eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‍ رمان: نویسنده: بلاخره بعد از یک عالمه وقت سوار اتوبوس شدیم.سریع با نرگس و زینب سه تا صندلی کنار هم پیدا کردیم و نشستیم.وای خدا.بالاخره تموم شد.بالاخره داریم راه میوفتیم.خدایا شکرت.هوا خیلی گرم بود و بلافاصله بعد از راه افتادن اتوبوس کولر ها هم روشن شد.من و نرگس و زینب هم شروع کردیم به حرف زدن از این ور و اون ور. -وای رضوان یک مشکلی دارم من نرگس گفت نمی تونه تو می تونی کمک کنی. —آره عزیزم.اگر از پسش بر بیام چرا که نه. -ببین موضوع یه ذره پیچیده شده.یکی از دختر عمو های مامان من که گفتم توی دانشگاهه! —خب خب آره یادمه که گفتی دین و مذهب آن چنانی هم ندارن. -آره دیگه.چند روز پیش با هم بحثمون شد.سر همین حجاب و ....خلاصه بهش گفتم با بیاد تا بفهمه این حرف ها یعنی چی —وا یعنی الان اومده؟ -آره.ردیف اول نشسته چادرش هم افتاده روی دوشش.اولش می خواست بدون چادر بیاد ولی دید خیلی تو چشم میشه.ببین می تونی راضیش کنی یک ذره؟ —یعنی چی کار کنم؟ -یعنی از این چاهی که افتاده توش نجاتش بدی. —باشه ببینم چی میشه. و پاشدم و به طرف جلوی اتوبوس راه افتادم تا بشینم کنار صندلی خالی کنارش.هدفون گذاشته بود توی گوشش و داشت آهنگ گوش میداد.صدای آهنگ با اینکه از توی هدفون بود اما تا گوش من میرسید.با لبخند نشستم کنارش و گفتم: -گوشت درد نگیره خواهر جون. در حالی که پوزخندی به لب داشت گفت: -نترس خودم صاحابشم. —آخ ببخشید دخالت کردم.می تونیم با هم صحبت کنیم؟ -بفرما امرتون؟ هنوز حرفم رو شروع نکرده بودم که پرید وسط حرف و گفت: -اگر می خواهی درباره غنا و ... این ها صحبت کنی از الان بدون که من راضی نمیشم. منم همین موضوع رو نشونه گرفتم و ادامه حرفش گفتم: -حالا حرف بزنیم چیزی نمیشه که. —ببین خواهر محترم که نمی دونم اسمتون چیه... -زینب هستم عزیزم. —منم گلی هستم.خب داشتم می گفتم من کل قران رو زیر و رو کردم.هیچ آیه مستقیم درباره این نداره که آهنگ گوش ندید. از همین جا فهمیدم که طرف حسابم اطلاعات زیادی داره برای همین عزمم رو جزم کردم تا بتونم راضیش کنم. -ببین اگر تو قران رو خونده باشی حتما به این عبارت رسیدی که:اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولی الامر. —خب اره شنیدم این چه ربطی داره؟ -ببین گلی جونم موضوع همین جاست.خدا گفته اطاعت کنید از خدا و رسولتون و ولی امرتون.حالا بیا بریم یک سری به حرف های رسول و امام هامون بزنیم.تا اینجا موافقی که خود قران این دستور رو به ما داده؟ —خب اره.موافقم. -حالا که خدا گفته اطلاعت کنیم از حرف رسول و امام ها مون باید بگردیم حرف امام و رسولمون رو پیدا کنیم.حرف رسول و مولا چیه؟حدیث و روایت.حالا ما توی هرکدوم از روایت ها می بینیم که همه اون ها غنا و لهو و لعب رو حرام کرده. و در آخر لبخندی تحویلش دادم. -بهش فکر می کنم.الان خسته ام و خوابم میاد. منم پاشدم و فعلا ازش خداحافظی کردم و رفتم طرف صندلی های خودمون. -آخی.یک نفس راحت کشیدم.زینب این دختر عمو مامانتون چقدر وارده ها. —گفتم که. منم سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشم هامو بستم.همون موقع بود که صدای پسر های اتوبوس بلند شد: کربلا کربلا ما داریم میاییم... امروز را هم نوشتم: تصویر قشنگیست که در صحنه محشر ما دور حسینیم و بهشت است که مات است 🌸 پايان قسمت ششم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
رمان: نویسنده: -رضوان.رضوان جان.پاشو دیگه چقدر می خوابی تو دختر.نمی دونستم انقدر خواب الویی .پاشو یه ذره بریم پایین یه آبی به دست و صورتت بزن حالت جا بیاد.الان اتوبوس حرکت می کنه ها. باشه ای به نرگس گفتم و خمیازه کشیدم و پاشدم.هیچکس توی اتوبوس نبود.نگاه که به ساعت انداختم دیدم ساعت 9 شبه.ای وای چقدر خوابیدم من.از پله های اتوبوس که پایین اومدم یک راست رفتم و آب زدم به صورتم.خواب از سرم پریده بود و خستگی ام حسابی در رفته بود.تازه اونجا بود که فهمیدم زینب خانم و نرگس هم پا به پای من خوابیده اند.الحمدالله هر سه تا مون تا خود صبح بیداریم دیگه.وضو گرفتم و از وضو خونه اومدم بیرون.نسیم خنکی به صورت خیسم خورد و حسابی حالم رو خوب کرد.اومدم برم سمت نماز خونه که گلی رو دیدم.تکیه داده بود به درخت و با موبایلش ور میرفت.چادرش دوباره روی شونه اش بود و موهاش ریخته بود روی پیشونیش.بسم الله گفتم و رفتم برای برداشتن قدم دوم.با لبخند رفتم سمتش و : -سلام گلی جونم. برای اولین بار بهم لبخند زد و گفت: —سلام بر رضوان خانم گل تعجب کردم که انقدر باهام خوب شده.وقتی تعجب من و چشم های گرد شده ام رو دید خندید و گفت: -ببین من پشیمون شدم چرا اونجوری باهات حرف زدم.آخه هر چادری که دیده بودم اصلا شبیه تو نبود.می دونی چی میگم همشون خشک و خشن. می فهمیدم چی میگفت و از اینجا بود که اشتباه خودمون رو فهمیدم.ما می خواهیم بهشون کمک کنیم اما با بعضی از رفتار هامون گاهی اوقات هم خشن و مستبد اون ها رو نه تنها از خودمون می رونیم بلکه از خدا و دین و پیامبر هم می رونیم.بایدنرم باشیم.درست مثل خود پیامبر.نرم و مهربون.که اگر این جوری نبود نمی شد پیام آور خدا. بهش گفتم: -خوش حالم که باهام دوست شدی. —اره منم خوش حالم ولی این دلیل نمیشه اعتقادت رو هم زود قبول کنم ولی واقعا درمورد غنا خوب گفتی.من قبول کردم. -خوشحالم.خیلی زیاد. در حالی که دستم رو بردم سمت شالش و موهاش گفتم: -حیف این موهای قشنگ تو نیست که اینجوری میزاری نامحرم ببینه؟ —وا خب موهام خوشگله می خوام نشون همه بدم دیگه! -ببین گلی خانوم.خدا بهت می گه برای خودت ارزش قائل شو.خودت رو محترم بشمار.نگاه کن به خلقت خدا.یک مثال برات می زنم مگه ندیدی مروارید توی صدفه؟مروارید خیلی ارزشمنده و چون ارزشمنده به وسیله صدف نگه داری میشه.حالا هم نمازمون داره دیر میشه.الان هم اتوبوس حرکت می کنه.بیا بریم نماز بخونیم باقی حرف ها باشه برای توی اتوبوس.راهی نمونده تا مرز.تا پس فردا توی بغل خود امام علی هستیم. وضو بلد نبود رفتیم و ریز به ریز یادش دادم.وقتی رفتیم توی نماز خونه نگاهی به چادر های کثیف روی چوب لباسی انداخت.قبل از اینکه چیزی بگه گفتم: -صبر کن الان میام.... 🌸 پايان قسمت هفتم پخش اول 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
