🌹حکایتی خواندنی و بسیار زیبا🌹
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند :
كه یكی از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :
(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.
خوبی هیچوقت دردنیاوآخرت ازبین نمی رود...
✅از "خوب" به "بد"رفتن به فاصله لذته پريدن از يک نهر باريک است اما براي برگشتن بايد از اقيانوس گذشت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟"خاطره بسیار جالب توسط یک دانشجوی پزشکی"
زمانی كه ما دانشجوی پزشکی بوديم در بخش قلب استادی داشتيم كه از بهترين استادان ما بود
او در هر فرصتی كه بدست مي آورد سعی می كرد نكته جدیدی به ما بياموزد و دانسته های خود را در بهترين شكل ممكن به ما منتقل می كرد.
او در فرصتهای مناسب، ما را در بوته "تجربه و عمل" قرار می داد.
در اولين روزهای بخش ما را به بالين یک مرد جوان كه تازه بستری شده بود برد.
بعد از سلام و ادای احترام، به او گفت:
اگر اجازه می دهيد اين همكاران من نيز قلب شما را معاينه كنند.
مرد جوان نيز پذيرفت.
سپس رو به ما كه تركيبی از كارآموز و كارورز بوديم كرد و گفت:
هر یک از شما صدای قلب اين بيمار را به دقت گوش كنيد و هر چه می شنويد روی تكه كاغذی يادداشت كنيد و به من بدهيد.
نظر استاد از اينكه اين شيوه را بكار می برد اين بود كه اگر كسی از ما تشخيص اش نادرست بود از ديگری خجالت نكشد.
هر یک از ما به نوبت، قلب بيمار رامعاينه كرديم و نظر خود را بر روی كاغذی نوشته، به استاد داديم.
همه مايل بوديم بدانيم كه آيا تشخيصمان درست بوده يا خير؟
استاد نوشته های ما را تک تک مشاهده و قرائت كرد. جوابها متنوع بودند. یکی به افزايش ضربان قلب اشاره كرده بود،
يکی به نامنظمی ريتم آن، يکی نوشته بود ضربانات طبيعی هستند، يکی ريتم گالوپ ضعيف شنيده بود، يکی اظهار كرده بود كه بيمار چاق است و صداهای مبهم شنيده ميشوند و يکی به وجود صدای اضافی در يکی از كانونها اشاره كرده بود.
استاد چند لحظه ای سكوت كرد و به ما می نگريست، منتظر بوديم تا يکی از آن نوشته ها را كه صحيح تر بوده معرفی نمايد.
اما با كمال تعجب استاد گفت:
متاسفانه همه اينها غلط است.
و در حاليكه تنها كاغذ باقيمانده دردست راستش را تكان می داد، ادامه داد:
تنها كاغذی كه مي تواند به حقيقت نزدیک باشد اين كاغذ است كه نويسنده آن بدون شک انسانی صادق است كه
می تواند در آينده "پزشكی حاذق" شود.
نوشته او را می خوانم، خودتان "قضاوت" كنيد.
همه "سر پا گوش" بوديم تا استاد آن نوشته صحيح را بخواند.
ايشان گفت:
در اين كاغذ نوشته متاسفانه به علت "كم تجربگی" قادر به شنيدن صدایی نيستم و در حاليكه به چشمان متعجب ما می نگريست ادامه داد:
من نمی دانم در حاليكه اين بيمار دكستروكاردی دارد، و قلبش در طرف راست قرار گرفته شما چگونه اين همه صداهای متنوع را در طرف چپ سينه او شنيده ايد؟
بچه های خوب من، از همين حالا كه "دانشجو" هستيد بدانيد كه تشخيص ندادن "عيب" نيست ولی تشخيص "غلط گذاشتن" بر مبنای یک "معاينه غلط"، "عيب بزرگی" محسوب ميشود و می تواند برای بيمار خطرناک باشد.
در پزشكی "دقت،" "صداقت،" "حوصله" و "تجربه" حرف اول را مي زنند.
سعی كنيد با "بی دقتی" برای بيمار خود، تشخيص نادرستی ندهيد و يا برای او تصميمی ناثواب نگيريد.
