داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_پنجم – میدانی چرا این قدر گستاخی؟ نمیدانی؟ بگذار بی ملاحظه شیرفهمت کنم.
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_ششم
مرجان در گوشهی کلاس اشک میریخت و میگفت دلش برای خودش میسوزد که وسط این همه دختر، لاتها او را بغل کردهاند و حالا اسمش ورد زبان همگان است. زهرا مثل همیشه بغلش کرد و دلداریش داد.
– چرا ناراحتی مرجان؟ خودم میآم خواستگاریت عزیزم! بیا به من پا بده، توی دلت جا بده، میبرمت از اینجا، با هم میریم به آن جا، آن جا کجاست؟ تو باغچه، باغچه کجاست؟ تو طاقچه، طاقچه توی تختخواب…
مرجان به زور دست زهرا را از دور گردن خود باز کرد
– بس کن تو هم! شوخیت گرفته؟ فکر کردی واقعا کسی میآد خواستگاری یه دختری که همه میگن بهش تجاوز شده! باید جای من باشی تا بفهمی چی میگم. بی عصمت شدم.
مریم کیفش را برداشت و با شتاب از کلاس بیرون رفت. دخترها همهمه کردند و نغمه که با آمدن خانم پورجوادی مبصر شده بود، به قصد ساکت کردن بچهها، با تخته پاککن به تخته سیاه میکوبید اما کسی به حرفش گوش نمیداد. فریاد مریم در حیاط پیچید و دخترها به سوی پنجره هجوم آوردند. با آبدارچی درگیر شده بود و میخواست در را باز کند. خانم پورجوادی به حیاط آمد. آبدارچی که هم خدمتکار بود و هم دربان و به قولی، آچار فرانسهی مدرسه بود، رو به سوی مدیر فریاد کشید: «من رو از دست این هند جگر خوار نجات بده. من رو نجات بده»!
– تا پایان وقت مدرسه همین جا میمانی و بعدش هر کجا خواستی بروی مختاری. تا وقتی زنگ نخورده همین جا هستی.
– در رو باز کن و گرنه قفل رو میشکونم!
– غلط میکنی!
– خودت غلط میکنی!
مریم با لگد به در میکوبید و داد و بیداد میکرد. معلمان و دانش آموزان از همهی پنجرهها سرشان را بیرون آورده بودند و دعوای مریم و خانم پورجوادی را نگاه میکردند. خانم رحیمی، دبیر مبانی رایانه، به حیاط آمد و کمی با مریم صحبت کرد. کسی نمیدانست چه میگوید. مریم آرام شد. خانم رحیمی با خانم پورجوادی به دفتر رفت....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_هفتم
مریم با لگد به در میکوبید و داد و بیداد میکرد. معلمان و دانش آموزان از همهی پنجرهها سرشان را بیرون آورده بودند و دعوای مریم و خانم پورجوادی را نگاه میکردند. خانم رحیمی، دبیر مبانی رایانه، به حیاط آمد و کمی با مریم صحبت کرد. کسی نمیدانست چه میگوید. مریم آرام شد. خانم رحیمی با خانم پورجوادی به دفتر رفت.
– شما مدیر خوبی هستید خانم، دلتان برای بچهها میسوزد، از جیب خودتان خرج میکنید، همهی اینها قابل احترام است، اما تازه کارید و بی تجربه. هر دانش آموزی یک طبیعتی دارد. یکی خوش خیم است و یکی بد خیم. اینها را در دانشگاه یاد نمیدهند. خودتان میآموزید. این دختر هزار و یک مشکل دارد. باید…
– ممنون از راهنماییتان. اما اینها به من مربوط است. من خیلی چیزها را نمیدانم اما با این حال از شما بیشتر میدانم. پروندهاش را مطالعه کردهام. نه بیقراری دارد و نه افسردگی، نه آسیبدیده است و نه کسی به او تجاوز کرده است. هیچ! فقط گستاخ است. کسی که در این محیطها زندگی کند، بهتر از این نمیشود. من این خراب شده را درست میکنم. کاری میکنم که سالی نود درصد قبولی در کنکور داشته باشیم. بفرمایید سر کلاس خانم. کلاس را بی معلم رها نکنید لطفا!
مریم تا پایان وقت مدرسه کنار در نشست. آبدارچی آمد بی آن که حرفی بزند، کلید را در قفل چرخاند و مریم شتابان و شاید هم پشیمان، از مدرسه بیرون زد.