‍ 🍀Rezvan🍀: ‍ ‍ رمان: نویسنده: سریع رفتم از توی کوله پشتی ام دوتا چادر گل گلی خیلی خوشگل که مامان بزرگ از مکه برام اورده بود رو در اوردم و رفتم توی نماز خونه.یکی از چادر ها رو که گل های ریز صورتی داشت گرفتم سمتش و گفتم: -بیا خانوم خانوم ها.این چادر تمیز و نو است.برای خود خودت.عطر یاس میده.بیا بگیرش دیگه. گلی همین طوری مات و مبهوت نگاهم میکردم.چادر رو توی دستش جا دادم و خودم هم چادرم رو عوض کردم.وقتی برگشتم و نگاهش کردم این دفعه من بودم که مات و مبهوت او شدم.چقدر چادر بهش میومد.صورتش شده بود یک گوله نور.نتونستم جلوی اشک هامو بگیرم و همون جا نشستم رو زمین و گریه کردم.دستش رو گذاشت رو شونه ام گفت: رضوان.رضوان چی شدی؟مگه من چی کار کردم.بد شدم؟ —نه عزیزم چه بدی.خیلی خوشگل شدی. مکثی کردم و ادامه دادم: —حتی خوشگل تر از قبل. هیچی نگفت و همین جوری نگاهم کرد.بلند شدم و قامت بستم.او هم کنار من.بلند بلند نمازم را خواندم.بعد از نماز دستش را گرفتم و فشار دادم: -حاج خانوم تقبل الله. خندید و گفت: —اتوبوس رفت ها بدو بریم. سریع آماده شدیم و از نمازخونه بیرون رفتیم.سریع تر راه رفتیم تا به اتوبوس برسیم.ناگهان چادرم پیچید توی پاهام و خوردم زمین.دست هام رو حائل زمین کردم تا با صورت نخورم.گلی جیغ کوتاهی کشید و دست هایم رو گرفت و بلندم کرد.از پله های اتوبوس بالا رفتیم و روی صندلی هامون نشستیم.تازه فهمیدم کف دستم خون اومده و دست گلی هم خونی شده.سریع از توی کوله پشتی اش دستمالی در اورد و گذاشت رو دست های زخمی ام.بهم گفت: - میگم چادر دست و پاگیره می گی نه. لبخندی زدم و گفتم: -آره چادر دست و پام رو میگیره تا نرم سمت گناه. —مگه حجاب فقط چادره؟ -تو قبول داری حضرت زهرا بهترین بانوی عالم هستند؟ —خب آره. -چادر حجاب حضرت زهراست پس بهترین حجابه منم همیشه بهترین هارو دوست دارم. —درسته.ولی سخته.گرمه و کلی چیز های دیگه. -می دونی الماس چه جوری تشکیل میشه؟ببین الماس اول یک چیز سیاه و بی ارزش بوده.اما بر اساس یک سری فشار ها و گرما و ترکیب ها از اون چیز بی ارزش میشه الماس.ببین الماس از اول الماس نبوده یه چیز هایی رو تحمل کرده که شده الماس. —هنوز کلی سوال دارم ازت رضوان.انگار تو یک آبی و من دارم از تو سیراب میشم.ولی الان خستم.خیلی خسته.بزار برای بعد. دستمال رو از دستش می گیرم و پا میشم.لبخند میزنم میگم: -بخواب عزیزم.شب بخیر. —رضوان رضوان چادرت خاکی شده ها. -عیب نداره بزار مثل چادر مادرم بشه. —مگه چادر مادرت چه جوری بوده؟ -جوری نبوده.هولش دادن خورده زمین.چادرش خاکی شده. امروز با بغض نوشتم: حجاب همان چادری بود که پشت در خانه سوخت،ولی از سر فاطمه نیوفتاد... 🌸 پايان قسمت هفتم پخش دوم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
‍ ‍ رمان: نویسنده: رسیدیم مهران.فردا از مرز رد میشیم و میریم به سوی نجف.مستقر شدیم توی یک حسینه.الان خستگی هممون در رفته.هم من.هم زینب و هم نرگس. گلی رو دیدم اما توی حال خودشه.از دیروز توی اتوبوس دیگه ندیدمش.می زارم یه ذره فکر کنه. سه تایی دور هم جمع شده بودیم داشتیم صحبت می کردیم. -وای رضوان نشستی این گوشه هی کتاب می خونی.کتاب خوره داری مگه خواهر؟ در حالی که به نرگس لبخند میزدم گفتم: —خب کار دیگه ای که فعلا نداریم تا فردا.اگه همینجوری بی کار بشینم دق می کنم از شوق بعد از گفتن این حرف یاد این شعر افتادم: مزه عشق به این خوف و رجا هاست رفیق عشق سرگرمی اش ازار و تسلاست رفیق قیمت یک دم از آن وصل چشیدن یک عمر گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم تشنگی ناب ترین لذت دنیاست رفیق. -هی گفتی.ما هم همین حال رو داریم. در همین میان زینب گفت: -پاشید.بلند شید تنبل ها یک سری بریم بیرون ببینیم چه خبره.این ور و اون ور سخنرانی و موکبی چیزی هست یا نه با پیشنهاد زینب موافقت کردیم آماده شدیم.بیست دقیقه ای بیرون چرخیدیم تا یک حسینیه پیدا کردیم.سخنرانی داشت. ما هم رفتیم توی قسمت خانوم هاش نشستیم. بعد از خوردن چای و شیرینی سخنرانی شروع شد. چیز زیادی یادم نیست از سخنرانی اما این رو خوب یادمه. ((در قبایل عرب همواره جنگ بود، اما مکه زمین حرام بود و چهار ماه رجب ذی القعده ذی الحجه و محرم زمان حرام یعنی که در آن جنگ حرام است.دو قبیله که با هم میجنگیدند تا وارد ماه حرام می شدند جنگ را موقتا تعطیل می کردند اما برای آنکه اعلام کنند که در حال جنگند و این آرامش از سازش نیست و ماه حرام رسیده است و چون بگذرد و جنگ ادامه خواهر یافت سنت بود که بر قبه خیمه فرمانده قبیله پرچم سرخی برمی افراشتند تا دوستان،دشمنان و مردم،همه بدانند که:جنگ پایان نیافته است.)) امروز را نوشتم:آن ها که به کربلا می روند می بینند که جنگ با پیروزی یزید پایان گرفته و بر صحنه جنگ ارامش مرگ سایه افکنده. اما باید ببینند که بر قبه آرامگاه حسین پرچم سرخی در اهتزاز است. بگذار این سال های حرام بگذرد... 🌸 پايان قسمت هشتم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
در پناه پروردگار امروزتون بخیر و نیکی حال دلتون خوب وجودتون سلامت زندگیتون غرق درخوشبختی روزتون پراز انرژی مثبت صبحتون بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_نهم دستاشو اب کنهدستشم که چاق نیست وای چقدر بیکاره ۸۵ تا ۸۹ اصلا اینو چطور راه
🚩 یعنی همینبا عصبانیت بلند شد که بره به سرعت جلوش پریدم- باشه باشه می گمبا عصبانیت بهم خیره شدیه نفس عمیق کشیدم و چشامو بستمو با با بیشترین سرعت ممکن شروع کردم به حرف زدن- هیچی دیگه می خواستم حال مژی رو بگیرم می دونی چرا ؟چون باعث شده بود جلوی دیگرون بیفتم و بقیه بهم بخندن می دونی چطور؟با پوست مز فکرشو کن باید چطور افتاده باشم .اوه تا چند روز از کمرد درد داشتم میمردم تنها راهی که می تونستم حالشو بگیرم همین بود که از طریق چت مسخرش کنم و سر کارش بزارم اون فکر می کنه من یه پسرم و ازم عکس خواست منم دنبال عکش گشتم عکس تو دم دست بود منم براش فرستادم الانم منتظره من از سفر کاری برگردم و به دیدنش برم چشامو باز کردم و در حال نفس زدن گفتم همش همین بود حالا دیگه نمی ری دیگه مگه نهدادگر – تو عکس منو براس فرستادی؟درحالی که با ناخونام بازی می کردم سرمو تکون دارمدادگر – الانم من برم تو اتاق منو می شناسهبازم سرمو تکون دادمدادگر – دباغ می دونستی تو اخرشی سرمو به طرف راست ک ج کردم و شونه هامو بالا انداختم -حالا اون برگه ها رو به من می دیددادگر – یعنی می خوای تا اخر منو قایم کنی؟ بلاخره که منو می بینیه دباغ – خوب می گی چیکار کنمدادگر – اولا تو نباید اینکارو می کردی با ناراحتی گفتم حالا که کردم دادگر – پس برگه ها رو خودت ببر-نهههههههههههدادگر – چرا نه-راستش….. راستش دادگر – راستش خجالت می کشی و می ترسی که بازم مسخره ات کنندستامو از پشت بهم گره زدم و با نوک کفشم به زمین می زدمدادگر – از چی خجالت می کشی یا از چی می ترسی …… حالا چطور ایدیشو پیدا کردی؟ چطور ایدی دوستاشو پیدا کردی؟هنوز سرم پایین بود و با کفشم به دیوار اروم ضربه می زدم-کار چندان سختی نیست فقط باید یکم حواست جمع باشه و دقت کنی یه روز که عجله داشت بره یادش می ره سیستمشو خاموش کنه منم از سر کنجکاوی وارد سیستمش شدم …………. کار سختی نبود تو ۲۰ دقیقه همه چیزو شو پیدا کردمدادگر – دباغ نمی خوای بگی که تو سیستمشو هک کردی – نمی دونم………. معنی کارم میشه هک کردن؟؟؟؟؟؟؟ با ناباوری به صندلی تکیه دادو دستشو گذاشت رو لباش و بهم خیره شد.- من برم بقیه پرونده ها رو بیارم با بهت و ناباوری گفت برو 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 حسابی دیر م شده بود سریع مقنعمو سرکردم و در حالی که یه لقمه بزرگ برای خودم درست کرده بودم و نصفش تو دهنم و نصف دیگش اویزون بود لنگ جورابمو پام می کردم که صدای در امد جلدی کتونیامو پوشیدم معلوم نبود کی بود که پشت سر هم داشت درو می کوبید راستش من با این سنم هنوز بلد نیستم بند کفشامو ببندم برای همینم همیشه بندا رو جمع می کنم و از کنار کفشم می زارم توی کفش (نخندین دیگه خوب بلد نیستم دیگه….دباغ بلد نیست نه من ) از پله ها پریدم پایین و درو باز کردم پسر صاحب خونه محترم بود… اقا کیوان سلام کیوان- ببین من فردا باید این تمرینا رو حل کنم و اصلا وقتشو ندارم راستش باید برم سر زمین فوتبال اینا رو برام حل کن شب میام ازت می گیرم بله؟؟؟؟؟؟// اقا کیوان من که دیروز پول اجاره رو دادم خوب که چی ؟یه چیز ازت خواستما ؟بگیر دیگه دستم خسته شد به ناچار دفترو ازش گرفتم و لاشو باز کردم وای ۴۰ تا سوال ریاضی………………… اینو کجای دلم بذارم سریع کیفمو انداختم رو دوشم و از خونه زدم بیرون انقدر دیرم شده بود که تمام راهو از ایستگاه تا شرکت مجبور شدم بدوم با نفس نفس زدن از کنار نگهبانی گذاشتم کیهانی – هی دباغ چیه نفس می زنی نکنه سگا دنبالت کردن وبلند زد زیر خنده چیزی نگفتم و با دویدن خودمو به ساختمون رسوندم به نزدیک در اتاق که رسیدم یه لحظه وایستادم تا نفسم جا بیاد عینکو بالا کشیدم و موهامو که از زیر مقنعه ام زده بود بیرون کمی تو دادم -سلام دادگر- سلام چرا نفس نفس می زنی – اخه تمام راهو دویدم در حالی که داشت توی یکی از زونکنارو زیرو رو می کرد خوب کمی صبح زودتر بیدار شود مجبور نباشی تمام راهو بدوی -چشم نصیحتتون یادم می مونه انقدردویده بودم که عرق از سر و روم می بارید نای راه رفتن هم نداشتم خواستم به طرف چوب لباسی برم که بند کفشم زیر اون یکی پام گیر کرد و کروبببب با صورت خوردم زمین دادگر به طرفم دوید چت شد – اییییییییییی….. هیچی دادگر- تو چرا انقدر دست و پا چلفتی هستی دختر…..جاییت درد نمی کنه در حال گشتن عینکم بودم نه فقط لطف می کنی عینکو بدی من پیداش نمی کنم دادگر- دباغ یعنی نمی بینی کجا افتاده ؟ – اگه می دیدم که از شما کمک نمی خواستم عینکو اروم تو دستام گذاشت و منم بدون توجه به اون عینکو به چشام زدم – وای اینکه یه طرفش شکسته دادگر- عینک دیگه ای نداری سرمو به دو طرف تکون دادم یعنی نه دادگر- می تونی با این امروز کار کنی در حال پاشودن گفتم اره مانتومو تکون دادم و کیفمو از چوب لباسی اویزون کردم و دفتر کیوانو از توش در اوردم و پرت کردم رو میز دادگر در حال نشستن به کفشام خیره شد حداقل اون بندارو ببند که دوباره نیفتی روم نمی شد بهش بگم بلد نیستم ببندم -باشه می بندم دادگر- دباغ لطفا اون برگه ای که رو میزت گذاشتم و بردارو اعدادو ارقامشو برام حساب کن -چشم الان 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞روزی حضرت موسی ( علیه السلام ) در كوه طور ، به هنگام مناجات عرض كرد : ای پروردگار جهانیان ! جواب آمد : لبیك! سپس عرض كرد : ای پروردگار اطاعت كنندگان! جواب آمد :‌لبیك! سپس عرض كرد :‌ای پروردگار گناه كاران ! موسی علیه السلام شنید :لبیك، لبیك ، لبیك! حضرت گفت : خدایا به بهترین اسمی صدایت زدم ، یكبار جواب دادی ؛ اما تا گفتم : ای خدای گناهكاران ، سه مرتبه جواب دادی ؟خداوند فرمود : ای موسی ! عارفان به معرفت خود و نیكوكاران به كار خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند ؛ اما گناهكاران جز به فضل من پناهی ندارند و اگر من هم آنها را از درگاه خود ناامید گردانم به درگاه چه كسی پناهنده شوند؟ @dastanvpand 🍃🍃🌺🌺🍃🍃
کمی صمیمی !!!! و مهربان زندگی کنیم.. کلبه ای که!!!! در آن مهربانی هست، و ساکنینش می خندند... بهتر از کاخی است، که!!!!!!!!! مردمانش دلتنگ هستند!! @dastanvpand 🍃🍃🌺🌺🍃🍃
گاهی نه گریه آرامت می کند نه خنده نه فریاد آرامت میکند نه سکوت آنجاست که با چشمانی خیس رو به آسمان می کنی و میگویی: خدایا تنها تو را دارم @dastanvpand 🍃✨❣🍃✨❣🍃✨❣🍃✨❣
رمان: نویسنده: بارون شدت گرفت.جوراب و چادرم خیس خیس شده بود.اشک های صورتم زیر بارون دیگه معلوم نبود.همین جوری راه می رفتم.کاری هم نداشتم پاهام داره روی این سنگ های سرد یخ میزنه.مبهوت بودم.توی باورم نمی گنجید و نمی دونستم چرا دارم گریه می کنم. من...اربعین...حرم مولا...ایوان نجف... دستم رو می مالم به در و دیوار حرم.بوی بابا میده.بوی همون بابایی که تابوت مادرم رو کنار گهواره محسن ساخت و سوخت... چقدر این بو برای دختر یتیمش آرامش بخشه... بوی همون بابایی که خودش و بچه هاش توی تاریکی شب،غریبانه مادر رو خاک کرد وسوخت... بوی همون بابایی که شاهد دیوار و در بود... آره بابام خیلی چیز هارو دید و دید و دید... بوی همون بابا... همونی که فاتح خیبر بود... بوی بابای زینب رو می داد.بوی بابای حسن رو می داد.بوی بابای ام کلثوم رو می داد.بوی بابای عباس رو می داد.بابام خیلی خوش بو بود.اما... اما به غیر از همه این عطر های مدهوش کننده... حرم بابام بوی سیب رو می دادم... همه جای حرم بابام بوی سیب پیچیده بود. دیگه پاهام از سرما هیچ حسی نداشت.همون جا زیر بارون وسط صحن نشستم.