#کانال_حضرت_زهرا_س 👇👇👇
#پست_ویژه
🌀امروز اولین یکشنبه ماه ذیقعده هست نماز بسیار پرفضیلت یکشنبه های ماه ذیقعده فراموش نشه👇
🌿 نماز فوقالعاده یکشنبه ماه ذیالقعده
✨هدیه جبرئيل در سفر معراج به پیامبر✨
🔅 این نماز برای یکشنبهی اول ماه ذیالقعده وارد شده است؛ ولی قید خاصّی ندارد. خواندن آن در تمام یکشنبههای ماه ذیالقعده و در طول سال توصیه میشود.
🔅 از رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم روايت شده است كه هر كه این نماز را بجا آورد، توبهاش مقبول و گناهش آمرزيده شود، خصماء او در روز قيامت از او راضی شوند، با ايمان بميرد و دينش گرفته نشود، قبرش گشاده و نورانی گردد، والدينش از او راضی گردند، مغفرت شامل حال والدين او و ذريّه او گردد، توسعه رزق پيدا كند، ملكالموت با او در وقت مردن مدارا كند و به آسانی جان او بيرون شود.
🍃 نحوه خواندن نماز یکشنبه ماه ذیالقعده:
▫️ابتدا غسل مستحب توبه کند و سپس وضو بگيرد.
▫️این نماز چهار رکعت است. در هر رکعت بخواند:
▪️سوره «حمد» ۱ مرتبه
▪️سوره «توحید» ۳ مرتبه
▪️سوره «فَلَق» ۱ مرتبه
▪️سوره «ناس» ۱ مرتبه
▫️بلافاصله بعد از سلام نماز باید ۷۰ بار استغفار کند و بگوید:
▪️أسْتَغْفِرُاللهَ رَبِّی وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ
▫️بعد از هفتاد بار استغفار، بگوید:
▪️لاحَوْلَ وَ لاقُوَّةَ اِلاّ بِاللّه الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ
سپس این دعا را بخواند:
▪️یا عَزِیزُ یا غَفّارُ! اِغْفِرْلِی ذُنُوبِی وَ ذُنُوبَ جَمیِعِ الْمُؤْمِنینَ والمُؤْمِنَاتِ؛ فَاِنَّهُ لا یَغْفِرُ الذُنُوبَ الّا اَنْتَ.
▫️ای خدای عزیز! ای خدایی که غفّار و بخشنده هستی! گناهان مرا و گناهان همه مردان و زنان مؤمن را ببخش؛ که جز تو بخشندهی گناهی وجود ندارد و جز تو کسی نیست که گناهان را ببخشد.
🍃 چند نکته مهم :
🔅 نحوه خواندن این نماز به دو صورت نقل شده است:
▪️۱- یا دو نماز دو رکعتی که بعد از سلام دو رکعت اوّل، بلافاصله انسان بلند میشود و نیّت دو رکعت بعد را میکند و در نتیجه جمعاً چهار رکعت میشود.
▪️۲- یا اینکه این چهار رکعت به شکل پیوسته انجام میشود با نیّت یک نماز چهار رکعتی که در رکعت دوم آن تشهّد و سلام نیست و فقط در پایان رکعت چهارم تشهّد میخواند و سلام میدهد.
🔅 خواندن این نماز به هر دو صورت توصیه شده است. با توجّه به اینکه وقت بسیار کمی میگیرد؛ چه خوب است انسان به هر دو صورت بخواند؛ که هر یک از این دو در روایت مقصود بوده است، به آن عمل شده باشد.
🔅 نمازهایی که در روایات گفته شده است بعد از سلام نماز فلان ذکر را بگویید، بهتر است بعد از سلام، ذکر مستحبّ دیگری نگویید. حتّی سه مرتبه الله اَکْبَرُ را که مستحب است بعد از سلام
نماز گفته شود، احتیاطاً نگویید. بلافاصله بعد از اینکه سلام نماز را دادید تسبیح را بردارید و استغفار کنید.
🔅 این نماز آثار و برکات فوقالعادهای دارد؛ که قبلاً عرض کردهام. وقتی به آن صحبتها مراجعه کنید، رغبتتان برای از دست ندادن این نماز به مراتب بیشتر میشود.
▫️استاد مهدی طیّب▫️
#مراقبات_ماه_ذیالقعده
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#فوروارد_فراموش_نشه
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_هفت
به سرعت از جا برخواستم و حاضر شدم. دلم نمى خواست سحر را در آن موقعیت تنها بگذارم.وقتى به بیمارستان رسیدیم، سحر پشت در اتاق شوهرش نشسته بود. حسین، دوستش را به همان بیمارستانی آورده بود که همیشه خودش را می آوردند. سحر با دیدنمان از جا بلند شد. حسین آهسته پرسید: سحر خانم، دکتر احدى هنوزنیامدن؟سحر سرش را تکان داد: چرا، الان داخل اتاق هستن، از من خواست بیرون بمانم.حسین ضربه اى به در زد و داخل شد. من کنار سحر منتظر نشستم. عاقبت دکتر احدى با پاکتى پر از عکس و آزمایش بیرون آمد. من و سحر بلند شدیم و جلو رفتیم. صداى دکتر احدى گرفته بود: - حدسم درست بود، ایشون هم تحت تاثیر گازهاى شیمیایى، آلوده شدن.صداى حسین مى لرزید: پس چرا تا حالا هیچ طوریش نبود؟ الان نزدیک شش سال از پایان جنگ مى گذره...دکتر احدى دست در جیب کرد: خوب، نظریه ها در این زمینه متفاوته، ولى به نظر من، چند عامل وجود داره، یکى مقاومت بدن هر فرده که با افراد دیگه فرق مى کنه، دوم میزان و شدت آلودگى، احتمالا آلودگى و میزان تنفس شما دو تا با هم فرق داشته، شما بیشتر گاز استنشاق کردین. بروز علایم بیمارى هاى شیمیایى ممکن است ده یا پانزده سال و یا حتى بیشتر طول بکشد. ولى به هر حال باید براى ادامۀ معالجات برید خارج.
حسین پا به پا شد: آخه دکتر شما چرا اصرار دارید بریم خارج؟ مگه همین جا امکان مداوا نیست؟دکتر احدى نگاهى به حسین انداخت و گفت: خود پدر سوختۀ این آلمانى ها و انگلیسى ها تسلیحات شیمیایى به عراق فروختن، براى همین خودشون داروهاى پیشرفته اى دارن که از پیشرفت بیمارى جلوگیرى مى کنه. حالا که هر دوتون دوست هستید بهترین موقعیته که از طریق بنیاد جانبازان اقدام کنید و برید. بهرحال آدم نباید دست رو دست بذاره ومنتظر معجزه بمونه... نه؟و با قدمهایى بلند از ما دور شد. به سحر نگاه کردم که مات و گیج به فضاى خالى زل زده بود. احساسش را درك مى کردم. آهسته دستش را گرفتم و گفتم:- غصه نخور، خدا بزرگه.
بعد هر سه نفر داخل اتاق على شدیم. على روى تختخواب نشسته بود. چشمانش پر از اشک بود. با دیدن سحر لبخندى زد و گفت: سحر، تو رو خدا ناراحت نباش، من که خیلى خوشحالم.بعد رو به حسین کرد و گفت: حسین، همین الان دو سجده شکر به جا آوردم...حسین متعجب نگاهش کرد: چرا؟على سر به زیر انداخت. صدایش به سختى شنیده مى شد:- از خدا پنهان نیست بذار از تو هم پنهان نباشه، من همیشه احساس عذاب وجدان داشتم. از همون لحظه اى که توماسکتو روى صورت من زدى تا همین امروز، این احساس با من بود. همش خودم رو سرزنش مى کردم که چرا باعث شدم تو آلوده بشى، هر وقت تو رو مى آوردن بیمارستان، گریه ام مى گرفت. به خودم لعنت مى فرستادم که وجود ناچیزمن باعث این همه درد و رنج براى تو شده، شبها همش کابوس مى دیدم. اما حالا خدا رو شکر مى کنم که اگه تو آلوده شدى من هم به مصیبت تو گرفتار شدم...صداى على در اثر گریه بریده بریده و منقطع شده بود: حسین به روح رضا که برام خیلى عزیز بود، خیلى خوشحالم. حالا که منهم شیمیایى هستم این احساس در من کمتر شده... اگه اون روز ماسکم رو برداشته بودم... اگه حواسم رو جمع کرده بودم... اگه...على به گریه افتاد و حسین جلو رفت و بغلش کرد. بى اختیار اشک مى ریختم و نمى توانستم خودم را کنترل کنم.
