eitaa logo
ایما | چت روم
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
23 ویدیو
4 فایل
هرسوال یاابهامی که داری ازم بپرس👈🏻 @Admin_Sobh راه‌های ارتباطی برای ثبت درخواست هاتون👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2145 فهرستِ سوالات پرتکرار شایدسوال شماهم باشه:)👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2143 صفرتاصد تولیدمحتوای‌ ایما؛ کپی بهرشکلی ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سناریو ترسناک~💀🥀 همونجور که صداهاشون توی ذهنم اکو میشد کلید رو توی قفل چرخوندم. بااینکه پیشنهاد اون مرد رو قبول کردم و عمارت رو خریدم ولی هنوزم حرفهای دختره باعث نگرانیم میشد. بیخیال! اون مرد خیلی جذاب و خوشتیپ بود و حرفاشم منطقی و دقیق. ولی دختره..ممکنه از اون ترسو های توهمی باشه. درِ عمارت چقد سنگینه! اینجا واقعا قدیمیه! چقدر ستون و درهای کنده کاری شده داره! ولی نسبتا تمیزه. خیله خب بریم برای شروع تمیز کاری! چند هفته بعد _بعد از چند هفته هنوز تمیز کردن عمارتت تموم نشده؟ تو واقعا تنبلی ! خندیدم و گفتم:خودتم دست کمی از من نداری ! دستی تکون داد و رفت. منم کلیدم رو در آوردم. یهو صدایی از پشت سر شنیدم. سرمو برگردوندم. سایه محوی دیدم که فرار کرد. وحشت زده برگشتم و تند تر کلید رو توی قفل چرخوندم. دوباره صدایی شنیدم. با ترس برگشتم و .. اه بازم این دختره isfj عه! isfj : سلام..امیدوارم هنوز اتفاقی واست نیافتاده باشه..میخواستم دوباره بهت هشدار بدم.هرچه زودتر این خونه رو ترک کن.صاحبهای قبلی خونه موقعی که رفتن واقعا وحشت زده بودن با عصبانیت گفتم: لطفا بس کن! نمیخوای دست از سرم بر داری؟ همه ی اینا توهمه! میفهمی؟ توهم! هیچ روحی در کار نیست! رفتم داخل. هنوز در رو کامل نبسته بودم که صدای isfj به گوشم خورد: توهم نیست! ام روحها رو دیده بود! در رو بستم و بهش تکیه دادم. entj دختر منطقی و جدی ای بود. اون و توهم؟ نفس نفس میزدم. صدای تپش قلبم رو می شنیدم. کف دستام عرق کرده بود. یهو صدای بلندی شنیدم و همه جا تاریک شد! دستامو روی سرم گذاشتم و بلند جییییغ کشیدم! چند ثانیه بعد آروم چشمامو باز کردم. چیزی نبود. فقط یه رعد و برق زد و برقا رفتن. کورکورانه دنبال گوشیم گشتم. اه لعنتی خاموشه! همه پنجره هارو باز کردم و پرده هارو کشیدم. باوجود سرما و بارون ولی حداقل کمی نور توی خونه میومد. خودمم کنار پنجره نشستم. احساس میکردم یکی منو زیر نظر گرفته. دوباره اون سایه رو بین درختهای جنگل دیدم! خیلی وحشت زده م. با ترس پنجره هارو بستم. نمیدونم جایی هست که بتونم شمع یا همچین چیزی رو پیدا کنم؟ یهو یاد زیرزمین افتادم. intj بهم گفته بود این خونه یه زیرزمین داره ولی تاحالا توش نرفته بودم. اروم راه زیرزمین رو در پیش گرفتم. در زیرزمین رو باز کردم و واردش شدم. همه جا تاریک و خاکیه. یهو پام روی چیزی رفت. سرمو پایین گرفتم و نگاهش کردم. چند ثانیه طول کشید تا بتونم توی تاریکی تشخیصش بدم. یه تیکه زبون انسان بود! با صدای بلند جییییییییغ کشیدم و دویدم بیرون. یهو خودمو نزدیک اون سایه ی مرموز دیدم. تنها کسی بود که میتونستم ازش کمک بخوام. نزدیکتر شدم و اون سایه بیشتر و بیشتر به یه انسان تبدیل شد. پسری با موهای خیس که توی صورتش ریخته بودن و داشت تند تند مداد و قلمو هایی رو جمع میکرد و توی کوله پشتیش می ریخت. وحشت زده ازش کمک خواستم. انگار آدم بدی نبود. فقط یه پسر نقاش بود که از جنگلهای اطراف خونه م خوشش میومد. بهم گفت میتونم شب رو توی خونه ش بمونم. یه اتاق اضافه توی خونش داشت. پتوهارو دور خودم پیچیدم و سعی کردم همه چیرو فراموش کنم. یهو چهره جلوم نمایان شد که گفت: خودم کارتو تموم میکنم! با وحشت از خواب پریدم. istp همسایم توی خونه قبلیم بود ولی من کاری به کارش نداشتم. هی! نکنه مسئله infp عه؟ istp چند روزی بود که بی دلیل به infp که به خونه من میومد گیر میداد. بحث های عجیبی بینشون بود که من اصلا سر در نمیاوردم. از روزی که اون بحث ها شروع شد istp اصرار کرد خونه م رو عوض کنم. ولی من مقاومت میکردم. آخه خونه مو دوست داشتم! تا زمانی که intj پیشنهاد این عمارت با قیمت عالیشو بهم داد و قبول کردم. یهو صدایی از بالای سرم شنیدم. از جا بلند شدم. intj بالا سرم بود! جیغغغ کشیدم و رفتم سمت اتاقِ isfp. در رو باز کردم که با جنازه خونیش توی تخت خواب مواجه شدم! همین که سرم رو برگردوندم که فرار کنم intj رو جلوی صورتم دیدم. بلند تر جیغ زدم و به سمت جنگل فرار کردم! intj جوری دنبالم کرد که توی زیر زمین خونه خودم دویدم. چراغ زیرزمین ناگهانی روشن شد. با اینکه برقا رفته بود! همین که برقها روشن شدن با قبری که جسد تکه تکه شده ی infp توش افتاده بود روبرو شدم! با همه توانم جیییییغ کشیدم! یهو از انتهای زیر زمین جلو اومد و گفت: ترسیدی؟ دوستش داشتی مگه نه؟ از شدت ترس نفسم بالا نمیومد. estj گفت: کارم خیلی تمیز بود. بعد از اینکه با معشوقم istj ازدواج کردم و به این خونه اومدم و صبح اولین روزی که توی این خونه ی لعنتی بیدار شدم با جنازه ی معشوقم روبرو شدم به خودم قول دادم نزارم هیچ کسی بتونه با دوست و معشوقش لبخند بزنه! اولیش entjو intj بودن!