دور و اطراف رو که نگاه کردم فقط من حالم این نبود.صداها توی گوشم میپیچه. اینجا کجاس؟مگه میشه قشنگ تر از اینجا؟اینجا خود بهشته... هر گوشه ایوون یه دسته سینه زن. گوشه به گوشه حرم دسته دسته شده بود. از یک طرف صدا میومد:امیری حسین.... از طرف دیگه نجوای :علوی میمیرم مرتضوی میمیرم انتقام حرم زینب و من میگیرم... صدا ها توی هم قاطی می شد و نوای قشنگی رو می ساخت. هرجا سرت رو برمی گردوندی سینه زنی بود.انگار دوباره محرم شده.انگار نه انگار چهل روز می گذره.چهل روز. چهل رو می گذره از بی بابا شدن سکینه.چهل روز عین برق و باد گذشت از کتک خوردن رقیه.چهل روز گذشت از نیومدن عمو.چهل روز گذشته.چهل روز از رفتن اصغر چهل روز از نبودن اکبر.... نه چهل روز نمی گذرد... اصلا از آن روز به بعد مگر زمان توان حرکت دارد؟ مگر می شود؟ حسین نباشد و چهل رو بگذرد؟ چیزی برای نوشتن نداشتم جز این: باخبران غمت بی خبر از عالمند 🌸 پايان قسمت نهم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
رمان: نویسنده: توی اون شلوغی هم خنده ام گرفته بود هم گریه ام.همه جارو گشتیم پیداش نکردیم . کفش های هممون گم شده بود.کجا؟دم در ورودی حرم امام علی.خنده دار بود واقعا. سه تا دختر داشتن لابه لای اون همه زائر دنبال کفش هاشون می گشتن. همون موقع نرگس یک چیزی گفت که دیگه نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم. -وای خدا.ببین چه وضعی شد ها.ولی خودمونیم.خوش به حال سهراب.که شعر کفش هایم کوی او را همه بی اختیار در حرم امیر المومنین زمزمه می کنند. همین حرف باعث شد من و زینب پقی بزنیم زیر خنده.همه آدم های اطرافمون برگشتن طرف ما. ماهم سعی کردیم جمع و جور کنیم یکم خودمون رو. —کاری نمی تونیم بکنیم بچه ها باید همین جوری برگردیم.حسینه همین نزدیکه.مجبوریم بریم. هردو نفر با نظر من موافقت کردند و راه افتادیم. راه افتادن همانا و آخ و اوخ ها همانا. از همین تریبون باید خدمت مسئولین عراق عرض کنم که آسفالت کوچه هاشون رو بدون میخ و سقلمه و پونز و همه وسایل جعبه ابزار،درست کنن که پای کفش گم شده ها این جوری داغون نشه.بگذریم که بالاخره بعد از کلی آبرو ریزی رسیدیم حسینه.با خنده وارد حسینه که شدم اولین چیزی که توجه ام رو به خودش جلب کرد گلی و یکی از بچه ها بود. صداشون رفته بود بالا.با نرگس و زینب رفتیم سمتشون. گلی داشت داد می زد و می گفت: -تو چی فکر کردی؟هان؟من امام زمان رو نمیشناسم؟حتما شما ها میشناسید که انقدر ادعاتون میشه. این حرف رو که گلی زد رفتم طرف دختری که بهش تذکر داده بود و کشیدمش کنار. -بسه.بسه.من باهاش صحبت می کنم شما برو. کم کم دور و بر خلوت شد و من موندم و گلی و زینب و نرگس. نه من حال خوبی داشتم نه گلی.شونه هاش رو گرفتم و نشوندمش.موهاش همه بیرون ریخته بود و وضع درستی نداشت.زینب و نرگس هم همراه ما نشستن. -کجا داشتی میرفتی؟ —به تو ربطی نداره. -گلی کجا میرفتی. بعد از مکثی آروم گفت: -حرم. —اینجوری؟؟؟ -وا مگه چشه؟ -پس بزار بهت بگم.حرم کی می خواستی بری؟حرم علی؟حرم امیرالمومنین؟اینجوری؟با این موهای بیرون ریخته؟با این صورت آرایش کرده؟کجا داری میری گلی؟ داری میری حرم همون که خانوم هجده سالش پشت در سوخت اما چادرش از سرش نیوفتاد؟آره؟ میری زیارت همسر کسی که زنش رو گذاشت توی تابوت تا بدنش معلوم نشه؟ می دونی بدنی براش نمونده بود دیگه؟می دونستی جای سالم توی بدنش نداشت دیگه؟این ها رو می دونستی؟می دونستی محسن نداشت؟ هق هق گریه می کردم و بلند بلند حرف میزدم.زینب و نرگس هم چادر هاشون رو کشیده بودن روی صورتشون و گریه می کردم.نمی خواستم براش روضه بخونم. اما نشد... بلی می دونست چه بلایی سر مادر اومد... سر پدر.... شهادت مادرم افسانه نبود.تا لحظه آخر زندگیم هم تا جون دارم میگم... گلی حال بهتر از ما نداشت.باید می گفتم.آره مادرم مظلوم بود. -گلی داری میری زیارت بابای کسی که دیگه پیر شده بود اما عاشورا گفت یزید ای وای به تو که گردی صورت منو دیدن.آره بابای زینب.می دونی یا نه؟ ببین پاشو برو.بلند شو. و در همین حال بازوش رو گرفتم و بلندش کردم.با دستم در حسینه رو بهش نشون دادم و گفتم: -می تونی بری.ولی بدون حضرت زهرا از نابینا هم رو می گرفت.همون حضرت زهرایی که تا ناکجا آباد پشت مولاش ایستاد.تا کجا؟تا همون جایی که محسنش رو از دست داد.به خاطر علی.حالا تو از چی می گذری به خاطر علی؟حالا برو ببینم روت میشه اینجوری بری پیش مولا یا نه؟ چی بنویسم؟ چشم هات رو فدا کردی؟فدای سر مادر برادر. برای دفاع از ناموست؟ پس هیچی بهتر که نیستی و نمی بینی. چی رو؟ هیچی هیچی 🌸 پايان قسمت دهم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
رمان: نویسنده: راه افتادیم.از نجف دل کندن سخت بود... ولی خب.باید می رفتیم سمت ارباب... تقریبا اول های راه هستیم.راه خیلی شلوغه.میشه گفت ترافیک آدمه.جلوی روت آسمون رو نمی تونی ببینی.آسمون که نیست پر از پرچمه.پر از پرچم لبیک.هرکس نگاه کنه باورش نمیشه هزار و چهارصد سال پیش حسین فقط هفتاد و دو نفر یار داشت و الان این سیل جمعیت دارن خودشون رو به خاک و خون می کشیدن برای کی؟برای خود حسین. عمه زینب این جمعیت رو ببینه.... سه نفری با هم بودیم.من و نرگس و زینب.روی دوش هامون چفیه های یه رنگ و روی سرم سربند یازهرا.عین گروه سرود شده بودیم😁 هممون ذوق کرده بودیم نمی دونستیم چی کار کنیم جوری که اول های راه سر هر موکب می ایستادیم و هرچی خوراکی داشت می خوردیم.هنوز به تیر برق صد نرسیدیم از شکم پر نمی تونستیم راه بریم. -رضوان سادات جان عزیز دلم.کسی شما رو زور نکرده که همه چایی های موکب هارو بخوری ها؟من برای خودت میگم خواهر.اینجا دسشوویی ایناش زیاد تمیز نیستا.تو هم که وسواسی... اینجا بود که یاد این شعر افتادم توی دلم خندیدم: من ترک چایی کرده بودم سالیانی موکب به موکب اربعین چایی خورم کرد —شما خودت از اول راه فلافل هارو درو کردی تا اینجا زینب بانو.بزار برای بقیه هم بمونه. خلاصه اول راه همه جوگیر بودیم.نمی دونستم گلی کجای راهه.می خواستم پیداش کنم و یک قسمتی از راه رو با اون باشم.باید پیداش می کردم. _وای بچه ها من دارم می پزم..‌ نرگس درحال که خودش رو باد می زنه می گه: _وای وای.دیشب تو سرما دندونامون تیلیک تیلیک می کردا.الان احساس می کنم مغزم به صورت مایع از گوشام بریزه بیرون... همه از این حرف نرگس خندیدیم.عجب راهی بود... باهمه سختی هاش حاضر نیستی جاتو با بهشت عوض کنیم. زینب که مخ گروه بود مثلا چفیه هممون رو گرفت و برد زیر شیر آب.خوب که خیس شد اورد انداخت رو سرمون. آخی چقدر خوب شد. راستی..عمه زینب شما چفیه داشتی؟ اصلا آب... 🌸 پايان قسمت يازدهم بخش اول 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
