eitaa logo
🌸 دختــران چــادری 🌸
153.2هزار دنبال‌کننده
30.6هزار عکس
19.5هزار ویدیو
294 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 دختــران چــادری 🌸
💭🧠 از کناره های روسریش بیرون زده بود.. چندتار مویِ چهار پنج سانتیِ پر کلاغی! میگفت؛ "من حجابم را رعایت میکنم اما یکی دوتا تار مو هیچ کسی را از راه بدر نکرده! " راستش بنظرم پر بیراه هم نمیگفت.. اما..آن ته مه هایِ دلم روی حساب کتابهای خدا،حساب جداگانه ای باز کرده بود! تا یک روز سر کلاس روانشناسی.. استاد از "حساسیت زدایی منظم" برایمان مثالی زد! +مثلاً اگر فردی از عنکبوت هراس دارد، از او می‌خواهند تا ابتدا آن را در ذهن مجسم کند سپس عکس‌هایی از عنکبوت را ببیند و سرانجام در واقعیت به یک عنکبوت نگاه کند؛ که البته باید به اندازه کافی بین مراحل فاصله باشد! مغز من هم طبق معمول همیشه شروع کرد به تند و تند تحلیل کردن مثال استاد..! اول چند تار مو..بعد یک دسته کوچک مو.. بعد روسریم کمی شل شد ریلکس میشوم.. و اینطوری اگر پیش برود هراس من نسبت به بی حجابی کاملا برطرف میشود.. همینه!خودشه!فقط باید بقول استاد فاصله کافی بین مراحل باشد..! از این کشف بزرگ حسابی خوشحال شده بودم،بعد از کلاس با سوده نشستیم و مفصلا راجبش بحث کردیم! سوده می گفت؛ "اون سری استاد توضیح داده بود کسی که یک کار بی اخلاقی کوچیک انجام میده، بعد از مدتها یکدفعه یک کار تبهکارانه بزرگ ازش سر میزنه بخاطر اینه که حساسیت اخلاقیشو از دست داده!" بعد روسریش را روی سرش مرتب کرد و خنده کنان گفت: چرا به ذهن خودم نرسید دختر؟ اینبار، بار اول بود که من و سوده هر دو به یک نقطه ی مشترک در کارهای خدا رسیده بودیم،به حکمت. ✍ 💟 @clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
♥️ نم‌نمک لب‌زدے: زَوَّجْتُكَ نَفْسی نَفْسی، یعنی‌خودم را، تمام خودم را اشتراک می‌گذارم تنها با شم
  | گفتم: [ترانه‌ے چشـمان غزل‌خوانت جیــغ زدن یک‌رنگ مـابین لبانت حرکت مچ‌دست و حلـول لاکهایت رقاصی دختـرکی میان گیسوانت منحنی لاینحلِ هندسـه اندامت تلفظ لوندانه‌ے حروف الفبـایت فراز و فرود اصـوات خنده‌هایت ظهور چند عطارے در تاروپودهایت سبک لامذهب راه‌رفتن مدل وارت کودک‌بازیگوش‌درون و اداواطوارت بند‌به‌بند این اوصاف طول‌ودرازت جزئیات زنانه‌ے فاشِ‌ ناپیدایت؛ ازاین‌لحظه، لمحـه، به‌قدر یک نفس فاش من باشد و ناپیداے اغیارت!] نم‌نمک لب‌زدے: [زَوَّجْتُكَ نَفْسی نَفْسی، یعنی‌خودم را، تمام خودم را اشتراک می‌گذارم تنها با شما... و احدے به این‌میثـاق راه ندارد! ] آخرین‌کلماتم به‌همراه انقباض‌رگ: [الهی شعور همسرانه‌ات پُر برکت بیا قسم یادکنیم به کلمه‌ے هم‌سر؛ سرمـــــان برود، قولــــــمان... ابداََ!] نویسنده: 💟 @clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
