ارزیابی عملکرد
پسر كوچكي وارد مغازه اي شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روي جعبه رفت تا دستش به دكمه هاي تلفن برسد و شروع كرد به گرفتن شماره.
مغازه دار متوجه پسر بود و به مكالماتش گوش مي داد.
پسرك پرسيد: خانم، مي توانم خواهش كنم كوتاه كردن چمن هاي حياط خانه تان را به من بسپاريد؟
زن پاسخ داد: كسي هست كه اين كار را برايم انجام مي دهد!
پسرك گفت: خانم، من اين كار را با نصف قيمتي كه او انجام مي دهد انجام خواهم داد!
زن در جوابش گفت كه از كار اين فرد كاملا راضي است.
پسرك بيشتر اصرار كرد و پيشنهاد داد: خانم، من پياده رو و جدول جلوي خانه را هم برايتان جارو مي كنم. در اين صورت شما در يكشنبه زيباترين چمن را در كل شهر خواهيد داشت.
مجددا زن پاسخش منفي بود.
پسرك در حالي كه لبخندي بر لب داشت، گوشي را گذاشت.
مغازه دار كه به صحبت هاي او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اينكه روحيه خاص و خوبي داري دوست دارم كاري به تو بدهم.
پسر جواب داد: نه ممنون، من خودم کار دارم و فقط داشتم عملكردم را مي سنجيدم. من همان كسي هستم كه براي اين خانم كار مي كند!
👈🏻👈🏻آيا ما هم ميتوانيم چنين ارزيابي از كار خود داشته باشيم؟
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلدادگی قسمت ۸ فاخته را هل داد درون اتاق و در را به روی تکه های شکسته قلب دخترک بست.
🌟🌟🌟
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 9
آرام آمد و کنارش نشست و ملیح لبخند زد
-چه جایی بهتر از پیش تو....می یام پیش خودت
وای از این مسخره بازی دیگر حالش داشت به هم می خورد
-خر گیر آوردی دیگه.. .هی پا لون روش بندازی ...
از نیما جدا شد و با عصبانیت روبرویش ایستاد
-کجا برم خب....جایی ندارم
نیما هم بلند شد
-اینو اون موقع که کثافت کاری می کردی و نیمای احمقو دور میزدی باید فکر می کردی
اخم مسخره ابروانش حالش را بهم می زد
-تو هنوزم فراموش نکردی.....هی چرا به روم می زنی....
انگشت تهدیدش را بالا آورد
-بسه دیگه فیلم بازی نکن...خودتم می دونی دیگه هیچی نمی تونه بینمون باشه
هول و دستپاچه در حالی که به لکنت افتاده بود جلویش قد علم کرد
-عزیزم نیما...با مهتابی اینجور نکن....منکه به غیر از تو کسی رو ندارم.....درست میشم ...اصلا همونی میشم که تو می گی. ....فقط بزار اینجا بمونم
این را گفت و خود را به نیما چسباند ..مهتاب را از خودش جدا کرد و بلند گفت
-مثل اینکه نفهمیدی می خوام اینجا رو بفروشم....تو هم همش دو ماه دیگه با منی و مهلت صیغه فسق بشه شما رو بخیر و ما رو بسلامت.....یه دختری رم دیدم...ماه...آدم...نجیب....با وفا...قراره برم خواستگاری.....پس در کل هیچ صنمی با من نداری دیگه
پشتش را به او کرد تا برود و خودش را از این مرداب نجات دهد اما مهتاب دوباره خودش را به محکمتر چسباند
-تو نمی تونی عاشق کس دیگه ای بشی....فقط کافیه به من نگاه کنی نیما.....هیچ وقت زنی مثل من پیدا نمی کنی....تو در برابر من خیلی ضعیفی...هیچ کس و به من ترجیح نمی دی
نیما فقط به خزعبلاتش دیوانه وار و هیستریک می خندید.در میان همان خنده های وحشیانه با دست نشانش داد
-اتفاقا زنی مثل تو زیاد پیدا میشه. ...که کارتون فقط تیغ زدن جیب و احساس مرد ای بدبخته.....خوبش کمه باید خیلی بگردی
از خنده ایستاد و اینبار فریاد زد
-دنبال خونه باش مهتاب
*
