایش بلند شد ، سر و پایش کاملا خونی شده بود و باران کاملا خیس اش کرده بود ! ISTJ نمیدانست چه باید بگوید ، شاید چون اون رو برای همچین موقعیت هایی نساخته بودن که البته ENTJ کارش رو راحت کرد و از اون خواست که به عنوان مسئول پرونده فقط گزارش یافته هاش رو بیان کنه . و اضافه گویی نکنه ! با تعجب دره خونه رو باز کرد ، ENTJ با ضربه ای یقه پیراهنش رو گرفت و اون رو به دیوار کوبید ! وبا عصبانیت گفت تو کسی بودی که اون رو کشته مگه نه ؟ چون همیشه با انتقاداتش اعصابت رو بهم میریخت ! فقط تو میتونی انقدر افتضاح از اسلحه استفاده کنی و به جای کشتن راحت طرفه مقابلت اون رو آبکش کنی ! ISTJ دستور داد که اون دوتا احمق رو از هم جدا کنند ! فشار زیاد اعصاب INFJ رو بهم ریخته بود و ناسزایی نثار ENTJ کرد ، وقتی پلیس ها از INFJ بازجویی کردن متوجه شدن که اون تمام شب رو با ENFJ بوده و خب گفته با اینکه از ESTJ خیلی متنفر بوده ولی متأسفانه اون کسی نیست که ESTJ رو کشته ! و اصلا تا حالا تو عمرش اسلحه دست نگرفته ! روز ترحیم فرا رسید ENFJ# خیلی خوشحال به نظر میرسید و قاتل هنوز پیدا نشده بود ! قاتل واقعی جریان اون شب بارونی از دور مراسم ترحیم ESTJ رو تماشا میکرد و از قهوه اش لذت میبرد ! ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
سناریو جنایی~🩸🔪 ساعت ۲۳:۳۰ رو نشون میداد ، همه تو اداره پلیس درحال انجام پرونده هاشون بودن ، چهل و پنج دقیقه بود که از بیرون اومده بود ، و مثل همیشه پرونده شو زودتر از بقیه تموم کرد . همون لحظه تلفن اداره زنگ خورد : الو بفرمایید . پشت خط : کمککککک..... ک.ک.ک.کککمکک ، دوستم مرده ، به قتل رسیده ... _آدرس رو بگید و تلفن رو قطع نکنید ! +نمیدونم ......آدرس بلد نیستم . _باشه ما لوکیشن شما رو پیدا کردیم همکارای ما همین الان راهی جایی که هستید شدن ، لطفا تلفن رو قطع نکنید و محل قتل رو ترک نکنید ، علائم حیاتی دوستتون و چک کنید ... چندین دقیقه بعد Estj همراه کارگاه وارد محل شدند . در خونه کاملا باز بود ، قتل توی اتاق پذیرایی اتفاق افتاده بود ، فردی با موهای سفید بلند و لباس سبز درحال گریه کردن بود ، با دیدن پلیس ها گریه اش بیشتر شد و با لکنت حرف میزد : _د...د...دوستم.....مرده..... Estj : شما کی هستید ؟ و چه ساعت رسیدید به صحنه قتل ؟ _م...مم...من ....دوس..سس.دوسته...e..enfp ......نیم ساعت....پیش رسیدم و همینکه.... رسیدم بهتون زنگ...... زدم . Estj: بهتون چند دقیقه وقت میدم تا خونسردیتون رو حفظ کنید تا وقتی صحنه رو بازرسی میکنیم لطفا سعی کنید تا این شوک رو هضم کنید تا بتونید جواب درست به سوال های ما بدید. Infj همینطور که سعی میکرد جلوب گریه هاشو بگیر باشه ای گفت . Estj رفت سراغ istp: خب نظرت چیه ؟ Istp : جالبه قاتل با نقشه ی قبلی دست به اینکار زده . Estj : چطور ؟ Istp : به پشت افتاد که یعنی از جلو مورد حمله قرار گرفت، آثار چاقو از مستقیمه ولی چاقویی رو زمین نیست که یعنی ممکن کجا باشه ؟ و تازه رو به روی کمد دیواری مرده یعنی قاتل از تو کمد دیواری بهش حمله کرده ولی انگار این چاقو ها بهش پرتاب شدن و چون تعداد زخم ها یجوره انتظار میره که چاقو ها یکسان و در یه زمان مشخص همزمان پرتاب شده ولی دلیل مرگ زخم چاقو نیست . Estj : پس چیه ؟ Istp : از قبل توسط یه چیز دیگه مورد تهدید قرار گرفته و مرده . Estj : به بقیه بچه ها خبر دادم تو راهن . دختر موهای کوتاه سبز و لباس کت و شلوار مشکی به تن داشت . Istp : از بیرون اومده بود و غافلگیر شده ، بهتره از دوستش سه سری سوال بپرسیم . Infj سعی میکرد آرامش خودشو حفظ کنه و درست بدون لکنت جواب بده . Istp : دوست خیلی صمیمی با مقتول بودید؟ Infj : بله Istp : چرا اومدید دیدنش اونم این موقع شب؟ Infj : اون خبرنگار و میخواست پرونده یه قتل مشکوک رو دوبار باز کنه و قاتل واقعی رو ببره بالای دار. Istp : شما در جریان پرونده بودید؟ Infj : نه ، فقط میدونم که قاتل یکی از این بالا دستا بوده Istp : از کجا میدونید ؟ Infj : چون میگفت طرف میتونه از موقعیت سوء استفاده کنه و پرونده رو لاپوشونی بکنه . Istp : میدونید امشب به دیدنه کی رفته بود ؟ Infj : آره ، رفته بود دیدن یکی از دوستای دوران دبستانش که الان تازه از زندان آزاد شده ، بخاطر پرونده رفته بود سراغش ، به من خبر داد که دو ساعت بعد بهش زنگ زنم و اگه برنداشت بیام خونش که دیدم مرده . Istp : اسم دوست مقتول رو میدونید ؟ Infj : اسم Istp : مقتول با کسی در رابطه نبودن یا درباره این جریان پرونده ای که قبول کردن با کسی درمیون نذاشتن ؟ Infj : بجز من و اون دوستش نه ، کسی رو نداشت که دوست داشته باشه ولی یکی از باشگاه والیبالش اونو دوست داشت، اسمش بود . Istp : ممنون بابت همکاری. Istp رو کرد به estj : نظری نداری ؟ Estj : شاید همین entj نامی کشتتش.Istp : فردا برو ازش بازپرسی کن . Estj سری تکون داد و رفت برای کمک به بقیه بچه ها. فردا اتاق بازپرسی : Estj : نمیدونم بعد از این همه سال باهات حال احوال کنم یا مثل یه غریبه برم سر اصل مطلب ؟! Entj : من تو رو نمیشناسم. Estj از جاش بلند شد و طرف پنجره رفت : حقم داری اون وقت فقط دو تا بچه راهنمایی بودیم با یه هدف مشترک . Entj : تنها یه هدف نبود ، اهداف مشترکی برای رسیدن داشتیم ولی تو جبهتو عوض کردی ! Estj : فکر نمیکنی من باید تو رو متهم کنم نه تو من رو . Entj : مسئله چیزه دیگه ای، خیلی به این جزئیات گیر نده . Estj : درست میگی ! خب اعتراف کن ، رک و راست حقیقتو روی این صفحه بالا بیار . Entj : چه حقیقتی وقتی تو هرچی که دوست داری توی پروندت مینویسی .Estj : خیلی باهوش تر از دوران بچگی هات هستی ، پس فقط یه سوال میخوام ازت بپرسم ، میخوای زنده بمونی یا برای حقیقتی که enfp فدا شد بمیری . Entj : اون تو رو شناخت برای همین مرگ انتخاب کرد ، همچنین من. Estj : پس نمیخوای زنده بمونی و داستان کشتنشو ازم بشنوی . Entj : چه فایده ای داره ، مگه داستانش میتونه برش گردونه . Estj : بیخیال تو که نمیخواستی برای رو کردن پرونده پشت اون قایم شی ؟ Entj فقط به Estj نگاه میکرد .