حالا از آن روز نزدیک به یک ماه مى گذشت و حسین راضى شده بود همراه على براى معالجه به خارج از کشور برود.امید، در دلم جوانه زده بود. چندین کمیسیون پزشکى تشکیل و پرونده حسین و على بررسى شده بود. قرار بود تا آخر ماه آینده هر دو را به آلمان اعزام کنند، با اینکه از فکر تنها ماندن غصه دار مى شدم اما خوشحالى ام از بابت معالجه و امکان رهایى حسین از این مصیبت، بیشتر از غمم بود. امتحاناتم را با موفقیت پشت سر گذاشته بودم و همه این سر زندگى وموفقیت را مدیون حسین بودم که با قبول سفر به خارج مرا از بند فکر و خیال رهایى بخشیده بود. در این میان سهیل هم خوشحال بود. مى دانستم خوشحالى اش به خاطر من است. عاقبت کارها سر وسامان گرفت و هنگام جدایى فرا رسید. سحر از من خوددارتر بود. حسین چمدانش را مى بست و من اشک مى ریختم. اصلا نمى توانستم جلوى خودم را بگیرم. هر چه حسین دلدارى ام مى داد، بى فایده بود.
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم
مى دانستم با رفتنش خیلى تنها مى شوم، باید مدتى نامعلوم درخانه مان تنها مى ماندم. پدر و مادرم هم پشت به من کرده بودند و جایى در پیش آنها نداشتم. شب آخر، داشتم گریه مى کردم که صداى بغض آلود حسین بلند شد:- مهتاب اصلا من نمى رم! چمدانش را به گوشه اى پرت کرد و ادامه داد: الان به سهیل هم زنگ مى زنم دنبال من نیاد.با وحشت نگاهش کردم که به سمت تلفن مى رفت. از جا پریدم و گوشى را از دستش گرفتم.- بس کن حسین! خودتو لوس نکن.دستانش دور شانه هایم حلقه شد. لبانش را روى موهایم حس مى کردم. بى اختیار سر بلند کردم و به صورتش خیره شدم. نوك انگشتانم را روى گونه هاش گذاشتم، چشمانش، بینى و لبانش را آهسته لمس کردم، حسین بى طاقت درآغوشم کشید و دیوانه وار شروع به بوسیدنم کرد. بریده بریده گفتم: چه کار مى کنى؟لحظه اى صورتش را عقب کشید و با خنده گفت: مى خوام اگه یه موقع برنگشتم، مهریه ات رو داده باشم.با بغض گفتم: تو مدیون منى، باید برگردى. تا یکماه دیگه هم اگه یکسره منو ببوسى نمى تونى دینت رو ادا کنى، باید برگرى.
حسین دوباره صورتم را بوسید: برمى گردم، مطمئن باش.چند ساعت بعد، هواپیماى حسین و على پرواز کرد و من و سحر در آغوش هم به گریه افتادیم. قرار شده بود به محض رسیدن با ما تماس بگیرند و ما را در جریان لحظه لحظه کارهایشان بگذارند. بى اعتنا به اصرارهاى سهیل و گلرخ، به خانه خودم رفتم. دلم مى خواست تنها باشم و در تنهایى و خلوت، از ته دل و خلوص نیت براى حسین دعا کنم. در و دیوار خانه انگار جلو مى آمدند و مى خواستند مرا در میانشان له کنند. در را قفل کردم و لباسهایم را روى مبل انداختم.حسین در آخرین روزها، هر چه پس انداز داشتیم به سهیل داده بود تا براى من یک ماشین جمع و جور و تمیز بخرد.سهیل هم قول داده بود اینکار را بکند و در نبود حسین مراقب من باشد. اما من دلم مى خواست تنها باشم، جاى خالى حسین همه جا خودش را به رخم مى کشید. آن شب انقدر دعا خواندم تا به خواب رفتم.آخر هفته، براى ثبت نام ترم تابستانى باید به دانشگاه مى رفتم. باید براى کارآموزى دو ماهى در شرکتى مشغول به کارمى شدم، اما اصلا حوصله کار کردن نداشتم، سهیل هم تنبلم کرده بود، چون وقتى فهمید این ترم کارآموزى دارم با خنده گفت:- نترس، من برگه هاى مربوط به کارآموزیت رو پر مى کنم و مى دم بابا مهر و امضا کنه. گزارش کارآموزیت هم خودم مى نویسم، خوبه؟
براى من افسرده و بى حوصله عالى بود. لیلا هم حال مساعدى نداشت و قرار بود پدرش ترتیب کارآموزى اش را بدهد،در میان ما فقط شادى بود که واقعا قرار بود سر یک کار کوتاه مدت برود و چیزى یاد بگیرد. شب قبل از ثبت نام، سهیل برایم پول آورده بود. مى دانستم پدرم پول را داده و سهیل نمى خواهد حرفى بزند. حتما پدر و مادرم مثل من منبع کسب خبرشان سهیل بود. صبح بعد از انتخاب واحد و واریز پول به سرعت وسایلم را جمع کردم تا برگردم، لیلا هم حال درستى نداشت. خودش مى گفت صبحها به محض بیدار شدن حالت تهوع شدیدى گریبانش را مى گیرد، شادى با روحیۀ خوب همیشگى اش مرا به خانه رساند و رفت. تا در باز کردم صداى زنگ تلفن بلند شد. گوشى را برداشتم و نفس زنان گفتم: بفرمایید...
چند لحظه صدایى نیامد، بعد صداى حسین به گوشم رسید: سلام مهتاب... از خوشحالى مى خواستم جیغ بزنم. البته از حالشان بى خبر نبودم، اما انقدر دلتنگش بودم که شنیدن صدایش برایم حکم هدیه را داشت. کمى صحبت کردیم، کارهاى ابتدایى انجام شده بود. حسین با خنده گفت: البته هنوز معلوم نیست ما چه مرگمونه! ولى کلى آزمایش و نوار و عکس ازمون گرفتن. قراره چند روز دیگه با هم یک شور و مشورت بکنن و نتیجه رو بهمون بگن، حتما خبرت مى کنم. على اینجاست و سلام مى رسونه. بعد با بلند شدن صداى بوق، حسین با عجله خداحافظى کرد و تماس قطع شد. آنقدر گوشى تلفن را در دستم نگاه داشتم تا صداى گوشخراشى بلند شد. دلشوره و نگرانى امانم را بریده بود، به سختى خوابم مى برد و حوصله هیچ کارى نداشتم. آخر شب بود که سهیل و گلرخ آمدند. بى حوصله تعارفشان کردم و خودم به آشپزخانه رفتم تا چاى بریزم. صداى سهیل بلند شد: - مهتاب بیا بشین، ما همه چى خوردیم. بیا کارت دارم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#تلنگر
#داستانک
پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد. او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست. پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.
آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید.
یادمان بماند که: "زمین گرد است...