کیفش را روی شانهاش گذاشت و از کنار بستنی فروشی اکبر مشدی گذشت. به نگاههای سرگردان جوانان سیگار به لبی که سرشان را از درِ تعمیرگاههای زیر پل ری بیرون آورده بودند و خوش خُلقی میکردند، اهمیت نداد. وارد بازارچهی نایب السلطنه شد و از راستهی علامت سازان و سقاخانهی کنار حمام قبله عبور کرد و به چهار راه سیروس رسید.
اگر دوست یا آشنایی او را از نزدیک میدید، نمیدانست چه در سر دارد. کنار باجهی تلفن همگانی ایستاد. کارت تلفنش را درآورد و دقایقی با آن سوی خط صحبت کرد. از طرز نگاهش به خیابان و رهگذران و کندی گامهایش میشد حدس زد که دوست دارد برگردد و از خانم پورجوادی پوزش بخواهد. اما در این سه سال به گونهای در مدرسه رفتار کرده بود و چنان بیا و برویی به هم زده بود که هر گونه عذر خواهی برای او ننگینتر از عهدنامهی ترکمنچای بود.
به محلهی عودلاجان که رسید، حرفهای مدیر تازه وارد، نغمه و دیگران در گوشش پیچید. وارد کوچه شد و جلوی ورودی حیاط بزرگ، کیوسک نگهبانی سربازان را دید که حالا خالی و سوت و کور بود. وارد حیاط شد و با ترس و نا امیدی از پلههای خانهی خودشان بالا رفت.
شاید حق با مریم بود و شاید هم خانم پورجوادی درست میگفت و شاید هم هر دو و شاید هیچ کدام! من نمیدانم و درکش برایم دشوار است. اما همین اندازه آگاهم که انسانها به صِرف بودن، محقاند. مگر این همه میل و کِشش ناهمسان، در گوهر کدام یک از آفریدگان زمین جمع شده است؟ آدمهای هر عصری، هدف اصلی آفرینش اند. به آیندگان بخت بودن و به گذشتگان ارزشِ شناخت میدهند. والا تبار و بدگُهر و خاله قزی، حتی بچه های جوادیهی تهران نیز که برای مرده سوزی و چند خرده خلافِ یاکوزایی و البته لقمهای نان حلال به ژاپن میرفتند، همه به یک اندازه عکس رخ یار دیدهاند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📵 #داستان^تصویر_کثیف 📵
با چند دختر جوان رابطه خياباني داشتم و آن ها را با وعده هاي دروغين خام کرده بودم.
حدود ۲هفته قبل، يکي از دوستانم با آب و تاب برايم تعريف کرد که با دختري باکلاس آشنا شده است و ارتباط زيادي باهم دارند. دوستم با اين حرف ها مرا نيز وسوسه کرد تا از آن دختر خانم سوء استفاده کنم.او يک روز با آن دختر قرار گذاشت و مرا نيز در ويلاي پدرش مخفي کرد طبق نقشه اي که در سر داشتيم قرار بود وقتي آن دختر جوان به داخل باغ آمد من نيز داخل باغ منتظر دختر خانم بوديم که دوستم گوشي تلفن همراه خود را روشن کرد و گفت: از ارتباط خود با آن دختر فيلمبرداري کرده است.
در اين لحظه با لبخندي گوشي را از دست او قاپيدم تا آن تصوير کثيف را ببينم اما وقتي دقيق نگاه کردم دیدم😳😳......
🆘 ادامه در کانال زیر👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
#فقط_رمان_❤️❤️🌷👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبت عالی ،خوابت آرام
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_هفتم مریم با لگد به در میکوبید و داد و بیداد میکرد. معلمان و دانش آموزان
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_هشتم
هیچ کس در خلوت خود هیولا نیست. تصویر هیچ کس از خود، تصویر یک فرومایهی زهوار در رفته نیست. هر کس برای خود مرکز آفرینش است. با یک توجیه در خلوت، از بدترینِ خود بهترین میسازیم. ما همینایم. یک سر و دو گوش! از این گونه بودن گریزی نیست. زمینه و موقعیّت، از بیشتر ما همانی میسازد که میخواهد. کسی که ناراحت است، میتواند انگشت میانی را رو به کهکشان آندرومدا بگیرد و یک بیلاخْ فرنگی به هستی پیشکش کند. بعید میدانم کار دیگری از کسی ساخته باشد.
