eitaa logo
🌸 دختــران چــادری 🌸
153.2هزار دنبال‌کننده
30.6هزار عکس
19.5هزار ویدیو
294 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
  | | | @biseda313 مقدمہ ے آشنایی هرچہ که هست؛ نوشیدن چای عراقی در لیوانی کوتاہ قد یا لولیدن عزا در تار و پود یک پیرهن و یا طفلے میزبان در موکبے کوچک یعنی؛ عشق به رگ هاے حسین(ع) مقیاس اندازہ گیرے ندارد...! رایحہ ے خون او ڪفایت می کند براے رحلت مرد، زن و حتے کودک! آخر خون آغشته به عشق، پیروی از مسیر را اوجب واجبات می کند و مطیع الامر بودن ماحصل امتداد است! آدم در امتداد عطر خون که باشد خبرهای حسینی منتشر می شود! زیرا بوی عشق سرایت می کند به اقصے نقاط پیکر؛ به امعاء و احشاء بدن به سوال هاے ممتد در مغز سر: "مَن هُوَ؟ او ڪیست؟" سوالی عمیق که عطش جواب دارد! همیشه نباید پاے آب در میان باشد؛ گاهی شناختن هویت یک "او" ، ترک لب می آورد! در وانفساے انا عطشان بودن، سوال دوم زادہ می شود: "ما فے البطون سر بر نیزہ، زینب؟" ارتباط سوال اول و ثانی، کمر افکار را خم می کند... با هجوم سوال ها به پیشانے سر، آدمیزاد صاحب "درد مازاد" مے شود؛ درد حسین یک طرف، درد از دست "خود" که نشستہ روی سینه ے حسین در طرف دیگر... ➖⬛️▪️➖▪️⬛️➖⬛️▪️➖ ❣ ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057    
  | | @biseda313 بینی نخودی شکلش به فضای معطر، سریع الاحساس بود. نقطه ی اوجش هم ظهرِ امروز بود که احساس کرد بوی سیب در محیط خانه پیچیده اما در خانه ی آنها دریغ از یک قاچ سیب! ذهن کوچکش آمادگی بیست سوالی داشت، با نوای کودکانه پرسید: «مامان جانم! این بوی چیه؟ انگار بوی سیب می آد!» مادرش اکثر اوقات دوکار را با هم انجام می داد؛ شستن ظرف ها و گوش سپردن به رادیو اما آن روز سه کاره شده بود؛ صوت روضه خوان از بلندگوی رادیو در دلش غوغا بپا کرده بود و او به پهنای صورت اشک می ریخت؛ این شد که جواب عجیبی به دخترکش داد: «قربان حس بویایی ات پری زادم، بوی مُحرم هست...!» پری در آن سن کم، به کلمات غریبه کنجکاوی نشان می داد. خصوصا که این لغت غریبه بسیار قریب به مشامش می رسید؛ غریبه ی آشنای او... مُحرم! آرام به گوشه ای از مطبخ خزید و چشمان عسلی اش به سقف خیره شد. در رویایش از مُحرم یک خوراکی خوشمزه ساخت که مثل سیب است اما کمی خوشمزه تر، کمی خوشبوتر و قدری سیب تر... آنوقت اسمش را گذاشت: «سیب خدا...» در دلش به او گفت: «تو خیلی خوشبویی، با من دوست می شی؟» و احساس کرد بوی سیب خدا شدت گرفت؛ به این ترتیب دل به دل راه دارد، اتفاق افتاد و آن ها باهم دست دوستی را جانانه فشردند. زمان در کنار سیب خدا برای پری مثل فرفره می گذشت. حالا دیگر یک غروب از دلداگی آن ها گذشته بود. هم زمان با پوشیدن رخت عزا بر تن آسمان، پری هم به اتفاق برادر و خواهرش به حسینیه ی محل رفتند. آن شب طولی نکشید که پسرها به ترتیب از بزرگ به کوچک صف بستند و زنجیر زنی به صورت سه ضرب، نظم گرفت؛ البته قائله به اینجا ختم نمی شد و تحت مقنعه ی مادر ها، سینه زنی با جگر سوخته رونقی دیگر داشت. دست های پری هم در دستان خواهرش گره خورده بود اما چشم های عسلی او روی عَلَم بسته شده به کمر برادر، قندک بسته بود. مکث کوتاه او بر روی عَلَم موجب شد تا دوباره بوی سیب خدا، شامه اش را نوازش کند. پری به محض ورود دوست جدیدش، دست خواهرش را به سمت پایین کشید و شتاب زده پرسید: «آبجی! آبجی! مُحرم، عَلَم دوست داره؟» خواهرش آهی کشید و پاسخ داد: «مُحرم، علمداری داشت که از ناحیه ی دست، از دست رفت...