eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺 🍃 ... ولی اگه بهم بگی چته شاید بتونم کمکت کنم.....😞 بعد از دیدن همکلاسیت اینجوری شدی حواسم هست....😕😢😱 قبض روح شدم با این حرفش، سریع خودم روجمع وجورکردم،گفتم: +نه خانم جون ببین میخندم چیزی نشده جونه خودم، یکم خسته راهم همین.. 😕 یه آهی کشید و گفت : باشه،پس من برم شام درست کنم... دلم میخواست بگم به مادرم آخه رفیق بودیم باهم ولی شرمم میومد....😔😢 تو ذهنم همش این حرفا بود که دختر مذهبی از پسر نباید خوشش بیاد و فاطمه بیخیال شو....😢 از یه طرف میگفتم: +مگه مذهبیا آدم نیستن، گناه که نکردم فقط از یه پسر خوشم اومده همین...😏 کلا چن روزی فکر و ذکرم همین بود..😔 با خودم کلنجار میرفتم... راستش نمیدونستم چیکار باید بکنم... احساس گناه داشتم، میگفتم : +یعنی زشته که یک دختر از پسری خوشش بیاد؟.... داشتم به همین چیزا فکر میکردم که یهو به ذهنم اومد فردا که قراره دوسته بابام که از روحانی های معروف تهران هست بیاد اینجا و جوونا رو هم به ازدواج ترغیب میکنه صحبت کنم... 😊😕 باز دوباره سوال شد برام...😞 +یعنی اگر بهش چیزی بگم به بابام میگه؟...😕 آخه اگر بابام می فهمید خیلی برام بد می شد...هم آبروم می رفت،هم اعتمادش رو از دست می دادم...😔😢 وای خدا ذهنم داره منفجر میشه 😭 تو همین فکرا بودم که صدا اومد... _فاطمه؟فاطمه؟فاطمه گلی؟ صدامو صاف کردم گفتم: _جانم خانم جان؟ _بیا شام آمادست _باشه خانم جان،الآن میام بلند شدم و رفتم آخه نمیشد بشینم و فکر کنم گرسنه بودم......😂 سره میزه شام که رسیدم پدرم رو دیدم _سلام آقا جان،خوبی.؟ سلام فدای شما،خوبم،تو چطوری؟ با خنده گفتم: _خدانکنه آقاجان،منم خوبم رو به مادرم کرد و گفت: _عیال،امشب رو زمین بشینیم شام بخوریم، آخه سبزی پلو ماهی صفا داره با دست بخوری و روی زمین بشینی...😂 مادرم یکم مکث کرد و گفت: باشه بریم _فاطمه مامان،کمک کن سفره بندازیم توی یک چشم به هم زدن سفره رو چیدیم و سفره قشنگی هم شده بود...😋 تازه بسم الله غذا خوردن رو گفتیم كه صدای در اومد....🤔 مادرم گفت:من باز میکنم..... تا زانو بلند شدم گفتم: _نه خانم جان،شما بشین من خودم میرم..... آیفونو برداشتم دیدم خواهرم فائزه باشوهرش جواد اومدن... آیفون رو برداشتم : -سلام خواهری، چطوری؟ فائزه با لبخند قشنگش گفت: -سلام عشقه خواهر به خوبیت.... جواد گفت: سلام کوچولو در رو باز کن پاهامون خشک شد... خندیدم : -ببخشید بابابزرگ حواسم به شما نبود، درب رو باز کردم و اونا هم اومدن بالا همین که وارد شدن، جواد با یه تعجب و یک شادی عجیب گفت: +فائزه بیا که مادرزن دوستم داره، سره سفره رسیدیم،همین جوری که دست رو شمکش میکشید میگفت:چه غذایی...😋 بعد تازه شروع کرد سلام کردن: +سلام آقاجون،سلام مامان... این سفره و ماهی واسه آدم حواس نمیزاره.... 😂 مامان چادرشو انداخت رو دوشش و سریع نشستن و مشغول شام خوردن شدیم..... ☺️ راستش..... ...... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 😔 ...... راستش زیاد خوشحال نبودم از اومدن این ۲نفر... آخه،تا دیروقت جواد میشینه و با آقاجان راجب مسائل کاری حرف میزنند از اون طرف فائزه و مادرمم میشینن توی آشپزخونه و راجب مسائل مختلف گپ میزنند....😕 این وسط منه بیچاره باید پابه پاشون بیدار می موندم....😢 آخه،بی احترامی بود وسطه کار بلند شدن و رفتن....😕 خلاصه.... صحبت هاشون طولانی شده بود و منم خسته شده بودم....😞 خسته که نه!!!