سناریو ترسناک~💀🥀 آرون (شخصیت اصلی) مارتین آقای وِی خانوم رزا مایکل فیونا مونا فروشنده هوا بارونی بود. تو راه خونه ی جدیدم بودم که یاد حرف مارتین افتادم. اون همسایه ی قبلیم بود. شب قبل از اینکه راهی خونه ی جدیدم بشم بهم میگفت یه خواب بد برام دیده. میگفت تو خواب دیده بود که یکی با یه چاقو منو تو خونم کشت. منم بهش گفتم حتما شب قبل خیلی خسته بوده. البته بعد از اونم خانوم رزا اومده بود به نصیحت من که صاحبای قبلی این خونه ای که میخوای بری یکی یکی ناپدید شدن یا دیوونه. ولی از نظر من که آقای وِی دیوونه نبود. آقای وِی همونی بود که خونه رو بهم فروخت. اون خونه رو به نصف قیمت میفروخت و منم از فرصت استفاده کردم. وقتی رسیدم جلوی در خونه دیدم تو باغچه رد پای یه نفر هست. تازه بودن. یکم جلوتر رفتم. وای... انگار یه چیزی پشت اون درخته... _کی اونجاست؟؟ یهو مایکل از پشت درخت اومد بیرون. _هوی!... ترسیدم روانی! مایکل قهقهه زد و گفت: چته بابا! شوخی بود. گفتم:باشه بابا فهمیدم. نمیخوای کمکم کنی؟ چند تا از نایلون ها را از من گرفت و با هم به داخل خانه رفتیم. * آن شب مایکل برای شام پیش من ماند. ۲۰ دقیقه بعد از شام از انباری صدای عجیبی شنیدیم. مایکل گفت:هی آرون... میشنوی؟ گفتم: آره... انگار صدای گریه ی یه دختره... _انگار از انباری میاد. +چی میگی تو اونجا که درش قفله! _به هر حال بیا یه نگاه بندازیم. باهم به سمت انباری رفتیم. وقتی در را باز کردم گرد و خاکی که چندین سال روی آن نشسته بود روی پیراهن هایمان نشست. _چن ساله اینجا رو تمیز نکردن؟! +خدا میدونه خیلی عجیب بود. هر چه جلوتر میرفتیم صدای گریه نزدیک میشد. دو سه متر جلوتر چیز عجیبی دیدیم... یک قبر! دختری کنار آن قبر نشسته بود و گریه میکرد. پاهایم با دیدن این صحنه سست شد. لرزان گفتم: تو... تو دیگه کی هستی؟ انگار تازه متوجه ما شده بود. دختر ترسید و خود را عقب کشید. مایکل گفت: تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟؟ دختر بریده بریده گفت: ممم...من...اسمم... فیوناست. گفتم:اینجا چیکار میکنی؟؟ گفت:من... اومدم اینجا خواهرمو ببینم. مایک گفت: خواهرت؟؟ گفت: این قبر مال اونه.اسمش موناست. گفتم: قبر خواهرت چرا باید اینجا باشه؟! جوابی نداد. سر و رویش مناسب نبود. پاهایش هم زخمی شده بود. دلم برایش سوخت. دستم را دراز کردم به سمتش: بلند شو بریم داخل خونه. اینجا هوا سرده. دستش را جلو آورد. اما وقتی خواست دستم را بگیرد از دستم رد شد. _وای!... از وحشت عقب رفتم. گفتم: تو... تو چی هستی؟؟ او گفت: من... فکر کنم...مُردم. خشکم زد. مایکل هم هاج و واج نگاه میکرد. مایک گفت: پس... تو یه روحی؟ فیونا گفت: نمیدونم... آخرین چیزی که یادمه اینه که یه نفر اینجا بهم چاقو زد. راست میگفت. رد چاقو روی پیراهنش معلوم بود. مایک گفت: یادت نیست کی تو رو کشت؟ _نه. نتونستم صورتشو ببینم. ناگهان حالت چهره اش به وحشت تغییر کرد و گفت: اینجا خطرناکه! از اینجا برید! اون فردا شب برمیگرده اینجا! گفتم:کیو داره میگه؟ مایک گفت: احتمالا فردا بفهمیم دیشب مایک خونه ی من ماند. صبح که بیدار شدم انگار اتفاقات دیشب خواب بود. بیرون رفتم و هوای تازه را استشمام کردم. _او بیدار شدی؟ +آره. _پس من میرم سوپری بر میگردم. +باشه * _من برگشتم. مایک وسایلی را که خریده بود روی میز گذاشت و گفت:از اون یارو سوپریه در مورد خونه پرسیدم. چیزای عجیبی میگفت. +مثل چی؟ _میگفت این خونه برای صاحبای قبلیشم شانس نیاوورده. +یعنی چی؟ _نمیدونم چیز دیگه ای نگفت. ناگهان صدای در آمد. گفتم:من میرم. در را باز کردم. مردی تقریبا میانسال بود. مقداری پول به من داد و گفت:بقیه ی پولتونو یادتون رفت. من پول را از او گرفتم و در را بستم. _کی بود؟ +فروشنده بود. بقیه ی پولتو یادت باشه پس بگیری نابغه. _ولی پولم بقیه نداشت. شب شد. موقع آمدن او رسیده بود. تصمیم گرفتیم که مایک در خانه کشیک بدهد و من به زیرزمین رفتم. حدودا ۲۰ دقیقه ای در آنجا منتظر ماندم. بلند شدم تا بروم ببینم اوضاع مایکل چطور است که از گوشه ی انباری صدایی شنیدم. صدا را دنبال کردم. انگار سطلی روی زمین افتاده بود. یه لحظه احساس کردم چیزی پشتم ایستاده.... برگشتم که پشتم را ببینم چاقویی مستقیم به داخل شکمم فرو رفت.... چشمانم تار شد.... ولی میتوانستم آن کسی که به من چاقو زده بود را ببینم.... چند لحظه بعد مایک را دیدم که از پله ها پایین می آمد. گفتم: فروشنده.... **** مایک از پله ها پایین رفت و دید یک نفر به دوستش چاقو زده. داد زد:داری چه غلطی میکنی؟؟
