حضرت رقیه سلام الله علیها
✅ زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها در خرابه شام به راس اطهر و اطیب حضرت سیدالشهدا علیه السلام
محمد رضا بحری
بو خرابه گوشه سینده بو گیجه ضیافتیم وار
یارالی بابام گلوبدور شرف زیارتیم وار
بو خرابه ده عیان دور متجلیات خالق
گورونور بو تیره شب دن لمعات صبح صادق
یتیشوبدی وصل یاره بو گیجه صغیره عاشق
باباجان فصل وصلتون دور سنه چوخلی صحبتیم وار
ایدر عندلیب ناله یتیشنده فصل هجران
غم هجر گلدن ایلر چمن ایچره داد و افغان
من او بلبلم که گوردوم گلومی چمنده خندان
مین او بلبله برابر ئورگیمده حسرتیم وار
بو خرابه ده خدادن طلب نیاز ایدردیم
طلب زیارتیله گیجه لر نماز ایدردیم
گلیسن اگر بیلیدیم سنی پیشواز ایدردیم
ایاقیم قابار دا اولسا سنه چوخ محبتیم وار
بیله رسمدور که عاشق هامی محنته دایانسون
تاپا فیض وصل،خوش دور غم عشق اوتوندا یانسون
دم وصل یار یتسه باشینا گرک دولانسون
ولی نه گوزومده نوریم نه دیزیمده طاقتیم وار
بو باشون خرابه ملکین ایدوب عرشیله برابر
اولا فرش بئیله باشه پر جبرئیل ، بهتر
نه روا دوشه ترابه سر زاده ی پیمبر
اولا فرش راهی زلفیم گوره سن لیاقتیم وار؟
لمعات نور ایزد بو باشوندا دور هویدا
بو خرابه ملکی اولدی اودی رشک طور سینا
بو مقامیمه خصوصا آپاروبدی غبطه موسی
که بو یرده جلوه گاه حق ذوالمشیتیم وار
سنی کیم سالوب بو حاله گوروم اولسون اللری شل
گونوزی منیم گوزومده ایلیوبدی لیل الیل
گوزومه گلوبدی پرده گیجه یا اولوب مطول
داخی نوردن دوشوبدی ایکی گوزده علتیم وار
ایلدون خرابه ملکین قدمونله رشک جنت
قیزون اولدی صون نفس ده سن اوچون رهین منت
نه گوزل زمان گلوبسن بورا ای ملاذ امت
یتیشوبدی جان دوداقه بابا حال رحلتیم وار
منه میهمان گلوبسن نه گوزلدی اولسا خدمت
ولی یوخدور الده امکان اودور اولموشام خجالت
قوری جان قالوب سنوندی بودا منده دور امانت
که اگر وریلسه عودت سنه جزئی خدمتیم وار
هامی غملره دایاندیم او بویوردوقون سوزونله
سر نی ده آندیراردون سوزی گردش گوزونله
بو گیجه منیله یا قال ، منی یا آپار ئوزونله
بوحیاته اولماسان سن باباجان نه حاجتیم وار
ندی بو جفالی دهره بو قدر جفادن حاصل
نیه یوخدی بو جهاندا یم درد و رنجه ساحل
منیله ایدوبدی مانوس بو قدر آغیر سلاسل
نقدر من یتیمین بو جفایه طاقتیم وار
یتیشینجا وقت وصلون بابا هر غمه دایاندیم
اودی مین یول ئولدیم هر دم دیریلیب غمونده یاندیم
سنون عشقیویله شامین یولونی گلوب دولاندیم
سایا گلمز عرض ایتسم نه ملال و محنتیم وار
منی شامیان گورنده دیدیلر منه یتیمه
دیدیم ایتمیون گرفتار منی ماتم عظیمه
باخون اول اوجا جداده او شهنشه فخیمه
او منیم گوزل بابامدور گوروسوز نه شوکتیم وار
بو خرابه یه گلینجان منه چوخ یتوب مصیبت
ولی ایلمز بلادن گله سالک طریقت
بخصوص دلبریله قورا بولسه بزم الفت
سنیله خرابه یرده منیم ایندی الفتیم وار
منی باده ی وصالون او قدر ایدوبدی مدهوش
که اولوب سنی گورندن هامی غملریم فراموش
ایاقیم قولوم یاراسی منه شهد دن گلور نوش
سن اگر منیله اولسان دیمرم جراحتیم وار
ئوزی ،شانی قطره دن کم بو جهاندا "بحری" نامم
قاپوزون گداسی ام چون کرمونله شه مقامم
حسنات دن الیم بوش یوزی قاره بیر غلامم
یوخ ئورکده خوف دوزخ که حسینه نسبتیم وار
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
✨﷽✨
📚داستانک
جواني نزد شیخی آمد واز او پرسيد:
من جوان كـم سني هـستم امـا آرزو هـاي
بزرگـي دارم و نميتوانم خـود را از نگاه كردن
بـه دختـران جـوان منـع كـنم، چـاره ام چـيست؟
شیخ نيز كوزه اي پر از شير به او داد و
بـه او توصـيه كـرد كـه كوزه را بـه سـلامـت
به جـاي معـيني ببـرد و هـيچ چـيز از كوزه نريزد
واز یکی از شاگردانش نیز درخواست كرد
او را هـمراهي كند واگر یک قطره از شـير را
ريخت جلوي همه مردم او را حسابی كتك بزند!
