eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
بر آیینه جمال داور 💛صلوات بر روشنی چشم پیمبر 💛صلوات برحضرت معصومه (س) فروغ سرمد بر دسته گل موسی بن جعفر 💛صلوات میلاد حضرت معصومه (س)💛 و روز دختر مبارک🎉🎊🎉 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند. یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است. زن به مدرسه برگشت، گویا چیزی اتفاق نیافتاده است. بعد از این که مدرسه تعطیل شد به خانه برگشت شوهرش به فرودگاه رسیده بود. زن باهاش تماس گرفت و به خاطر سلامتی به او تبریک گفت، اما بعدش چه اتفاقی افتاد؟ این زن بزرگوار با برادرش تماس گرفت و گفت: میخوام همین امروز این خدمتکار را به کشورش بفرستی. خدمتکار را به کشورش فرستادند یک هفته بعد وقتی شوهر آمد در مورد خدمتکار پرسید که کجاست؟ همسرش گفت: بعد از مسافرت تو خدمتکار مریض شد. او را به بیمارستان بردم، بعد از آزمایشات پزشکی دریافتم که مبتلا به ایدز است. این جواب زن مثل پتکی بود که توی سر شوهر کوبیده شود، پریشان شد و نمی تونست بهش بگه که با او زنا کرده. بعد از این که همسرش به او خبر داد که وضعیت خدمتکار خیلی بد بوده و شاید با زندگی وداع گفته است، شوهر افسرده شد، انزوا اختیار کرد، چیزی نمیخورد و تمام اشتهایش را از دست داده بود. در حالی که با سختی ها دست و پنجه نرم می کرد بیش از ده کیلو وزن کم کرده بود. آیا برای همسرش اعتراف می کند که خیانت کرده است یا به توبه روی می آورد و رازش را با خود به گور می برد؟! شایان ذکر است که این شوهر در نماز جماعت حاضر نمیشد- ولی بعد از آن در مسجد حاضر میشد، نماز می خواند، گریه می کرد و نماز شب را نیز به پا می داشت. بعد از شش ماه وضعیتش بد شد و به بیماری وسواس مبتلا گشت. هر لحظه منتظر مرگ بود. آن هم چه مرگی! مرگ با رسوایی! وقتی همسر وضعیتش را این گونه دید او را به گوشه ای کشید و برایش تعریف کرد که وقتی می خواست به سفر برود او را با خدمتکار در روی تخت دیده و این داستان را ساخته تا به پروردگارش برگردد و خانه و خانواده اش را حفظ کند و خدمتکار به بیماری ایدز مبتلا نبوده است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
😅😄😅😄 دختره گریه میکرده شوهرش اومد گفت چته چرا گریه و زاری میکنی ؟ مادرش گفت : چه انتظار داری از دختری که طلاقش دادی ! شوهره گفت : کی طلاقش دادم ؟ مادرش گفت : پیام براش فرستادی که تو را طلاق دادم ! شوهره گفت : من از صبح گوشیم گم کردم، شاید همون که گوشیم پیدا کرده پیام فرستاده ، گوشیتو بده بش زنگ بزنم . زنگ زد به گوشیش بش گفت تو پیام فرستادی که زنم رو طلاق دادی ؟! دزد گفت : بله از صبح تا حالا مخم خورد ، پیام داده گوجه بیار ، خیار بیار ، سبزی بیار ، اون ببر ، این رو بیار ، خواهرت اینجوریه ، مادرت این گفت ، بابات اون رو گفت و ... من هم بجات طلاقش دادم و راحتت کردم . صاحب گوشی به دزد گفت : گوشیم حلالت😂😁😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🇮🇷🌹🌷🇮🇷💐🌼🇮🇷 استخوان‌های ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ می‌برند ﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﯾﮏ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ می‌سپارند.🌹🌹🌹 ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ می‌شود ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻮﻩ ﺑﺎﺯ می‌کند ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ می‌آید ﻭ 🍀ﺷﺐ ﮐﻪ می‌خوابد ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ می‌آید ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ می‌گوید: ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ نیاورده‌اند ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻃﻮﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ شده‌ایم ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ کرده‌ایم ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ🌹 ﯾﺎﻓﺖ. ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ. ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﻓﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻭﺳﻄﯽ آرمیده‌ام. ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ. 🌹ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می‌شود ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ می‌بیند ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ می‌کند ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ می‌گردند. ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﻣﯿﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ می‌گردند ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ نمی‌کنند ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ بازمی‌گردند ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ می‌بینند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ می‌پرسند ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ می‌شناسی؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ می‌دهد ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ. ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ می‌شوند ﮐﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ کرده‌اند. ﺍﺯ ﺍﻭ می‌پرسند ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ نشسته‌ای؟ ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ؟ ☘پیرﻣﺮﺩ می‌گوید: ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ! ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽﺁﻭﺭﻧﺪ. ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ. و آن کسی نیست جز _*شهید سید میرحسین امیره‌خواه* 🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 برای شادی ارواح پاک همه شهیدان فاتحه مع صلوات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌟شیخی را گفتند: روزی خويش از كجا بدست آری؟ گفت: از مال مردم ! گفتند: چگونه؟ گفت: ابتدا مخ ايشان را بخوری تا عقل در آن نماند و سپس از نان و مال و عيال ايشان آنچه را خواهی به تمامی كسب كنی. گفتند: آيا خطری در آن هست؟ گفت: اگر بنام خدا و دين بخوری ، خطری نيست كه نيست! گفتند: اگر كسی بر تو شوريد چه؟ گفت: خون ِ آنانكه بر خدا و دين خدا بشورند حلال است! گفتند: به دست چه كسانی ايشان را بكشی و چگونه؟ گفت: بدست ِ آنانكه در انديشهٔ رفتن به بهشت اند! با وعدهٔ نسيهٔ «حوری و پری» كه كسی آنان را نديده! گفتند: چگونه آدمی با وعدهٔ يک حوری دست به قتل همنوع خود می زند؟ گفت: با رعايت حجاب!!! بدين صورت كه آنان را سالها در كف و حسرت بدن عريان يک زن قرار دهيم و در وقت ِ مناسب ، اينچنين روانهٔ بهشت بگردانيم. پرسيدند: استاد ِ تو در اين راه چه كسی بوده؟ گفت: استاد ِمن در اين راه ، سفرهٔ خالی از نان و مغز ِِ ِتهی از عقل ِ مردمان است. به آنان گفته ايم «فقرا به بهشت می روند و ثروتمندان به جهنم». بنابراين فقير مانده اند. گفته ايم «هر كس در كارها انديشه كند و عقل به كار ببرد چون شيطان رانده می شود». بنابر اين آنان ايمان با مغز تهی را بر انديشه كردن در كار خداوند ترجيح داده اند.... و بدين صورت ذليل مانده اند. گفتند: آيا كسی هست كه از تو فرمانبردار نباشد؟ گفت: آری ، آنكه بداند «برای رسيدن به خدا نياز نيست به خلق خدا باج بدهد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترا روزتون مبارک ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸دختـــــر باش 🌺دخترانه فکــرکن 🌸دخترانه احساس کن 🌺اما #نجیـــب باش 🌸حواست باشــــد 🌺با حسهای زودگذر 🌸که این روزها به عشق 🌺تعبیرمیشود به زندگیت 🌸کوچک ترین خدشه ای 🌺وارد نکنی .... 