رمان: نویسنده: چون اول راه بود تقریبا تند تند اومده بودیم یک ذره خسته شده بودیم.وقت نماز بود برای همین قرار شد یک ذره کنار جاده استراحت کنیم و نماز بخونیم.بعد هم بگردیم دنبال موکب برای خواب. چندتا صندلی کنار هم دیگه پیدا کردیم و نشستیم به صحبت کردن و چایی خوردن.غروب بود و هوا خیلی دلچسب بود.نسیم خنکی میومد و چادرامون رو تکون می داد. با خودم گفتم این نسیم از کربلاست.بوی سیب دارد با خودش.سلام منو به حسین برسون.بگو بهم امون بده برسم... صدای خش خش راه رفتن اون همه زائر کنار غروب آفتاب بی نظیر بود.خش خش که نه.بعضی از عراقی ها بچه های کوچیکشون رو گذاشته بودن توی این کارتون های میوه و با بندی روی زمین می کشیدنشون.بچه ها هم خوشحال از کنار ما که رد میشدن باهامون بای بای می کردن. آره دیگه.توی راه کربلا بودن.ولی باباشون اونا رو میبرد.چرا خوشحال نباشن.بابا نباشه عموشون که هست... عمو نباشه داداششون که هست... اصلا هیچ کسی نباشه دشمن نیست که... تازیانه نیست که... لب تشنه نیست که... بگذریم... بعد از کمی استراحت بلند شدیم بریم نماز خونه پیدا کنیم ولی از کمبود جا مجبور شدیم یک کارتون روی خاک ها بیاندازیم و به نوبت نماز بخونیم و اون نماز چقدر به ما چسبید.نزدیکی های کربلا...توی صحرا....نماز اول وقت...روی خاک.... باز هم بگذریم... ولی زمان مثل برق و باد می گذشت.نمی دونستیم قراره وقتی برگشتیم حسرت ثانیه ثانیه های این سفر رو بخوریم.هیچکس توی سفر نمی فهمه.ولی وقتی برگردی تازه می فهمی کجا بودی و به سمت کی میرفتی... نوشتم: دست خودم نبود عاشقت شدم بر طالعم نوشته بود عشاق الحسین 🌸 پايان قسمت يازدهم بخش دوم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
در پناه پروردگار امروزتون بخیر و نیکی حال دلتون خوب وجودتون سلامت زندگیتون غرق درخوشبختی روزتون پراز انرژی مثبت صبحتون بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_یازدهم حسابی دیر م شده بود سریع مقنعمو سرکردم و در حالی که یه لقمه بزرگ برای خ
🚩 با اون عینک واقعا سخت بود من اگه عینک به چشام نزنم حتی نمی تونم دستای خودمو ببینم (خدا خیرش بده هرکی عینکو اختراع کرد …..معجزه می کنه به والله ) دادگر- اگه سختته بده خودم حساب می کنم -نه می تونم دادگر- ماشین حساب نمی خوای… بیا از روی میزم بردار – نه همین طوری حساب می کنم دادگر- دباغ ؟ سرمو اروم از روی برگه بلند کردم و منتظر شدم حرفشو بزنه……. بله اقای دادگر تو اون اعدادو بدون ماشین حساب می خوای حساب کنی؟ اینطوری که تا دو روز دیگه باید منتظر بشم که برام حساب کنی – نه اقای دادگر چرا دو روز………. تا شما چایتونو بخورید منم اینا رو براتون حساب می کنم دادگر- مطمئنی دباغ – بله….خیالتون راحت وا این چرا اینطوری حرف می زنه انگار کار غیر طبیعی انجام می دم تقصیر خودشم نیستا ما ادما خودمونو به راحتی عادت دادیم …حتی وقتی توی یه مغازه می ریم برای جمع دوتا عدد رند مغازه دار از ماشین حساب استفاده می کنه پس از بقیه انتظاری دیگه ای نیست(این دیگه اخر مقایسه کردن بود دباغ جان هههه) دادگر- راستی تو که هر روز زود میومدی چرا امروز انقدر دیر کردی – دیشب دیر وقت خوابیدم دادگر- مثلا چند؟ -۵ صبح دادگر- مگه چیکار می کردی دباغ؟ کاری نمی کردم داشتم فیلم می دیدم دادگر- فیلم اونم تا ۵ صبح ؟حالا فیلمش چی بود که انقدر طولانی بود منم عین این ندید بدیدا بهش با لبخند عریض و درحالی که با انگشت اشاره عینکو بالا می کشیدم گفتم وای نمی دونید چقدر دنبال این فیلم گشتم تازه دیروز به دستم رسید هنوز داشت منو نگاه می کرد – شما هم ببینید عاشقش می شید دادگر- نگفتی اسم فیلم چیه جومونگ(وای که اصلا از این فیلم خوشم نمیادا ولی بعضی صحنه هاش خیلی باحالن تو فیلم اصلیشو می گم ) دادگر- جومونگ؟ اره دیشب تا به صبح ۲۰ قسمت از ۸۴ قسمتشو داشتم می دیدم دادگر- اینو که هر هفته می زاره خانوم دباغ دیگه گرفتنش چی بود؟ – وا اقای دادگر اون که همش سانسوره هیچیش معلوم نیست بعد دوتا دستمو گذاشتم زیر چونم با خوشی گفتم این بدون سانسوره پس نمی دونید چه صحنه هایی رو از دست دادید کلاتون بد جور پس معرکه است می خواید برای شما هم بیارم تا ببینید با تعجب…………. نه ممنون ترجیح می دم از تلویزیون ببینم شونه هامو بالا انداختم – باشه به قول خودتون هر جور راحتید ولی از دستتون می رهها دادگر- نه ممنون دباغ جان -خوب اینم از این بفرماید تموم شد دادگر- تموم شد دباغ -گفتم که تا چایتونو بخورید تمومه با بهت برگه رو از دستم گرفت و به ارقام تو برگه خیره شد دوباره به من نگاه کرد وماشین حسابو دم دستش گذاشت و چندتا عددو محاسبه کرد دادگر- دباغ باید یه چیزی رو بهت بگم -می دونم دادگر- چی رو می دونی -اینکه چی می خواید بگید؟ دادگر- خوب چی ؟ -می خواید بگید دباغ با این عینک شکستت خیلی بی ریخت شدی چشاش گرد شد دادگر- دباغ؟ -بله دادگر- من نمی خواستم اینو بگم -پس چایی می خواید باشه می رم الان براتون میارم پر رنگ یا کم رنگ دادگر- دباغ؟ -بله دادگر- می زاری خبر مرگم حرف بزنم -وای خدا نکنه اقای دادگر …….من که نگرفتمتون حرفتونو بزنید دادگر- می خواستم بگم خیلی باحالی دختر تا حالا ندیده بودم کسی بدون ماشین حساب این اعداد بزرگو حساب کنه اونم تو کمترین زمان ممکن این اولین باری بود که کسی از من تعریف می کرد حسابی قند تو دلم اب شد انقدر که مزه شیرینیش داشت دلمو می زد (این دباغ بخدا یه چیزیش میشه ) دوباره سر جام نشستم و دفتر کیوانو باز کردم دادگر- داری چیکار می کنی؟ -هیچی دارم این مسئله ها رو حل می کنم دادگر- مدرسه می ری؟ -نه دادگر- پس برای کی داری حل می کنی؟ -پسر صاحبخونه دادگر- چی؟داری تمرینای اونو حل می کنی؟ – اره؟ چیز جدیدی نیست دادگر- دباغ تو با کلمه ای به اسم نه اشنا هستی -اره دادگر- تا حالا هم ازش استفاده کردی ؟ -اره دادگر- اخرین بار کی بوده -دیروز دادگر- دیروز؟ -اره یادتون نیست می خواستید برید اتاق مژی وای نه خانوم فردوسی که من گفتم نههههههههههههههه نرید بلند زد زیر خنده دادگر- خیلی با نمکی دختر هه هه هه برای چی می خندید دادگر- هیچی هیچی انقدر خندیده بود که اشک تو چشاش جمع شده بود اینم منو مسخره می کنه مهم نیست بعد از اینکه تمام تمرینات کیوانو انجام دادم به بدنم کش و قوسی دادم هو س چایی کرده بودم بلند شدم برم از ابدارخونه برای خودم چایی بیارم – چایی می خورید براتون بیارم سرگرم کار با سیستم بود واقعا تعجب داشت تو قسمت بایگانی اون انقدر با سیستم کار کنه حیدری سال به سال نگاهی به کامپیوتر نمی نداخت تازه چندین بار گفته بود که بهتر بگم بیان اینو از اینجا ببرن و من هر بار که این حرفو می زد هزار تا صلوات نذر می کردم که کسی این سیستمو از اینجا نبره( فکر کنم تا الان یه ۲۰ هزار تایی شده باشه ) به من چه لابد این یه چیز حالیشه که داره انقدر کار می کنه ولی کاراش هیچ ربطی به هم نداره