جوان نيز شير را به سلامت به مقصد
رساند و هيچ چيز از آن نريخت. وقتي شیخ
از او پرسـيد چند دختـر را در سـر راهـت ديدي؟
جوان جواب داد هيچ، فقط به فكرآن بودم
كه شير را نريزم كه مبـادا در جـلوي مردم
كتك بـخـورم و در نـزد مـردم خـوار و خـفـيـف شـوم..
شیخ هم گفت: اين حكايت انسان مؤمن است
كه هميشه خداوند را ناظر بر كارهايش ميبيند
وحواسش را جمع میکند تا سمت
گناه کشیده نشود و از روز قيامت بيم دارد...
کانال داستان و رمان مذهبی
باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشوید
👇🌹👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_چهل_یکم
با بغض گفتم: راست می گی دیگه تموم شد، چون شما دارین براي همیشه از ایران می رین. چند لحظه اي هر دو سکوت کردیم. صداي پدرم که با سهیل و گلرخ حرف می زد از حیاط می آمد. مادرم سري تکان داد و گفت: راستشو بخواي خودمم پشیمونم! اون اولها خیلی دلم می خواست برم خارج و راحت زندگی کنم، هی تقلا کردم، وکیل گرفتم. مخصوصا از وقتی طناز رفت دیگه حسابی به هوس افتاده بودم. اما حالا... حالا که همه کارا درست شده، دیگه شماها همراهم نیستید تا با خیال راحت زندگی کنم. می دونم هر جاي دنیا باشم حواس و فکر و ذهنم مشغول شما دو تا است، به خصوص تو مهتاب! فکر نکن تو این مدت بهت پشت کرده بودم، نه! از دستت ناراحت بودم. خوب،بهم حق بده! من یک مادرم، در هر حال هر مادري براي بچه اش آرزو داره، دلش می خواد خوشبختی و سعادت بچه شوببینه، اما تو با انتخاب آگاهانه حسین، انگار براي سیاه بختی قدم جلو گذاشتی... ولی بعد وقتی پسر نازي اونجوري پرپرشد، به خودم آمدم. دیدم شاید حق با تو باشه. مرگ دست خداست و با قسمت و تقدیر نمی شه جنگید، من اصرار داشتم تو زن کوروش بشی و اگه به خواست دلم می رسیدم الان با لباس سیاه و روحیه زخمی، کنارم، زانوي غم به بغل داشتی!از اون به بعد دایم از سهیل احوالتو می پرسیدم، درباره زندگی ات، شوهرت، روزگارت...