،فقط میخواستم تنها باشم تا بتونم فکر کنم راجع به فردا و مسائلی که پیش اومده....😢 خلاصه با هر زوری که بود گفتم: + من با اجازه برم، امشب خیلی خسته شدم تا بیام ادامه بدم حرفم رو، مادرم یه نگاهی کرد وسرش رو به نشانه تایید تکان داد و گفت:آره،امروز رفتیم بیرون خسته اس....،برو بخواب مادر...✋ +چشم خانم جان،شب همگی به خیر،رو به جواد کردم گفتم:بابا بزرگ خدافظ، خواستی بخوابی دندوناتو بزار تو لیوان بالا سرت..... 😂 آخه به دندون هاش خیلی حساس بود عشقه لبخند نگینی داشت...🙄😕 جواد خندید و روبه آقاجون گفت : +اینو شوهرش بدین زودتر ، من بتونم عقده هامو سره شوهرش خالی کنم....😒 همه بلند خندیدن... من از شنیدن این حرفا دلگیر میشدم ولی توی جمع جوری وانمود میکردم که دارم خجالت میکشم.....☺️☺️ رو به من کرد و گفت: شبت بخیر،فسقلی🙄 بازم صدای خنده هاشون پیچید و منم رفتم توی اتاقم.... 😕 درب رو که بستم انگار پشتم یه کوهی از آجر گذاشته باشن رفتم و روی تخت دراز کشیدم.... شروع به فکر کردن کردم و اتفاقات امروز رو مرور میکردم....😢 باز یه صدایی توی گوشم پیچید:+فاطمه،بیخیال شو بره.. 😕 با قطعیت گفتم :+وجدان جان ممنون،ولی فردا با حاجی حرف میزنم....😒 دیگه واقعا از شدت فکر و خستگیای امروز پلکام سنگین شده بودن و روی هم می افتادن....😕 بلند شدم،چراغ رو خاموش کردم،یه هِدسِت وصل کردم به گوشیم و طبق معمول چیزی که حالم رو این جور وقتا بهتر میکرد یه مداحی از سیدمجید بنی فاطمه بود.... شروع کردم به گوش دادن و نفهمیدم کِی خوابم برد اصلا.. 😢 صبح روز بعد: ساعت حدودا ۹ صبح از خواب پریدم و با اضطراب به دور و برم نگاه کردم روبه روی صورتم ساعت بود نگاه کردم دیدم نزدیکای ۹ بود،.....😱😱 با یه حراس خاصی از جام پریدم... 😕 آخه قرار بود....، ...... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 🍃 ...... آخه قرار بود صبحِ زود حاج حمید،دوسته بابام، بیاد.... 😕 بدون معطلی بلند شدم رفتم سمته آشپزخونه.....🙄 مادرم داشت روزنامه مطالعه میکرد....🤓 +سلام،خانم جان +سلام مادر،صبح بخیر بدون معطلی ادامه داد: +فاطمه جان بابات مهمون داره صبحونه خوردی چادرت رو سرت کن بعد بیا تو پذیرایی حواست باشه.... +چشم،خانم جان خوش حال شدم که خداروشکر هنوز حاج حمید هستن....😊 صورتم رو همون جا توی سینک آشپزخونه شستم که مبادا اتلاف وقت بشه....🙊 یکم بیسکویت خوردم و دوباره برگشتم توی اتاقم ،از توی کشو چادر گُل گلیِ سفیدم رو سرم کردم و یه نفس عمیق کشیدم، جلوی آینه وایسادم به خودم گفتم: +فاطمه امروز شهامت داشته باش تموم کن همه چیز رو، حاج حمید بهترین فرده در حال حاضر....😔 رفتم سمت پذیرایی، آقاجان و حاج حمید داشتن روی کاغذ چیزی میتونشتن و سرهاشون پایین بود...صدامو.صاف کردم با با لبخند گفتم: +سلام حاج حمید،سلام آقاجان حاج حمید با لبخند همیشگیش جواب داد: سلام فاطمه جان خوبی بابا؟ آقاجونم با شادابی همیشگی گفت:سلام بابا من ادامه دادم: +ممنون،حاج حمید، شما خوبین؟ اعظم سادات چطورن؟(همسر حاج آقا) +الحمدالله بابا جان خوبم،حال اونم خوبه سلام رسوند بهت....😊 +سلامت باشن، حاج حمید بعده کاراتون با آقاجان، من باهاتون یه کاره خصوصی دارم میشه لطفا بیاین تو اتاقم؟...🤔 حاج حمید جواب داد: +خیره انشاءالله، باشه بابا،چه سعادتی که بخوام هم صحبت همچین نازدختری باشم....☺️ بعد روبه آقاجان کرد و گفت:خدا برات نگهش داره،دیگه خانمی شده واسه خودش... 