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
ایما | چت روم
سناریو جنایی~🩸🔪 ساعت ۲۳:۳۰ رو نشون میداد ، همه تو اداره پلیس درحال انجام پرونده هاشون بودن ، #estj
سه روز بعد Estp همراه infj تونست بالاخره از قبر تازه دفن شده enfp بگذره و بره خونه . که منتظر فرصتی بود که قبرستون خالی بشه از کنار یکی از قبر ها بلند شد و یه سفید رو قبر enfp گذاشت . _اگه بخوام بگم بخاطر مرگت خوشحال نشدم دروغ گفتم ، تو باهوش بودی ولی از هوشت استفاده نکردی ، وقتی اومدی به خانواده ام گفتی بیان شهادت بدن که مرگ برادرم مشکوک و دوباره پرونده باز بشه ، بهت هشدار دادم که حدتو بدونی ، میدونی تو درست حدس زدی پشت این پرونده دستای زیادی تو کار بود ولی از حدست برای مواظبت از خودت استفاده نکردی ، خب من بابت ساکت بودن برای پرونده پول گرفتم پس همون یه هشدارم از سرت زیادی بود. ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
سناریو جنایی~🩸🔪 :🌊 , :🪐 , :🌙 , :🍀 ,:❤️‍🩹 , :🍁 🌊:خیلی ناراحتم که نمیتونیم تعطیلات رو باهمدیگه بگذرونیم.. آهی کشیدم و گفتم :منم همینطور 🌊:خب ، دیگه وقت رفتنه، یادت نره بهم زیاد زنگ بزن باشه؟ مراقب خودت باش عزیزم امیدوارم مسافرت بهت حسابی خوشبگذره *لبخند زدن* ~ 🌊:از وقتی که رفته مسافرت تا به الان اصلا بهم نه زنگ زده ونه بهم پیام داده.. خیلی نگرانم 🪐:بیخیال باباا، حتماً انقد سرگرم عشقو حال شده تورو یادش رفته *نیش خند* 🌊: رو مخم راه نرو لطفا! * عصبانی شدن* 🪐:اوی اوی ادم با داداش دسته گلش بخواتر یه غریبه اینجوری صحبت میکنه؟! *آی اس تی پی وارد اتاق شد* 🌙:بسه دیگه ، دوباره شروع کردید به دعوا کردن؟ 🪐:دخترت دوباره داره بخواتر اون پسره بامن دعوا میکنه، آی ان اف پیِ غریبه پرست! 🌙:هوفف، دخترم، فکر نمیکنی دیگه بهتره بیخیال اون پسره بشی؟تو خیلی پسرای بهتر از اون دور و اطرافته مثلا همون پسره که از بچگی باهاش دوستی اسمش چی بود؟؟ 🌊:مامان واقعا که! * از جاش بلند میشه و از خونه میزنه بیرون* ~صدای زنگ گوشی~ 🌊:هومم؟ بله؟ ❤️‍🩹:حالت خوبه؟ 🌊:چرا یهو همچین چیزیو میپرسی؟؟ ❤️‍🩹: ه..هیچی ،*لرزیدن صدا* 🌊:ال..الووو؟ چرا قطع کرد ؟ یک ساعت بعدد.. ~صدای زنگ گوشی~ 🌊:چیشده چرا انقدر همه بهم زنگ میزنن*تعجب کردن* 🌊:الوو، سلامم آی ان تی پی؟ چرا این چند وقت هرچی به تو و بردارت زنگ میزدم جواب نمیدادید هااا؟؟؟؟ * فریاد زدن* 🍁:م.. من.. چ..چند وقته داداشم گم شده.. 🍁:م.. من.. چ..چند وقته داداشم گم شده.. به پلیس اطلاع دادیم یه شخصی به اسم ای ان تی جی پیگیری این موضوع رو بر عهده گرفته اما.. اما.. 🌊:منظورت چیه ؟! چرا انقدررر دیررر داری به من اینو میگی؟؟؟؟ 🍁: آ.. آرروم باشش *بغض کردن* ، ای ان تی جی امروز بهم گفت جسدشو پیدا کر.. *گریه کردن* 🌊:چ.. چی؟ چی داری به من میگی؟!! *ای ان اف جی که در راه اومدن به خانه ی آی ان اف پی بود ناگهان آی ان اف پی را دید که بر روی زمین افتاده و درحال گریه کردن است* ❤️‍🩹:هی چیشده؟!؟ *ترسیدن* 🌊: کسی که تمام زندگیم بود رو کشتن * فریاد زدن* ❤️‍🩹: .... •(از این علامت تا علامت بعدی، یه تیکه اتفاقی حذف شده، اما چون قبلا مطالعه شده بود، تونسیم بازنویسی کنیم، برای همین کمی فرق داره) *روزها گذشت و ای ان تی جی با کمک گرفتن از خانواده ی من و خانواده ی آی ان اف پی درحال تلاش برای پیدا کردن قاتل بود، تا اینکه بلاخره کارآگاه ای ان تی جی، ای ان تی پی رو به عنوان قاتل اعلام کرد.* 🪐: معلوم هست چی میگی؟!! من هرگز اینکارو نمیکنم!! 🍀: مدارک چیز دیگه‌ای میگن، ای ان تی پی! 🪐: مسخرست، درسته که از اون خوشم نمیومد ولی، هرگز نمیخوام گریه خواهرمو ببینم! 🌊: درسته! *عصبی* 🍀: بهتره ساکت شی، چون هرچی بگی علیه خودت استفاده میشه! • *کمی بعد* 🌙:میتونی کمکم کنی برادرتو نجات بدیم؟ 🌊:چ.. چجوری؟ 🌙:نمیدونم اگر بهت واقعیتو بگم چیکار میکنی.. ولی بهم کمک کن کاری کنیم همه این چیزا بیوفته گردن آی ان تی پی.. 🌊:مامان؟؟ چی داری میگی به من؟ *ای ان اف جی به آنها نزدیک شد* ❤️‍🩹: کسی که قاتله منم آی ان اف پی.. 🌊:اصلا حال شوخی ندارم.. 🌙:*آهی کشیدن* اون داره حقیقتو میگه.. 🌊:چی دارید میگید! مامان اصلا تو از کجا میدونی که ای ان اف جی داره راست میگه؟*گیج شدن* ❤️‍🩹:آی ان اف پی، من از همون بچگی عاشقت بودم.. نمیتونستم تحمل کنم تورو با اون ببینم و همچنین نه خانواده اون و نه خانواده خودتم راضی نبودن شما در ارتباط باشید و من ازینکه تو انقدر داری اذیت میشی اذیت میشدم، ب.. برای همین تصمیم گرفتم کاری کنم که تو زندگی راحتتری داشته باشی و منو تو میتو... 🌊:تو.. تو چطور تونستی اینکارو کنی؟ مامان تو چرا انقدر ارومی؟ نمیبینی داره چی میگه؟* ترسیدن* 🌙: دروغ چرا، من واقعا ازینکه از دست اون پسر خلاص شدی خوشحالم، ای ان اف جی خیلی بهتر ازونه میتونه خوشبختت کنه دختر عزی... 🍁:خفه شید! *فریاد* ❤️‍🩹:تو اینجا چیکار میکنی؟ * دلهره* 🍁:فکر نمیکردم شماها چنین ادمایی باشید!* خشمگین* 🌙:چقدر از حرفامونو شنیدی؟!؟؟ 🍁: بزار فکر کنم... *پوزخند* همشو.. ، هی آی ان اف پی بیا بریم به ای ان تی جی بگیم این دو نفر باعث مرگ برادرمن بدو! 🌊:باشه من باهات میام! ❤️‍🩹:نخیر! آی ان اف پی طرف ماست، ما سه تا قراره بریم و همه اتهامات رو بندازیم گردن تو * خندیدن* 🍁: آی ان اف پی؟ ولی تو به من گفتی منو تو مثل خواهریم؟ دروغ گفتی؟ 🌊: *گریه کردن* مامان! ای ان اف جی! هرگز نمیبخشمتون! *و سپس آی ان اف پی غش کرد* ~ مدتی از اون اتفاقات گذشته و ای ان اف جی بخواتر عذاب وجدان ،اعتراف کرد که قاتله و همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد، اما.. من به عنوان روح کسی که ای ان اف پی هر روز باهاش دردودل میکنه میدونم دیگه آی ان اف پی ادم سابق نمیشه... نویسنده: یه infp🫶 ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
۱ فروردین ۱۴۰۳