🌸تقدیم به دختران گل سرزمینم 🌺روزتان مبارک ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📔 ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ می‌گذاشت. ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ‌آمد، ﺷﯿﺮ را می‌خورد ﻭ سکه‌اﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ می‌انداخت. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ و ﭘﺴﺮ را نیش زد و ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور" 🔹ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش می‌کنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩام را» ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﺩ @dastanvpand
هنوز چیزی از جنسیت سرم نمی شد که گفتند تو دختری ! دختر که از این شیطنت ها نمی کند ! و همانجا بود که فهمیدم باید حواسم را بیشتر جمع کنم . وقتی هفت سالم شد و باید به مدرسه می رفتم ، خیلی سخت بود که وسط بازیگوشی هایم مقنعه سر کنم و تازه حواسم به چانه ی لعنتی اش هم باشد که مبادا کج شود و مردم مسخره ام کنند ، می دانید ؟ هیچکس از دختربچه های بی نظم و شلخته خوشش نمی آمد ! کمی بزرگتر که شدم ، همیشه یکی بود که در مقابل اشتیاق و خنده ، چپ چپ نگاهم کند و بگوید "دختر که بلند بلند نمی خندد ! " یا وقتی در جمعی که چند نفر آقا در آن حضور داشت ، حرف می زدم چشمانش را گرد کند ، ابرو در هم بکشد و لب گزه ای کند که یعنی " دختر که در جمع ، حرف نمی زند ! " ... زیاد پیش آمده که دلم گرفته ، هوای تفریح و سفر کرده و زیاد شنیده ام که ؛ " دختر که تنهایی جایی نمی رود ! " این منم ، همان که بارها بخاطر بلندیِ ناخنش یا لاکی که زده ، وسطِ کلاس درس ، از دفترِ مدرسه صدایش کردند و هربار فقط سرش را پایین انداخت ، خرد شد اما سکوت کرد ، همان که همیشه خودش را از چشمانِ ناظم مدرسه می دزدید ، چون از نگاه دقیق و جدی اش ترسیده بود و هنوز هم هرکجا که به کسی گیر دادند ، ناخودآگاه ، به خودش می گیرد ، همان که بخاطر رنگ جورابش ، بازخواست شد و روسریِ قرمز که سرش می کرد ؛ از نگاه و حرف های مردم ، می ترسید ! همانی که حس می کرد از سیاره ی دیگری آمده ، وگرنه این حجم مغایرت خواسته هایش با ارزش های جمع ، واقعا مشکوک بود ! من همانی ام که اجازه نداد این چشم غره ها و چپ چپ نگاه کردن ها ، دنیای صورتیِ درونش را متلاشی کند و از جنسیتش برایش سد بسازند ... و حالا یادگرفته بدون توجه به نظراتِ دیگران ، کاری که می داند درست است را بکند و به خواسته های بی دلیل و منطقِ دیگران ، بی توجه باشد . روز دختر 💖 | @Dastanvpand |
روز دختر ، عزیزای دل بابا و مامانا ، بر تمام گل دخترا مبارک❤️ ◍⃟🍭 @Dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این داستان از زندگی واقعی پنج زن الهام گرفته شده... و متاسفانه واقعیتهای تلخ رو به تصویر میکشه.... ......... روی نیمکتهای دادگاه نشسته بودمو منتظر علی بودم علی رو دوست داشتم.... با تک تک سلولام با تمام وجودم... از همون روز اول که دیدمش... عاشق مژهای بلند و چشمای مهربونش و اخلاق مردونش شدم عاشق نگرانیاش همیشه بودنش حتی عاشق نفس کشیدنش... عاشق وقتی که سرمو میذاشتم رو سینه شو اون یه دستی منو میچسبوند به خودش. عاشق صدای قلبشو بالا و پایین رفتن سینه ش.... من عاشق هر چیزی که به اون مربوط میشد بودم اولین روزی که منو بوسیدو هیچوقت یادم نمیره رفته بودیم پارک پردیسان زمستون بود ساعت شیش وهوا تاریک و خیلی سرد تو ماشین نشسته بودیم شیشه ها بخار گرفته بود یادم نمیاد چرا غصه دار بود.. در سکوت به بیرون نگاه میکرد آروم دستمو بردم سمت سرشو موهاشو نوازش کردم سرشو گذاشت رو شونم دستمو کشیدم