در هر موردی "تشخیص منصفانه" باید داشته باشیم در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت.
"پس مطلب فوق یک درس انسانی است نه فقط پزشکی"
بیاییم "انصاف" را بیاموزیم تا "انسانیت" را در زندگی جاری کنیم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اومدم خونه عمم .......
مامانم زنگ زده میگه:
یه سوال میپرسم تابلو نکن فقط با آره یا نه جواب بده باشه؟؟؟؟؟
میگم باشه. میگه اونجا چه خبره؟؟
به نظر شما بگم اره یا نه؟🤔😂😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#تمنای_وجودم
#قسمت_اول
هیچ وقت اون روزی رو که اسمم رو تو روزنامه جز قبول شدگان کنکور دیدم یادم نمیره .چنان جیغی زدم که بغل دستیام کپ کردن. ولی خب من اصلا به روی مبارکم هم نیاوردم .تازه وقتی اسم شیرین رو هم پیدا کردم که دیگه نگو .
دوتایی پریدیم همدیگرو بغل کردیم و هی جیغ زدیم و بالا پایین پریدیم.(جای مادرم خالی بود که بهم چشم غره بره )
از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم .بلاخره بعد از اون همه خر خونی قبول شده بودم .اون هم رشته دل خواهم.یک نفس تا خونه دویدم تا این خبررو به خانوادم بدم.
کلیدروانداختم وقفل درروباز کردم.مادرم طبق معمول تو آشپزخونه بود.هستی هم داشت کارتون میدید.تامن رودیدگفت :مستانه چی شد؟قبول شدی؟
خواستم کمی سربه سرش بذارم .قیافه ناراحت بخودم گرفتم گفتم:دیدی چی شد؟تمام شب بیداریهام،کلاس رفتنهام همه به هدر رفت.
هستی سرش رو با تاسف تکون داد گفت:از اولش هم معلوم بود.آقا جون الکی هی میگفت قبول میشی غصه نخور.
آخه کی باشب بیداری فیلسوف شده که تو دومش باشی.حالاغصه نخورانشالاسال دیگه قبول میشی .البته اگه ازحالا پای درسِت بشینی.
خنده م گرفته بود این آبجی کوچولو ماهم مادر بزرگی بود برای خودش.
مادرم قاشق بدست ازآشپزخونه سرک کشید گفت:چی شد مادرجان قبول شدی؟
هستی نگران نگاهم کردمیخواستم نخندم نمیشدازبس این هستی چشماش و بین من و مادرم بحرکت در میاورد .آخر سر هم اون چشمهای گرد که درشتشون کرده بود من رو به قهقهه واداشت. مادرم و هستی که مونده بودن من چرا اینجوری میکنم .
به سختی خودم رو کنترل کردم و گفتم قبول شدم هم من هم شیرین.
هستی از این که دستش انداخته بودم عصبانی شد و با کنترل تلویزیون بلند شد و دنبالم کرد بلکه حسابم رو برسه .
اون شب آقام یک لپتاب APPLE بمن هدیه کرد البته گفت که قبلا برام خریده بوده چون میدونسته قبول میشم .اون کامپیوتر قدیمیم هم شد برای هستی.
چه روزهایی بود.
اون روزکه باشیرین برای اولین بار به دانشگاه رفتیم رو اصلا یادم نمیره.مثل گیج هابودیم.دقیقامثل کلاس اولیها.همه چیز برامون جالب بود.همون روزاول به همه جا سرک کشیدیم.برامون جالب بودبا پسرهایک کلاس مشترک داشته باشیم.هرچندبرام پراهمیت نبود امابلاخره یه دنیای دیگه بود.
واقعا چقدر زود میگذره .حالاکه ترم آخر هستم و امسال لیسانس میگیرم،میبینم چقدردلم برای روزهای اول تنگ شده.
اون شیطنتهاوبچه بازیها.چقدربا این شیرین پسرهارو سر کار گذاشتیم.البته بیشترشیرین چون من که به بداخلاق معروف بودم کسی جرات نمیکرد به پرو پام بپیچه.