مادرم نفس عمیقی کشد و جرعه اي شربت نوشید و گفت:- سهیل خیال منو راحت کرده بود، نمی دونی چقدر از حسین تعریف می کرد، چقدر از مهربونی و آقایی و نجابتش برام تعریف می کرد. چقدر از اینکه تو راحت و خوشبختی برام می گفت، منهم خوشحال از آرامش تو، آرام بودم. اما وقتی کارام درست شد دیگه طاقت نیاوردم، به سهیل پیغام دادم تو و حسین رو پیشم بیاره... اما سهیل گفت حسین براي معالجه رفته خارج، خیلی ناراحت شدم. حالا نکنه دیگه نبینمش!؟لیوان خالی شربتم را روي میز گذاشتم و گفتم: ممکنه، معلوم نیست حسین چند وقت اونجا بمونه. آخرین تماسی که باهاش داشتم می گفت قراره عملش کنن، یک مقدار از ریه اش را که فیبُرز شده باید بردارند، دوستش هم تحت معالجه و مداواست، معلوم نیست کارشون چقدر طول بکشه.مادرم نگاهی به من انداخت و گفت: مهتاب تو هم با ما بیا، همراه حسین، هر دوتون بیایید. حسین راحت می تونه تحت عنوان معالجه بیاد آمریکا، تو هم براي همراهی اش بیاي و بعد پیش ما بمونید... هان؟
سري تکان دادم و گفتم: نه مامان، حسین اصلا از زندگی در خارج از ایران خوشش نمی آد، خیلی ایران رو دوست داره.منم هنوز از درسم مونده، حیفه که به خاطر دو ترم درسمو ول کنم، تازه شما هنوز تکلیف خودتان معلوم نیست. شاید خوشتان نیامد و خواستید برگردید، اون وقت تکلیف ما چیه؟مادرم آه عمیقی کشید و گفت: حیف که اینهمه طفره و تقلا رو من کردم وگرنه به امیر می گفتم منصرف شدم.با هیجان گفتم: خوب بگید، بابا که حرفی نداره...- نه دیگه مهتاب، زشته. الان تمام کاراشو کرده، خونه قراره از ماه مهر اجاره بره، یک انبار براي اثاثیه کرایه کرده... دیگه نمی شه.صداي پدرم رشته صحبتمان را قطع کرد: - واي شما دو تا چقدر حرف می زنید، بیایید تو حیاط، جوجه ها دیگه سوخت!وقتی سر میز شام می نشستیم، سهیل با صمیمیتی واقعی گفت:- چقدر جاي حسین خالیه.
همان لحظه تلفن همراهش زنگ زد و سهیل از جا برخاست. به نظر خودم هم جاى حسین خیلى خالى بود، کاش اینجا بود و مى دید که پدر و مادرم چقدر مهربان و خونگرم هستند. در افکارم غرق بودم که صداى سهیل از جا پراندم:- مهتاب بیا، ببین شوهرت چقدر حلال زاده است. تا گفتم جاش خالى، زنگ زد. ناباورانه به گوشى خیره شدم. آهسته گفتم: الو...؟ چند لحظه صدایى نیامد. فکر کردم سهیل شوخى کرده تا همه بخندند، اما بعد صداى ضعیف حسین به گوشم رسید:سلام عروسک... چطورى؟با شادى زیاد، گفتم: تو چطورى؟ چه خبر؟صدایش را به سختى مى شنیدم: خبرى نیست، احتمالا آخر هفته دیگه عملم مى کنند. قراره قسمتى از ریه رو که بافتهاش از بین رفته بردارن.پرسیدم: على چطوره؟ با سحر تماس داشته؟چند لحظه اى صدایى نیامد، بعد صداى ضعیفش را شنیدم:- على هم خوبه، حالا بعد برات مى گم، الان نمى تونم زیاد حرف بزنم. تو کجایى؟ نگران شدم. از سر شب هر چى زنگ مى زنم خونه، کسى گوشى رو برنمى داره...با خنده گفتم: باورت نمى شه کجام، خونه مامان اینا...
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_چهل_دو
صداى حسین پر از شادى شد: راست مى گى؟ خوب، الهى شکر، خیالم خیلى راحت شد.به مادرم که اشاره مى کرد گوشى را به او بدهم نگاه کردم و گفتم:- حسین، مامانم مى خواد باهات حرف بزنه، از من خداحافظ. بازم زنگ بزن.بعد گوشى را به سمت مادرم دراز کردم. صداى ظریفش بلند شد:- سلام حسین جان، چطورى مادر؟... جات اینجا خیلى خالیه... کى برمى گردى؟اشک جلوى چشمانم را تار کرد. خدایا این چه سرنوشتى بود؟ چرا مادرم داشت مى رفت؟صداى پر از پشیمانی مادرم مى لرزید: حسین جان، من... من خیلى شرمنده ام!... نه! عزیزم، باید بهت بگم چقدر ناراحتم.باشه!... باشه چشم، خیالت راحت باشه.دوباره صداى سهیل بلند شد: خدا کنه حالش خوب بشه.گلرخ با بغض جواب داد: الهى آمین.بقیه شام در سکوت صرف شد. مى دانستم همه در فکر حسین هستند. از این همه تغییر خوشحال بودم و تنها ناراحتى ام از این بود که چرا خودش نیست. بعد از شام همه مشغول حرف زدن با هم بودند که جمله اى توجهم را جلب کرد، مادرم با خنده گفت:- اونروز وروجک همراه مهوش آمده بود اینجا، نمى دونى چه کار کرد، یکى از مجسمه هاى نازنینم رو انداخت شکست،اما زیاد ناراحت نشدم. حالا ببین اگه نوه خودم بود براش چه مى کردم.