به هر حال! حیاط بزرگ یا، واقعا بزرگ بود. دهها اتاق و اتاقکِ خشت و گِلی دور تا دور حیاط بود با یک دستشویی اشتراکی و حوضی بزرگ در وسط. از آن خانههایی که عوام الناس دوران قاجار در آن سکونت داشتند و ساکنینش پس از ترور ناصرالدین شاه و گرانی نان سنگک، در رثای شاه شهید و غضب الهی، مویه سر میدادند.
جمعیت ساکنان حیاط بزرگ کمتر از یک شهرک تازه بنیاد نبود. در آن اتاقها و اتاقکهای کوچک و بزرگ، آدمهای جورواجوری میزیستند. از عظیمه سادات که شبهای جمعهی هر هفته با چشمانی اشکبار و زبانی پر از استغفار و ناله به آستان شاه عبدالعظیم حسنی میرفت تا معصومه سیاه که آن قدر مواد مخدّر فروخت که نیروی انتظامی مجبور شد جلوی حیاط بزرگ کیوسک نگهبانی بگذارد و از داوود ملقب به داوود خانم که سینههای برآمده و اطوارهایی زنانه داشت و با آفتابهی مخصوص خود به آبریزگاه میرفت تا ابرام لاشخور پدر مریم.
زمانی که پای سربازان به حیاط بزرگ باز شد، اوضاع کمی تغییر کرد. مواد به آسانی رد و بدل نمیشد. همهی آدمهایی که چهرههای غلطانداز و گمانبرانگیز داشتند را در جلوی حیاط بزرگ بازرسی بدنی میکردند. اما خیلی زود یکی از سربازها گَردی شد و حتی داخل کیوسک نشئه میکرد و برای ولایت و زادگاهش آواز میخواند. سربازان را عوض کردند و در نهایت پست نگهبانی تعطیل شد و همه چیز به حالت اول برگشت. پیش از تعطیلی پست نگهبانی، مدتی یک سرباز تندخو و تنومند را فرستادند و حکایت واقعی مریم از آن جا آغاز شد.
مریم با قیافهای عصبی وارد اتاق شد. ابرام لاشخور کنار بساط پایش را دراز کرده بود و بازی فوتبال را نگاه میکرد. مریم سلام کرد و به اتاق دیگر رفت. اتاق که نه، یک پستو در انتهای اتاق اصلی قرار داشت که مریم بیشتر وقتش را آن جا میگذراند. ابرام مانند همیشه پرسید: «خوبی بابایی»؟
این پرسش همیشگی او بود. مریم هم طبق روال گذشته گفت: «آره آقا جون». ابرام نیم متری به هوا پرید و عربده کشید: «پنالتی»! کنار سیخ و گاز پیک نیکی روی زانوانش ایستاد و سکوت کرد. بعد هم دو دستی کوبید روی سر خودش. توپ به تیر خورد و پرسپولیس هم چنان یک بر صفر عقب بود.
– ای خدا! کجایی سلطان که این جک و جندههای قرتی یه پنالتی هم بلد نیستن بزنن! کجایی پروین! بریز اون چایی رو زن! یه چایی دیگه دم کن. کُشتی ما رو با شاش ننهت!
مادر مریم استکان چای را جلوی شوهرش گذاشت. مریم را هم صدا کرد و و برای او هم چای ریخت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_نهم
– با کدوم پول؟ با سر خرجی که شما میدی؟ یه سر بری قهوه خانه و یه چایی بخوری میفهمی یه من ماست چقدر کره داره!
– پس بگو! از ارث بابات آوردی که چایی خریدی!
– نه از سر قبر ننهم آوردم. بکش خمار نشی.
– جواب زن جماعت رو فقط شبها باید داد! فعلا رجز بخون تا شب!
مادر مریم به آهستگی گفت
– یه چیزی بگو که بهت بیاد! آن وقتها که میتونستی، ماهی یک شب هم نمیدیدمت! با جنده جهودهای سر پامنار حشر و نشر داشتی! حالا که… ای مادر خدا نیامرزدت!
– بیا یه دود بگیر و حلالم کن!
سیخ سرخ شده را به بستِ سر سنجاق چسباند و لول کاغذی را بر لبش گذاشت و به آوایی دو رگه و نه چندان واضح گفت: «بیا! دوای همهی آن شبهایی است که بی من خوابیدی»!