یکیشون ازاون خواستگارهای دلخسته من بود.هردفه خانواده ش رومیفرستاد جواب من نه بود.نه تنهااون جواب بقیه خاستگارهام هم منفی بود.هم بدلم نمینشستن ،هم قصدازدواج نداشتم.
بعضیهاشون انقدر خوب بودن چه ازنظرمالی چه ازنظرظاهری که دیگه نمیدونستم چه بهانه ای بیارم .آقام سخت نمیگرفت،آقام تاجر فرش بود تو بازار تهران نمایشگاه فرش داشت.میگفت هر وقت خودت آمادگی داشتی ازدواج کن ،بقول آقام دختر زیبایی چون من همیشه خواستگار داره ،اما مادرم مخالف آقام بود و میگفت :معلوم نیست این مستانه به کی رفته که اینقدر یکدنده و لجبازه .حالا فکر کرده چندتا خواستگار پیدا شده همیشه همینطوره،خبر نداره اگه بدون ملاحظه این خواستگارها رو رد میکنه لگد به بخت خودش میزنه.ازکجا معلوم یه روزی دوباره خواستگارخوب پیدا بشه.
منظور مادرم رو خوب میفهمیدم .منظورش به پسر خالم کیوان بود.از وقتی دیپلم گرفتم خالم موضوع خواستگاری رو پیش میکشد.اما هر دفه من نه میگفتم .بلاخره هم خاله م برای کیوان ،صنم دختر همسایه خودشون رو خواستگاری کرد.کیوان وقتی فهمید علم شنگه ای بپا کرد که نگو.حتی تا روز بله برون حاضر نشد،با صنم حرف بزنه .
اما خوب وقتی مخالفت سخت من رو دید مجبور شد با این ازدواج کنار بیاد.
هیچ وقت روز عروسیش رو یادم نمیره همچین با حسرت من رو نگاه میکرد که حتی صنم هم متوجه شد.اما از این که صنم دختر فهمیده ای بود به روی خودش نیاورد.من هم برای این که خیال هر دوتاشون راحت بشه برای تبریک پیششون رفتم و رو به صنم گفتم :
صنم جان،جون من و جون این داداشمون .من فقط همین یه داداش رو دارم که میسپرمش به تو .میدونم هم که هیچ کس مثل تو نمیتونه زنداداش خوبی برام باشه .
بعد هم رو به کیوان گفتم:
انشااله مبارکتون باشه ،خیلی بهم میاین.
اما کیوان لبخند تلخی زد...
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_دوم
هستی همچین در اتاقم رو باز کرد که از جا پریدم .بهش توپیدم :تو نمیتونی مثل آدم بیائی تو .
دستش رو به کمرش زد و گفت:دیگه چه خبره .ناسلامتی که این ترم هم تموم شد و تو تعطیل هستی دیگه بهونه درس خوندن رو هم که نداری بگی کسی تو اتاقم نیاد .
گفتم:لااقل میخواهی بیائی تو ضربه به در بزن .والا به جائی بر نمیخوره .
-اومده بودم بگم موبایلت یکریز داره زنگ میزنه لااقل تو اتاقت بذارکه مزاحم بقیه نشه .
به دستهاش نگاه کردم گفتم:
-خب کو؟
-چی کو؟
-موبایلم دیگه؟
-مگه من نوکرتم .رو میز نهارخوریه.برو خودت برش دار.
با حرص گفتم:ایندفه لازم نکرده بیائی بگی موبایلت داره زنگ میخوره .خودم بعدا چک میکنم
هستی همانطور که از در خارج میشدگفت :
اصلابه من چه،من رو بگو که خواستم بگم شماره شیرین افتاده رو موبایلت.
با شنیدن اسم شیرین مثل برق از جام پریدم و خودم رو رسوندم طبقه پایین .تقریبا ۳ هفته میشد که ندیده بودمش. آخه اون بلاخره به پسر عمه پولدارش جواب مثبت داده بود.حالا هم ۳ هفته بود که عروسی کرده بود و برای ماه عسل دوبی رفته بودن .