🙈 یکم پیشون نشستم انگار حاج حمید فهمیده بود میخوام چیزی بگم که استرس دارم. به قول معروف :رنگ رخساره خبر می‌دهد از سره درون... 😕 حاج حمید پرسید: +فاطمه جان،بابا کارت رو کی بهم میگی؟ من و بابات کارمون تموم شده... +هروقت شما بخوای!!، حاجی اگه اشکال نداره با اجازه آقاجان بریم توی اتاقم...... بابام گفت: +برید آقاجون، هرکار داری به حمید بگو، با خنده ادامه داد: +پولم خواستی ازش بگیر جدیدا سرمایه دار شده....😂🙊 جفتشون خندیدن و حاج حمید بلند شد رو به آقاجان: +برم ببینم دخترم چیکار داره باهام بعد با یه جور تهدید دوستانه ادامه داد: +بعدا در خدمتتون هستم حاج عباس آقا.... 😏 بلند شدم و رفتیم توی اتاقم ، همین که وارد شد یه نگاهی به اتاق کرد گفت: +عجب اتاق قشنگی رفت روی صندلی نشست،ادامه داد: +جونم بابا،بنده سر و پا گوشم بگو... +حاجی....حاجی...راستش... 😢 زبونم بند اومده بود...😢 +چی بابا؟ چیزی شده فاطمه جان؟ بگو راحت باش.. +حاجی راستش یه چیزی ذهنمو مشغول کرده،ولی قول بده بین خودمون باشه لطفا.... +باشه باباجان قول مردونه میدم،میدونی که سرم بره قولم نمیره... اولش سخت بود برام ولی دیگه نشستم سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم... با جدیّت و اخم گفت:... .... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ...... با جدیّت و اخم گفت: +تموم شد حرفاتون؟....😡 ترسیدم تو دلم گفتم: +اوه اوه گند زدم😢 سرمو پایین کردم جواب دادم:بله.....😢 دیدم شروع کرد به خندیدن و بلند بلند میخندید....😒🙄😳 به خودم گفتم :بیا حاجی هم قاطی کرده میخنده، من دارم میمیرم از استرس و فکره و خیال انوقت ببین چه جوری میخنده.....😒😒😞 فکر کنم فهمید یه جوری شدم،خنده اش رو جمع کرد گفت: +باباجون گناه نمیکنی،ولی باید عفت پیشه کنی و هیچ کاری نکنی که باعث جلب توجه بشه و یا اینکه عزتت بره زیره سوال.. یه مکث کوتاه کرد و دست زیره چانه گذاشت،همونجوری که به زمین خیره شد گفت: + دیگه فکر هم نکن به این آقا پسر، به خدا بگو من عفت پیشه میکنم خودت هرچی که خیره برام رقم بزن، یکم هم حدیث شریف کساء بخون مشکل گشاست، اگر قسمت باشه همه چی درست میشه،اینم یادت باشه که با کریمان کارها دشوار نیست.....😊😔 این جمله رو فکر کنم از روی تابلوهای شهر یاد گرفته بود...😂😂 بگذریم..😒 این حرف هاش آبی بود روی آتیش دلم.....😔😔 گفتم: +خیلی بهم لطف کردی،حاج حمید دستت درد نکنه... ☺️ لبخنده قشنگی زد...گفت: +کاری نکردم که باباجون،عاقبت به خیر بشی،با من دیگه کار نداری برم پیش بابات کارمو انجام بدم؟... +نه حاج حمید، انشاءالله لطفت رو جبران کنم....😊 +دست رو زانوش گذاشت گفت : +یا علی همه چی درست میشه😊 بلند شد و رفت.... درب رو که پشت سرش بست به خودم گفتم : +فاطمه همه چی درست میشه حالا ببین.... 😕 از فردای اون روز یکم تغییر رفتار دادم دیگه فکره اون پسر رو توی ذهنم نداشتم،شروع کردم به اینکه تمرین کنم تا توکل واقعی انجام بدم... آخه مادرم همیشه میگفت: اگر واقعا راجع به چیزی توکل کنی و قلبت رو همراه کنی حتماً بهترین کار نسبت به اون چیزی که مده نظرته برات اتفاق میوفته.....😔 خلاصه.... تمام روز فکرم همین بود.... وقته نماز ظهر تصمیم گرفتم به حرف حاج حمید عمل کنم و دعای حدیث کساء خوندم، خیلی سبک شدم راستش دعای قشنگی بود....😊 حال خوشی به آدم دست می داد....😊😊 دعا که تموم شد حدودا نیم ساعت توی اتاقم بدون اینکه کاری انجام بدم روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم...، حوصله ام سر رفته بود و درگیرای این چند روز حالمو بهم ریخته بود،تصمیم گرفتم با خانم جان بریم یکم توی مرکز خرید نزدیک خونه بچرخیم و یه گشتی بزنیم،آخه با خانم جون خرید رفتن خیلی مزه میده...😊😂 بلند شدم رفتم آشپزخونه، مادرم داشت طبق معمول برگه تصحیح میکرد و یه چای دارچینم کنار دستش، گفتم: +خانم معلم؟ سرشو بلند کرد یه نگاه غضب دار از زیره عینک بهم انداخت گفت: +بله؟کار داری باهام؟.... راستش جا خوردم که نکنه حاج حمید چیزی از حرفام رو بهشون گفته باشه....😢 گفتم: +آره خانم جان،بریم بیرون یکم بچرخیم؟ دیدم میگه: +۱۷/۲۵ اینم از این...(نمره گذاشت) سرشو بالا کرد که کجا بریم سره ظهری؟ با لبخند گفتم:خرید دیگه خانم جان....😊 عینکشو در آورد و همونجوری که چشماش رو با دست میمالید گفت:..... ..... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺 ...... گفت: +خُب بریم، منم یکم خرید دارم واسه امشب....😌 با تعجب پرسیدم:امشب؟ امشب چه خبره مگه؟...🙄🤔 گفت:خبری نیس،خالت اینا شب میان اینجا....😕 +آها،باشه پس من برم آماده بشم؟ +برو،ولی زیاد طول نده که منم برسم برگردم شام بپزم... 😊 +چشم،خانم جان....😊 رفتم توی اتاقم و لباس تنم کردم،یه چادر قجری هم داشتم تصمیم گرفتم اون چادر رو سرم کنم از اتاق اومدم بیرون،رفتم سمته پذیرایی تا بریم با خانم جون.... خانم جانم آماده شده بودن و منتظر من بودن...😊 رو بهم کرد گفت: +بریم فاطمه؟ +بریم خانم جون من آمادم...☺️ راه افتادیم سمته مرکز خرید، پارچه سیاه و بیرق هارو که توی خیابون میدیدم دلم قرص میشد که حسین(ع) تنهام نمیزاره، خانم جان چیزی نمیگفت تا اینکه رسیدیم، دمه در بهم گفت: +فاطمه تو چی میخوای بخری؟ +نمیدونم خانم جون،بی هدف اومدم... یکم مکث کرد گفت: +پس اول بریم من خریدام رو انجام بدم،بزاریم توی ماشین بعد بریم تو گشت بزن تو پاساژ.... 😄 +باشه خانم جون عالیه...😊 خریداشو انجام داد و یه چرخ پر از خوراکی شده بود،اونارو گذاشتیم توی ماشین و خانم جون گفت: +فاطمه بریم حالا نوبته تو شده با خنده گفتم: +بریم مامان که کلی میخوام خستت کنم شروع کردیم به گشتن و نگاه کردن مغازه به مغازه، توی این گیر و دار خرید توجه من رفت سمته یه سری دخترا که به اصطلاح با دوست پسرشون اومدن بچرخن، از طرز رفتاراشون میشد متوجه شد که دوستن باهم.... توی دلم میگفتم: +اینا،چه راحت باهم میان بیرون، بهم ابراز علاقه میکنن،قدم میزنن و فلان و بیسار...😕 باز وجدان جان بیدار شدن و گفتن: +ببین کدومتون مهدی(عج) روشاد میکنید تو که داری خودتو ازگناه نگه میداری یا اون که آشکار گناه میکنه....؟ این حرفا تو ذهنم دلم رو قرص میکرد، بعضی وقتا هم میگفتم: +نه بابا اینا دارن از اوج جوونیشون لذت میبرن کنار هم،راحته راحتن....😕 باز وجدان جان شروع کردن : +فاطمه؟ این حرفا چیه تو ذهنت؟ همین چادر که سرته تمام لذت دنیا و آخرتته...این حرفا لایق دختر شیعه نیست، توی همین گیر و دار دیدم شونه هام سنگین شد، +فاطمه؟فاطمه خانم؟ کجایی؟ به خودم اومدم یهو دیدم خانم جان داره صدام میکنه سریع جواب دادم: +جانم مامان؟ +دختر کجایی؟ حواست نیست،میگم این روسریه قشنگه؟ +آره خانم جون خوشگله ولی به سنه شما نمیخوره که...😂 چپ چپ نگاه کرد گفت: +میدونم، واسه تو گفتم بخرم....😏 در این لحظه بود که خوشحالی درونی فوران کرد...😂 +برای من که عالیه،مخصوصا اون گلای قشنگ روی زمینه سفیدش...