همین که صدای در را شنیده بود و از رفتن نیما مطمئن شد از رختخواب بیرون پرید.دیشب یک لحظه هم چشم برهم نزده بود.دستشویی را با کلی اکراه رفت.دستانش را چندین بار شسته بود اما باز هم فکر می کرد کثیف است.شام هم که نخورده بود.باید فکری به حال و روز این خانه می کرد وگرنه فرارش از اینجا حتمی بود.با نوک انگشت راه را طی کرد تا به آشپزخانه رسید.آشپزخانه که نه میدان جنگ بهتر بود.فقط ظاهرا غذا را در خندق بلا ریخته بود و ظرف روی هم تلمبار کرده بود.آشغال بوی گند می داد.بلند گفت"اه ..اه...والا لونه موش از این تمیزتره".مانده بود این شنبه بازار را از کجا جمع و جور کند.این خانه کلی کار داشت.یکی یکی کابینتها را باز کرد تا بلکه پودر شستشوی پیدا کند که صدای زنگ تلفن بلند شد.صدایش ظاهرا از رو یکی از مبلها و از زیر خروارها لباس می آمد.سریع به سمت صدا رفت و لباسها را کناری دیگر پرت کرد.بلاخره گوشی تلفن را پیدا کرد و جواب داد
-الو .....فاخته مادر خودتی
با شنیدن صدای حاج خانم انگار دنیا را به او داده باشند با خنده جواب داد
-سلام حاج خانم...چه خوب زنگ زدین.من شماره ازتون نداشتم
صدای دلواپس زهرا خانم از آن ور خط رسید
-چرا مادر چیزی شده.. نیمای من طوریش شده
سریع جواب داد
-نه نه.....خیالتون راحت.می خوام اینجا رو تمیز کنم ولی هیچی تو این خونه نیست.تو یخچال...راستش ....کلا اینجا ....وای ببخشید ولی خب
صدای لبخند حاج خانم را شنید
-باشه مادر جان... تو کمک لازم داری.الان نازنین و فاطمه خانوم رو با راننده برات می فرستم.راننده اومد هر چی می خوای بگو برا بخره.کارت دادم بهش
کلی تشکر کرد مخصوصا بابت خرید.روز عقد حاج آقا به او به عنوان کادو یک کارت بانکی داده بود تا برای خودش باشد و از سود سپرده اش هم می توانست خرج کند اما حالا حاج خانم به او کمک کرد.جدای از اینکه می دانست پسرش او را نمی خواهد اما بسیار با او مهربان بود
ادامه دارد...
@dastanvpand
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 10
کلید را در در انداخت و وارد خانه شد.بوی یاس می آمد .کمی نفس عمیق کشید و در را بیشتر باز کرد. اما ناگهان به گمان اینکه اشتباه آمده سریع عقب رفت خواست در را ببندد که یادش آمد با کلید خودش باز کرده.پس خانه خودش بود.دوباره وارد شد و با دهانی نیمه باز همه جا را با چشم گذراند.همه جا برق می زد.از در و دیوار خانه طراوت بود که می بارید.روح زندگی جریان داشت.یک لحظه از بوی غذا یاد مادرش افتاد.دلش هوای مادرش را کرد.در را بست و کفشهایش را در آورد
-حاج خانوم.....نازنین زهرا
-بیزحمت صندلای دم درو بپوشید
با شنیدن صدای فاخته روح از تنش رفت.فراموش کرده بود دختری با زور در اینجا جا خوش کرده است.بدش آمد به او گفته بود صندل بپوشد.از این سوسول بازی ها خوشش نمی آمد.در دلش گفت"بشین بابا جوجه.. مرد باید راحت باشه"بدون توجه به حرفی که شنیده بود وارد هال شد.روکش مبلها هم تمیز بود.باز هم زمزمه کرد"واسه من که زن نمی شی اما کنیز خوبی میشی"
به سمت در اتاقش رفت و وارد شد.عجب اتاقی ...به به...برق می زد.آرام در را بست و مشغول لباس عوض کردن شد.لباسش را عوض کرد و در را باز کرد اما در همان حین یک جفت صندل جلوی پایش جفت شد
-بپوشید لطفا...جای پاتون می مونه رو سنگ
با پایش صندل را به کناری پرت کرد و با اخم و تخم وارد آشپزخانه شد.در یخچال را باز کرد و از دیدن آنهمه مواد خوراکی حسابی کیف کرد. خیلی وقت بود اصلا خرید نمی کرد.برگشت و چشمش به دختر ریزه میزه و لاغر روبرویش افتاد و اخمهایش در هم رفت. دوست نداشت دائم جلو چشمش باشد