سناریو ترسناک~💀🥀 طعمه، به قلم نورسا به گمونم این همون زندگی بود که همیشه برای خودم میخواستم؛ یه زندگی پر از چالش‌های دیوانه‌وار و هیجان انگیز. آیا میتونم بگم همه این حوادث اتفاقی رخ دادن یا به این خاطر بود که خودم انتخاب کردم که الان اینجا باشم؟! درسته همه اون نشونه‌ها درحالی که برای فراری دادن من بودن من رو بیشتر بیشتر تشویق میکردن تا الان اینجا باشم.. هرچند هیچ برنامه‌ای برای مردن نداشتم! شاید زیادی بی احتیاطی کردم.. روزی که داشتم به اینجا اثاث کشی میکردم() بهم گفت: - مراقب باشم چون خواب بدی برام دیده. من با طعنه بهش گفتم: - تو بیشتر روزای عمرت خوابی پس تعجبی نداره اگه هرازگاهی همچین خوابایی ببینی. اون درحالی که با قیافه پوکر نگاهم میکرد آرزو کرد که خوابش به واقعیت تبدیل بشه و رفت. یا وقتی که اون آدم مرموز رو لابه لای درختا درحال نقاشی کردن دیدم. اون با نگاه ناخوشایندی بهم زل زده بود و نقاشی که میکشید.... بهتره درموردش حرف نزنم. من درکمال خونسردی بهش شربت آبلیمو تعارف کردم و به خونه دعوتش کردم. درکمال تعجب () رو دیدم که اومد دنبال اون دختر و گفت که اسمش () و خواهرشه. با (entp) وقتی برای اولین بار به اینجا سفر کردم توی یه کلوپ ملاقات کردم و بهش گفتم که از اینجا خوشم اومده و برنامه دارم به اینجا سفر کنم و اون لعنتی چرب زبون گفت که زمین اینجا از قدم‌های من سرسبز تر و حاصل خیز تر میشن.ما رابطه دوستانمون رو از طریق اینترنت ادامه دادیم و من دفعات بیشتری به اینجا اومدم و توی کلوپ با (entp) ملاقات کردم تا اینکه اون برام این خونه رو پیدا کرد. روز به روز اتفاقات عجیب تری میفتادن. پیدا کردن یادداشت هایی گوشه و کنار خونه که بهم هشدار میدادن تا از اون خونه برم و بعد اومدن اون مرد سراسیمه که با جدیت تمام میگفت که هرچه زودتر این خونه رو ترک کنم. هوا گرگ و میش بود و من تازه از خواب بیدار شدم اما مطمئنم که () بود! کسی که همه اعضای کلوپ از تنفر و دشمنی که با (entp) داشت خبردار بودن. نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم ترجیح میدادم به علاقه‌ای که به (entp) داشتم اتکا کنم تا اعتماد به دشمنش. و در نهایت... صدای ناله زوزه مانندی که هرشب از زیرزمین میومد. فکر میکردم باید صدای باد باشه که از یه سوراخی میاد اما هیچوقت علاقه ای به رفتن به اون زیر زمین نداشتم و چون همیشه بوی گوشت فاسد ازش میومد و بنظر خیلی سرد بود. روزی که بالاخره تصمیم گرفتم تا برای تعمیر زیرزمین برم یه دختر با موهای سبز رنگ با بدن زخم و زیلی نشسته بود روی پله ها و مشغول گریه بود. چهره اش برام آشنا بود اما مطمئن نبودم کجا دیدمش؟ بنظر میومد داره از چیزی فرار میکنه و به اینجا پناه آورده. با نگرانی از اینکه چیزی که اون داره ازش فرار میکنه سر از خونه من در بیاره و با خشم از ورود بی اجازش به خونه ام با عصبانیت سرش داد زدم ولی اون بدون هیچ حرفی توی تخم چشمام زل زد و خودشو از پله ها پرت کرد پایین! برای چندلحظه خشکم زد. و بعد پله ها رو دوتا یکی رفتم پایین. خبری از اون دختره نبود و در عوض یه تپه خاکی کوچیک اونجا پیدا کردم. بوی گوشت گندیده داشت حالمو بهم میزد ولی سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم. اتفاقاتی که این چندوقته افتاده بود رو تجزیه و تحلیل کردم و سعی کردم به یاد بیارم اون دختر رو کجا دیدم. یاد حرفایی که(entj) زده بود افتادم و عکس دختری که نشونم داد. همون دختر با موهای سبز به اسم () که صاحب قبلی خونه بود اما الان ناپدید شده بود و هیچکس از اون خبر نداشت. حس کردم یه سطل آب یخ روی سرم ریختن درحالی که پله ها رو با بالاترین سرعت ممکن بالا میرفتم برای فرار نقشه می‌کشیدم اما دیگه خیلی دیر بود. به محض بیرون اومدن از زیرزمین صدای قدم های چند نفر رو توی اتاق نشیمن شنیدم و بعد صدای(entp) که گفت: کارش و تموم کن و بیارش زیر زمین. این نوشته هارو که احتمالا آخرین نوشته های زندگیم هستن درحالی می‌نویسم که توی ماشین لباسشویی قایم شدم و چیزی نمونده تا آرزوی (intp) محقق بشه و من همسایه (enfp) بشم. هرچند محال بنظر میاد اما امیدوارم که یروز یه نفر این یاد داشت ها رو پیدا کنه.... ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو ترسناک~💀🥀 کلیدعمارت جدید روازصاحب قبلیش یعنی گرفتم.با خیالی خوش که فکر میکردم قراره تو عمارت جدید زندگی خوب و آرومی داشته باشم وارد عمارت شدم وبه محض ورودم زنگ زد و گفت که خواب وحشتناکی دیده و میخوادتجدیدنظری راجع به عمارت بکنم.گفتم که اصلا نگران نباشه و من راجبش تحقیق کردم.ساعت از نیمه شب گذشته بود هنوز به خواب تو عمارت عادت نکردم که یهویی صدایی از بیرون شنیدم.ازپنجره رودیدم باچشمای ترسناکش بهم خیره شده بودترس وحشتناکی تودلم افتاد. بعد از اون شب،esfp شب های دیگه هم بیرون پرسه میزد.صداهای ترسناک زیر زمین خواب روازچشمام گرفته بود دلو زدم به دریا و به طرف زیرزمین رفتم جسدentj روزمین بودبیهوش شدم وقتی چشم باز کردم روحentj رودیدم هردومون به جسمامون نگاه میکردیم که توسطesfpدرحال متلاشی شدن بود ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
• سناریوی شما از آرت شماره ۲⛩🗡 📮 سانرایو کشوری عظیم با مردمانی راضی داشت ملکه ی این سرزمین بود. برادر این ملکه بود که وزیر ارشد بود. این دو خواهر و برادر بسیار عالی بودند روزی ملکه ی خبیص . قیامی می‌کند بر علیه سرزمین سانرویو مردم تا این قضیه را از طرف entj شنیدند زود به entj گفتند در این سال ها هیچی برای ما کم نگذاشتند. پس ما در این جنگ شرکت خواهیم کرد حتی هم شرکت کرد او اشک ریزان جزع سربازان شد نمک نشناس و خیانت کار هم به کشور خود خیانت کرد او در ابتدا infp را گروگان گرفت تلاش کرد و با عقل خود توانست که infp را از دست دشمنان اسیر کرد سپس istp وزیر کشور پیشنهاد سلاح را داد بمب اتم با اصلاح چند نفر entj با دستگاه موافقت. با کمک خداوند جانسون پودر شد. البته مردم این کشور در عمان بودند همه خوشحال ___________ 📮 Istj پسر امپراتور entj بود و عاشق درس و علم بود امپراتور entj هم که خیلی خوشحال بود همچین پسری دارد و برای همین بهترین معلم ها را معلم او کرد بهترین معلم آن شهر بود و به istj خیلی خوب درس میداد چندین سال گذشت و istj درس هایش را به اتمام رساند دیگر وقت آن بود که istj برای خود همدمی پیدا کند istjدوست داشت فردی همسر او شود که آن را دوست داشته باشد بنابراین istj به شهر رفت(با لباس های مبدل) همینطور که داشت راه می‌رفت چششمش به یک دختر زیبا و ملیح افتاد و دلش به لرزه افتاد آن دختر istp بود که در یک رستوران کوچک کار میکرد و کارفرمای آن entp بود و رستوران مال آن بود istp با entp دوست بود istj برای اینکه به دختر نزدیک تر شود رفت در رستوران غذا بخورد و چیزی سفارش داد پارت اول ___________ 📮 Istp زیاد از istj خوشش نیومد برای همین به entp گفت که سفارش istj رو آماده کنه و ازش بپرسه istj با خودش فکر کرد که معلومه که entpنمیاد همچین کاری رو بکنه چون صاحب رستورانه ولی با این حال entp اومد و سفارش istj رو پرسید istj هم غذاش رو خورد و رفت istj هرروز به آن رستوران می‌رفت و ناهار و شامش را انجام خورد istp هم که براش عجیب بود رفت و از istj گفت که چرا هنوز به اینجا میایید؟ Istj هم هول شد و اممم اممم کرد و گفت که غذا های شما خیلی خوشمزست چند روز گذشت و istp دیگه از اون رستوران رفت و دیگه اونجا کار نکرد وقتی istj به اون رستوران اومد دیگ istp رو ندید دیگه نتونست تحمل کنه و رفت که از entp بپرسه وقتی پیش entp رفت یهو entp اونو کنار دیوار گرفت و بهش گفت که دیگه نزدیک istp نشه پارت دوم ___________ 📮یک روز یک شاهزاده خانومی بود که تمام مردم آن شهر عاشقش بودن یک از این‌ روز ها یکی از رعیت هاا عاشق Infp یا همون شاهزاده خانم شد اون یا Estp به پادشاه یعنی Estjگفت که من عاشق دخترت ام و می خوام باهاش ازدواج کنم پدر infpهم گفت که توی رعیت می خوای با دختر من ازدواج کنی؟😂بامزه اگه واقعا می خوای باید با چشم بسته با شیر ها بگنجی. بعد هم estp قبول کرد infp تو میدون estp رو دید و به عشق در نگاه اول معتقد شد... هندی # اصغر فرهادی ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