با تعجب پرسیدم: وروجک؟ کى رو مى گید؟گلرخ با دست به صورتش زد: اى واى! تو نمى دونى؟مادرم با خنده جواب داد: بچۀ امید و مریم، یک دختره شیطون و نازه...با هیجان پرسیدم: واى راست مى گى؟ امید بچه دار شده؟ اسمش چیه؟سهیل با خنده گفت: سه سوال الان، دو تا سوال قبلا، فقط باید رمزو بگى! زود باش.معلوم نیست اسمش چیه؟ « لاله » گلرخ با خنده گفت: اسمش هاله است، ولى از خودش بپرسى مى گه فریادم بلند شد: مگه حرف مى زنه؟مامان با خنده گفت: به! تو انگار تو غار اصحاب کهف بودى ها! هاله الان ده ماهشه. یک کلمه هایى مى گه، انقدر شیرین و بامزه است که نگو! بعد پدرم با لبخند گفت: تازه یک خبر جدید دیگه هم دارم.فورى گفتم: چیه؟ - آرام هم همین روزا ازدواج مى کنه...علاوه بر من، چشمان سهیل و گلرخ و مادرم هم گرد شد.- راست مى گى؟با خنده گفتم: من تو غار اصحاب کهف بودم، شما کجا بودید؟آن شب وقتى سهیل و گلرخ مى خواستند به خانه برگردند، من همراهشان نرفتم. مادرم هم دستش را دور شانه هایم انداخته بود و در جواب سهیل گفت: - شما برید، مهتاب همین جا مى مونه. بره خونه تنهایى چکار کنه؟سهیل به شوخى اخم کرد و گفت: غلط کرده، شوهرش اینو سپرده دست من، من هم امر مى کنم برگرده خونه، ممکنه حسین تلفن کنه.
گلرخ با خنده دست سهیل را کشید: بیا بریم، فکر کردى حسین شماره تلفن اینجارو نداره؟ مطمئن باش مثل شماره شناسنامه اش از حفظه!وقتى سهیل و گلرخ رفتند، داخل خانه شدم و به اتاقم رفتم. تخت و میز توالتم سر جایشان بودند. تابلوهاى نقاشى به دیوار بودند. انگار هنوز هم همان جا زندگى مى کردم. در کمدها را باز کردم. چند لباس که دیگر کهنه یا کوچک شده بودند در قفسه ها به چشم مى خورد. لباس خواب قدیمى ام را برداشتم و با اشتیاق به تن کردم. واى که چقدر دلم براى این بلوز و شلوار نخى و رنگ و رو رفته که خرسهاى کوچک رویش به خواب رفته بودند، تنگ شده بود. جلوى آینه مشغول تماشاى خودم در آن لباس بچه گانه بودم که مادرم وارد اتاق شد. در دستش ملافه و بالش به چشم مى خورد،با دیدنم خندید: - واى! این لباس خواب هنوز اینجاست؟- آره، چقدر هم راحته، مى خواى ملافه ها رو عوض کنى؟مادرم سر تکان داد: آره، از وقتى تو رفتى آنها رو عوض نکرده ام.با تعجب نگاهش کردم: چرا؟ یادتون رفته بود؟مادرم با دلتنگى گفت: نه، وقتى خیلى دلم برات تنگ مى شد مى آمدم و تو رختخوابت مى خوابیدم. هنوز بوى تو رو مى ده... انقدر اشک مى ریختم تا خوابم مى برد. ولى الان که خودت اینجایى دیگه دلم نمى گیره، ملافه ها خیلى کثیف شده، باید عوض بشه!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حاضر نیستم با تمام دنیایم عوضش کنم…
حجابم مال من است…
حق من است…
چه در گرماهای آتش گونه…
و چه در سرماهای سوزناک…
نه به مانتوهای تنگ و کوتاه دل میبندم....
نه به پاشنه های بلند...
میپوشم سیاه ساده ی سنگین خودم را...
تاببرم دل ازامام زمانم....
و هرگاه که مرا درخیابان مینگرد به جای دردگرفتن قلبش...
لبخندی بیاید روی لبش...
یاصاحب الزمان...
اقای بی همتای من...