-چیه هر طرف می چرخم مثل جن همونوری
هول شد و دستانش را در هم قلاب کرد
-شا...م....خوردین
با عصبانیت لیوان را روی کانتر کوبید
-از این کارای مکش مرگ ما نکنا.....فقط جلوی چشمم نباشی کافیه.خیلی مهمونم باشی فقط سه چهار ماه.بعدشم هررری
سرد و یخی چشمان درشت و آهویی اش را در چشمان نیما دوخت.خیلی آهسته شانه ای بالا انداخت و به سمت اتاق خودش رفت.در اتاق را باز کرد و ارد اتاقش شد در را که بست همانجا پشت در نشست و حجم غرور شکسته شده اش را از چشمانش بیرون فرستاد.کمی مهربانی مگر عیبی داشت.یک دستت درد نکند معمولی.خستگی به تنش ماند....او را نمی خواست ....خب باشد.....تشکر کردن چه ربطی به نخواستن او داشت.دلش لرزید از اینکه مهمان سه چهار ماه خانه اش بود.اشکش را پس زد.چند بار پشت هم پلک زد تا دیگر اشکهایش نیاید.....در بین آنهمه گریه چرا فاخته به چشمان نیما فکر می کرد
****
فاخته که در اتاقش را بست او هم به اتاق خودش رفت.دائم غر می زو"اصلا کی گفته من از یه همچین دختری خوشم می یاد....ریزه می زه و بی زبون"روی تختش دراز کشید و فکر کرد به زمانی که زیبایی خیره کننده مهتاب عقل و هو شش را برد. مهتاب از همان تیپهایی بود که خوشش می آمد .فوق العاده زیبا،شیک و امروزی. لوند و اغواگر.....از همانها که برای به دست آوردنش حاضری جان بدهی......اما جان داد نیما... .عاشق یک سراب بود و بس....سرابی که سیرابش کرد اما عاشق نه.....خیلی فکر کرد به زمانی که واقعا برای او همه کار می کرد....اعتقاد داشت زنها تشنه محبت هستند پس وقتی از آن به وفور باشد عاشق و وفا دار می مانند...غافل از اینکه برخی گربه صفت هستند...هر چه محبت کنی آخر سر پنجه می کشند.نیما همه چیزش را باخته بود...ایمانش را.. ..اعتمادش را...احساسش....قلبش دیگر تهی بود......این نیما نتیجه به دنبال سراب رفتن بود.سرابی که گاهی هنوز هم گول ظاهرش را می خورد
ادامه دارد...
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
@dastanvpand
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#داستانک
مزد دو سال چوپانی
مرد جوان و با ایمانی (که ایرانی بود) به هندوستان سفر کرد.
از کوچه پس کوچه ها گذر می کرد، باغ زیبایی دید که از باغ جوی آب زلالی بیرون میامد و سیب درشت و زیبایی به همراه میاورد.
جوان آن سیب را برداشت و خورد اما ناگهان
بیاد آورد خوردن این سیب حرام است، شاید صاحب سیب راضی نباشد و پس از عمری عبادت چطور دست به این کار زده، درب آن باغ را زد که از صاحب سیب حلالیت بطلبد.
کارگر ان منزل درب را باز کرد، جریان سیب را به او گفت آن کارگر جوان را نزد اربابش هدایت کرد.
پس از عرض سلام موضوع سیب را تعریف کرد از ارباب خواست سیب را حلال کند.
ارباب گفت: حلال نمیکنم
مرد جوان گفت: چه کنم حلالم کن
ارباب گفت: دو شرط دارم
یک شرط: آنکه دو سال برایم چوپانی کنی.
شرط دیگر: بعد از دو سال خواهم گفت
جوان گفت: هرچه بگویی انجام خواهم داد تا خدا از من راضی باشد.
از همان روز شروع کرد به چوپانی و عبادت،
دو سال گذشت.
پس از دو سال نزد ارباب رفت.
گفت: شرط دوم چیست،
ارباب گفت: دختری دارم هم کر است هم کور است هم لال، او را باید به عقد خود در آوری
جوان به فکر فرو رفت، بناچار قبول کرد.