مادر مریم سرش را پیش برد و گفت: «حالا نمیشه این همه لفظ قلم حرف نزنی! من که حلالت نمیکنم». آن گاه دود را تا اعماق سینهاش فرو برد.
– بگو به امام حسین با معصومه سیاه سر و سری نداری! قسم بخور.
– عجب اسبی شدهی سر پیری! من تو رو نمیتونم سیر کنم. معصومه یکی رو میخواد که خروسش بی محل باشه. دم به دقیقه آواز بخونه. من توان ندارم که بدبخت!
– بگو به جان مریم.ع
– خفه شو دیگه! راست میگن که اگه به غربتی رو بدی میآد خواستگاریت! دو دقیقه نمیشه باهات گرم گرفت!
مریم لباسش را عوض کرد و به اتاق آمد. استکان چای را به سمت خودش کشید. معلوم بود که ناراحت است. رویدادهای مدرسه در ذهنش میلولیدند. سکوت کرده بود. ابرام پرسید: «چرا بی حرفی بابایی»؟ مریم به عصبانیت گفت: «ده بار گفتم از این حیاط بریم. پس کی میریم»؟
ابرام دودی گرفت و با احتیاط، به شکلی که دود حرام نشود، دهانش را باز کرد و گفت: «میریم بابا جون! یه روز میریم. یواش یواش، گاماس گاماس. میریم…»
مریم سینی چای را هل داد و به عقب رفت. به دیوار تکیه زد.
– مگه من مسخرهی شمام؟ چند بار بگم که من از بوی تریاک بدم میآد! بابا جلوی من نکشید!
ابرام بساطش را جمع کرد و گفت که به خانهی همسایه میرود. بی گمان در بین اهالی حیاط بزرگ، کسی تا این اندازه بچهاش را دوست نمیداشت. آن هم بچهی دختر را که واقعا نانخور بود و نه نانآور. مریم تنها دختر حیاط بزرگ بود که به دبیرستان میرفت و این اجازه را داشت که پدرش را مجبور کند تا بساط تریاکش را از او دور کند. دختران دیگر حیاط بزرگ این بخت را نداشتند.
مادر مریم برخاست و ناهارش را آورد. بشقاب برنج و پارچ آب را روی سفره گذاشت. چند بار به پستو رفت و آمد اما مریم لب به غذا نزد. به حیاط رفت و کنار حوض استکانها را شست و برگشت.
– چرا عزا گرفتی دختر؟ به برکت خدا بی احترامی نکن.
مریم بشقاب غذا را برداشت
– این برکت خداست؟ به این میگی برکت خدا؟
بشقاب برنج را به سمت در پرتاب کرد. دانههای برنج و تکّهای کوکو در بخشی از اتاق پخش شد.
مادر با عجله جارو را برداشت و استغفار کنان، دانههای برنج را جمع کرد. از لای در، حیاط بزرگ را نگریست تا مطمئن شود که کسی آن اطراف نبوده است و رفتار مریم نهان مانده است. مادر جا خوده بود. مریم پیشتر هم خودخواه شده بود اما این نخستین باری بود که رفتاری چنین گستاخانه از خود نشان میداد. آن هم با برکت خدا! او زیر لب چیزهایی میگفت. وقتی طلب آمرزشش به پایان رسید، گفت: «افسار بریدی؟ غذای مفت میخوری هار شدی؟ خوب شد پدرت ندید…! خاک بر سرت کنم. دیدی چه کار کرد! برکت خدا رو…»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❌ عاقبت خیانت
دو سالی بود با محسن ازدواج کردە بودم زندگی خوب و راحتی داشتیم تا این کە پای رفیقش بە خونەی ما باز شد از رفیقش خوشم نمیومد چون خیلی زشت نگام میکرد.احساس میکردم میخواد خودشو بە من نزدیک کنە.
یە روز با شوهرم اومد خونە گوشیش رو داد تا براش شارژ بزنم گوشی رو براش تو شارژ گزاشتم بعد نهار خوردن با شوهرم رفتن ولی گوشیش یادش رفت .
دو ، سە ساعت گزاشت کە یکی در زد هنوز در رو کامل باز نکردە بودم کە درو محکم هل داد و اومد تو ؛زود در رو بست و منو محکم بە دیوار چسبوند و در گوشم خوند کە گوشی همش بهونە بود عزیزم الان ۳ سالە کە میخوام با تو باشم ؛با شوهرت دوست شدم کە بتونم بە تو برسم صدای جیغم بلند شد دستش رو روی دهنم گذاشت یهو گوشیم زنگ خورد صفحەی گوشی رو دیدم شوهرم بود تماس میگرفت ؛ گوشی رو برداشت پرت کرد یە گوشە و گوشی شکست.