یک نگاه تو...
می ارزد به صدنگاه دیگران...
من و چادرم ازته دل میگوییم....
.
.
لبیک یا صاحب الزمان(عج)
.
.
چادر آداب دارد!
آدابش را که شناختی وابسته اش میشوی😉
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅ تلنگر
🎐 نكته ۱:
اگر به قدر ترسيدن از يك عقرب، از عِقاب خدا بترسيم، عالَم اصلاح مي شود.
🎐 نكته ۲:
تو براي خدا باش، خدا و همه ملائكه اش براي تو خواهند بود. «مَن كانَ لله، كان الله لَه».
🎐 نكته ۳:
سعي كنيد صفات خدايي در شما زنده شود؛ خداوند كريم است، شما هم كريم باشيد. رحيم است، رحيم باشيد. ستاّر است، ستار باشيد.
🎐 نكته ۴:
دل جاي خداست، صاحب اين خانه خداست. آن را اجاره ندهيد.
🎐 نكته ۵:
كار را فقط براي رضاي خدا انجام دهيد، نه براي ثواب يا ترس از جهنّم.
🎐 نكته ۶:
اگر انسان علاقه اي به غير خدا نداشته باشد، نفس و شيطان زورشان به او نمي رسد.
🎐 نكته ۷:
اگر كسي براي خدا كار كند، چشم دلش باز مي شود.
🎐 نكته ۸:
اگر مواظب دلتان باشيد و غير خدا را در آن راه ندهيد، آنچه را ديگران نمي بينند شما مي بينيد. و آنچه ديگران نمي شنوند، شما مي شنويد.
🎐 نكته ۹:
هركاري مي كنيد نگوييد: "من كردم"، بگوييد: «لطف خداست». همه را از خدا بدانيد.
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💝آیت الله مجتهدی تهرانی (ره):
✍دزدترین مردم «اَسْرَقَ النّاس» چه کسی است؟
🎯دزدترین مردم آن کسی است که از نمازش می دزدد.
❄️وقتی می خواهد به سجده برود،
❄️«سینِ» «سُبْحانَ رَبِّیَ الْأَعْلی وَ بِحَمْدِهِ» را قبل از رفتن به سجده،
❄️«حانَ رَبِّیَ الْأَعْلی» را در سجده،
❄️«وَ بِحَمْدِهِ» را هنگام بلند شدن از سجده می گوید.
❄️این نماز باطل است؛ زیرا به صورت عمدی طمأنینه در آن رعایت نشده است.
🎯ولی اگر عمدی نباشد، و اشتباهاً ذکر را زودتر گفته باشد،
❄️نمازش باطل نیست، می تواند ذکر را دوباره تکرار کند؛
❄️زیرا طمأنینه رکن است.
🎯کسی که از نمازش می دزدد و نمازش بدون طمأنینه است،
❄️نه رکوع صحیح دارد، نه سجده صحیح، نه بعد از نماز دعا دارد، نه تعقیب دارد،
🎯در واقع نمازش را مُچاله کرده و به گوشه ای پرتاب کرده است،
❄️مَثَل او مَثَل کسی است که لباس کهنه اش را در آورده و آن را مُچاله کرده و به گوشه ای پرت کرده است.
🎯بعضی ها هستند که تا نمازشان تمام می شود و سلام می دهند،
❄️سریع بلند می شوند و می روند،
❄️دستشان را بلند نمی کنند که از خداوند حاجتی بگیرند.
🎋شما همگیتان بعد از نماز یک دعا در محل نماز دارید که مستجاب می شود پس دست هایتان را بلند کنید و حاجت بگیرید. 🎋
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💕بسم الله الرحمن الرحیم💕
ڪرامت انسانے زن
در سايهـ عفاف او تامين مےشود.
حجاب نيز يڪے از احڪام دينے است ڪہ براےحفظ و پاڪدامنے زن و نيز حفظ جامعه از آلودگےهاے اخلاقے تشريع شده است.
●
نهضت عاشورا براے احياے ارزشهاے دينے بود.
در سايهـ آن حجاب و عفاف زن مسلمان نيز جايگاه خود را يافت و امام حسين عليهالسلام و زينب ڪبرے و دودمان رسالت، چهـ با سخنانشان، چه با نحوهـ عمل خويش، يادآور اين گوهر ناب گشتند.
●
براے زنان، زينب ڪبرےو خاندان امام حسين عليهالسلام الگوے حجاب و عفاف است.
اينان در عين مشارڪت در حماسه عظيم و اداے رسالت حساس و خطير اجتماعے، متانت و عفاف را هم مراعات ڪردند و اسوه همگان شدند.🌹
#سلامبرفاطمهــ🌸
#سلامبرزینبــ🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یا مهدی عج...💙
💧وسط جاذبہ ے ایـن همہ رنگ
نوکرت تا بہ ابد رنگ شماست 💧
💧بے خیال همہ ے مـردم شــهر
دلم آقا بہ خدا تنگ شماسـت💧
☄اَلّلهُمَّـ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرج☄
•┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#دلنوشته 📝
🍀درد و دل با امام زمان عج
❣ #امام_زمانم❣
#قشنگ_ترین_بهانه_زندگیم
#کجایی_مولای_مهربانم 😔
امشب من و دلم به عشق آمدنت گوشه اتاق
خیمه زده و به انتظارت نشسته ایم...
دوباره شب شد و تو نیامدی و تمام تنهایی
و دلتنگی ام مرا به صفحه خالی و سفید
دفترم کشانده است.
آقا دفتر دل را که ورق می زنم صفحه صفحه
آن پر است از انتظار!
سالهاست هیئت به هیئت ،روضه به روضه
در لباس نوکری به دنبال نشانه ای ازتو می گردم.
تمام محرم و صفر و فاطمیه و هر جمعه را
پشت پرده اشک می نشینم و از دوریت
ناله انتظار سر می دهم.😞
آقای من!
نیمه شبها غم دوریت بیخوابم کرده است
و هیئتی به پا می کند کنج دلم!💔
تحمل غم دوریت نمیدانی چقدر گران است برمن...
چراکه خوب میدانم تو به من نزدیکی،نزدیک تر ازمن به من.
اما چنان حجاب گناه مرا احاطه کرده که از
دیدار جمال نازنینت محروم گشته ام...
آقای من!😞 تاکی باید تو غریبانه رد شوی
از کوچه تنهایی وما مدعیان وادی عشق
همچنان مشغول دل ودنیای خویش باشیم!
آقا خوب، بد، غرق گناه، هرچه که هستم
چندیست دردلم برایت جمکرانی ساخته
ونفس هایم را نذر نگاهت کرده ام.💔
شنیده ام تو ازهمه مشتاق تری برای آمدن!
اما افسوس وصد افسوس که هنوز آنقدر
به معرفت نرسیده ام که بفهمم نیامدنت
ازخطاهای من است،ازبی لیاقتی وروسیاهی
من است...😭
آقا شرمنده که همیشه شرمنده ام و باز
هم شرمنده...😔
در محفل امشبم همه چیز آماده است
برای آمدنت...
اشک وآه وسوز دعا وکمی هم تربت کرببلا...❣
آقا بیا ببین تربت مزار جدت چه نوری
داده به محفل تنهایی ودلتنگی ام.😭
این محفل مرا به کربلا می برد،به حر و
مولایم حسین (ع) می رساند...
مگر تو حسین (ع) زمان نیستی...؟
آیا مرا هم مثل حر میبخشی!؟
قسم به دست عمویت حضرت عباس (ع)
حجاب گناه را از وجود پست من بردار و
مرا به خود برسان.😞💔
آقا تو بیا من قول می دهم پرچمت زمین
نمی افتد،ماهمه وارثان عمویت حضرت
عباسیم.
تو بیا من عهد بسته ام جان را فدای لبخندت
کنم.
مولای من!💖
مشق انتظار امشبم نیز به پایان رسیده و
چشم های خاموشم اینبار هم به جمالتان
روشن نشد.😔😔
وقتش رسیده است دیده را دریا و خود را
درآن غرق کنم.
خود گنهکارم را...خود خطاکارم را...آقا بیا
غرق شدنم راتماشا کن.
غرق می شوم در دریایی که قطراتش سرچشمه
گرفته از تربت مولایم حسین (ع)🌷
حالا که باز هم در مسیر وصل جاماندم فقط دل زده ام به این دریا...
دریای حب حسین (ع)❣
آقا چندیست برای آمدنت نذر کرده ام و هر صبح وشام در این دریا با اخلاص وضو می گیرم و در وادی انتظار نماز عشق میخوانم.
یاشهید راه عشق میشوم یا مجنون تو ای
حضرت عشق ای یوسف زهرا (س) 🌺
#یاصاحب_الزمان_عج
#عجل_علی_ظهورک_بحق_زهرا_س
🍃🌸الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662