رو صورتش و خیلی ملایم سرشو گذاشتم روی پاهام... دستم لابلای موهاش میرقصد که نوک انگشتم گوشه چشمشو لمس کرد نگاش کردم چشاش خیس بود در سکوت اشکاشو پاک کردم موهام ریخته بود رو صورتش... دستشو آورد بالا و موهامو ناز کرد باهمون بغض گلوش گفت چه موهای خیلی قشنگی داری و بعد از اون صدام میزد مو قشنگ... لبخند زدمو چشمام تو چشماش خیره موند نفهمیدم کی سرم اومد پایین کی لبام طعم لباشو چشید کی تنم آتیش گرفت فقط میدونم اون شب دیگه سرد نبود و دیگه تا آخرش سرد نشد زیباترین زمستان زندگی من... تا قبل از اون خیلی گوشت تلخ بودم به هیچ پسری پا نمیدادم خیلی مهربون بودم برای دوستای معمولی پسرم هرکاری میکردم از پول قرض دادن تا پا به پا کل شهرو واسه کاراشون گشتن درد دل شنیدن و هزار رسم رفاقت ادا کردن.. اما ارتباطم فقط همین حد بود نمیدونم چرا با دیدن علی همون روز اول پام شل شد قبل از عقدمون کلی باهم میخندیدیم همه جا با هم بودیم هنوزنفس نکشیده بودم مثل غول چراغ حاضر بود منم جونمو میخواست میدادم کلی غیرت کلی مهربونی کلی عاشقانه.. هرچی میخواستم و هرچی میخواست همیشه فراهم بود همیشه قرار میذاشتیم اگه یه روزی مثل تو فیلما مجبورمون کنن از هم جدا شیم همدیگرو کجاها ببینیم کلی جای مخفی تو این شهر واسه خودمون پیدا کرده بودیم دنیامون شاد بود و زیبا... اما اینا همه مال همون اوج بود بعدش کم کم نسبت به من سرد شد یادم نمیاد چرا و کی بینمون فاصله افتاد نمیدونم اولین دلخوری کی بود من مقصر بودم یا اون؟ اماهمیشه من خودمو مقصر میدونستم و فکر میکردم حتما من کاری کردم که ایده ال اون نبوده توی هر دعوا وبحث و جدلی خودمو سرزنش میکردم که چرا مطابق میلش رفتار نکردم و اونجوری که اون میخواد نبودم بخاطر همین اجازه میدادم هرجوری دلش میخواد منو تحقیر و بهم توهین کنه چون دیگه منی وجود نداشت همه چی اون بود بدجوری بهش وابسته شده بودمو یه روز نبودنش دیوونه م میکرد اصلا خودمو فراموش کرده بودم اینکه منم آدمم احساس دارم باید واسه خودم ارزش قایل باشم و غرور داشته باشم بخاطرش حاضر بودم هرکاری بکنم حتی کارایی که ازش متنفر بودم اما خیلی وقتها هم طاقتم طاق میشد و باهاش قهر میکردم ولی در تمام مدت کارم فقط اشک ریختن بود چون تحمل یه ساعت دوریشو نداشتم همه میگفتن این آدم خودشیفته اس ازش جدا شو داره رنجت میده آخر این رابطه تباهیه ولی کو گوش شنوا من نمیتونستم اما اگه میخواستمم خودش نمیذاشت که رابطمون تموم بشه کل قهرمون یه روز بیشتر طول نمیکشید همیشه خودش پیشقدم واسه آشتی بود وقتیم آشتی میکردیم منو سرشار از عشق و محبت میکرد اما دوباره خودشیفتگیش عودت میکرد و میشد همون آدم قبلی.... خلاصه با این وضعیت و با وجود مخالفت خانواده م باهم عقد کردیم چون حتی تحمل یه روز ندیدنش دیوونه م میکرد اما وضعیت فرق چندانی که نکرد هیچ بدترم شد نمیخوام خودمو توجیه کنم یا گول بزنم اما وقتی با خیلی از مردای شل وارفته دوروبرم مقایسه ش میکردم حتی تو اوج قهر ودعوا هم یه لحظه پشتمو خالی نکرد عقدمون زیاد طول نکشید حالا زیر سقف خونش بودم. اما دوباره همه چیز خوب بود.... وقتی منو می نشوند رو پاشو کانالای تلویزیون عوض میکرد انگار که قله های اورست رو فتح کرده بودم هرچند هر سریالی رو که دوست داشتم اینقدر غر میزد تا بزنم فیلم مورد علاقه اون... اما مهم نبود مهم این بود که عشقم کنارم بود یه وقتایی هوس آشپزی به سرش میزد. و خوشمزه ترین غذاها رو میپخت و من انگار که تو بهترین رستورانها غذا میخوردم... وقتی باهاش دردل میکردمو از خانوادم محل کارم همکارام حرف میزدم کاملا گوش میکرد... اون بهترین شنونده و پناه زندگیم بود وقتی سرمو میذاشت رو پاهاشو نوازشم میکرد احساس میکردم خوشبخت ترین آدم دنیام اما غافل از طوفانی بودم که منتظرم نشسته ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد ک