• اگه می‌تونستین به یه دنیای خیالی از دنیای فیلم و سریال یا داستان‌ها برین و برای باقی عمر اونجا بمونین، کدوم یکی رو انتخاب می‌کردین؟ 💬دنیایی که میشه توش به یه دنیای خیالی از دنیای فیلم و سریال و داستان فکر کرد ‌ ‌ :) (دنیایی که توش زندگی روزمره مون رو سپری میکنیم 💫) ___________ 💬سلام! میرفتم به دنیای انیمه ی جوجوتسو کایسن و زیردست گوجو میشدم . ___________ 💬ملکه شهر قد بلند ها ارباب حلقه های ۳ _________ 💬فیلم و سریالی که بتونی توش به هر دنیایی که میخوای سفر کنی تخیلی باشه پر هیجان باشه و هر قدرتی میخوای داشته باشی عجیب و ترسناک باشه نامیرا باشم. متفاوت و خاص. تایپ __________ 💬سلامم (شبیه Pها هستم یکم) هستم انیمه اتک ان تایتان، گروه شناسایی. جایی که دنبال کشف حقیقت دنیایی که توش هستیمن و واقعا هدفی هست که ارزش داره براش قلبمونو فدا کنیم. حیوون مورد علافم اسبه، از تجهیزات مانور سه بعدی‌شون خوشم میاد، از گشت زدن تو خطرات خوشم میاد، از اروین و ارن و میکاسا و آرمین و هانجی و کلا گروه شناسایی 😂 خوشم میاد، کلی دوستای پایه و جای تئوری پردازی و استراتژی چیدن و... هم داره. نظم تومیتونی با تمام وجود بجنگی و در راه هدفت بمیری. بهشت زمینی قراره چیز دیگه‌ای جز این باشه؟ البته که هری پاتر رو هم خیلی دوست دارم،. جایی که مدام میشه چیزای مختلفو امتحان کرد، درسایی که دوست داری و عملی هستنو بخونی، مخفیانه کاراتو انجام بدی و... ___________ 💬سلام هستم دوست داشتم به کتابی سفر کنم که جنایی و سیاسی باشه و توش انسانیت معنایی نداشته باشه. منم شخصیت اصلی داستان باشم ولی یک جورایی ادم بده ی داستان به نظر بیایم. همیشه پشت پرده کار ها را انجام بدهم ،پرونده های قتل را حل کنم و در اخر مجرم که یک انسان طرد شده است و می خواست دنیا را نابود کند را گیر بیندازم. اره دیگه یک داستانی که حقیقت این دنیا را بگه و ترکیبی از تمام ژانر ها باشه بجز فانتزی. ___________ 💬به عنوان یه دلم میخواد برم تو دنیای DreamWorks. تو انیمیشنا. جایی که همه چی آخرش خوب تموم میشه... همه باهم دوستن. ارتباطات اونقدرام پیچیده نیستن و یه دنیای خیالی‌ایه که هرچیزی می‌تونه واقعی بشه. واقعا محشره ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
🍁تایپ شخصیتی سریال : 🦋 "مختارنامه"🦋 • ══════════════ ❀•@Eema_MBTI
ادامه👇 🍁تایپ شخصیتی سریال : 🦋 "مختارنامه"🦋 • ══════════════ ❀•@Eema_MBTI
ایما | چت روم
سلام! امروز دوباره اومدیم با یه چالش جذاب🔥 بهمون بگین به عنوان یه تیپ xی توی زندگی‌تون چه عادت یا ر
• به عنوان یه تیپ xی توی زندگی‌تون چه عادت یا روتینی دارین که به نظر بقیه عجیب میاد؟ 💬عادت من شاید یکم عجیب باشه.من اونقدر تخیل میکنم که اغلب زندگی واقعیمو گم میکنم.خاطره ی ناهار امروز ممکنه یادم نمونه،ولی اکثر تخیلاتم مثلا برای زمان خیلی گذشته چرا.اغلب وقتی یک اتفاقی برام میفته،یاد یه خاطره ای میفتم که" اصلا وجود نداره!" و زاده ی تخیلاتم بوده.وقتی یک اتفاقی میفته که باعث احساسی شدنم میشه،یک خاطره ی جعلی از اون زندگی ای که دوسش دارم یا ندارم میسازم که اون سناریو تهش با احساساتم هماهنگ باشه و خودم رو جای اون کاراکتر میذارم.مثلا اگه ناراحتم دوستم پشتم حرف زده، فکر میکنم شرکتم داره به خاطر یک شرکت دیگه به خاطر مدارک جعلی از هم میپاشه و هی برای بهتر کردن اوضاع راهکار میسازم و هی دوباره گره میندازم توی داستان.