🚩 چقدر فضولی دختر………….. تو خیلی حالیته به کارای خودت برس دادگر- اره ممنون میشم با این عینک راه رفتن واقعا سخت بود همش مجبور بودم یه چشممو ببندم و راه برم کمی سرم درد گرفته بود. لیوان چایمو برداشتم در حال ریختن چایی بودم مژی- هی ببین کی اینجاست چشمامو بستم و نفسمو دادم بیرون باز این مژی سرو کلش پیدا شد مژی- اخیه لیوانشو لیوانو از دستم قاپید مژی – نه خوشم میاد خودتم باور داری یه گربه تمام عیاری فریده هم همون موقعه وارد ابدار خونه شد . ببین فریده…. لیوان گربه ایشو ببین (لیوان من یه لیوان زرد رنگ بود که روی دستش یه گربه ملوس بصورت نازی نشسته و دمش رو روی بدنه لیوان به صورت مارپیچ امتداد داده این لیوانو بدون توجه به شکل و مدلشو خریده بودم توی بازار که رفته بودم یه لحظه چشممو گرفت و منم خریدمش ) فریده با سر حرف مژگانو تصدیق کرد و در حال خندیدن وای دباغ عینکت چی شده مژی -نکنه با گربه های محلتون در گیر شدی بعد دوتایشون بلند زدن زیر خنده بدون توجه به حرفا و خندهاشون یه لیوان برداشتم و برای دادگر چایی ریختم و در حالی که لیوانم هنوز دست مژی بود از ابدار خونه زدم بیرون مژی هم با سرعت دست فریده رو گرفت از ابدار خونه امد بیرون مژی- هی هی دباغ به طرفشون برگشتم یه دفعه لیوانو از دستش رها کرد و لیوان به زمین خورد و به چندین تکیه تبدیل شد این دوتا دیگه شورشو در اورده بودن بغض کرده بودم عینکو کمی بالا کشیدم مژی- وای ببخشید یهو افتاد این بار خودم یه لیوان دیگه می گیرم که روش ۲تا گربه داشته باشه و باز خندید سرعت قدمامو بیشتر کردم بند کفشام از کتونی زده بود بیرون بیشتر کارمندا به خاطر صدای شکستن از اتاقاشون امده بودن بیرون و اونایی که صدای مژی رو شنیده بودن با حالتی مسخره ای بهم می خندیدن انقدر تند راه می رفتم که متوجه نشدم و این بند کفش دوباره کار دستم دادو محکم خوردم زمین دادگرهم که از اتاق زده بود بیرون با نگرانی بهم خیره شد تنها کسی بود که بهم نمی خندید زود از زمین بلند شدم و به طرف اتاق کارم رفتم دادگر دم در وایستاده بود سریع خودشو کشید کنارو من وارد اتاق شدم خودمو پرت کردم رو صندلیم 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 سرمو گذاشتم رو میز نمی خواستم گریه کنم یعنی خوب یاد گرفته بودم در برابر دیگران جلوی اشکامو بگیرم دادگر- حالت خوبه دباغ؟ سرمو از روی میز برنداشتم دادگر- با توام دباغ – میشه درو ببندی همه دارن می بینن خواهش می کنم صداشو نشنیدم ولی صدای بستن درو شنیدم با ناراحتی سرمو از روی میز برداشتم می دونستم صورتم از شدت عصبانیت سرخ شده به طرف میزم امد دادگر- جایی درد نمی کنه – نه دادگر- دستتو ببینم داره ازش خون میره به دستم نگاه کردم تکیه ای از شیشه لیوان تو دستم رفته بود ومن اصلا متوجه نشده بودم از توی جیبش یه دستمال در اورد خواست شیشه رو از دستم در بیاره که دستمو از ش دور کردم و رومو کردم به طرف کمد زونکنا دادگر- بذار درشبیارم -تو هم می خوای مسخره ام کنی ؟ دادگر- نه -چرا تو هم مسخرم کن…… چرا انقدر خودتو نگه می داری…… می خوای درستو حسابی مسخره ام کنی نه…. باشه من حاضرم …………مسخرم کن – اره من یه دختر بی عرضه دستو پا چلفتیم ،یه دختر زشت که فقط به خاطر اصلاح نکردن صورتم همه بهم می گن گربه …………… بیا خودم همه چی رو بهت گفتم حالا راحت باش و منو مسخره کن دادگر- دباغ؟ – چی هی دباغ دباغ می کنی…. تو هم می تونی بهم بگی هی……….. بگو… بگو دیگه دی یالا بگو .. من عادت دارم بگو دادگر- انقدر حرف مفت نزن …. صبح بهت گفتم بند کفشتو ببند اگه گوش کرده بودی این چیزا پیش نمی یومد بلاخره قطره ی اشکی از چشمم در امد – خوب بلد بودم ببندمش که بسته بودمش ….. که هم صبح زمین نخورم هم حالا….. بیا اینم یه سوژه جدید برای مسخره کردنم برو…. برو به همه بگو…….. به همه بگو دباغ با ۲۲ سال سنش هنوز بلد نیست بند کفش خودشم ببنده دادگر- دباغغغغغغغغغغغ؟ – هان؟ نفسشو داد بیرون و سرشو تکونی داد دستتو بده ببینم -نمی خوام دادگر- انقدر لجباز نباش دستو بذار اینور ببینم دستمو گذاشتم رو میز و اونم شروع کرد اروم به در اوردن تیکه شیشه دادگر- من از روز اولم می دونستم بهت چی می گن ولی قرار نیست همه مثل هم باشن من به اونا کار ندارم شیشه رو با یه حرکت از دستم کشید بیرون -ایییییییی بعد با همون دستمالش دستمو بست دادگر- خداروشکر زیاد زخمی نشده که نیاز به بخیه باشه وقتی دستمال بست دستمو گذاشتم رو صورتم و قطره اشکی که از چشمم در امده بود پا ک کردم و رومو کردم به طرف دیوار کنارم روز زمین زانو زد دادگر- کفشتو بذار اینور – نمی خوام دادگر- می گم بذار اینور پای راستمو جلوش گذاشتم دادگر- حالا منو نگاه کن بهش نگاه نکردم دادگر- میگم نگام کن برگشتم طرفش دادگر- خوب ببین چیکار می کنم کمی خم شدم به طرف پایین دادگر- ببین اول اینطوری گره می زنی بعد اینطوری اینو از اینجا رد می کنی اونم از اونطرف خوب دیدی چه اسون بود – اره خیلی راحته ها در حال لبخند زدن خوب اون یکی رو خودت ببیند منم از ذوق شروع کردم به بستن بند کفشم دادگر- افرین حالا شد….می گم دباغ -هان؟ با خنده گفت خوبه اونطرف عینکت نشکست -اره راست می گیا وگرنه نمی دونستم تا خونه چطور برم دادگر- تو خونه یه عینک دیگه که داری عینکو برداشتم و در حال برنداز کردنش -نه ندارم دادگر- پس چیکار می کنی -هیچی تیکه های شکسته شو جم کردم باید برم با چسب چوب بچسبونمشون دادگر- دباغ؟ -هان؟ دادگر- خوب ببر درستش کن برای چی اینکار می کنی اونطوری که چیزی نمی بینی (خوب عقل کل اگه پول داشتم خودم عقلم می رسید دیگه اینکارو نمی کردم ) -نه نیازی به پول خرج کردن نیست طوری می زنم که چیزی معلوم نشه با تعجب شونهاشو بالا انداخت و سر جاش نشست 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 یه ساعت به اخر وقت اداری مونده بود و من در حال مرتب کردن پروندها بودم دادگر- دباغ تا چه حد با کامپیوتر اشنایی؟ – در حد معمولی دادگر- در حد معمولی که راحت می تونی ایدی هر کسی رو هک کنی – خوب این کارچندان مهم و سختی نیست دادگر- ولی هر کسی هم نمی تونه این کارو کنه….مثلا من از دیروز خیلی تلاش کردم وارد اطلاعات مرکزی بشم ولی نشد – چی ؟برای چی اونجا؟ دادگر- خوب برای بایگانی می خواستم – ولی تا جایی که می دونم قسمت بایگانی نیازی به اطلاعات اونجا نداره دادگر- کلشو کمی خاروند………….. راستش یکم حس کنجکاویم هم گل کرده چیزی نگفتم و دوباره با پرونده ها سرگرم شدم دادگر- دباغ می تونی وارد اطلاعات اونجا بشی – اخه برای چی؟ دادگر- گفتم که کنجکاوی …. – تونستن که می تونم راستش رو بخوای یه بار هم خودم ….وای نه هیچی من نمی تونم دادگر- تو چی ؟ یه بار چی؟ – هیچی همین طور از دهنم یه چیزی پرید دادگر- نکنه تو هم یه بار سر زدی؟ – ببین یه وقت به کسی چیزی نگیا انوقت از کار بی کار میشم چشاش برقی زد و با هیجان گفت یعنی الان میتونی بری تو ش؟ به ساعت نگاه کردم نیم ساعتی وقت داشتم – اره می تونم ولی شاید کمی طول بکشه چون اخرین بار کاری کردم که امنیت شبکه رو بالاتر بردن دادگر- یعنی فهمیدن تو هکشون کردی – نه نفهمیدن یعنی اگه اون گیج بازی رو در نمی یورم اصلا هم نمی فهمیدن که کسی وارد اطلاعات شده دادگر- مگه چیکار کردی ؟ تمام اطلاعات سال۸۵ رو اشتباهی پاک کردم دادگر- اوه…….. بعد چی شد – هیچی تا یه مدت سیستما رو قطع کردن و بعد از اون فقط افراد خاص می تونن وارد اطلاعات بشن – هرچند نمی دونم چرا انقدر سخت می گیرن اخه به جز فاکتورای و قیمتا و بازدهی و سود سالنه و از این جور چیزا ،چیز دیگه ای نباید توش باشه -من که سه ساله اینجا کار می کنم از کاراشون سر در نیوردم که نیوردم ….چیه به چی فکر می کنی اقای دادگر؟ دادگر- هیچی بیا ببین می تونی بری ؟ از جاش بلند شد و منم نشستم پشت سیستم … ۲۰ دقیقه ای بود که در حال ور رفتن بودم دادگر- چی شد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
رمان: نویسنده: چادر خیلی بهش میومد.گلی رو میگم. من به خاطر پادرد از زینب و نرگس عقب افتادم و توی راه گلی رو دیدم.اول نشناختمش ولی وقتی صدام کرد و طرفم اومد فهمیدم گلی خانومه.خیلی تغییر کرده.دو روزی میشه ندیدمش.ولی هنوز یه سری افکار مزاحم داره.خلاصه شب رو توی یک حسینیه خوابیدیم و برای نماز صبح بلند شدیم که برسیم به بقیه بچه ها.نماز صبح رو که خوندییم روش رو کرد به من ازم پرسید: -رضوان جان.یک سوال. —جانم بگو زود فقط که راه بیوفتیم دیر نشه. -ببین چرا ما باید توی نماز چادر بپوشیم.خدا مگه به ما نامحرمه؟ —بریم توی راه بهت می گم. چادر هامون رو پوشیدیم و از موکب بیرون اومدیم.چند قدم نرفته بودیم که با کمال تعجب با یک موکب ایرانی مواجه شدیم که حلیم میداد!چه بویی هم داشت.خیلی جالب و حیرت انگیز بود. آخه صبح اول صبح اون هم تو این هوای پاییزی خیلی حلیم میچسبه.با گلی رفتیم دو تا حلیم گرفتیم و دوباره برگشتیم توی راه.یهو دیدم گلی بغض کرده و یک قطره اشک از چشماش افتاد پایین.منم تعجب کرده بودم. -چی شدی گلی؟ —هیچی هیچی. -خب بگو منم بدونم دختر خوب. همون جوری با بغض ادامه داد: —از دیروز تا حالا که راه افتادیم هرچی توی دل آدم اختیار میشه اینجا ظاهر میشه.سی ثانیه نگذشته از اون لحظه که توی دلم گفتم چقدر الان حلیم می چسبه.رضوان میگم مگه این از خصوصیات بهشت نیست که انسان هرچی اختیار کنه میارن جلوی روش؟ هیچی نمی تونستم بگم.هیچی... ادامه داد: —حالا ما اینجا با کلی امکانات و کلی بخور و بخواب داریم این راه رو میریم.همه چی برامون فراهمه.نمی تونم فکر کنم که بچه های امام حسین دو برابر این راه رو با تازیانه بدون بابا طی کردن. همین جوری که اشک می رختیم راه می رفتیم.گلی زیر لب روضه می خوند و من گریه می کردم.انگار نمی شد توی این راه گریه نکرد... حلیم هامون هنوز دستمون بود.گلی بعد از پاک کردن اشک هاش رفت کنار جاده و نشست تا کمی استراحت کنه.منم رفتم کنارش نشستم.خندمون گرفته بود.حلیم ها سرد سرد شده بودن.گلی گفت: -رضوان ولی خدایی سرد شده اش هم خوشمزس. و با کلی ملچ و مولوچ افتادیم به جون حلیم ها. یه ذره دیگه به راهمون ادامه دادیم که رسیدیم به یک قسمتی از جاده که بیست نفر دو زانو نشسته بودن وسط جاده و دستمال کاغذی و عطر به زائر ها میدادن.صحنه عجیبی بود.از اون جا که رد شدیم به گلی گفتم: -گلی.تا حالا توی دنیا دیدی نوکر های یک ارباب اینجوری نوکریشو بکنن؟حتی وقتی هزار و چهارصد سال باشه که اون ارباب مرده باشه؟ هیچی نگفت فقط سری تکون داد و زیر لب شعری رو زمزمه کرد که من هیچ وقت فکر نمی کردم این شعر رو از زبون گلی بشنوم. پدرم نوکر و من نوکر و فرزند منم نوکر تو... 🌸 پايان قسمت دوازدهم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
رمان: نویسنده: -آخ رضوان راستی جواب اون سوالم رو یادت رفت بهم بگی. —کدوم!!! -همون که مگه خدا به من نامحرمه که توی نماز باید پوشیده باشیم؟ —آهان.ببین مثلا ما برای هرکاری که باید بکنیم یا هرجایی که بخواهیم بریم یک پوشش و لباسی داریم.مثلا ما وقتی میریم مهمونی با لباس خونه ای نمیریم.یا وقتی میریم مدرسه با لباس مخصوص مدرسه هستیم.حالا خدا به ما خانوم ها میگه برای عبادت من شما باید پوشیده باشید.لباس مخصوص نماز و عبادت خدا هم چادره.چون خود خدا گفته. -آهان.خیلی خوب گفتی ممنونم. —خواهش می کنم عزیزم. نزدیک ها تیر هشصد بودیم که یهو دو نفر عین جن از پشت دست هامون رو گرفتن.دوتامون یخ کردیم از ترس.ولی وقتی صدای نرگس و زینب رو شنیدیدم که می گفتن: -به به دوتا خواهر عاشق.چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد. من و گلی هم که خندمون گرفته بود و از ترسمون هم عصبانی بودیم کاری نداشتیم جز نیشگون گرفت و خط و نشون کشیدن. خلاصه راه رو چهار نفره ادامه دادیم.ظهر شده بود و هوا داغه داغ بود.دیگه نزدیک بود از گرما دود از سرمون بلند بشه.