داداشی می خواد جاشو پر کنه!» گرد حسرت بر دل پری نشست. نگاهی به کف دست هایش و بعد به هیکل درشت عَلَم انداخت. با لب و لوچه آویزان گفت: «حیف! من نمی تونم علمدار محُرم باشم؛ عَلَم خیلی بزرگه و دستای من هنوز کوچولوئه اما...آخه... محُرم دوست منه!» خواهرش که از شیرین زبانی پری، به وجد آمده بود، فکری در ذهنش جوشید. ادامه دارد... 🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏 ❣ ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057    
🌸 دختــران چــادری 🌸
  [ | ] رُخصت می خواهم همین ابتداے کار یک سفر برویم به دل خاک،عمق ریشه ها همانجا که پیازِ فکر جوانه می زند در ادبیاتِ فرافکنانه ے روشن فکرها! لابد می پرسی: علامت سوال؟ یعنی؛ جاییکه زورت به خودت نمی رسد عیوبت را پاسکاراے کنی به دیگران البته به طرز ناخوداگاه! یک عدد مُنوَّر الفکر زمانیکه جامعه را با مثلا بدحجابی می برد رو به انحطاط! اصولا حمله می کند به شهروندان: نهی از منکر یعنی دخالت! بتو چه، آهاے! ✍ نویسنده: ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی 🔰 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057  
  پینوکیوے👃 کدبانو🍟🌮🍕 ظاهر غذایتان در اینستاگرام مراد است یا دیزاین اشرافیتان؟👀 یا شاید تثبیت موقعیت اجتماعی که صدالبته دور باد از کدبانویی چون شما، این بُهتان. اما چه اشکالی دارد، زمانی که دستانتان بجاے نوازش شکم آدم ها، آلوده می شود به ترشحات بزاقشان😓، از خود بپرسید: چه احساسی داری الان؟ صادقانه پاسخ دهید و نقش پینو کیوے کدبانو در آشپزخانه مجازے را بیاندازید در دریا🌊. شما ایفاگر نقش انسان بودید از ابتدا، حتما هست معرِّف حضورتان...! ✍ 🎬 🍴 @clad_girls  
🌸 دختــران چــادری 🌸
  سالهاست بلطف فتنه های علمای وهابی و خاک گرفتن کتاب نهج البلاغه در متروک ترین ردیفِ کتابخانه ے مسلمین خطبه ے ۸۰ نهج البلاغه شد، منفورترین! برای مثال یک بخش از خطبه این است؛ [مَعَاشِرَ النَّاسِ إِنَّ النِّسَاءَ نَوَاقِصُ الْإِيمَانِ... زنان نسبت به مردان در ایمان ناقصند...] که بصورت "تقطیع شده" پخش می شود و ادامه را می سپارند به فراموشی! یک نفر خدا بیامرزیده هم پیدا نشد تا قبل از کوبیدن بر طبل قضاوت، به انگشتان مبارکش زحمت دهد و ورق بزند خطبه را بصورت تکمیل! در ادامه ے خطبه توضیح می دهد: [فَأَمَّا نُقْصَانُ إِيمَانِهِنَّ فَقُعُودُهُن َّعَنِ الصَّلَاةِ وَ الصِّيَامِ فِي أَيَّامِ حَيْضِهِن َّاما تفاوت ايمان بانوان، بر كنار بودن از نماز و روزه در ايّام عادت حيض است.] یعنی؛ كم شدن نصيب زن در روزهاي قاعدگي، تنها نقص کوتاه مدت در "ایمان عبادی" ! این کلام خودِ است و حتی تفسیر دیگر علما نیست که بعضی اسمش را بگذارند: ماله کشی! ⚖⚖ اصلا یک نفر بیاورد ترازوی قرانی برای روشن شدنِ حجمِ شبهات آبکی! آیه ۳۵ احزاب، بهترین وزنه در برابری: إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَ الْمُسْلِماتِ وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ الْقانِتِينَ وَ الْقانِتاتِ وَ الصَّادِقِينَ وَ الصَّادِقاتِ وَ الصَّابِرِينَ وَ الصَّابِراتِ وَ الْخاشِعِينَ وَ الْخاشِعاتِ وَ الْمُتَصَدِّقِينَ وَ الْمُتَصَدِّقاتِ وَ الصَّائِمِينَ وَ الصَّائِمات.... همه چیز روشن است در این آیه جـــز یک ســــوال از آنهایی که بازی خوردند در زمین هاے وهابی: آیا در برابریِ "ایمان اعتقادی" می ماند نقطه ے ابهام و تردید؟ ✍ ✅ عضو شوید: @clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
#سیب_خدا 🍏 👇👇👇
  | | @biseda313 بینی نخودی شکلش به فضای معطر، سریع الاحساس بود. نقطه ی اوجش هم ظهرِ امروز بود که احساس کرد بوی سیب در محیط خانه پیچیده اما در خانه ی آنها دریغ از یک قاچ سیب! ذهن کوچکش آمادگی بیست سوالی داشت، با نوای کودکانه پرسید: «مامان جانم! این بوی چیه؟ انگار بوی سیب می آد!» مادرش اکثر اوقات دوکار را با هم انجام می داد؛ شستن ظرف ها و گوش سپردن به رادیو اما آن روز سه کاره شده بود؛ صوت روضه خوان از بلندگوی رادیو در دلش غوغا بپا کرده بود و او به پهنای صورت اشک می ریخت؛ این شد که جواب عجیبی به دخترکش داد: «قربان حس بویایی ات پری زادم، بوی مُحرم هست...!» پری در آن سن کم، به کلمات غریبه کنجکاوی نشان می داد. خصوصا که این لغت غریبه بسیار قریب به مشامش می رسید؛ غریبه ی آشنای او... مُحرم! آرام به گوشه ای از مطبخ خزید و چشمان عسلی اش به سقف خیره شد. در رویایش از مُحرم یک خوراکی خوشمزه ساخت که مثل سیب است اما کمی خوشمزه تر، کمی خوشبوتر و قدری سیب تر... آنوقت اسمش را گذاشت: «سیب خدا...» در دلش به او گفت: «تو خیلی خوشبویی، با من دوست می شی؟» و احساس کرد بوی سیب خدا شدت گرفت؛ به این ترتیب دل به دل راه دارد، اتفاق افتاد و آن ها باهم دست دوستی را جانانه فشردند. زمان در کنار سیب خدا برای پری مثل فرفره می گذشت. حالا دیگر یک غروب از دلداگی آن ها گذشته بود. هم زمان با پوشیدن رخت عزا بر تن آسمان، پری هم به اتفاق برادر و خواهرش به حسینیه ی محل رفتند. آن شب طولی نکشید که پسرها به ترتیب از بزرگ به کوچک صف بستند و زنجیر زنی به صورت سه ضرب، نظم گرفت؛ البته قائله به اینجا ختم نمی شد و تحت مقنعه ی مادر ها، سینه زنی با جگر سوخته رونقی دیگر داشت. دست های پری هم در دستان خواهرش گره خورده بود اما چشم های عسلی او روی عَلَم بسته شده به کمر برادر، قندک بسته بود. مکث کوتاه او بر روی عَلَم موجب شد تا دوباره بوی سیب خدا، شامه اش را نوازش کند. پری به محض ورود دوست جدیدش، دست خواهرش را به سمت پایین کشید و شتاب زده پرسید: «آبجی! آبجی! مُحرم، عَلَم دوست داره؟» خواهرش آهی کشید و پاسخ داد: «مُحرم، علمداری داشت که از ناحیه ی دست، از دست رفت...داداشی می خواد جاشو پر کنه!» گرد حسرت بر دل پری نشست. نگاهی به کف دست هایش و بعد به هیکل درشت عَلَم انداخت. با لب و لوچه آویزان گفت: «حیف! من نمی تونم علمدار محُرم باشم؛ عَلَم خیلی بزرگه و دستای من هنوز کوچولوئه اما...آخه... محُرم دوست منه!» خواهرش که از شیرین زبانی پری، به وجد آمده بود، فکری در ذهنش جوشید. ادامه دارد... 🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏 ❣ ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇 💟 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057    