😊 زیر چشمی نگاه کرد گفت: +خیله خُب،بریم بخریم،بترکی تو آنقدر پر رویی😂😂 خلاصه.... خریدمون تموم شد، برگشتیم خونه... وقتی اومدیم آقاجان هنوز از سره کار برنگشته بودن ساعت حدودا پنج عصر بود....ولی معمولا همین ساعتا میمودن خونه....😌 کمک کردم وسایل رو گذاشتم توی آشپزخونه و گفتم : +خانم جون من برم تو اتاقم ببینم این روسریه به کدوم لباسم میاد....😊 +برو،ولی باز بیا که کمکم کنی واسه شب،خواهرات هم تو راهن دارن میان اینجا +چشم خانم جان،بابته روسری هم ممنون عاشقتم....😘 رفتم تو اتاقم سرگرم ست کردن روسری با لباسام بودم که فکرم یهو رفت سمت امروز پاساژ و چیزایی که دیدم،همونجوری نشستم روی تخت،یادم اومد که یکی از آشناهمون که با پسر دوست شده بود چه بلایی سرش اومد و چقدر از زندگی نا امید شد،چقدر شبا گریه میکرد و حالش بد می شد بیخیال شدم.... 😕 با لحن عصبی به خودم گفتم: +دختر،زندگی به این آرومی داری،خداروشکر کن زیره سایه اهل بیتی و این خانواده.... 😒😔 خلاصه.... درگیره همین حرفا با خودم بودم شنیدم صدای سلام و احوال پرسی میاد از بیرون، از جا پریدم و رفتم بیرون دیدم دو خواهر گران قدر تشریف آوردن، فائزه خانم و فهیمه خانم، دامادا هم رفتن بیرون باهم یه چرخی بزنن....فهمیه خواهر بزرگه بود ولی از فائزه مهربون تر بود...😊😊 تا دیدمشون با ذوق گفتم: +سلام بر خواهران اعظم،خوش اومدین حاج خانم هااااا فائزه صداشو صاف کرد و مثله آدمای عصا قورت داده گفت: +سلام بر فاطی خانواده... فهیمه هم بغلم کرد و گفت: +سلام نیم وجبی،نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود....😔 حدودا سه ماهی بود خواهرم رو ندیده بودم به خاطر مسائل کاری آقا افشین شوهرش....😔 بهش با بغض گفتم: +منم دلم برات یه ذره شده بود،نامرد خانم😔😔 مادرم صدا زد: +بسه بابا حالا وقت زیاده بیاین کمک شب مهمون دارم سه تایی به اتفاق گفتیم:چشم و خندیدیم، رفتیم و توی آشپزخونه مشغول صحبت و غذا پختن و آماده کردن میز با وسایل پذیرایی شدیم.... ساعت حدودا هفت شده بود،آقا جان هم اومده بودن دیگه و توی اتاقشون مشغول عوض کردن لباس و نوشتن کارایی که باید فردا انجام بدن.... صدای زنگ در اومد.... 🌸🌸 ......👇👇👇👇👇🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
🍃🌺 .... دامادها بودن درب رو بازکردم، سریع رفتم توی اتاقم و چادر سرم کردم با همون روسری قشنگه که خانم جون ظهر خریده بود برام،برگشتم توی پذیرایی اونا مشغول سلام و احوال پرسی بودن.... منم گفتم: +سلام بابابزرگ سلام آقا افشین.. آقا افشین با لبخند گفت: +سلام فاطمه خوبی؟چیکارا میکنی؟ جواد هم یا نگاه چپ چپ و خنده گفت: +فسقلی تو هنوز بیداری برو بخواب دیگه افشین رو به جواد گفت: +سربه سرش نزار جواد آبجیم گناه داره من به افشین گفتم : +خوبم،شما چطوری؟این بابابزرگ ما همین جوریه، بهش عادت میکنی😂😒 افشین خندید و گفت: +پناه به خدا،رفت تو آشپزخونه و پیش مادرم اینا😕😕 جوادم اومد جلو گفت: +امشب آقا میکائیل میاد اینجا،چقدر بخندیم...😂 اونم رفت توی آشپزخونه،،،،😒 دلیل این لحن حرف زدن دامادها این بود که وقتی من هشت سالم بود آقا افشین و وقتی 10 سالم بود جواد داماده خانواده شدن و منم عین خواهر بودم براشون ولی حرمت ها سره جاش بودن....