| 💔 با شانه ی سر کوچک، مدام ریش های نیمه بلندش را مورد عنایت قرار می دهد و صدای پیچیده در فضای حنجره اش که ترک نمی شود، حکایت از نجوای علی،علی دارد. همین صحنه ی به ظاهر ساده بود که دل از سهیلا برد و تارهای صوتیش را به حرکت درآورد:«آقا سید!» چشم های خرمایی سید به سمت آن صوت روح نواز متمایل شد اما چشم های سهیلا نه! نگاهش از دست های لرزان سید جدا نمی شد؛ این اواخر لرزش دست هم به لشکر نگرانی هایش افزوده بود. حول و ولای عجیبی داشت اما مثال هر زن ایرانی الاصل دیگری لبخند را کنج لب هایش نشاند. اشاره ای به سکه های براق جمع شده در پهنای دامنش کرد و گفت: «امسال سکه های عیدی با دست های مبارک شما تزئین می شود. خبری از <کتاب خوانی الغدیر> نیست!» چشم هایش را برای مظلوم نمایی به سمت جنوب غربی خانه کشاند و ادامه داد: «خیال می کنید، عید غدیر پارسال متوجه نبودم که پشت کتاب الغدیر، از من رو می گرفتید؟ با چشم های خودم دیدم از ناحیه ی گردن سرخ شده بودید...» سید از گوشه ی عینک بیضی شکلش که او را از چهره های مذهبی متمایز کرده بود، به شگردهای زنانه اش خیره شد و پرسید: «خرید های عید را گذاشتم روی میز ناهار خوری، کم و کسری نداری؟» سهیلا که احساس کرد در عملیات <حواس پرت کنی> موفق شده است، سکه ها را روی حصیر دست بافت ریخت و ترفند های خودش را به کار گرفت: «اصلا مگر می شود شما آقا و مرد این خانه و کاشانه باشید، آن وقت ما کم و کسری را حس کنیم؟» اینطور مواقع، سید در مقابل تمجیدهای سهیلایش، چشمکی ریز حواله می کرد اما این بار منقلب شده بود. دست های لرزان او دیگر طاقت سنگینی تسبیح را نداشت و رهایش کرد. لحظه ای نگاهش دور تا دور اتاق چرخید و به سهیلا ختم شد. ابروهایش را در هم فشرد و باصدایی مبهم گفت: «من مرد توام،نه؟» به خودش آمد، نمی دانست این چه سوالی بود که از دهانش بیرون پرید. برای فرار از چشم های پرسشگر سهیلا، به سمت روشویی رفت. حال و هوای امروز او برای سهیلا تازگی نداشت. همه ساله، یک چنین روزی، سید دچار حالات عجیبی می شد؛ دو سال گذشته به عرق های سرد و اندکی تب، پارسال با حبس در کتابخانه و چهره ای که رنگ عوض می کرد مابین قرمز و زرد، امسال هم لرزش ممتد دست و سوال های بی ربط. سهیلا به آشپزخانه رفت و تنها راهی که به ذهنش می رسید را چاره کرد؛ انداختن چند سکه در دل صندوق صدقات. چشمش به پلاستیک های خرید روی میز افتاد و سوال سید، مدام در ذهنش چرخ خورد: «من مرد توام،نه؟ من مرد توام،نه؟» از آنجا که حدس مشخصی نداشت، با چیدن بهاردانه و کنجد در دیس های رنگی، خودش را مشغول کرد. ادامه دارد... 🔺🔻نویسنده:  @clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
#رنج_آقا_سید | #پارت_اول 💔 با شانه ی سر کوچک، مدام ریش های نیمه بلندش را مورد عنایت قرار می ده
  | | اتمسفر خانه را عطر و بوی ولایت گرفته بود؛ از اندرونی یخچال و کاپ کیک های سفارشی تا سکه های پخش و پلا شده روی حصیر و بالاخص حریر سبزی که در مرکز ثقل خانه پهن شده بود. سهیلا دیگر حسابی سنگ تمام گذاشته بود و گرچه ستون فقراتش یاری نمی کرد اما همچنان به تمیزکاری آشپزخانه مشغول بود. لحظه ای دست به کمر زد و آه از نهادش بلند شد: «آه! جانم علی...» کوتاه بودن فاصله ی بین اتاقک ها همانا و گوش های تیز سید همانا. آستین هایش را بالا زد و با گفتن: «سید که نمرده!» تی آشپزخانه را بلند کرد و مشغول به کار شد. سهیلا گل از گلش شکفت، روی صندلی آشپزخانه نشست و در حالی که انگشتانش با ربان سفید بازی می کرد، سر صحبت را باز کرد: «مردِ مردستان من!» از قصد کلمه ی مرد را باشدت تلفظ کرد. سید از پشت عینک بیضی شکلش به چشم های دزدیده شده ی سهیلا نگاه کرد و دستش را خواند، با طمئنیه ی خاصی گفت: «من حالم خوبه!» صندلی را آرام کنار کشید و نشست. لحظه ای چشم ها را بست تا تمرکز کند، دست هایش را بهم گره زد و آرام تر از قبل نجوا کرد: «سهیلا سادات من مرد توام یعنی بر تو ولایت دارم.سرپرستتم!» صدایش گرچه آرام اما رفته رفته به بغض آلوده شد: «یعنی نمی گذارم کم و کسری احساس کنی. یعنی لب تر کنی، بالای سرت حاضرم. یعنی بگویی آه، من می گویم جان.» سهیلا دست هایش را روی ریش های نیمه بلند سید قرار داد و تایید کرد: «آقاسید یعنی به تعبیری، تو تکیه گاهم هستی!» سید با شنیدن این جمله، لرزش دست هایش دوباره محسوس شد. حال آدمی را داشت که در حال اضطرار است، نفس زدن هایش عادی نبود: «مشکل همینجاست سهیلا سادات! به علی گفتند... گفتند تو مردی، اتفاقا خیلی هم مردی، آقایی،سروری اما ولایت نداری، اما باید گوشه ی خانه بنشینی... کجای دنیا، کجای دنیا این قاعده را می پذیرد؟» منتظر جواب نماند، سر از پا نمی شناخت. ناگهان از جا بلند شد و خودش را به دیوار آشپزخانه چسباند: «کجای دنیا می پذیرد دیوار باشی و تکیه گاه نباشی؟ کجا؟» سهیلا که هاج و واج به او زل زده بود و می دانست جزء جزء بدن سید در حال رعشه است، بر لبش مهر سکوت نشاند. این سید هست که خودش هم سوال بود و هم جواب: «درد من، درد ضربت نیست. علی کسی نبود که از شمشیر رنج ببرد. درد من، جسم علی نیست! روح علیست. درد من، درد ولایت است. من الغدیر می خوانم تا رنج علی یادم نرود. من شقشقیه می خوانم تا رگ گردنم با غیرت بماند!» لحظه ای آرام گرفت و دل از دیوار جدا کرد. برای اینکه به قلبش مهلت تپش بدهد، شروع کرد به قدم زدن. سهیلا سرش را روی میز قرار داد. چقدر دلش یک لالایی می خواست. دلش می خواست حرف های سید در خواب باشد، دلش می خواست همه ی غدیر چیزی جز کاپ کیک های درون یخچال، چیزی جز داد و بیداد برادرش بر سر خلفا در جمع غریب و آشنا، چیزی جز چند فحش زیر زبان نباشد. دلش می خواست سید لالایی بلد باشد، شعر بلد باشد؛ اما نبود اما نبود اما نبود. باز صدای پیچیده شده در حنجره ای مردانه به گوش می رسد: «علی،علی!» سهیلا درد می کشد... 🔻🔺نویسنده:  💟 @clad_girls