هرچی آب روی سرمون میریختیم در آن واحد تبخیر میشد. -وای پختم یعنی.به معنای کلمه .این بیابون معلوم نیست چشه.شب ها از سرما تیلیک تیلیک می کنیم ظهر ها در حال سرخ شدنیم. در وسط حرف زینب نرگس گفت: -وای بچه ها اونجا دارن چایی می دن من الان واقعا به چایی نیاز دارم.از خستگی دارم میمیرم.بریم توی موکب که خنک باشه یه چایی هم بخوریم. همه باهاش موافقت کردیم و رفتیم چایی گرفتیم. نشتیم توی موکب ایرانی که همون موقع سخنرانی داشت.همین طور که چایی می خوردیم به سخنرانی هم گوش دادیم. -می دونید من توی این راه چی دیدم.یه زائری بود یکی از دوستان من.پارسال با هم اومده بودیم.از چایی ای لیوانی شیشه ای نمی خورد.می گفت این لیوان ها کثیفه و توی یک تشت می شورن و ..... دیگه ادامه نمی دم ولی اون شب یهو از خواب بلند شد و زد زیر گریه.بهش گفتم چی شده رفیق.گفت حاجی خواب دیدم.گفتم چی؟گفت یک خانومی بود. بهم گفت این چایی هارو خود پسرم حسین برای زائر هاش میریزه نگو کثیفه. با این حرف سخنران همه جمعیت زدن زیر گریه.صدای هق هق گریه از گوشه کنار موکب میومد.. چایی ها رو خود حسین میریزه.... 🌸 پايان قسمت سيزدهم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
رمان: نویسنده: این مسیر به پندار دیدگان ظاهر بین غبار آلود ما خام اندیشان ناسوتی،جاده ای است مثل تمام جاده ها که شهری را به شهری دیگر متصل می سازد ، اما در نظر اهل بصیرت و ارباب معرفت این راه نه فقط جاده ای از نجف به کربلا که سلوکی است از غدیر تا عاشورا که تنها وفاداران به آن میثاق ازلی می توانند آن را به سرانجام رسانند و بهای سلوک عاشورایی خویش را به خون بپردازند. ورنه شمر نیز روزگاری جانباز صفین بود... برگرفته از کتاب سفر عشق)) دیگه آخر های راه بودیم.این راه هم داشت تموم می شد.مثل همه راه های دیگه.این همه راه رفتیم و به پایانش رسیدیم اما شیرین تر از این راه به والله پیدا نمیشه.فکر کردن به این که تا چندتا تیر دیگه میرسیم به ارباب....اما فکر به اینکه این چندوقت دیگه دوباره این راه رو میبینیم؟بگذریم. حرف از راه اومد یاد یکی از متن هایی که نوشته بودم افتادم. موضوع انشا این بود: اگر من جای راه بودم. نوشتم:من اگر جای راه بودم هیچ گاه بسته نمی شدم.من اگر به جای راه بودم هیچ گاه جلوی انسانی را نمی گرفتم.هرچه با خود می اندیشم به این میرسم که چرا راه را می بندند؟هرکار و عملی هدفی دارد.ولی با خود تکرار می کنم:نه من بازهم اگر جای راه بودم بسته نمی شدم. بسته بشوم که چه؟که زنی سیلی خورده و پهلو شکسته را به دام بیاندازم؟بسته بشوم که پسر کوه غیرت،فرزند غیرت الله کتک خوردن مادر باردارش را ببیند؟ بسته بشوم که چه؟مگر جای قاری قران زیر دست و پاست؟آن هم تشنه...آن هم حاجی...آن هن جوان... نه!من جلوی کسی را نمی گیرم.هیچ گاه روبه روی هزاران حاجی خسته و تشنه بسته نمی شدم.بسته می شدم که خون بی رنگ ریخته شده شان را ببینم؟ من اگر جای راه بودم اسم آب و تشنگی که می آمد خود را به آتش می کشیدم.اگر جای راه بودم بسته نمی شدم رو به دخترک سه ساله تشنه و زخمی ابا عبدالله... نه من اصلا دوست ندارم به جای راه باشم که مرا ببندند. یک روز در کوچه های مدینه...یک روز در منا...اگر روزی در نینوا بسته شوم چه.... نه من دوست ندارم جای راه باشم.. 🌸 پايان قسمت چهاردهم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
رمان: نویسنده: رسیدیم.فقط چند کیلومتر مونده تا گنبد سردار و سقا رو ببینیم. قلبمون تند و تند میزنه.دیگه داریم نزدیک میشیم.دیگه همه جا بوی سیب میده.همه جا.همه جا عطر تو میده حسین جانم! نمی دونم چرا حالمون این جوریه.ولی یک ترسی دارم.یعنی میشه من بمیرم و این چند کیلومتر بمونه؟یعنی میشه من بمیرم و یادم بره چی دیدم توی این راه؟ تنها خواسته ام از خدا این بود که منو تا چندکیلومتر....فقط تا چندکیلو متر زنده نگه داره. دل من عجیب لک زده برای حسین. آخه چهل روزی میگذره که بابام... همه نگاها به روبه رو بود و لحظه شماری می کردن.... توی اون حال و هوای وصال انگار هیچ کس حالیش نبود زیر پنجاه درجه گرما راه میره.رسیدن به حسین چه هوایی داره؟خدایا بگو به من.... این حسین کیست.... یهو دیدم با اون دسته ای که هستیم همه شروع کردن به های های گریه کردن.سرم پایین بود ولی فهمیدم حرم رو دیدن.یک لحظه قفل شدم.چه جوری سرم رو بیارم بالا جلوی ارباب؟من گناهکار روم میشه گنبد و گلدسته حرم پسر فاطمه رو ببینم؟منی که... بگذریم.این راه رو اومدم که به حسین برسم.حٌر هم شرمنده بود... انگار رسم این ارباب اینه که همه شرمندش هستن.چه من گناهکار چه حر سینه چاک... چشمام پر از اشک بود.هنوز سرم پایین بود.دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و سرم و اوردم بالا. آخه دلتنگ بودم.دلم انقدر تنگ حسین شده بود که دیگه راه نفسی برام نمونده بود... آخ بابا جونم.چقدر دلم تنگت بود.آخ بابا جونم چقدر نفس کشیدن بدون تو سخت بود. آخ بابا جونم....آخ بابا....الان می فهمم رقیه از دوری ات چی کشید... بابا... بابا حسینم من رو هم بغل می کنی؟ چهل روز پیش کجا بودی رقیه رو بغل کنی؟منم رقیه ات بابا... ولی الان دیگه اینجا حرمله نیست....تیر سه شعبه نیست.... رقیه ات در امن و امانه... ای کاش... رسیدم کربلا الحمدالله... 🌸 پايان قسمت پانزدهم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🔴 #اولین کتاب پیرامون بیانیه رهبر انقلاب در گام دوم انقلاب اسلامی 💯 با مجوّز دفتر‌ رهبری ✅ شامل:👇 💠متن‌بیانیه #رهبری درصفحات زوج 💠 #دسته‌بندی مطالب در صفحات فرد 💠 فهرست بزرگ #الفبایی 💠 شامل ۲۰۰۰ موضوع الفبایی 💠 مناسب #تدریس و تبلیغ ♻️ ۱۶۸ صفحه قطع #رقعی 💯 با این کتاب به بیانیه گام دوم، #تسلط آسان و #سریع پیدا کنید! 🔰 قیمت ۲۸ هزار تومان با ارسال #رایگان به سراسر کشور 💰 برای خریدِ تعداد بالا ۴۵٪ تخفیف (۱۵۵۰۰ تومان) ☎️ تلفن تماس ۰۹۱۹۶۶۶۳۶۷۸ 🎥 #فیلم معرفی کتاب👇 http://eitaa.com/joinchat/3844341782C1d3396f3c3
هدایت شده از از
دعوا بر سر ⁉️⁉️ 🚫حتما شنیدید که بعضیا میگن جنگ بین امام حسین و یزید سر یک بوده‼️ چرا این تهمت رو به میزنن⁉️⁉️ 🔥تابحال اصل داستان رو خوندی که چی بوده؟؟ ♨️اینجا کامل هست بیا ببین👇👇 http://eitaa.com/joinchat/72220686Ca8374d104b ♥️عاشقای امام حسین همه اینجا جمعن👆 جانمونی🏴