😊😊 من برگشتم توی اتاقم..... .... 🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ارزیابی عملکرد پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد. پسرك پرسيد: خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟ زن پاسخ داد: كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد! پسرك گفت: خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او انجام مي دهد انجام خواهم داد! زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است. پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت. مجددا زن پاسخش منفي بود. پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت. مغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم. پسر جواب داد: نه ممنون، من خودم کار دارم و فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم. من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند! 👈🏻👈🏻آيا ما هم ميتوانيم چنين ارزيابي از كار خود داشته باشيم؟ @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍ رمان #وقت_دلدادگی قسمت ۸ فاخته را هل داد درون اتاق و در را به روی تکه های شکسته قلب دخترک بست.
‍ 🌟🌟🌟 رمان قسمت 9 آرام آمد و کنارش نشست و ملیح لبخند زد -چه جایی بهتر از پیش تو....می یام پیش خودت وای از این مسخره بازی دیگر حالش داشت به هم می خورد -خر گیر آوردی دیگه.. .هی پا لون روش بندازی ... از نیما جدا شد و با عصبانیت روبرویش ایستاد -کجا برم خب....جایی ندارم نیما هم بلند شد -اینو اون موقع که کثافت کاری می کردی و نیمای احمقو دور میزدی باید فکر می کردی اخم مسخره ابروانش حالش را بهم می زد -تو هنوزم فراموش نکردی.....هی چرا به روم می زنی.... انگشت تهدیدش را بالا آورد -بسه دیگه فیلم بازی نکن...خودتم می دونی دیگه هیچی نمی تونه بینمون باشه هول و دستپاچه در حالی که به لکنت افتاده بود جلویش قد علم کرد -عزیزم نیما...با مهتابی اینجور نکن....منکه به غیر از تو کسی رو ندارم.....درست میشم ...اصلا همونی میشم که تو می گی. ....فقط بزار اینجا بمونم این را گفت و خود را به نیما چسباند ..مهتاب را از خودش جدا کرد و بلند گفت -مثل اینکه نفهمیدی می خوام اینجا رو بفروشم....تو هم همش دو ماه دیگه با منی و مهلت صیغه فسق بشه شما رو بخیر و ما رو بسلامت.....یه دختری رم دیدم...ماه...آدم...نجیب....با وفا...قراره برم خواستگاری.....پس در کل هیچ صنمی با من نداری دیگه پشتش را به او کرد تا برود و خودش را از این مرداب نجات دهد اما مهتاب دوباره خودش را به محکمتر چسباند -تو نمی تونی عاشق کس دیگه ای بشی....فقط کافیه به من نگاه کنی نیما.....هیچ وقت زنی مثل من پیدا نمی کنی....تو در برابر من خیلی ضعیفی...هیچ کس و به من ترجیح نمی دی نیما فقط به خزعبلاتش دیوانه وار و هیستریک می خندید.در میان همان خنده های وحشیانه با دست نشانش داد -اتفاقا زنی مثل تو زیاد پیدا میشه. ...که کارتون فقط تیغ زدن جیب و احساس مرد ای بدبخته.....خوبش کمه باید خیلی بگردی از خنده ایستاد و اینبار فریاد زد -دنبال خونه باش مهتاب * همین که صدای در را شنیده بود و از رفتن نیما مطمئن شد از رختخواب بیرون پرید.دیشب یک لحظه هم چشم برهم نزده بود.دستشویی را با کلی اکراه رفت.دستانش را چندین بار شسته بود اما باز هم فکر می کرد کثیف است.شام هم که نخورده بود.باید فکری به حال و روز این خانه می کرد وگرنه فرارش از اینجا حتمی بود.با نوک انگشت راه را طی کرد تا به آشپزخانه رسید.آشپزخانه که نه میدان جنگ بهتر بود.فقط ظاهرا غذا را در خندق بلا ریخته بود و ظرف روی هم تلمبار کرده بود.آشغال بوی گند می داد.