ارباب پس از جشن با شکوهی دخترش را به عقد آن مرد جوان در آورد.
شب عروسی که داماد نزد عروس رفت، عروسی دید مثل پنجه آفتاب که نه کور بود نه لال نه کر.
فردا نزد ارباب رفت سوال کرد که دختر شما سالم است، نه کور است نه کر است نه لال، علتش چیست؟؟
ارباب گفت: به این دلیل گفتم کور است زیرا که چشمش به نامحرم نیفتاده، گفتم کر است چون غیبت نشنیده، لال است غیبت نکرده و این دختر پاکدامن فقط برازنده تو جوان درستکاراست که برای یک سیب دو سال چوپانی کردی.
◍⃟👉 @Dastanvpand
با تو
هوای زندگیام فرق میکند
صبحت بخیر
حال و هوای زندگیام...
صبح بخیر❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🖊
قورباغه ای در همسایگی ماری لانه داشت، هرگاه قورباغه بچه ای به دنیا می آورد، مار آمدی و بخوردی. قورباغه با خرچنگی دوست بود.به پیش خرچنگ رفت و گفت :ای برادر ! تدبیری اندیش که مرا خصمی قوی و دشمنی بی رحم است. نه در برابرش مقاومت می توانم کرد و نه توان مهاجرت دارم،چرا که اینجا مکانی است خرم و زیبا،در نهایت آسایش. خرچنگ گفت : قوی پنجگان توانا را جز با مکر نتوان شکست داد. در این اطراف راسویی زندگی می کند، چند ماهی بگیر و بکش و از جلوی خانه ی راسو تا لانه ی مار بیافکن، راسو یکی یکی می خورد و چون به مار رسد او را هم می بلعد و تو را از رنج می رهاند.
قورباغه با این حیله مار را هلاک کرد.چند روزی بگذشت، راسو دوباره هوس ماهی کرد، بار دیگر به دنبال ماهی در آن مسیر راهی شد، پس قورباغه و همه ی بچه هایش را خورد.
این افسانه گفته شد تا بدانیم که حیله و مکر بسیار بر خلق خدا موجب هلاکت است.
📚کلیله و دمنه
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید
زندگیتان سرشاراز عشق و محبت
@dastanvpand
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلدادگی قسمت 10 کلید را در در انداخت و وارد خانه شد.بوی یاس می آمد .کمی نفس عمیق کشید و د
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 11
صدای زنگ تلفن او را از گرداب مهتاب بیرون کشید.با عجله بلند شد و به هال رفت و گوشی تلفن را پیدا کرد.در این بین خندید.تمیزی هم نعمتی بود. شماره خانه بود ناچارا جواب داد
-جانم
-سلام نیما ....مادر به قربونت خوبی
-خوبم....خانواده خوبن.کلی ممنون بابت خونه و خرید و خلاصه همه چی
خندید
-من کاری نکردم همش کار فاطمه خانوم و فاخته بود.فاطمه خانوم کلی امروز از سلیقه فاخته تعریف کرد
این طرف خط دهانش را کج کرد.انگار برای پسر بچه ای از مزه یک بستنی حرف بزنن .حواسش دوباره به حرفهای مادرش رفت
-مادر گوشی رو بده به فاخته
پوز خند زد
-عزیز شده براتون.....بخاطر من سال به دوازده ماه زنگ نمی زدی اما ماشالله زنگ خور خونه ام خوب شده
-لا اله الا الله. ... پسر چقدر گوشت تلخی.شاید می خوام گوشش رو بپیچونم
بی حوصله نق زد
-برام مهم نیست. .هر کا دوست دارین بکنین.گوشی دستتون باشه....
بلند شد پشت اتاق فاخته رفت و در زد و بلند گفت
-گوشی کارت داره
و بدون اینکه منتظر باز شدن در بشود گوشی را پشت در زمین گذاشت و به طرف اتاق خودش رفت
فاخته در را باز کرد و گوشی را از زمین برداشت.نمی فهمید این بشر چرا عارش می آید با او حرف بزند.گوشی را دم گوشش گذاشت و شروع به صحبت کرد
هنوز در اتاقش را نبسته بود که جیغ فاخته را از اتاق شنید و کنجکاو به پشت در اتاقش آمد و صدایش را شنید
-وای ...یه دنیا ممنون حاج آقا....بله بله آدرس رو هم نوشتم....حاجی آقا...