درواقع از احساساتم سواستفاده میکنم که خودمو جای بقیه بذارم. -------------------- 💬سلام با انیاگرام هستم و عادت عجیبی ندارم اینم پیام متفاوت امروز😐😂 -------------------- 💬به عنوان یه ، هرچی که میبینم باید یه چیزی ازش یاد بگیرم،مثلا ساعت ها دارم تو یوتیوب میچرخم و همه فکر میکنن دارم وقت تلف میکنم ولی دارم یه چیزی یاد میگیرم، یا مثلا سوالایی از مردم میپرسم که فک میکنن خیلی رندوم و بی معنیه ولی همش باعث میشه به نتیجه های مختلف زیادی برسم. خیلی هم زیاد فکر میکنم یکم زیادتر از زیاد، اگه میتونستم مطمئنا مغزمو میکندم میداختم دور... در کل همش در حال جذب اطلاعاتم -------------------- 💬به عنوان مودی بودن ، حس ششم فوووق العاده قوی و رُک بودن زیادم.. اینکه بدون توجه به احساسات بقیه نظراتمو میگم برای دوستام خیلی عجیبه... -------------------- 💬به عنوان یه xnxp😅 عادت دارم فقط برنامه بچینم و عملی کردنش رو بزارم برای سال ها بعدییییییی -------------------- 💬به صورت حرفه ای شطرنج بازی میکنم و بیشتر روزا بخاطر تمرین ها ۳ ،۴ ساعت بی وقفه پشت میز میشینم این برای اعضای خانواده و دوستام عادی نمیشه و مدام میگن جوری میتونی انقدر بشینی؟ -------------------- 💬با خودم بلند بحث میکنم و به خودم مشاوره میدم تا بتونم فکرای توی ذهنمو مرتب کنم -------------------- 💬من به عنوان یه اصلا استرس نمیگیرم حتی برا امتحان ترم هم هیچ استرسی نمیگیرم و خواهرم نمیتونه این رو باور کنه و براش خیلی عجیبه و میگه تو دروغ میگی .(مگه مرض دارم؟؟؟) حتی شده شب امتحان پایانی لای کتاب هم باز نکرده باشم و رفته باشم سر جلسه امتحان ... -------------------- 💬عامممم... خب من به عنوان که باشه، چیزی که برام عجیبه اینه که بیشتر اوقات نیمه خالی لیوان رو می بینم... عجیبش هم اینجاست که معمولا در مواجه شدن با یه موضوع سعی میکنم همه زاویه ها رو ببینم، ولی نمیفهمم چرا تهش اینجوری میشه -------------------- 💬سلام. یکی از عادتهای عجیبم اینه که توو جمع بحثو باز میکنم،بعد خودم میکشم کنار فقط گوش میدم.بقیه میگن مگه خودت بحثو باز نکردی، چرا حرف نمیزنی، بعد من میگم میخواستم فقط شمارو سرگرم کنم و خودم فقط گوش میدم. بقیه میگن چه عجیب ! مخلصتون -------------------- 💬سلاام.🤗 من هستم. عادت عجیبم که بقیه میگن خیلی عجیبی اینه که همیشه درحال صحبت کردن با خودم هستم، با خودم تحلیل میکنم، با خودم میخندم، دلداری میدم خودمو، نصیحت... خلاصه با خودم تنها نیستم. و گاهی با خودم بیشتر سرگرم هستم تا با بقیه. کلا بگم که با خودم خیلی حال میکنم. البته بگم که بقیه میبینن که با خودمم ، ولی در اصل با خدا حرف میزنم. و این برای بقیه خیلی عجیبه. قربون شما 😁 -------------------- 💬 سلام و ادب، من یه هستم، من همیشه تو هیئت مسئولیت محتوا رو قبول می‌کردم، یعنی مثلاً می‌رفتم می‌گشتم ببین نیاز مخاطبمون چیه، مکضوع انتخاب می‌کردم. بعد متناسب با اون، به قاری می‌گعتم چه آیه‌ای بخونه، به دعاخون می‌گفتم چه دعایی بخونه، محتوای سخنرانی رو بررسی می‌کردم و مداحی رو، و مثلاً متن رزق‌ها رو. همیشه تو هیئت کارم همین بوده و دوستش دارم. -------------------- 💬من ی ENTJ 8W7 هستم دوست دارم مسئول مدیریتی اجرایی برنامه باشم تا بتونم به همه چیز سیطره داشته باشم و بتونم کنترل کنم فضارو و اینکه بدم‌ام نمیاد مسئول رسانیه ایه مراسم باشم😁 -------------------- 💬 دکور صحنه برای تعزیه. Enfp هستم -------------------- 💬به عنوان یه توی هیئت میرفتم سراغ آشپزخونه و همینطور که چایی/شربت می‌ریختم یه انگولک به بقیه چیزا میزدم ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
ایما | چت روم
سلام! امروز دوباره اومدیم با یه چالش جذاب🔥 بهمون بگین به عنوان یه تیپ xی توی زندگی‌تون چه عادت یا ر