بلند گفت"اه ..اه...والا لونه موش از این تمیزتره".مانده بود این شنبه بازار را از کجا جمع و جور کند.این خانه کلی کار داشت.یکی یکی کابینتها را باز کرد تا بلکه پودر شستشوی پیدا کند که صدای زنگ تلفن بلند شد.صدایش ظاهرا از رو یکی از مبلها و از زیر خروارها لباس می آمد.سریع به سمت صدا رفت و لباسها را کناری دیگر پرت کرد.بلاخره گوشی تلفن را پیدا کرد و جواب داد -الو .....فاخته مادر خودتی با شنیدن صدای حاج خانم انگار دنیا را به او داده باشند با خنده جواب داد -سلام حاج خانم...چه خوب زنگ زدین.من شماره ازتون نداشتم صدای دلواپس زهرا خانم از آن ور خط رسید -چرا مادر چیزی شده.. نیمای من طوریش شده سریع جواب داد -نه نه.....خیالتون راحت.می خوام اینجا رو تمیز کنم ولی هیچی تو این خونه نیست.تو یخچال...راستش ....کلا اینجا ....وای ببخشید ولی خب صدای لبخند حاج خانم را شنید -باشه مادر جان... تو کمک لازم داری.الان نازنین و فاطمه خانوم رو با راننده برات می فرستم.راننده اومد هر چی می خوای بگو برا بخره.کارت دادم بهش کلی تشکر کرد مخصوصا بابت خرید.روز عقد حاج آقا به او به عنوان کادو یک کارت بانکی داده بود تا برای خودش باشد و از سود سپرده اش هم می توانست خرج کند اما حالا حاج خانم به او کمک کرد.جدای از اینکه می دانست پسرش او را نمی خواهد اما بسیار با او مهربان بود ادامه دارد... @dastanvpand
رمان قسمت 10 کلید را در در انداخت و وارد خانه شد.بوی یاس می آمد .کمی نفس عمیق کشید و در را بیشتر باز کرد. اما ناگهان به گمان اینکه اشتباه آمده سریع عقب رفت خواست در را ببندد که یادش آمد با کلید خودش باز کرده.پس خانه خودش بود.دوباره وارد شد و با دهانی نیمه باز همه جا را با چشم گذراند.همه جا برق می زد.از در و دیوار خانه طراوت بود که می بارید.روح زندگی جریان داشت.یک لحظه از بوی غذا یاد مادرش افتاد.دلش هوای مادرش را کرد.در را بست و کفشهایش را در آورد -حاج خانوم.....نازنین زهرا -بیزحمت صندلای دم درو بپوشید با شنیدن صدای فاخته روح از تنش رفت.فراموش کرده بود دختری با زور در اینجا جا خوش کرده است.بدش آمد به او گفته بود صندل بپوشد.از این سوسول بازی ها خوشش نمی آمد.در دلش گفت"بشین بابا جوجه.. مرد باید راحت باشه"بدون توجه به حرفی که شنیده بود وارد هال شد.روکش مبلها هم تمیز بود.باز هم زمزمه کرد"واسه من که زن نمی شی اما کنیز خوبی میشی" به سمت در اتاقش رفت و وارد شد.عجب اتاقی ...به به...برق می زد.آرام در را بست و مشغول لباس عوض کردن شد.لباسش را عوض کرد و در را باز کرد اما در همان حین یک جفت صندل جلوی پایش جفت شد -بپوشید لطفا...جای پاتون می مونه رو سنگ با پایش صندل را به کناری پرت کرد و با اخم و تخم وارد آشپزخانه شد.در یخچال را باز کرد و از دیدن آنهمه مواد خوراکی حسابی کیف کرد. خیلی وقت بود اصلا خرید نمی کرد.برگشت و چشمش به دختر ریزه میزه و لاغر روبرویش افتاد و اخمهایش در هم رفت. دوست نداشت دائم جلو چشمش باشد -چیه هر طرف می چرخم مثل جن همونوری هول شد و دستانش را در هم قلاب کرد -شا...م....خوردین با عصبانیت لیوان را روی کانتر کوبید -از این کارای مکش مرگ ما نکنا.....فقط جلوی چشمم نباشی کافیه.خیلی مهمونم باشی فقط سه چهار ماه.بعدشم هررری سرد و یخی چشمان درشت و آهویی اش را در چشمان نیما دوخت.خیلی آهسته شانه ای بالا انداخت و به سمت اتاق خودش رفت.