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم: mohadeseh زنگ در خونه ESTP زده میشه. ESTP در رو باز می کنه. _ اوه، هی INFJ اینوقت شب اینجا چیکار می کنی؟ فکر کردم گفتی امشب توی کتابخونه مرکز شهر با INTJ و ENFJ جلسه ی تحلیل کتاب دارین. _آره، توی راه فهمیدم گوشی مو جا گذاشتم. بخاطر همین، سریع برگشتم خونه و گوشی مو برداشتم. دکمۀ آسانسور رو زدم و منتظر موندم. داشتم دور و اطراف رو نگاه می کردم که چشمم افتاد به در خونه ی ESFP. نیمه باز بود. کنجکاو شدم و آروم آروم به ست در قدم برداشتم. ESFP رو چند بار صدا زدم ولی جوابی نشنیدم. بالاخره تصمیم گرفتم وارد خونه بشم. توی پذیرایی نبود. سرمو چرخوندم سر آشپزخونه و... _چی INFJ؟ چی دیدی؟ داری نصفه جونم می کنی! _دیدم اون در حالیکه یه بطری نصفه پپسی کولا بغل دستش بود، سرش روی میز بود. اون... مرده بود "دو روز بعد" ظاهراً ESFP با پپسی کولایی که یکی توش سم ریخته بود، به قتل رسیده بود.ESTP ضربه روحی بدی خورده بود.نا سلامتی همون شب حادثه با هم رفته بودن سر قرار و داشتن برای آینده شدن برنامه میچیدن. قرار بود بعد از عروسی برن با هم کل دنیا رو بگردن. ENFP در کمال تعجب، بعد از شنیدن خبر مرگ ESFP خندید و گفت:« خداروشکر که بالاخره نیاز نیست موقع ناهار سر آخرین تیکه ی گوشت، همدیگه رو خفه کنیم!» (البته همه میدونستن که اون فقط بخاطر اینکه جلوی گریه شو بگیره، همچین واکنشی نشون داد) INFP بعد از گریه ی بسیار بخاطر مرگ ESFP اشکاشو پاک کرد و تصمیم گرفت که مسئولیت پرونده رو به عهده بگیره. میخواست انتقام دوست چندین و چند ساله شو بگیره. در ابتدا خیلیا به ENTP شک کردن و اون رو مضنون اصلی قتل می دونستن اولین نفر هم ESTP بهش تهمت زد. چون 2 سال پیش وقتی که ESFP با ENTP بهم زد و رفت با ENTP ، ESTP اعلام کرد که :« اگه قرار نیست من ESFP رو داشته باشم، پس هیچکس دیگه ای هم نهای هم حق نداره اونو داشته باشه.» بخاطر همین ESTP یقه ی ENTP رو گرفت و داد و بیداد راه انداخت. ENTP گفت که:« درسته که من چنین حرفی زده بودم. ولی هر وقت که به کشتن ESFP فکر می کردم، قلبم به درد میومد. در آخر به این نتیجه رسیدم که عشقم باید با کسی باشه که باهاش شادتر باشه.» بحث شون ادامه پیدا کرد تا اینکه ENTP و ESTP با بغض ناراحتی از مرگ ESFP بحث رو خاتمه دادن و دست به دست هم دادن تا با کمک همدیگه دنبال قاتل اصلی بگردن و پدرشو در بیارن. بعد از 3 هفته تحقیقات فراوان، هنوز قاتل اصلی شناسایی نشده بود. در نهایت، عصر پنجشنبه ISTP رفت تا ESTP رو در پارک ملاقات کنه. اون به ESTP گفت:« میدونی، من همیشه عاشقت بودم، ولی این عشق یکطرفه بود. به هر دری زدم تا عشقتو بدست بیارم! من 2 سال پیش درست همون شب بعد مهمونی دورهمی MBTI، توی کوچه داشتم با باکس ولنتاین میومدم سمتت؛ ولی تا خواستم صدات کنم، اون ESFP لعنتی پرید وسط ماجرا و بهت پیشنهاد داد که فرداش باهم برین KFC. اون الاغ زندگیمو نابود کرد. و حالا که اون مرده، تو هنوز هم منو نمی بینی.» ESTP کپ کرده بود. دهنشو باز کرد تا چیزی بگه ولی مات و مبهوت مونده بود. در انتها ISTP پوزخندی زد. سرشو رو به آسمون بلند کرد و گفت:«مث اینکه داستان من هم در نهایت پایان خوشی نداشت.» و با گلوله ای در سر، خودشو راحت کرد ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
۱ فروردین ۱۴۰۳