• به عنوان یه تیپ xی توی زندگی‌تون چه عادت یا روتینی دارین که به نظر بقیه عجیب میاد؟ ❌زمان شرکت در این چالش تمام شده است❌ 💬عادت من شاید یکم عجیب باشه.من اونقدر تخیل میکنم که اغلب زندگی واقعیمو گم میکنم.خاطره ی ناهار امروز ممکنه یادم نمونه،ولی اکثر تخیلاتم مثلا برای زمان خیلی گذشته چرا.اغلب وقتی یک اتفاقی برام میفته،یاد یه خاطره ای میفتم که" اصلا وجود نداره!" و زاده ی تخیلاتم بوده.وقتی یک اتفاقی میفته که باعث احساسی شدنم میشه،یک خاطره ی جعلی از اون زندگی ای که دوسش دارم یا ندارم میسازم که اون سناریو تهش با احساساتم هماهنگ باشه و خودم رو جای اون کاراکتر میذارم.مثلا اگه ناراحتم دوستم پشتم حرف زده، فکر میکنم شرکتم داره به خاطر یک شرکت دیگه به خاطر مدارک جعلی از هم میپاشه و هی برای بهتر کردن اوضاع راهکار میسازم و هی دوباره گره میندازم توی داستان.درواقع از احساساتم سواستفاده میکنم که خودمو جای بقیه بذارم. -------------------- 💬سلام با انیاگرام هستم و عادت عجیبی ندارم اینم پیام متفاوت امروز😐😂 -------------------- 💬به عنوان یه ، هرچی که میبینم باید یه چیزی ازش یاد بگیرم،مثلا ساعت ها دارم تو یوتیوب میچرخم و همه فکر میکنن دارم وقت تلف میکنم ولی دارم یه چیزی یاد میگیرم، یا مثلا سوالایی از مردم میپرسم که فک میکنن خیلی رندوم و بی معنیه ولی همش باعث میشه به نتیجه های مختلف زیادی برسم. خیلی هم زیاد فکر میکنم یکم زیادتر از زیاد، اگه میتونستم مطمئنا مغزمو میکندم میداختم دور... در کل همش در حال جذب اطلاعاتم -------------------- 💬به عنوان مودی بودن ، حس ششم فوووق العاده قوی و رُک بودن زیادم.. اینکه بدون توجه به احساسات بقیه نظراتمو میگم برای دوستام خیلی عجیبه... -------------------- 💬به عنوان یه xnxp😅 عادت دارم فقط برنامه بچینم و عملی کردنش رو بزارم برای سال ها بعدییییییی -------------------- 💬به صورت حرفه ای شطرنج بازی میکنم و بیشتر روزا بخاطر تمرین ها ۳ ،۴ ساعت بی وقفه پشت میز میشینم این برای اعضای خانواده و دوستام عادی نمیشه و مدام میگن جوری میتونی انقدر بشینی؟ -------------------- 💬با خودم بلند بحث میکنم و به خودم مشاوره میدم تا بتونم فکرای توی ذهنمو مرتب کنم -------------------- 💬من به عنوان یه اصلا استرس نمیگیرم حتی برا امتحان ترم هم هیچ استرسی نمیگیرم و خواهرم نمیتونه این رو باور کنه و براش خیلی عجیبه و میگه تو دروغ میگی .(مگه مرض دارم؟؟؟) حتی شده شب امتحان پایانی لای کتاب هم باز نکرده باشم و رفته باشم سر جلسه امتحان ... -------------------- 💬عامممم... خب من به عنوان که باشه، چیزی که برام عجیبه اینه که بیشتر اوقات نیمه خالی لیوان رو می بینم... عجیبش هم اینجاست که معمولا در مواجه شدن با یه موضوع سعی میکنم همه زاویه ها رو ببینم، ولی نمیفهمم چرا تهش اینجوری میشه -------------------- 💬سلام. یکی از عادتهای عجیبم اینه که توو جمع بحثو باز میکنم،بعد خودم میکشم کنار فقط گوش میدم.بقیه میگن مگه خودت بحثو باز نکردی، چرا حرف نمیزنی، بعد من میگم میخواستم فقط شمارو سرگرم کنم و خودم فقط گوش میدم. بقیه میگن چه عجیب ! مخلصتون -------------------- 💬سلاام.🤗 من هستم. عادت عجیبم که بقیه میگن خیلی عجیبی اینه که همیشه درحال صحبت کردن با خودم هستم، با خودم تحلیل میکنم، با خودم میخندم، دلداری میدم خودمو، نصیحت... خلاصه با خودم تنها نیستم. و گاهی با خودم بیشتر سرگرم هستم تا با بقیه. کلا بگم که با خودم خیلی حال میکنم. البته بگم که بقیه میبینن که با خودمم ، ولی در اصل با خدا حرف میزنم. و این برای بقیه خیلی عجیبه. قربون شما 😁 ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• چه کاری شما رو عصبانی میکنه؟ 💬آدم هایی که کوچکترین احترامی برام قائل نیستن منو عصبانی می‌کنن ____ 💬آدمی که حرفاش هیچ منطقی پشتش نیست و کسی که به حریم خصوصی و تنهایی ام بی احترامی می کنه و کسی که باعث پاره شدن افکارم میشه ... ____ 💬دیدن آدم‌های راحت طلب که برای آیندشون تلاش نمی‌کنن منو عصبی میکنه . همچنین آدم‌های بی‌ادب و بی‌نزاکت . ____ 💬تعیین تکلیف کردن برام دستور دادن بهم نمک نشناسی ____ 💬 کسی تهدیدم کنه، جلو جمع تحقیر بشم یا بیش از حد سرزنش بشم ____ 💬اونایی که برای جلب توجه حرف علمی و فلسفی می‌زنند. هیچی از علم نمی‌فهمند و از خودشون در میارند و الکی نظر می‌دند. ____ 💬وقتی میخوای سفره دلت رو پیش کسی باز کنی یا به قول معروف درد و دل کنی، و اخرش اون فقط میخواد بهت ثابت کنه که بدبخت تر از توعه و تو وضعیت بدتر از تو قرار داره.. 💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