در اتاق را باز کرد و ارد اتاقش شد در را که بست همانجا پشت در نشست و حجم غرور شکسته شده اش را از چشمانش بیرون فرستاد.کمی مهربانی مگر عیبی داشت.یک دستت درد نکند معمولی.خستگی به تنش ماند....او را نمی خواست ....خب باشد.....تشکر کردن چه ربطی به نخواستن او داشت.دلش لرزید از اینکه مهمان سه چهار ماه خانه اش بود.اشکش را پس زد.چند بار پشت هم پلک زد تا دیگر اشکهایش نیاید.....در بین آنهمه گریه چرا فاخته به چشمان نیما فکر می کرد **** فاخته که در اتاقش را بست او هم به اتاق خودش رفت.دائم غر می زو"اصلا کی گفته من از یه همچین دختری خوشم می یاد....ریزه می زه و بی زبون"روی تختش دراز کشید و فکر کرد به زمانی که زیبایی خیره کننده مهتاب عقل و هو شش را برد. مهتاب از همان تیپهایی بود که خوشش می آمد .فوق العاده زیبا،شیک و امروزی. لوند و اغواگر.....از همانها که برای به دست آوردنش حاضری جان بدهی......اما جان داد نیما... .عاشق یک سراب بود و بس....سرابی که سیرابش کرد اما عاشق نه.....خیلی فکر کرد به زمانی که واقعا برای او همه کار می کرد....اعتقاد داشت زنها تشنه محبت هستند پس وقتی از آن به وفور باشد عاشق و وفا دار می مانند...غافل از اینکه برخی گربه صفت هستند...هر چه محبت کنی آخر سر پنجه می کشند.نیما همه چیزش را باخته بود...ایمانش را.. ..اعتمادش را...احساسش....قلبش دیگر تهی بود......این نیما نتیجه به دنبال سراب رفتن بود.سرابی که گاهی هنوز هم گول ظاهرش را می خورد ادامه دارد... 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 @dastanvpand 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
مزد دو سال چوپانی مرد جوان و با ایمانی (که ایرانی بود) به هندوستان سفر کرد. از کوچه پس کوچه ها گذر می کرد، باغ زیبایی دید که از باغ جوی آب زلالی بیرون میامد و سیب درشت و زیبایی به همراه میاورد. جوان آن سیب را برداشت و خورد اما ناگهان بیاد آورد خوردن این سیب حرام است، شاید صاحب سیب راضی نباشد و پس از عمری عبادت چطور دست به این کار زده، درب آن باغ را زد که از صاحب سیب حلالیت بطلبد. کارگر ان منزل درب را باز کرد، جریان سیب را به او گفت آن کارگر جوان را نزد اربابش هدایت کرد. پس از عرض سلام موضوع سیب را تعریف کرد از ارباب خواست سیب را حلال کند. ارباب گفت: حلال نمیکنم مرد جوان گفت: چه کنم حلالم کن ارباب گفت: دو شرط دارم یک شرط: آنکه دو سال برایم چوپانی کنی. شرط دیگر: بعد از دو سال خواهم گفت جوان گفت: هرچه بگویی انجام خواهم داد تا خدا از من راضی باشد. از همان روز شروع کرد به چوپانی و عبادت، دو سال گذشت. پس از دو سال نزد ارباب رفت. گفت: شرط دوم چیست، ارباب گفت: دختری دارم هم کر است هم کور است هم لال، او را باید به عقد خود در آوری جوان به فکر فرو رفت، بناچار قبول کرد. ارباب پس از جشن با شکوهی دخترش را به عقد آن مرد جوان در آورد. شب عروسی که داماد نزد عروس رفت، عروسی دید مثل پنجه آفتاب که نه کور بود نه لال نه کر. فردا نزد ارباب رفت سوال کرد که دختر شما سالم است، نه کور است نه کر است نه لال، علتش چیست؟؟ ارباب گفت: به این دلیل گفتم کور است زیرا که چشمش به نامحرم نیفتاده، گفتم کر است چون غیبت نشنیده، لال است غیبت نکرده و این دختر پاکدامن فقط برازنده تو جوان درستکاراست که برای یک سیب دو سال چوپانی کردی. ◍⃟👉 @Dastanvpand
با تو هوای زندگی‌ام فرق می‌کند صبحت بخیر حال و هوای زندگی‌ام... صبح بخیر❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