🌸 دختــران چــادری 🌸
  | | @biseda313 . . [سیاست هایشان، اسلوبشان نڪند از هم جدا بود؟ حسن دست آشتی و حسین سر جنگ!] . طرح یک سوال بدون جواب یعنی؛ جولان شپش " شبهه" و ریزش افکار بلایی بس خانمان سوز که باید پناه برد به کتاب "پته شبهات را ریختن روی آب" . مثلا کتابی مطهر از شهیدی مطهر نقل ماجرا می کند با دلیل و برهان: انتخاب جانشین تا زمان معاویہ ارث پدر نبود! از آن گذشتہ... امام حسن در صلح نامه، ذکر شرط کردہ: بعد از معاویہ، انتخاب قائم مقام با خودِ مسلمین است منتها؛ معاویہ گوشش بدهکار نبود به این حرفها سمی تدارک دید براے امام تا دیگر مدعی نباشد براے ادعا...! . حالا حسین روے ڪار آمدہ؛ و بیعت خواهی از او روی دور تکرار! دیگر پای یزید به تنهایی نبود در میان قرار بود حکومت مانند حلوا دست به دست بچرخد در این خاندان یعنی رانت در جامعه، مثل نقل و نبات! و اینگونه حسین عاشورا بپا کرد: هِیهات مِنّا الذلّة، هِیهات! . حسن بہ جاے حسین اگر بود؛ حسین بجاے حسن اگر بود؛ هیچ تفاوتی نداشت! شرایط عوض می شود اِلّا جان بازی حَسَنِین، اِلّا! @clad_girls 🌿
🌸 دختــران چــادری 🌸
| یقه ی بسته و دهانِ باز.. این بود مراد ما از حجاب،حجاب؟ تسبیح را بگردانے و استغفار.. وقتش هم برسد گرفتن از پاچه.. فحش هاے خار و مادر براہ..؟ که علوے باش تو اے مرد.. سفارش کردیم دهان به دهان.. وقت عمل رسید.. بهانه ها طبق طبق،تا به هوا هوا..! و مختصات گرفتیم از گردن.. تا به نوک پا، زبان اما متر شد شبیه آن مرد، اسمش چه بود؟ بابا لنگ دراز..! خب ناموس من نبود بدرک.. چند فحش آبدار،بخورد،قابل ندارد، نوش جان..! دختر است دیگر،خفه می شود، آخ جان..! این چنین دست میکشے به ریشِ بے ریشت! و خود شادے،سرخوشے شیعه ام شیعم! ✍ نویسنده: | آیدی کانال نویسنده @biseda313 | 💟 @clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
♥️ نم‌نمک لب‌زدے: زَوَّجْتُكَ نَفْسی نَفْسی، یعنی‌خودم را، تمام خودم را اشتراک می‌گذارم تنها با شم
  | گفتم: [ترانه‌ے چشـمان غزل‌خوانت جیــغ زدن یک‌رنگ مـابین لبانت حرکت مچ‌دست و حلـول لاکهایت رقاصی دختـرکی میان گیسوانت منحنی لاینحلِ هندسـه اندامت تلفظ لوندانه‌ے حروف الفبـایت فراز و فرود اصـوات خنده‌هایت ظهور چند عطارے در تاروپودهایت سبک لامذهب راه‌رفتن مدل وارت کودک‌بازیگوش‌درون و اداواطوارت بند‌به‌بند این اوصاف طول‌ودرازت جزئیات زنانه‌ے فاشِ‌ ناپیدایت؛ ازاین‌لحظه، لمحـه، به‌قدر یک نفس فاش من باشد و ناپیداے اغیارت!] نم‌نمک لب‌زدے: [زَوَّجْتُكَ نَفْسی نَفْسی، یعنی‌خودم را، تمام خودم را اشتراک می‌گذارم تنها با شما... و احدے به این‌میثـاق راه ندارد! ] آخرین‌کلماتم به‌همراه انقباض‌رگ: [الهی شعور همسرانه‌ات پُر برکت بیا قسم یادکنیم به کلمه‌ے هم‌سر؛ سرمـــــان برود، قولــــــمان... ابداََ!] نویسنده: 💟 @clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