خدا خدا میکردم شوهرم زود برگردە از دست این مرتیکە نجات پیدا کنم.
این نامرد هی منو میکشید بە سمت اتاق منم پافشاری میکردم و نمیزاشتم یە سیلی محکم بە صورتم زد و بیهوش شدم .
با صدای شوهرم چشمام رو باز کردم .نمیدونم چی شدە بود وچقدر بیهوش بودم ولی خوشحال بودم کە شوهرم پیشم بود .
بهش گفتم کە چی شد برگشتی ؟گفت:وقتی گوشیت خاموش شد خیلی نگران شدم و زود برگشتم رفیق نامردم رو دیدم کە داشت لباسات رو میکند اول فک کردم تو هم بە هم خیانت میکنی بعد کە نزدیکتر شدم دیدم بیهوشی فوری یە چاقو برداشتم تو شکمش فرو کردم و بە پلیس زنگ زدم الان چن ساعتی میشە کە اون نامرد رو روانەی بیمارستان کردند بعد هم میبرنش زندان.
💧عاقبت خیانت جز نابودی نیست هشیار باشیم کە در حق دوستانمان خیانت نکنیم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
کپی حرام است
🍃🌺
#قسمتچهلوششم
#نمنمعشق
مهسو
به ساعت زل زده بودم...حالم از خودم واین ضعفم بهم میخورد...
ازطرفی هم دلشوره ای داشتم که همون اول صبح به محض چشم بازکردن درگیرش شده بودم...
اصلا حال خوبی نبود...
هوای ابری هم موجب دل گرفتگی بیشترم شده بود..
صدای بارون رومیشنیدم...فنجون نسکافه ام رو دست گرفتم و کنار پنجره رفتم...
همون لحظه صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد...سریع به پشت سرم چرخیدم...بادیدن قامت یاسر نفس راحتی کشیدم...
اینو نمیتونستم انکار کنم که وقتی خونه بود آرامش توی خونه موج میزد...
+سلام مهسوووخانم...
آروم گفتم
_سلام
+حقیقتا فقط سین اول سلام رو شنیدم...ولی خب باز..
روی مبل نشستم و به صفحه تلویزیون زل زدم...
روی مبل روبه روی من نشست...
باجدیت گفت
+چیزی شده؟
بهش نگاهی انداختم و پوزخندی زدم و سری به علامت نفی تکون دادم...
باکلافگی گفت
+بریم بیرون بگردیم؟
_واقعا؟
+اره واقعا
_یعنی خطری نداره؟
+تامنوداری غم نداری بابا،بروآماده شو.منتظرم...
باذوق مثل بچه ها گفتم
_باوووشع،مررررسی
وارد اتاقم شدم و باذوق و شوق مشغول لباس انتخاب کردن شدم...
یاسر
توی ماشین نشسته بودیم و درحال حرکت به سمت شهربازی بودیم
_آخه کی توی این هوا میره شهربازی...
اونم دوتا آدم به سن من و تو...
+غرنزن دیگه بادیگارد..اینجا من دستووور میدم..یالااا...
همه ی اینهارو باخنده میگفت...
بیچاره چه زجری کشیده توی خونه..داشت افسرده میشدا...
بعدازطی کردن یه ترافیک طولانی به مقصد رسیدیم...
وای خدا این دختر ازهمون بدو ورود شروع کرد به جیغ جیغ کردن و شلوغ بازی
_مهسسسو،زشته بابا،همه دارن نگاهمون میکنن
+خب نگاه کنن
_آخه صحیح نیس شما اینقدبلندبلند میخندیا...جلب توجه داره...من باخندیدنت مخالف نیستم دخترخوب...ولی میگم درشأن دختر خوبی مثل تونیست که انگشت نما باشی...
چشماشو ریز کرد و گفت
+یعنی باخندیدنم مشکل نداری؟فقط باصداش؟
_آره،آخه نگاه کن پسراچقد بد نگاهت میکنن..
باتخسی گفت
+خب اونا نگاه نکنن...
_مگه میشه؟خودت باشی یه چیزی نظرتو جلب کنه نگاهش نمیکنی ؟برات جالب نمیشه؟
کمی فکر کرد و گفت
+خب چرا ولی...