#اشتراک_حداکثری
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🆔
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
💠 السَّلامُ عَلَیْکِ یٰا فاطِمَةَ الزَّهْراء 💠
دیده آن گاه که با اشک ملاقات کند
رزق گریه طلب از مادر سادات کند
گریه هرکس نکند معرفتش کامل نیست
"گرچه صد مرحله تحصیل اشارات کند"
روز محشر که همه دیدۀ گریان دارند
نوکر فاطمه آن روز مباهات کند
می زند از قفس عالم خاکی بیرون
هر که با سینه زنی سیر سماوات کند
یا علی گفتم و با منکر زهرا گفتم:
برود توبه کند ترک عبادات کند
این چه سری است که در بضعة منّی جاری است
که جهان حیرت از این کشف و کرامات کند
وصف نور تو نه در حد زبان بشر است
که خدای تو فقط قدر تو اثبات کند
آه و افسوس که این قوم نشد بعد رسول
حرمت اشک تو را خوب مراعات کند
زخم پهلوی تو با قلب علی کاری کرد
سالها گریه بر این عمق جراحات کند
آنکه سیلی به تو زد هیزم دوزخ باشد
همه شب تا به سحر گرچه مناجات کند
#مدح_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#مادرم_یا_فاطمه
✅مرجع اشعار ناب مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
⚜صلوات بر حضرت سید الشهدا (علیه السلام)♦️
♦️اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ .
🍃پروردگارا درود فرست بر محمد و آل محمد.
♦️و صَلِّ عَلَى الْحُسَيْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهِيدِ الرَّشِيدِ.
🍃و درود و رحمت فرست بر حسين مظلوم شهيد شجاع.
♦️قتِيلِ الْعَبَرَاتِ وَ أَسِيرِ الْكُرُبَاتِ.
🍃كشته اشك چشم خلق و اسير محنتها.
♦️صلاَةً نَامِيَةً زَاكِيَةً مُبَارَكَةً.
🍃رحمت و درودى بر آن حضرت فرست كه دايم در افزايش و نیکو و با بركت باشد.
♦️يصْعَدُ أَوَّلُهَا وَ لاَ يَنْفَدُ آخِرُهَا أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلاَدِ أَنْبِيَائِكَ الْمُرْسَلِينَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ
🍃كه اول آن درود به آسمان صعود كند و انتها نداشته تا ابد باقى باشد. نيكوترين درود و رحمتى كه بر يكى از فرزندان پيغمبران مرسلت فرستى اى پروردگار عالمیان.
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💚☘✥🍂✥💚☘✥🍂✥
📙داستان کوتاه اموزنده 📗
اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد.
شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد.
اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در
زندان آماده میکردند. ارباب گفت:
🔸♻️
سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده
🔸♻️
بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد. ارباب برگشت و خود را یک بار تسلیم مرگ کرد .
قرآن کریم:
لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی
هرگز نیکیهای خود را با منت باطل نکنید.
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💚☘✥🍂✥💚☘✥🍂✥
⁉️چرا لقب امام مهدی(عجل الله تعالی فرجه) «أباصالح» است؟
🔶آیتالله مکارم شیرازی در اینباره میفرماید: اینکه به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) ، اباصالح میگویند، به سبب این نیست که فرزندی به نام «صالح» دارد؛ زیرا «اب» در لغت عرب، تنها به معنای پدر نیست بلکه به معنای صاحب نیز هست. «اباصالح»، یعنی کسی که صالحانی در اختیار دارد.
🔅🔅🔅
🔷لقب اباصالح از آیۀ قرآن گرفته شده است؛
وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِی الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُهَا عِبَادِیَ الصَّالِحُونَ. چون آیه، بشارتِ حاکمیت جهان را داده و این بشارت برای صالحان است که امام زمان(عجل الله تعالی فرجه)، صاحب و فرماندۀ آنهاست.
🔅🔅🔅
✨البته امام صادق(علیهالسلام) در روایتی میفرماید:
هرگاه راه را گم کردی، صدا بزن «یا صالح» یا بگو «یا اباصالح» ما را به راه راست هدایت کنید تا خدا شما را مورد رحمت قرار دهد.
🔅🔅🔅
💫بنابر روایت ذکرشده که در کتابهای معتبر روایی آمده، معلوم میشود اگر انسان در راهی حرکت کند و به هر دلیلی راه را گم کند و نداند که از کدامسو باید برود، میتواند «صالح» یا «اباصالح» را صدا بزند و درخواست راهنمایی کند.
🔅🔅🔅
💠در روایت آمده است: «یا اباصالح ارشدونا»، لفظ «ارشدونا» جمع است که معلوم میشود گروهی به این کار (هدایت مردم) مشغول هستند. از برخی روایات میتوان نتیجه گرفت که عدهای از این افراد، از جنیان هستند؛ خداوند آنها را موکل زمین، برای راهنمایی مردم قرار داده است.
🔅🔅🔅
🔅علامه مجلسی از پدر خویش نقل میکند: وقتی امیراسحاق استرآبادی در راه گم میشد، همین جمله را به زبان میآورد. آنگاه کسی به او کمک میکرد. امیراسحاق میفهمد که او امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) بوده است.
🔅🔅🔅
♻️محدث نوری در حکایت دیگری از ملاعلی رشتی چنین نقل میکند: یکی از اهلتسنن، مادری شیعه داشت و از او شنیده بود که لقب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) «اباصالح» است و گمشدهها را هدایت میکند. روزی او راه را گم میکند و از «اباصالح» کمک میطلبد. آنگاه کسی را مییابد که وی را تا نزدیکی روستایشان هدایت میکند و او نیز شیعه میشود.
🔅🔅🔅
✅بنابر دو حکایتی که سند معتبری دارند، «اباصالح» شامل امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) نیز میشود. حتی میتوان گفت، ایشان فرد اصلی این روایت هستند و جنیان و دیگران به فرمان ایشان، مردم را هدایت میکنند و گاهی نیز خود حضرت این امر را عهدهدار میشود و گمراهان را هدایت میکند. برای اطلاع بیشتر میتوانید به کتاب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) اباصالح چرا؟ نوشتۀ علی هجرانی رجوع نمایید.
📚بحارالانوار، ج52، ص176.
📚 جنة المأوی، حکایت47.
📚سورۀ انبیاء، آیۀ105.
📚 من لا یحضره الفقیه، ج2، ص298، ح2506.
📚الامان من اخطار الاسفار، سید بن طاووس، ص123، باب نهم.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_نهم
از خدا خواسته، آمدم بیرون و روبروى سهیل نشستم. سهیل با حالتى نمایشى دستش را با یک دسته کلید تکان داد و گفت: بفرمائید، یک پراید سفید، تر و تمیز... سفارش شوهرتون!ناباورانه نگاهش کردم. گلرخ خندید: وا، چرا ماتت برده؟ بگیر دیگه.با تعجب گفتم: چقدر زود پیدا کردى. حالا کجاست؟سهیل با دست به بیرون، اشاره کرد. قبل از اینکه بلند شوم، گفت:- یک خبر دیگه هم برات دارم.منتظر نگاهش کردم. چند لحظه اى روى مبل جا به جا شد و دستانش را بهم مالید. بعد به سختى گفت:- نمى دونم چه جورى بهت بگم، اما کار مامان اینا هم درست شده و آخر شهریور مى رن.بهت زده گفتم: چى؟ کجا مى رن؟گلرخ سر به زیر گفت: پیش خاله طنازت...عصبى گفتم: پس چرا به من چیزى نگفتین؟ چطورى بهشون ویزا و اقامت دادن؟سهیل با ملایمت جواب داد: مامان و بابا دو ماه پیش رفتن ترکیه براى مصاحبه، ما بهت نگفتیم چون هنوز هیچى معلوم نبود و نمى خواستیم بى خودى ناراحت باشى. ولى هفته پیش جوابشون آمده... البته مامان اینطورى مى گه، من فکر مى کنم خیلى زودتر جواب رو مى دونستن. براى آخر ماه دیگه هم بلیط دارن.ساکت و بهت زده در فکر فرو رفتم. با اینکه پدر و مادرم با من قطع رابطه کرده بودند، اما دلم خوش بود که هستند و هروقت واقعا بهشان احتیاج داشته باشم بهشان دسترسى خواهم داشت.
صداى سهیل افکار مرا بهم زد: مهتاب، از حالا عزا نگیر. بقیه خبر رو گوش نکردي...نگاهش کردم، با خنده گفت: مامان پیغام داده می خواد تو رو ببینه، البته تو و حسین رو، ولی من بهش گفتم که حسین نیست، خیلی هم ناراحت شد.گلی با خنده گفت: احتمالا مامان پشیمان شده، داره می ره و می دونه شاید حالا حالاها نتونه شما رو ببینه...با آنکه سعى مى کردم بى اعتنا بمانم، اما ته دلم پر از شادى شده بود. نزدیک یکسال بود مادر و پدرم را ندیده بودم و هرچه قدر هم سعى مى کردم نمى توانستم دلتنگشان نباشم. بى اختیار لبانم پر از خنده شد. سهیل بلند شد و گفت:- پس بیا ماشینتو ببین، اگه پسند کردى بذارش تو پارکینگ.بلند شدم و مانتو و روسرى پوشیدم و دنبال سهیل و گلرخ رفتم. جلوى در، ماشین پارك شده بود. با دقت به بدنه خیره شدم، هیچ خط و خراشى نداشت. دکمۀ دزدگیر را فشردم و گفتم: بیاید بالا، من مى رسونمتون، مى خوام ماشین روامتحان کنم.سهیل خندید: خیلى هنر مى کنى! باید هم بیاى ما رو برسونى.
پشت فرمان نشستم، با اولین استارت ماشین روشن شد. صداى موتور خیلى کم بود. دور زدم و به طرف خانه سهیل حرکت کردم. نزدیک خانه شان، سهیل پرسید:- خوب، چطوره؟سرم را تکان دادم: عالیه، دستت درد نکنه. سند به نام زدى؟سهیل جواب داد: نه، هنوز پولش رو کامل ندادم. گفتم ببینم خوشت مى آد یا نه؟- آره، خیلى خوبه.جلوى درشان ایستادم. گلرخ و سهیل پیاده شدند. سهیل از پنجره سرش را داخل آورد و گفت: قیمتش باور نکردنى است.صاحبش چک برگشتى داره، سیصد زیر قیمت مى فروشه. یک مقدار از پولتون باقى مى مونه که بهت مى دم.سپاسگزار نگاهش کردم و گفتم: اگه تو نبودى من چه کار مى کردم، سهیل؟گلرخ خندید: لوسش نکن تو رو خدا، الان باد مى کنه! وقتى سهیل و گلرخ پشت در خانه شان ناپدید شدند، دور زدم. با آسایش دریافتم که چقدر داشتن ماشین خوب و عالى است، به خصوص براى من که سالها به داشتنش عادت داشتم.
براى هزارمین بار جلوى آینه رفتم و به تصویرم زل زدم. به نظر خودم، هیچ فرقی با سال پیش نکرده بودم. به لباسم خیره شدم، یک کت و شلوار کرم رنگ که قالب تنم بود. موهایم را اول بسته بودم، ولى بعد پشیمان شدم و بازش کردم تا روي شانه هایم بریزد. تنها تغییر در صورتم، میان ابروهایم بود که برداشته بودم. آرایش ملایمی هم به چهره ام رنگی از زنانگی می بخشید. با شنیدن صداي بوق، با عجله روسري ام را سر کردم و به طرف پله ها دویدم. سهیل بود که دنبالم آمده بود تا با هم به خانه پدري برویم. گلرخ با دیدنم، شیشه را پایین کشید و گفت:- واي مهتاب چقدر خوشگل شدي...در را باز کردم و سوار شدم. سهیل با خنده جواب گلرخ را داد: - یعنی می خواي بگی خواهرم زشت بوده؟ گلرخ با دست آرام روي گونه هایش زد: وا! حرف تو دهن من میذاري؟دلهره و اضطراب من، بیشتر از آنی بود که با حرفهاي برادرم و زنش سرگرم شوم. عاقبت به کوچه آشنایمان رسیدیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
🌷
داستانهای آموزنده:
روزی پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله به همراه عدّه ای از یاران خود به سفر رفتند.
پیامبر صلی الله علیه و آله تصمیم گرفت خطر گناهان صغیره را- که مردم به خاطر صغیره بودنش کمتر بدان توجّه می کنند- گوشزد کند. در بیابانی خشک و بی آب و علف به اصحابش دستور داد مقداری هیزم جمع کنند- شاید منظور دیگری از تهیه آتش، مورد نظر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بوده است-
اصحاب عرض کردند: در این بیابان هیزمی وجود ندارد! حضرت فرمودند: جستجو کنید؛ هر مقدار یافتید و لو اندک کافی است.
اصحاب پراکنده شدند و هر یک پس از لحظاتی هیزم مختصری جمع کردند. حضرت دستور داد هیزم ها را یک جا بریزند، وقتی هیزم های کم، یک جا جمع شد؛ چشمگیر و قابل ملاحظه شد. سپس حضرت آنها را آتش زد؛ هیزم ها آتش گرفت؛ آتش شعله کشید؛ شعله ها حرارت آفریدند و حرارت سوزان، اصحاب را از دور آتش به عقب راند. حضرت در این جا فرمودند: «هکذا تُجْتَمَعُ الذُّنُوبُ! ثُمّ قالَ: ایاکمْ وَ الَمحَقَّراتِ مِن الذُّنُوبِ» گناهان نیز این گونه- همانند این هیزمها- جمع می شوند! بنابراین، از گناهان صغیره نیز بپرهیزید.
____
🌹 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🌾🍀🌼🌷
خادمحضرت زهرا س:
شنیدید کـــه میگند
حضرت زهرا«س» درمدینه غریب اند.واجازه زیارت بقیع را نمیدن به عاشقاشون😔
نمیدونم چرا مادرمون تو فضای مجازی هم غریبند چون کانالی که به اسم حضرت زهـرا زدیم راشماها خالی گذاشتید.اینه رسمش😒
❤️🍃حالا اگه ارادت دارید به حضرت زهــرا به کوری چشم سعودی ها نزارید جامع ترین کانال عاشقان حضرت زهرا خالی بمونه
ورود به بقیع مجازی
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca
مکن خون در دل مادر که آهش پر شرر باشد
ز مهر مادری گوید خدا یا بی اثر باشد
🔶🔹🔹🔶
اگر مادر پشیمان شد خدا حقش نمی بخشد
به آن فرزند نا اهلی که از حق بی خبر باشد
🔶🔹🔹🔶
زن و فرزند خود را سرپرستی میکند امّا
نگه داری مادر از برایش دردسر باشد
🔶🔹🔹🔶
برای والدین خود ادا کن حق فرزندی
خصوصاً موقع پیری چو مادر یا پدر باشد
🔶🔹🔹🔶
پدر هنگام پیری حق بسیار از پسر دارد
ولی کن گر بسنجی حق مادر بیشتر باشد
🔶🔹🔹🔶
مشقت ها کشد مادر به پایت موقع طفلی
که آب از اشک چشمان و غذا خون جگر باشد
🔶🔹🔹🔶
تو در گهواره در خواب و ندیدی رنج بیداری
ولی بیداری مادر سر شب تا سحر باشد
🔶🔹🔹🔶
تو گردیدی جوان و او ضعیف و ناتوان گردد
اگر حقش ادا کردی به خون سردی هنر باشد
🔶🔹🔹🔶
پدر مشغول کار و سرپرستی از عیال خود
ولی از بهر مادر ها هزاران دردسر باشد
🔶🔹🔹🔶
به روی والدین خود به خوش رویی نظر بنما
که از رفتار این مردم خدا صاحب نظر باشد
🔶🔹🔹🔶
بکن کاری که باشد باعث خوشنودی آنان
که از تندی و بد خلقی ز آنها بر حزر باشد
🔶🔹🔹🔶
بکن احسان تو با ایشان به طبق آیه قرآن
مبادا آخر عمری ذلیل و دربدر باشد
🔶🔹🔹🔶
که فردای قیامت او شکایت میکند از ما
به ترس از دادگاهی که خدایش دادگر باشد
🔶🔹🔹🔶
مشو غافل ز آه والدین و از عقوباتش
پس از امروز از بهر تو فردایی دگر باشد
🔶🔹🔹🔶
برادر جان مکن کاری دل مادر به درد آری
که مادر بر کشد آهی که آهش کارگر باشد
🔶🔹🔹🔶
اگر تندی کند مادر تو با نرمی جوابش ده
که مادر حرمتی دارد ولو حق باپسر باشد
🌹🌻🌷🌼💐🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💟 #دلنوشته_مهدوی
سلام ...
ای غریب کوچه های دلـ💔ـتنگی❗️...
ای آشنای لحظه های جمکرانی دل❗️...
سلام ...
ای آرزوی مشتاقـ😍ـان❗️...
ای فریادرس مظلومانِ تاریخ❗️...
و سلامی ...
گرم تر از تمام آفتـ☀️ـاب ها ...
زلال تر از تمام آب ها ...
سبزتر از تمام بهــ🌸ـارها ...
تقدیم به خورشیـ🌤ـد پنهان شده در
پس ابرها...
چه میشودکه چشمهایمان را لایق حضور
ببینی⁉️
چه میشود بیایی و به این همه چشم
انتظاری پایان دهی⁉️
آقـ❤️ـا جان ...
این گره فقط به دست خودتان باز می شود ...
مثل همیشه ...
مثل همان دقایقی که در جمکران ؛
گره دلـ❤️هـا را باز می کنید ...
عقده اشکـ😢ـها را می گشایید و ...
دلـ💔ـتنگی ها را ...
از صفحه سینه ها پاک می کنید .
دست شما ، گره گشاست .
خدا به شما نه نمی گوید ...
آقـ❤️ـا جان ...
خــودت بــرای ظهـورت دعــا کن و بـــرگـــــرد
دعای مــن به خــودم هــم نمی کنـد اثــــــری❗️😔...
🍃🌸 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
#آدرس_کانال_درپیامرسان_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_چهل
جلوي در سهیل پارك کرد و گفت:- بفرمائید...با اضطراب گفتم: سهیل دست خالی برم؟سهیل دستش را بلند کرد: معلومه، اینجا که خونه غریبه نیست. بدو...گلرخ دستش را روي زنگ گذاشت و قلب من پر از شادي شد. به محض باز شدن در، حیاط زیبایمان جلوي چشمانم پدیدار شد. استخر پر از آب بود. عطر یاسهاي امین الدوله فضا را آکنده بود. به جاي اینکه از سنگفرش به طرف خانه بروم در میان چمن ها، قدم زدم. چمن هاي نرم و خنک که زیر پایم فرو می رفت. بعد نگاهم به در ورودي افتاد. جایی که مادر و پدرم کنار هم مرا نگاه می کردند. چقدر دلم برایشان تنگ شده بود.مادرم یک بلوز و شلوار سفید با صندل هاي طلایی پوشیده بود. موهایش را بالاي سرش جمع کرده بود. انبوه موهاي طلایی انگار هر لحظه منتظر رهایی بودند. صورت جذابش کمی خسته بود. لاغرتر شده بود. پدرم هم با لباس راحتی کنارش ایستاده بود. او هم لاغرتر از گذشته شده بود. به نظرم سفیدي موهایش هم بیشتر شده بود. بعد مادرم دستانش را دراز کرد. نجواي آهسته اش را شنیدم: مهتاب... عزیزم.
خودم را در آغوش آشنایش انداختم. در یک لحظه عطر آشنا و شیرین مادرم بینی ام را پر کرد. واي که چه خوب است مادرم در آغوش امن مادر فرو رفتن،. از شب قبل دایم دلهره این لحظه را داشتم مادرم چه طور با من برخورد می کنه؟ من باید چه کار می کردم ، اما حالا همه چیز به راحتی پیش می رفت. بدون گفتن هیچ حرفی، انگار فاصله یکساله مان برداشته شد. بعد در آغوش گرم و امن پدرم یاد بچگی هایم افتادم که از هر چه ناراحت بودم، پدرم بغلم می کرد و تکان تکانم می داد تا آرام بگیرم. بغض گلویم را گرفت. حالا که همه چیز درست شده بود، می خواستند براي همیشه از کنارم بروند. به مادرم نگاه کردم که اشک هایش را پاك می کرد. آهسته گفت: مهتاب چقدر خانم شدي... بعد صداي گرفته پدرم بلند شد: حالا چرا دم در واستادیم؟ بیایید بریم تو...سهیل با خنده گفت: بابا یکی هم مارو تحویل بگیره...گلرخ خندید: خودتو لوس نکن! همه که مثل من نیستند.صداي سهیل که دنبال گلرخ می دوید حیاط را پر کرد: بذار دستم بهت برسه...دست در کمر پدرم وارد سالن شدم. واى که چقدر دلم براى این خانه تنگ شده بود. با ولع به سالن خیره شدم. خرده ریزهاى مادرم که آنهمه از ما مى خواست مواظبشان باشیم، فرشهاى نرم و ابریشمى، مبل هاى خراطى شده، تابلوهاى نفیس، واى که چقدر براي همه چیز دلتنگ شده بودم. مادرم لیوان هاى شربت را روى میز گذاشت و خودش کنار من نشست. دستان ظریف و خوش فرمش را روى دستم گذاشت و گفت:- خوب مهتاب برام تعریف کن. حسین چطوره؟ چه کار مى کنى؟ درست به کجا رسیده؟
موهایم را از صورتم کنار زدم و با دقت به مادرم خیره شدم. کنار چشمانش پر از چین هاي ریز شده بود. صدایش به گوشم رسید: خیلی پیر شدم؟ نه؟ دستپاچه گفتم: نه نه... شما همیشه خیلی جذاب و خوشگل هستید. من دلم براتون تنگ شده، می خوام دل سیر نگاتون کنم. مادرم موهایم را نوازش کرد: منم دلم براي تو پر می کشید...با بغض گفتم: پس چرا جواب تلفن هامو نمی دادي؟ چرا بهم زنگ نمی زدي؟مادرم به پشتی مبل تکیه داد و نفس عمیقی کشید:- به من هم خیلی سخت گذشت مهتاب... خیلی! از وقتی تو ازدواج کردي من همش دارم به حرف مفت این و اون جواب می دم. این میناي آب زیر کاه نمی دونی چقدر پشت سرم چرت و پرت ردیف کرده، پشت سر تو هم همینطور، همین پرهام که انقدر دوستش داشتم، بچه برادر خودم! انقدر حرف مفت پشت سر تو زد و گفت و گفت تا آخر باهاش دعوام شد. زري از دستم رنجید، نمی دونی چه بلبشویی شد! چند وقت پیش، آمد عذرخواهی، پرهام و زري آمدند. می خواستن برن بله برون، هیچکس نبود همراهشون بره، داداش هم مجبورشون کرده بود بیان به دست و پاي من بیفتن. راستش می خواستم اولش نرم، ولی امیر اصرار کرد گفت گناه دارن! آمدن عذرخواهی، انقدر گفت و گفت تا راضی شدم. که اي کاش نمی شدم! چه عروسی رفتن پیدا کردن بماند! انگار از دماغ فیل افتاده، حتما سهیل بهت گفته. انقدر پرهامو تحقیرکردن و من حرص خوردم که نگو! دخترة غربتی!خنده ام گرفت. دلم براي حرفهاي مادرم خیلی تنگ شده بود. طفلک به خاطر من چقدر سختی کشیده بود. مادرم هم خندید: حق داري بخندي! براي خودت تنگ دل مرد مورد علاقه ات خُسبیدي، ما هم دنبال تو، دعوا و مرافه با خلق الله!سرم را تکان دادم و گفتم: اینطورا هم نبوده، منم سختی کشیدم. شما که سگ محلم کرده بودین، حسین بیمارستان بستري شد، تک و تنها تو اون خونه موندم بدون دوست و فامیل، سال تحویل هیچکس رو نداشتم برم عید دیدنی اش!مادرم خم شد و بغلم کرد. صداي آهسته اش را شنیدم: الهی قربونت برم، همه چی دیگه تموم شد...
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♦️📕حکایت کوتاه وخواندی 📕♦️
آوردهاند ڪه بهلول بیشتر وقتها در قبرستان مینشست
روزی ڪه برای عبادت به قبرستان رفته بود، هارون به قصد شڪار از آن محل عبور نمود چون به بهلول رسید گفت:
بهلول چه می ڪنی؟
بهلول جواب داد: به دیدن اشخاصی آمدهام ڪه نه غیبت مردم را مینمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار میدهند.
🔻•
هارون گفت:
آیا میتوانی از قیامت، صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟
بهلول جواب داد
به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود.
هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد.
آنگاه بهلول گفت:
ای هارون من با پای برهنه بر این تابه میایستم و خود را معرفی مینمایم و آنچه خوردهام و هرچه پوشیدهام ذڪر مینمایم
و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی ڪنی و آنچه خوردهای و پوشیدهای ذڪر نمایی.
هارون قبول نمود.
آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت:
بهلول و خرقه و نان جو و سرڪه و
فوری پایین آمد ڪه ابداً پایش نسوخت
و چون نوبت به هارون رسید به محض اینڪه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد.
🔻•
سپس بهلول گفت:
ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است.
آنها ڪه درویش بودهند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها ڪه پایبند تجملات دنیا باشند به مشڪلات گرفتار آیند ...☘
🎈http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💗أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی بنِ موسی الرضا
💗دوست دارم همچوخورشیدِ پگاه
💗سر بِسایم بر دَرِ این بارگاه
💗جان بگیرم در حریمِ آشنا
💗آشِنا چشمم شود باآن نگاه
💗همچو آهویی به گرد آن سرا
💗خوش بِگَردم تا بگیرد دل پناه
💗آرزو دارم من ای مولا رضا
💗دست گیری بندهٔ پر از گناه
💗تا که در این بارگاهِ باصفا
💗آستانبوست شوم درهرپگاه
💗التــــــــماس دعــــــا
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#فوروارد_فراموش_نشه
🌸✨🌸
👌داستان جالب بهلول و شکستن سر استاد
روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :
من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
یک اینکه می گوید :خداوند دیده نمی شود پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
دوم می گوید :خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !
استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟
پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!
کانال داستان و رمان مذهبی
باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشوید
👇🌹👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✳️#فاطمه_صغری(س)
فاطمه بنت حسین بن علی بن ابیطالب(ع) بزرگترین دختر امام حسین(ع) از امّ اسحاق بود.او در واقعه کربلاحضور داشت و اسیر شد و در کوفه خطبه خواند و کوفیان را عتاب کرد. بنابر حدیث امام باقر(ع)، امام حسین(ع)قبل از شهادت، ودایع امامت و وصایای مکتوب خود را به او سپرد و او بعداً آنها را به امام سجاد(ع) تحویل داد . فاطمه از پدرش و برادرش امام سجاد(ع) روایت نقل کرده است.
پدرش حسین بن علی بن ابیطالب(ع) و مادرش اماسحاق دختر طلحه بن عبیدالله است. تاریخ دقیق تولد فاطمه مشخص نیست؛ ولی چون مادرش، نخست همسر امام حسن(ع) بود و بعد از شهادت وی ، به همسری امام حسین(ع) درآمد، تولد وی بعد از شهادت امام حسن(ع) بوده است؛ بنابراین میتوان احتمال قوی داد در سال ۵۱ هجری به دنیا آمده است. گفتهاند سیمایش به جدهاش، فاطمه(س) دختر رسول خدا، شبیه بوده است. فاطمه پیش از واقعه کربلا با پسرعمویش حسن مُثَنّی(فرزند امام مجتبی) ازدواج کرد.
فاطمه، در واقعه عاشورا به همراه همسرش حسن مُثَنّی، حضور داشت. حسن در روز عاشورا همراه امام حسین(ع) شجاعانه جنگید و زخمی و اسیر شد. داییاش،اسماء بن خارجه فزاری وی را نجات داد. او در کوفه تحت درمان قرار گرفت و با بازیافتن سلامت خود به مدینه بازگشت.
فاطمه به همراه دیگر اعضای خاندان امام حسین(ع)، به اسارت به کوفه و شام برده شد. برخی از ماجراهای هجوم به خیمهها و دوران اسارت اهل بیت پیامبر(ص) از او نقل شده است. میان او و یزید در دربار شام سخنانی رد و بدل گردید.
فاطمه از تابعین و از راویان حدیث بوده است او از پدرش امام حسین(ع) و عبدالله بن عباس و اسماء بنت عُمَیس، روایت کرده است. نقل شده است که وی از مادر بزرگش حضرت فاطمه(س)، دختر پیامبر(ص)، به صورت مرسل روایت کرده است، و نیز از پدرش حسین بن علی(ع) و عمهاش زینب(س) دختر امام علی(ع) و برادرش علی بن الحسین(ع) و عبدالله بن عباس و عایشه و اسما بنت عمیس و بلال نیز به گونه مرسل، روایت کرده است.
فاطمه را ثقه و از طبقه چهارم راویان دانستهاند.
به جز امام سجاد(ع)، حضرت زینب(س) و ام کلثوم، فاطمه نیز در کوفه خطبه خوانده است. زید پسر امام کاظم(ع) از پدرانش روایت میکند فاطمه صغری پس از آنکه از کربلا وارد کوفه شد، این خطبه خود را اینگونه شروع کرد:
سپاس خدای را به شماره ریگها و سنگها و هموزن آنچه از روی زمین تا عرش اوست. او را ستایش میكنم و به او ایمان دارم و توكلم به اوست و شهادت میدهم كه خدا یكی است و شریكی برای او نیست و محمد (ص) بنده و پیغمبر اوست و گواهی میدهم كه فرزندان او را كنار فرات سر بریدند، بیآنكه خونی از آنان طلبكار یا خونخواهی از او داشته باشند
گفته شده فاطمه پس از درگذشت حسن مُثَنّی، یک سال بر مزار او به سوگ نشست و روزها روزه میگرفت و شبها به عبادت میپرداخت.صحیح بخاری روایتی نقل کرده که در آن فاطمه بنت الحسین(ع) بر مزار حسن مثنی بقعهای میسازد.
فاطمه پس از درگذشت حسن مثنی، با عبداللّه بن عمرو بن عثمان بن عفان ازدواج کرد. پس از مرگ عبداللّه،عبدالرحمانبن ضحاک، والی مدینه، از فاطمه خواستگاری کرد که او نپذیرفت.
فاطمه از حسن مثنی، چهار فرزند به نامهای عبدالله، ابراهیم، حسن و زینب داشت و از همسر دومش عبدالله بن عمرو بن عثمان، دارای سه فرزند به نامهای محمد دیباج، قاسم و رقیه شد. بیشتر فرزندان و نوادگان وی، در مبارزه با خلفای بنی عباس به شهادت رسیدند یا زندانی شدند.
سبط ابن جوزی وفات وی را، حدود سال ۱۱۷ هجری نقل کرده است. ابنحِبّان، بدون اشاره به تاریخ دقیق، از وفات او در حدود ۹۰ سالگی سخن گفته است. ابنعساکرنیز خبری از درگذشت وی در زمان خلافت هشام بن عبدالملک را آورده است.
در قبرستان باب الصغير ، پشت قبر سكينه و امّ كلثوم ( عليهما السلام ) قبری منسوب به ايشان است
✅منابع
ابنعساکر، تاریخ مدینة دمشق
حسنی، احمد بن ابراهیم، المصابیح
طبری، تاریخ الطبری
مفید، الارشاد
مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار
بخاری.صحیح البخاری
صدوق، الامالی للصدوق
دانشنامه شیعه
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
وحشتناک ترين لحظه ى زندگى، لحظه ايست که انسان رادر سرازيرى قبر ميگذارند.
شخصى نزد امام صادق(ع) رفت و گفت من از ان لحظه بسيارميترسم، چه کنم؟
امام صادق(ع)فرمودند:
زيارت عاشورا را زياد بخوان.
آن مرد گفت چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟
امام صادق فرمود: مگر در پايان زیارت عاشورا نمى خوانيد اللهم ارزقنى شفاعة الحسين يوم الورود؟
یعنی خدايا شفاعت حسين(ع) را هنگام ورود به قبر روزى من کن.
زيارت عاشورا بخوانيد تا امام حسين(ع) در آن لحظه به فريادتان برسد.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#فوروارد_فراموش_نشه
📌۳ سفارش #ابلیس به نوح نبی(ع)
موضوع سفارشات ابلیس به برخی پیامبران و رسولان الهی مسألهای است که اهلبیت(ع) در روایات مختلف به آن اشاره کردهاند. در این بخش ماجرای سفارش ابلیس به #نوح(ع) را بر اساس کتاب خصال صدوق نقل میکنیم.
🔶امام باقر(ع) به جابر فرمود: «چون نوح نزد پروردگارش قوم خویش را نفرین کرد ابلیس ملعون نزد آن حضرت آمد و گفت: اى نوح تو حق یک نعمتى بر من دارى که میخواهم به تو به مثل آن را دهم. نوح فرمود به خدا بر من ناگوار است که بر تو حق نعمتى داشته باشم؛ آن نعمت چیست؟ گفت بله، #نفرین کردى خدا قومت را غرق کرد و دیگر هیچ کس نماند که من به گمراه کردن او #رنج ببرم. پس من راحتم تا مردم دیگرى به وجود آیند و آنها را گمراه کنم. نوح(ع) فرمود:مثل آن چه میخواهى به من بدهى؟
📌گفت مرا در سه جا بیاد آور که در این سه به بنده نزدیکترم: هر وقت #غضب کردى مرا به یاد آور، هر وقت خواستى میان دو نفر #حکم کنى مرا به یاد آور، هر وقت با زن بیگانه #خلوت کردى و با شما هیچ کس نیست مرا بیاد آور.»
📚 خصال، ج1، ص146
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻گدای
🔹روزي مرد کوري روي پلههاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد.
🔸 روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت، نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود..
🔹او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
🔹عصر آنروز، روزنامهنگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدمهاي او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته، بگويد که بر روي آن چه نوشته است؟
🔸روزنامهنگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي
روي تابلوي او خوانده ميشد:
💎 امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم💎
🔻وقتي کارتان را نميتوانيد پيش ببريد، استراتژي خود را تغيير بدهيد. خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد. باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است.
🔹 حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است
😘😘😘لبخند بزنيد☺️☺️☺️
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔮کوتاه اما قشنگ🔮
یکی نزد حکیمی آمد و گفت :
خبر داری فلانی درباره ات چه قدر غیبت و بدگویی کرده ؟؟؟
حکیم با تبسم گفت :
او تیری را بسویم پرتاب کرد که به من نرسید ...
تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی ؟؟؟
یادمان نرود هیچوقت سبب نقل کینه ها و دشمنیها نباشیم💕💕💕
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⁉️آیا چهل بار رفتن به مسجد جمكران برای گرفتن حاجت مدركی دارد❗️
✅در مورد سؤال فوق دلیل خاصی وجود ندارد بلكه از سه طریق میتوان مشروعیت آن را به اثبات رسانید:
۱ - سیره متشرّعه از علما و صلحا و اتقیا بر مداومت رفتن چهل بار به مسجد جمكران است همانگونه كه این عمل در مسجد سهله نیز انجام میشود.
۲ - در روایات بسیاری به این مطلب اشاره شده كه هر كس چهل روز خود را برای خدا خالص كند چشمههای حكمت از قلبش بر زبانش جاری میگردد.
۳ - از مجموعه روایات استفاده میشود كه عدد چهل در شكوفایی قابلیتهای مادّی و معنوی تأثیر بهسزایی دارد، از آن جمله:
🔻 تأثیر عدد چهل در رشد فرزند در رحم
🔻 تأثیر شراب خوردن در عدم قبولی نماز تا چهل روز
🔻قبولی توبه بهلولِ نبّاش بعد از چهل روز
🔻كنارهگیری پیامبر (ص) از خدیجه به جهت انعقاد نطفه حضرت زهرا (س) به مدت چهل روز
🔻چهل روز دعای عهد را خواندن باعث میشود كه انسان از یاران امام زمان (عج) باشد.
🔻امام زمان (عج) هم چهل روز تحت تربیت ملائكه بود.
🔻طینت حضرت آدم (ع) در چهل روز خمیر شد.
🔻حضرت موسی (ع) تا چهل روز با خداوند در كوه طور ملاقات داشت.
🔻پیامبر اكرم (ص) بعد از چهل سالگی به نبوّت مبعوث شد.
🔻عقل انسان تا چهل سال قابل رشد است.
🔻شهادت چهل مؤمن بر میت موجب مغفرت او از جانب خداوند میشود.
🔻حفظ چهل حدیث انسان را در قیامت، فقیه محشور میكند.
🔻حد همسایه تا چهل خانه است.
🔻حریم مسجد تا چهل خانه است و سایر موارد.
🔹از این احادیث و موارد دیگر استفاده میشود كه عدد چهل در قابلیت بخشیدن و رساندن انسان به كمالات و شكوفا شدن او تأثیر بهسزایی دارد، و لذا میتوانیم از این موارد الغای خصوصیت كرده، عدد چهل و چلّهگیری را در تمام موارد كارهای خیر تعمیم دهیم.
🔸سید بحرالعلوم میگوید: ما بالعَیان مشاهده كردهایم و به بیان دانستهایم كه برای این رقم از عدد (چهل) خاصیت و تأثیر مخصوصی در ظهور استعدادها و تكمیل ملكات انسانی در طی منازل و پیمودن مراحل است.
📚کتاب موعود شناسی و پاسخ به شبهات؛ علی اصغر رضوانی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴
❤️سخنی که پیامبر(ص) درباره ظهور مهدی(عج) به حضرت زهرا(س) فرمود:
على بن هلال از پدرش روایت نموده که گفت در بیماری پیامبر(ص)، حضورش شرفیاب شدم، دیدم فاطمه (س) در بالین پدرش نشسته و اشک مىریزد چون صداى گریه اش بلند شد، پیامبر سر برداشت و فرمود: فاطمه جان! چرا گریه مىکنى؟ عرض کرد: مى ترسم بعد ازشما احترام ما از دست برود؟ فرمود: عزیزم، مگر نمىدانى که خداوند به اهل زمین نگاه کرد و پدرت را از میان آنان برگزید، سپس نظر کرد و شوهرت را انتخاب کرد، و به من وحى فرمود که تو را به او تزویج کنم؟ دخترم! ما اهل بیتى هستیم که خداوند عزوجل هفت فضیلت به ما عطا فرموده که به هیچ کس قبل و بعد ازما عطا نفرموده است، و آن این که: من خاتم پیامبران نزد خدا و بهترین آنها و محبوبترین بندگان مىباشم و با این امتیازات پدر تو مىباشم، جانشین من بهترین جانشینان پیغمبران و محبوبترین آنها نزد خداست، و او شوهر تو است شهید ما بهترین شهداء و محبوبترین آنان نزد خداوند است و او حمزه بن عبدالمطلب عموى پدر و شوهرت مىباشد، جعفربن ابیطالب که با دو بال در بهشت با فرشتگان پرواز مىکند پسر عموى پدرت و برادر شوهرت از ما است، در سبط این امت که حسن و حسین دو فرزند تو و دو آقاى اهل بهشت مىباشند از ماست، و به خدا قسم که پدرشان افضل از آنهاست.
یا فاطمة و الذى بعثنى بالحق ان منهما مهدى هذه الامة اذا صارت الدنیا هرجاً و مرجاًًً و تظاهرت الفتن و انقطعت السبل و اغار بعضهم على بعض فلا کبیر یرحم صغیراً و لا صغیر یوقر کبیراً فیبعث الله عند ذلک منهما من یفتح حصون الضالة و قلوباً غلفاً یوم بالدین فى آخر الزمان کما قمت به فى آخر الزمان و یملاء الارض عدلاً کما ملئت جوراً . اى فاطمه ! به خداوندى که مرا به راستى برانگیخته، مهدى این امت نیز از ایشان مى باشد، موقعى که دنیا هرج و مرج شود و آشوبها پدید آید و راهها مسدود گردد و اموال یکدیگر را به غارت برند، نه بزرگتر به کوچکتر رحم کند و نه کوچکتر احترام بزرگتر را نگاه دارد، خداوند کسى را برانگیزد که قلعه هاى ضلالت و دلهاى قفل زده را بگشاید و اساس دین را در آخر الزمان استوار سازد، چنان که من در آخر الزمان پایدار گردم و زمین را پراز عدل نماید چنان که از ظلم پر شده باشد… .
📗 کشف الغمه،۵ – اربعین حدیث فى المهدى ذکر المهدى و نعوته و حقیقة مخرجه
#کانال_حضرت_زهرا_س👇👇👇👇👇👇👇👇❤
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#داستان کوتاه
"ملانصرالدین" برای خرید "پاپوش نو" راهی شهر شد.
در راسته ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد "انتخاب" کند.
"فروشنده" حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا "آزادی" بیشتری برای تهیه کفش "دلخواهش" داشته باشد.
ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را "باب میلش" نیافت.
هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد. بیش از "ده جفت کفش" دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با "صبر و حوصله ی" هر چه تمام به کار خود ادامه می داد.
ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجه ی یک جفت "کفش زیبا" شد!
"آنها را پوشید."
دید کفش ها درست "اندازه ی" پایش هستند.
چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس "رضایت" کرد.
بالاخره "تصمیم" خود را گرفت.
می دانست که باید این کفشها را بخرد.
از فروشنده پرسید: "قیمت" این یک جفت کفش چقدر است؟
فروشنده جواب داد: این کفش ها، "قیمتی ندارند!"
ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است، مرا "مسخره می کنی؟"
فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند، چون "کفش های خودت" است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی!
این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست، همیشه نگاه مان به "دنیای بیرون" است.
"ایده آل ها و زیبایی ها" را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم.
*خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم و فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است.*
╭✹••••••••••••••••••••🌼
🐞 ╯ http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🛤●°°●🚗●°°●🏍●°° ●🛤●°°
🔆✺داستان_کوتاه✺🔆
اگر آرام بروید ، زودتر میرسید
تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و میخواست آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: تا جاده چقدر راه است؟ پسر جواب داد: اگر آرام بروید حدود ده
دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت
🚨
بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر. تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصولها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول
🚨
ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر میگشت یاد حرفهای پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.
✅ شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🛤●°°●🚗●°°●🏍●°° ●🛤●°° ●🚕
مشورت حضرت سلیمان(ع) با خفاش
بسیار جالب از دست ندید...
چهارکس نزد سلیمان آمدند که هر یک حاجتی داشتند.
۱● یکی خورشید بود و گفت: ای پیغمبر، درحق من دعا کن که خداوند مسکنی دهد، مانند سایر مخلوقات، که پیوسته در شرق و غرب نباشم، سلیمان قبول کرد.
۲● دومی مار بود، عرض کرد یا سلیمان، در حق من از خداوند مسئلت نما که دست و پا به من کرامت کند مانند سایر حیوانات، که طاقت رفتن روی شکم ندارم، پس قبول کرد.
۳● سوم باد بود، گفت: یا نبی الله، خدا مرا به هر طرف می گرداند، و مرا بی آرام کرده، دعا کن تابه برکت دعای تو خداوند، مرا مهلت دهد، سلیمان گفت: روا باشد.
۴● چهارم آب بود، عرض کرد ای پیغمبر، خدا مرا سر گردان به اطراف جهان گردانیده و به هر سو می دواند و مقامی ندارم، در حق من از خدا مسئلت کن که مرا در ولایتی ساکن گرداند تا هر کس به من احتیاج دارد به نزد من آید، سلیمان قبول کرد.
سلیمان امر به احضار تمام مرغان نمود، ضعیف ترین مرغان که او را خفاش گویند، حاضر شد و سلیمان چهار مطلب را با او مشورت کرد. و قصد آن حضرت این بود که معرفت و معنویت خفاش را بر مرغان معلوم نماید.
خفاش گفت:
● یا نبی الله، اگر آفتاب یکجا قرار گیرد، شب را نتوان از روز امتیاز داد و فعل خداوند به مصلحت است و از جمله ی مصالح آن این است که به همه جا برود و هر رایحه ی بدی را پاک کند.
● اما آب، زندگانی هرچیز به او بستگی دارد، اگر در یک جا قرارگیرد، تمام خلایق در مساقات بعیده هلاک خواهند گردید.
● و اما مار، دشمن بنی آدم است اکنون که دست و پا ندارد، همه ی خلایق از او در بیم و هراسند و اگر دست و پا یابد، تمام مخلوقات را برطرف کند.
● اما باد، اگر نوزد خزان و بهاری معلوم نمی شود و حاصل ها نمی رسد باید به امر خدا به هر نبات و گیاهی بوزد. سلیمان اقوال را قبول نموده و به آنها گفت. آنگاه آن چهار کس دشمن خفاش گردیدند.
● آفتاب گفت: هر جا او را بیابم پر و بال او را می سوزانم.
● باد گفت: از هم پاره پاره اش می کنم.
● آب گفت: غرقش می کنم.
● مار گفت: به زهر کارش سازم.
چون این چهار دشمن قوی از برای خفاش برخاستند، به درگاه احدیت بنالید، که من خلق ضعیفم و این تعصب از برای تو کشیدم در اصلاح امور بندگان تو، اکنون به این خصم عظیم چه کنم که تاب مقاومت آنها ندارم. خطاب از مصدر جلال الهی رسید که:
👈 هر که به ما توکل کند او را نگاه داریم و هر که امور خود را تفویض نماید پشت و پناه او باشیم...
تو از برای مائی چگونه ازبرای تو نباشیم.
خطاب رسید به خفاش که چنان تقدیر کردیم که:
۱● پرواز کردن تو در شب باشد تا از آفتاب به تو ضرری نرسد.
۲● باد را مَرکب تو قرار دادیم و تو را بر او مسلط کردیم، تا باد از دهانت بیرون نرود، پرواز نتوانی کرد.
٣● و فضله ی تو را زهر مار ساختیم، که اگر تا یک فرسخی بوی آن بشنود هلاک شود.
٤● و در حق آب چنان تقدیر کردیم که تو را به آن حاجتی نباشد، دو پستان در میان سینه ی تو آفریدیم تا همه سال پر از شیر شود، پس هر وقت تشنه شوی سر بر سینه ی خود گذار و آنچه خواهی بخور.
تبارك الله احسنُ الخالقین
☝ هیچ خلقتی از خداوند را دست کم نگیریم که در آن حکمتی نهفته است...
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a