| 💔 با شانه ی سر کوچک، مدام ریش های نیمه بلندش را مورد عنایت قرار می دهد و صدای پیچیده در فضای حنجره اش که ترک نمی شود، حکایت از نجوای علی،علی دارد. همین صحنه ی به ظاهر ساده بود که دل از سهیلا برد و تارهای صوتیش را به حرکت درآورد:«آقا سید!» چشم های خرمایی سید به سمت آن صوت روح نواز متمایل شد اما چشم های سهیلا نه! نگاهش از دست های لرزان سید جدا نمی شد؛ این اواخر لرزش دست هم به لشکر نگرانی هایش افزوده بود. حول و ولای عجیبی داشت اما مثال هر زن ایرانی الاصل دیگری لبخند را کنج لب هایش نشاند. اشاره ای به سکه های براق جمع شده در پهنای دامنش کرد و گفت: «امسال سکه های عیدی با دست های مبارک شما تزئین می شود. خبری از <کتاب خوانی الغدیر> نیست!» چشم هایش را برای مظلوم نمایی به سمت جنوب غربی خانه کشاند و ادامه داد: «خیال می کنید، عید غدیر پارسال متوجه نبودم که پشت کتاب الغدیر، از من رو می گرفتید؟ با چشم های خودم دیدم از ناحیه ی گردن سرخ شده بودید...» سید از گوشه ی عینک بیضی شکلش که او را از چهره های مذهبی متمایز کرده بود، به شگردهای زنانه اش خیره شد و پرسید: «خرید های عید را گذاشتم روی میز ناهار خوری، کم و کسری نداری؟» سهیلا که احساس کرد در عملیات <حواس پرت کنی> موفق شده است، سکه ها را روی حصیر دست بافت ریخت و ترفند های خودش را به کار گرفت: «اصلا مگر می شود شما آقا و مرد این خانه و کاشانه باشید، آن وقت ما کم و کسری را حس کنیم؟» اینطور مواقع، سید در مقابل تمجیدهای سهیلایش، چشمکی ریز حواله می کرد اما این بار منقلب شده بود. دست های لرزان او دیگر طاقت سنگینی تسبیح را نداشت و رهایش کرد. لحظه ای نگاهش دور تا دور اتاق چرخید و به سهیلا ختم شد. ابروهایش را در هم فشرد و باصدایی مبهم گفت: «من مرد توام،نه؟» به خودش آمد، نمی دانست این چه سوالی بود که از دهانش بیرون پرید. برای فرار از چشم های پرسشگر سهیلا، به سمت روشویی رفت. حال و هوای امروز او برای سهیلا تازگی نداشت. همه ساله، یک چنین روزی، سید دچار حالات عجیبی می شد؛ دو سال گذشته به عرق های سرد و اندکی تب، پارسال با حبس در کتابخانه و چهره ای که رنگ عوض می کرد مابین قرمز و زرد، امسال هم لرزش ممتد دست و سوال های بی ربط. سهیلا به آشپزخانه رفت و تنها راهی که به ذهنش می رسید را چاره کرد؛ انداختن چند سکه در دل صندوق صدقات. چشمش به پلاستیک های خرید روی میز افتاد و سوال سید، مدام در ذهنش چرخ خورد: «من مرد توام،نه؟ من مرد توام،نه؟» از آنجا که حدس مشخصی نداشت، با چیدن بهاردانه و کنجد در دیس های رنگی، خودش را مشغول کرد. ادامه دارد... 🔺🔻نویسنده:  @clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
  | | @biseda313 مقدمہ ے آشنایی هرچہ که هست؛ نوشیدن چای عراقی در لیوانی کوتاہ قد یا لولیدن عزا در تار و پود یک پیرهن و یا طفلے میزبان در موکبے کوچک یعنی؛ عشق به رگ هاے حسین(ع) مقیاس اندازہ گیرے ندارد...! رایحہ ے خون او ڪفایت می کند براے رحلت مرد، زن و حتے کودک! آخر خون آغشته به عشق، پیروی از مسیر را اوجب واجبات می کند و مطیع الامر بودن ماحصل امتداد است! آدم در امتداد عطر خون که باشد خبرهای حسینی منتشر می شود! زیرا بوی عشق سرایت می کند به اقصے نقاط پیکر؛ به امعاء و احشاء بدن به سوال هاے ممتد در مغز سر: "مَن هُوَ؟ او ڪیست؟" سوالی عمیق که عطش جواب دارد! همیشه نباید پاے آب در میان باشد؛ گاهی شناختن هویت یک "او" ، ترک لب می آورد! در وانفساے انا عطشان بودن، سوال دوم زادہ می شود: "ما فے البطون سر بر نیزہ، زینب؟" ارتباط سوال اول و ثانی، کمر افکار را خم می کند... با هجوم سوال ها بر پیشانے سر، آدمیزاد صاحب "درد مازاد" مے شود؛ درد حسین یک طرف، درد از دست "خود" که نشستہ روی سینه ے حسین در طرف دیگر... 💟 @clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شیعــه،اهـل سـنت» رمان “جان شیعه اهل سنت” به قلم خانم فاطمه ولی
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بی‌پرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد. روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب بندر عباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و می‌خواستند طبقه بالایی خانه پدری را ترک کنند. همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند. شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگی اش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند. از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم. مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، به راننده کامیون داد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد: _حاجی! اثاث نوعروسه.کلی سرویس چینی و کریستال و... که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن: _خیالت تخت مادر ِبار را بست. مادر صورت محمد را بوسید،عطیه را به گرمی در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّی زد که نفهمیدم. شاید رد خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد: _فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه! محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد: _آیت الکرسی یادتون نره! و ماشین به راه افتاد... ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه کرد: _ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ... لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید: _ابراهیم! زشته! میشنون! اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد: _دروغ که نمیگم، خُب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده! همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجیگری مادر حل میشد یا چاره گریهای من و عبدالله. این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: _ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟ و با گفتن این جملات، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: _با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن! ولی پدر که انگار غُر زدنهای ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت. ابراهیم هم وارث همین تلخیهای پدر بود که بی توجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند. عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت: _مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم. که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن: _برو مادر، خیر پیش! داخل حیاط شد. ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار دست دست می‌کرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد. ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls