😈😇😈😇😈😇😈😇😈😇😈
#تلخند
#کشیش و مرد دانا
➰➰➰➰➰➰
در قرون وسطا و دوران اوج قدرت کلیسا ها ، عقاید و خرافه های دینی که کشیش ها به وجود آورده بودند ، شدت گرفته بود و راهب ها به قدرت رسیده بودند...
کشیش ها بهشت را به مردم می فروختند!!
مردم نادان هم در ازای پرداخت کیسه های طلا ، دست نوشته ای به نام سند دریافت میکردند!!
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد ، نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:
قیمت جهنم چقدر است ؟
کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم...!
کشیش بدون هیچ فکری گفت: 3 سکه
مرد فوری مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم به من بدهید!
کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم
مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
به میدان شهر رفت و فریاد زد :
ای مردم! من تمام جهنم را خریدم و این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کسی را داخل جهنم راه نمی دهم...
آن شخص مارتین لوتر بود...
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
#تلخند
میدونی ﭼﺮﺍ ﺑﭽﻪ ﻫﺎی امروزی ﭘﺮﺭﻭ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﻦ؟
ﭼﻮﻥ #ﻗﻨﺪﺍﻕ ﻧﻤﯿﺸﻦ!
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﻗﻨﺪﺍﻕ ﺑﺸﻪ ﻭ ﺩﺳﺘﻮ ﭘﺎﺵ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻭﻝ ﻣﻌﻨﯽ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﺭﻭ ﻣﯿﻔﻬﻤه
ﻣﺎﺭﻭ ﻣﻴﻜﺮﺩﻥ ﺗﻮ 2ﻣﺘﺮ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﻴﭙﻴﭽﻴﺪﻥ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﭘﺴﺘﻤﻮﻥ ﮐﻨﻦ هاوایی
الان بچه شیش ماهه تخت دو نفره داره
واسش موزیک لایت میذارن
با نور کم
تا بخوابه
زمان ما میذاشتنمون رو پاهاشون به حالت سانترفیوژ
انقد تکونمون می دادن که پلاسمای خون جدا شه
📚 @Dastan
❤️🔅❤️🔅❤️🔅❤️🔅❤️
#تلخند
#داستان_بهلول
حکایت راه حل بهلول برای پرداخت پول بخار
🔹🔹🔸🔹🔴🔹🔸🔹🔹
یک روز عربی ازبازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد
هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی
مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا می گذشت
از بهلول تقاضای قضاوت کرد بهلول به آشپز گفت : آیا این مرد از غذاي تو خورده است؟
آشپز گفت : نه ولی از بوی آن استفاده کرده است
بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت : ای آشپز صداي پول را تحویل بگیر
آشپز با کمال تحیر گفت : این چه طرز پول دادن است؟
بهلول گفت : مطابق عدالت است کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
هدایت شده از داستانهای آموزنده
🚗🏊🚗🏌🚗🏊🚗
🎭 #تلخند😄
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یک روز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.
یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم می زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
🏊دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود:
🚗«متشکرم! از طرف مادر زنت!»
🏊زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود:
🚗«متشکرم! از طرف مادر زنت»
🤓نوبت به داماد آخری رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت اما داماد از جایش تکان نخورد او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟
😎همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بی ام و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود، که روی شیشه اش نوشته بود:
🏎«متشکرم! ازطرف پدر زنت!»
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💠🔸😁🔸💠🔹😡🔹💠🔸😁🔸💠
#تلخند
هارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود
از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداند
سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه اوردند
هارون الرشید به بهلول امر کرد چند دیوانه برای ما بشمار
بهلول گرفت : اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به سمت مادر جعفر برمکی گفت این دومین دیوانه هست
عیسی با حالتی عصبی فریاد زد : وای بر تو برای مادر جعفر چنین حرفی می زنی ؟
بهلول خندید و گفت : صاحب اربده سومین دیوانه هست
هارون از کوره در رفت و فریاد زد :
این دیوانه را از قصر بیرون کنید آبرویمان را برد
بهلول در حالی که روی زمین کشیده می شد گفت : تو هم چهارمی هست هارون !
•┈••✾🔹📍📚📍🔹✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
#تلخند
نقل می کنند که کنار روستای ملانصرالدین قبرستانی بود
زمانی که در حال سرزدن به آنجا بود دید یک قبری شکافته است.
وارد آن قبر شد و دراز کشید.
نزدیک غروب بود که جمعی از دوستان با اسب و الاغ وارد قبرستان شدند.
بخاطر سرو صدایی که ایجاد شده بود ملانصرالدین فکر کرد که نکیر و منکر هستند که آمده اند.
ترسید و یکباره از جای خود بلند شد.
وقتی آن افراد در تاریکی این صحنه را دیدند، اسب و قاطرهای آنها رم کرد و به هم ریختند.
وقتی فهمیدند که ملانصرالدین یک چنین کاری کرده است حسابی او را کتک زدند.
او نیز با لباس پاره و خونی از دست آنها فرارکرد و به منزل آمد.
همسر او گفت چه شده است ؟
گفت که من یک چنین کاری کردم.
زمانی که یک مقدار آرام گرفت همسر از او پرسید از عالم قبر چه خبر؟
ملانصرالدین گفت اگر قاطر کسی را رم ندهید با شما کاری ندارند.
درواقع اگر قاطر کسی را رم ندهیم و در دنیا ظلمی نکنیم با ما کاری ندارند.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#تلخند
من آدم حساسی نيستم ؛
وقتی خانه و والدينم را ترک كردم گريه نكردم، وقتی گربهام مُرد گريه نكردم، وقتی در ناسا كار پيدا كردم گريه نكردم و حتی وقتی روی ماه پا گذاشتم گريه نكردم !!
اما وقتی از روی ماه به زمين نگاه كردم بغضم گرفت ... با ترديد با پرچمی كه بنا بود روی ماه نصب كنم بازی میکردم. از آن فاصله رنگ و نژاد و مليتی نبود. ما بوديم و یک خانه ی گِرد آبی، با خودم گفتم انسان ها سرِ چه میجنگند ؟!
انگشت شصتم را به سمت زمین گرفتم و کره زمین با آن عظمت پشت انگشت شصتم پنهان شد و من با تمام وجود اشک ریختم ...!!
👤 نيل آرمسترانگ (فضانورد)
.
✾📚 @Dastan 📚✾