🍇 •| پیام شما درباره چالش آرت 📮من istp# کلا دوستی ندارم ولی خب تنها دوستی که میتونم بهش اشاره کنم دوست intp#. واقعا باهاشون خیلی خوب میسازم، یعنی خیلی چیزامون بهم میخوره و هم اون و هم من، دوتامون مشکلات همدیگرو خیلی خوب درک میکنیم ______ 📮خودم هستم و دوست دارم رفیقم باشه و کراشم یا یا _______ 📮سلام😁 من هستم تایپ کراش و دوستم هردوinfp باشه برای اینکه اون تنها کسیه که همیشه حواسش بهم هست و نمی زاره احساس تنهایی بکنم هرچند همیشه مسخرم می کنه که میگم تنهام چون با همه دویتم و دورم شلوغه ولی بازم گاهی احساس تنهایی می کنم _______ 📮من یک هستم فک میکنم تو زندگیم لازمه ی دوست داشته باشم البته با ها هم خیلی جورم... درباره کراش باید بگم از ادمای صاف و صادق مثل خیلی خوشم میاد... _______ 📮سلام،تایپ خودم عه.ترجیح میدم دوست صمیمیم هم تایپ خودم باشه،حس میکنم داشتن یه رفیق که هم تایپ خودته خیلی خوبه،میتونین همو درک کنیم و علایق مشترکی هم دارین. تایپ کراشم ،منطقی بودن این تایپ رو دوست دارم و حس میکنم برای منی که احساسی ام،وجود شخصی که با منطق رفتار می‌کنه و جدیتی که توی کاراش داره بیشتر منو تشویق می‌کنه که منم مثل اون توی اهدافم جدی و پیگیر باشم.اینکه کراشم این تایپ باشه رو دوست دارم ^^ ________ 📮سلام خوبین من ی هستم و دوست دارم بهترین دوستم باشه چون خیلی با هم جوریم و رلم باشه چون به نظرم خیلی باحالن ________ 📮دوستم رلم ______ 📮تایپ رو به عنوان کراشم انتخاب می‌کنم چون خیلی دوسشون دارم ‌. تایپ و و رو به عنوان دوستام چون خیلی باحال و پایه هستن . حدس بزن تایپ چیه _______ 📮خب خودم که ام... قطعا با همه تایپا رفیق بودم... اکیپمون قطعا با و بود کسی ام که عضو چهارم اکیپ بود بود که اکثراً هم پیش ما نبود 😅 من و هم خیلی اوقات دوتایی می‌رفتیم پیش عزیز☺️ اصلا هم اذیتشون نمی‌کردیم☺️ خودم هم رفیق تک و شیشم اول بود چون هم می‌تونه از لحاظ احساسی تکیه گاه خوبی باشه هم به دلیل J بودنش حواسش به همه چیز هست و من آزادم😁 و برونگرا و شیطونم هست (البته همچنان دااشمه و آجیم☺️😁) هم دوست کوشولوم☺️ راجب کراشم نظری ندارم🥴☺️😁 ______ 📮من همه ی تایپ هارو انتخاب میکنم. چون من عاشق همه ی تایپ ها هستم . از طرف ____ 📮سلام من یه هستم. دوست صمیمی من هست و اصلا نیازی نمی بینم که تایپش عوض بشه. ولی دوست دارم تایپ کراشم می‌بود _____ 📮دوست : چون پایه هستن ، سخت نمیگیرن ، منطقی و رک هستن ... کراش : چون پایه، منطقی، شوخ و اجتماعی ، رک و باحالن ... ________ 📮من به عنوان یه دوستم رو یا انتخاب میکردم چون هم پایه و باحالن و هم باهاشون خوش میگذره کلا ها خیلی باحالن😜 ______ 📮من یه ام خب به عنوان یه تایپ infp رو انتخاب میکردم. رو من دوست دارم. ها معمولا خیلی مهربونن ولی از یه چهره خیلی تنهان.. ...*زیادی توصیف نکردم.* دوست دارم کمک کنم ولی نمیتونم.. ______ 📮سلااااام من خودم ام تایپ کراشمو یه ترجیحا روانی انتخاب میکنم😂 دوست صمیمی ام باشه اگه داشتم میمردم نجاتم بده🌝😂 _______ 📮سلام من به عنوان یه دوستم با تایپ های و infj انتخاب میکردم کراشم رو هم انتخاب میکردم . ______ 📮خودم و برای کراشم و برای دوستم و برای کسی ک اذیتش کنم و رو انتخاب میکنم😂💗 _________ 📮اول بگم که تایپ خودم یه من به عنوان تایپ دوست صمیمی انتخاب می‌کنم چون هر جوریم باشی قبولت داره و پایته تازه به دلداریم خیلی خوب گوش میده و تایپ کراش # ، ENTJ چون خیلی جذاب و منطقین ____ 📮سلام ادمین راعیل ، خسته نباشی لطفاً حتما پیغام من رو بزار تو گروه من یک هستم که بهترین دوستانم خواهر و برادرم هستند که #entp هستند امروز خواهرم رو ناخواسته ناراحت کردم و خیلی ناراحتم لطفا پیغامم رو بزار تا ببینه خیلی دوسش دارم کراشم هم , و ____ 📮سلام درود. خودم: رفیقم: یا کراشم: علاقه ای ندارم رو کسی کراش بزنم. اگر هم قراره کسی باشه میخوام دوطرفه باشه. _____ 📮تایپ خودم: دوست داشتم همتایپ خودمو برای دوست صمیمی انتخاب کنم چون میخوام بدونم برای دوستام چه جور رفیقیم . کراش هم که فعلا ندارم ولی به احتمال زیاد رو انتخاب میکردم چون بیشتر از بقیه ازش خوشم میاد . ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art