_نه دیگه ولی نداره...بازم هرجوری راحتی...
+باشه حواسم هست...
لبخندی ازسررضایت زدم و گفتم...
_آفرین.درضمن،فقط کنارخودم بمون...نمیخام اتفاقی بیافته مهسو...
+باشه...
به دستور مهسوخانم بستنی خریدیم و به سمت چرخ و فلک رفتیم ....
#جزفکرتودرسرمهمهعینخطاست
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#قسمتچهلوهفتم
#نمنمعشق
یاسر
_وااای مهسووو من ناهارنخورده بودم ولی الان دارم میترکم...حالمم داره بهم میخوره...
+عههه اذیت نکن دیگگگه...پشمک بخریم بعدش بریم ترن هوایی..خسیس خان
چشماموگردکردم و گفتم
_مهسومن خسیسم؟الان دوساعت و نیمه که اینجاییم و یه سره داریم بازی میکنیم...
من واقعا دیگه نا ندارم...بریم برات پشمک بخرم ولی ترن رو بیخیال
لباش رو برچید و گفت
+باشه ،ضدحال
*
اب معدنیش رو سرکشید و گفت
+الان کجا داریم میریم؟
_بام
+بااام؟توکه گفتی خسته ام
_ازبازی خسته بودم...حوصله ی خونه رو ندارم..ناراحتی بریم خونه
+نه نه...من راضی توراضی گوربابای ناراضی
نیشخندی زدم
همینه،ازم حساب میبره حسابی..ایولا جذبه
وقتی که به بام رسیدیم غروب بود دیگه..
تا پارک کردیم ماشین و این حرفا...
اذان شد...
یادم افتاد که وضودارم...
بعداز طی کردن یه مقدارازمسیر به جایی رسیدیم که چندتا تخت داشت...
بعدازپرسیدن قبله از مردی که اون نزدیکی ایستاده بود و صاحب جگرکی اونجا بود،برای مُهر سنگی رو از روی زمین برداشتم و شستمش...
روی تخت گذاشتم و رو به قبله قامت بستم....
*
به سمت مهسو برگشتم دیدم داره خیره نگاه میکنه...
لبخند ملیحی زدم و گفتم
_چیزی شده؟
باصدای آرومی گفت
+نمازکه میخونی چه حسی داری؟
میدونستم بالاخره میپرسه...
_حس عالی دارم....آرامشی که توی نماز جاریه مثال نزدنیه...ماتوی نماز باخدا صحبت میکنیم...دردودل میکنیم،شکرمیکنیم،همه چی..
خیلی لذت بخشه وقتی بفهمی بین تو و خدا واسطه ای نیست...لبخندش روحس کنی...
لبخندی زد و سکوت کرد
_خب جیگر که دوس داری؟
+خیییلی
_پس من برم سفارش بدم
**
یک ساعت و نیم گذشته بود و حالا روی این بلندی ایستاده بودم...
مهسو روی زمین نشسته بودم...خوشم میومد که خاکی و بی ریاس...برعکس ظاهرش...
_مهسو،بایدبریم...
+کجابریم تازه اومدیم این لبه بابا...
آروم و پرغم گفتم
_ازینجا نه مهسو...
بایدازایران بریم...
مهسو
بابهت گفتم
_چی؟کجابریم؟شوخیه نه؟
+نه مهسو،بایدبریم ترکیه،استانبول...
اینجا امن نیست...
با خشم بلندشدم و گفتم
_اهااا،پس این همه مهربون شدنت بخاطرهمممین بود...شهربازی و بستنی و دربند و اینور اونور...آره؟همه چیمو که گرفتی خانوادمم ازم میخوای بگیری؟ازکشورمم دوربشم؟
باخشم گفت
+بارآخرته که منومتهم میکنی به اینکه مجبورت کردم...اینجا کشورمنم هست،منم خانواده دارم...از هیچی خبرنداری تو...هیچی...پس حق قضاوت نداری...آخرهفته ازکشورخارج میشیم...فعلا هم به کسی اطلاع نمیدی...خودم حلش میکنم...
به سرعت کوله امو روی دوشم انداختم و از راهی که اومده بودیم برگشتم...
کمی ازراه روطی کرده بودم که بازوم کشیده شد...
+مهسو....خواهش میکنم
#دلبهدریازدهایپهنهسراباستنرو
#محیاموسوی
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