گوشی رو برداشتم و شماره ش رو گرفتم
شیرین:سلام خانوم خوشگله
-سلام بیمعرفت ؛خوبی عروس خانوم .
-خوب خوب ،تو چطوری
-پکر پکر
-پس هنوز برای ترم جدید آماده نیستی؟فقط چند روز دیگه مونده ها .
-ولش کن بابا،من و تو فقط بلدیم ازدرس و دانشگاه بگیم حرف دیگه ی نداری ؟
-خب ،پس میخواهی از چی حرف بزنم.
آروم طوری که کسی صدام رو نشنوه گفتم :خوب معلوم دیگه عروس خانوم .
صدای خنده شیرین بلند شد و گفت :میترسم چشم و گوشت باز بشه از درس عقب بمونی
-شیرین کی میای دلم برات یک ذره شده
-فردا بر میگردیم قول میدم فردا یه سر بهت بزنم .فعلا باید برم شارژ ندارم .
-بابا خسیس تو که شوهر پولدار کردی تو رو خدا دست از خساست دیگه بردار
-گمشو.من کی خسیس بودم
-خیلی خب ترش نکن .شوخی کردم.به آقا فرید هم سلام برسون
-عمرا،از موقعی که تو رو دیده همش میگه اون دوست خوشگلت قصد ازدواج نداره ...
_چیه میترسی هووت بشم .
-پس چی که میترسم اون هم یه هوو خوشگل .
خندیدم و گفتم :نترس من فعلا قصد ازدواج ندارم .
-خوب شد گفتی وگرنه خواب و خوراک نداشتم
-دیوونه ...برو انشااله فردا میبینمت
-میبوسمت .خداحافظ
-خداحافظ
وقتی گوشی رو گذاشتم بیشتر دلتنگش شدم .آخه ما از دبیرستان با هم بودیم .همیشه تو یه کلاس بودیم .تو دانشگاه هم باهم بودیم حتی رشته مون که راه و ساختمان بود هم یکی بود .هر چند که اون علاقه ای به این رشته نداشت ،اما بخاطر من اون هم این رشته رو زد.اما وسط راه هر ترم همش نق میزد.اونقدر که دیگه کلافه م کرده بود.
همش میگفت :آخه این هم رشته بود که ما انتخاب کردیم .آخه دختر و چه به آجر و سیمان هر دفعه که مجبور میشم برم سر ساختمون حرصم میگیره .و یاد عمله ها میوفتم .
من همیشه از دستش میخندیدم میگفتم حالا این رو میگی اما وقتی تا چند وقت دیگه بهت گفتن خانوم مهندس ازم ممنون هم میشی .
اون هم میگفت :البته اگر تا اون موقع یه آجر تو سرمون نیوفته و ما زنده بمونیم .
-نترس حالا مگه تا حالا چند بار برای نظارت رفتیم؟
-ترم آخر بهت میگم
من هم همیشه میخندیدم و صورت گرد و تپلش رو میبوسیدم.
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹🌹🌹
💗دختران
🕊 فرشتگانی هستند
💫 از آسمان
🕊برای پر کردن قلب ما
💗 با عشق بی پایان.
🎈پیشاپیش این روز
بر دختران سرزمینم مبارک🌹💐
@dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸این گلهای زیبا
🌺تقدیم به
🌸دختران
🌺سرزمینم
🌸روز دختر
🌺و میلاد باسعادت
🌸حضرت معصومه (ع)
🌺 پیشاپیش بر همگان
🌸مـبارک بـاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دراین شب زیبا
واین سکوت
که خدارا به دلها دعوت میکند
برایتان
یک دل بی کینه
یک دوستی دیرینه
یک قلب آرام،
وفردایی پراز خیرو برکت
⭐️شب_خوش دوستان🌙
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸سلام به خدا
🌱که آغازگرهستی ست
🌸سلام به آفتاب
🌱که آغازگر روزست
🌸سلام به مهربانی
🌱که آغازگر دوستیست
🌸سلام به شماکه
🌱آفتاب مهربانی هستید
🌸صبح زیبای پنج شنبه تون بخیر
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662