اجازه هست بهتون بگم آقا جون
پوز خند حرص داری زد و در دل گفت "ورش دار...مال خودت.. بابای خودت...واسه ما زن بابا بود".با حرص و محکم در زد
-گوشی رو بده کار دارم
صدای در که آمد منتظر شد تا گوشی در دستش جای بگیرد اما دستی گوشی را جلوی پایش روی زمین گذاشت و در را بست.عصبانی تر از این حرکت فاخته شماره ای گرفت و باز هم مشترک مورد تظر خاموش بود.باز هم نیما بود و خیال خام درست شدن مهتاب.. باز هم نیما بود و مشترکی مورد نظری که خاموش بود..
*
در شرکت را که باز کرد فرهود سراسیمه تلفنش را قطع کرد.متعجب از این کارش به سمت میز فرهود رفت
-مشکوک می زنی
سعی کرد طبیعی جلوه کند اما چقدر موفق بود مطمئن نبود
-با مادر بزرگم حرف می زدم .همش گله می کنه بر گرد پیشم.
ابروهایش از تعجب بالا پرید
-از کی تا حالا با مادربزرگت حرف می زنی اینقدر رنگ به رنگ میشی
خود را به کوچه علی چپ زد
-کی ...من !!؟حالت خوبه؟چه رنگ به رنگی
بی خیال حرف زدن با فرهود شد.آنروز منتظر تلفن از شرکتی بود تا ببیند پیشنهاد قیمت آنها را قبول کرده اند یا نه؟فکرش برای لحظه ای به صبحانه مفصل چیده شده صبح افتاد که بیتفاوت از آن گذشته بود.حالا باید کیک و شیر کاکائو می خورد.اگر وجود فاخته نبود تمام محتویات روی میز را می خورد.دلش برای یک زندگی درست و حسابی تنگ شده بود.مجرد زندگی کردن مزیتش فقط سکوت آخر شبش بود وگرنه مفت نمی ارزید.اگر با پدرش به مشکل بر نمی خورد عمرا جای گرم و نرمش را ول می کرد.داشت به صبحانه فکر می کرد که موبایلش زنگ خورد.رد تماس کرد.بعد از خاموشی موبایلش به او پیام داده بود گورش را گم کند حال که پیامش را دیده از صبح زنگ می زد برای شیره مالیدن سرش.دوباره رد تماس کرد که صدای اعتراض فرهود بلند شد
-خب جواب بده چیه هی قطع می کنی
با عصبانیت روی میز کوبید
-خود عجوزه شه.زنگ میزنه منت کشی.بهش گفتم جور و پلاسشو جمع کنه
حالا دلیل زنگهای پی در پی مهتاب را می فهمید.کلافه اش کرده بود از بس زنگ زده.از همان اول که مهتاب را با نیما دید وضع همینطور بود .... مهتاب دست از سرش بر نمی داشت از طرفی می ترسید به نیما بگوید و خود مقصر شود.نیما حرفش را باور نمی کرد که ای مهتاب است که دست از سرش بر نمی دارد.در همین افکار بود که نیما را در حال پوشیدن کتش دید
-کجا....همین الان اومدی. ...کلید خونه مهتاب رو نیاوردم با خودم...می خوام سرزده برم ببینم چه غلطی می کنه باز.یه سر می رم خونه بر می گردم
*
تا خواست کلید در در بیاندازد در باز شد و دخترک ریزه با مقنعه رو برویش ظاهر شد.تا چشمش به نیما افتاد سرش را زیر انداخت و آرام سلام کرد.جوابی نداد.خودش هم نمی فهمید چرا از دیدن این دختر تا این حد به مرز انفجار می رسد.کنار کشید تا نیما داخل بیاید.وارد شد و کفشهایش را در آورد و وارد اتاق شد.فاخته هم کوله اش را روی دوش انداخت تا بیرون برود.هنوز پا در کفشش نکرده بود که صدای دادش بلند شد و فاخته نیم متر از جایش پرید
ادامه دارد....
❤️@dastanvpand❤️
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت12
-یه کلید روی این دراور بود ندیدی
با همین حرف هیکلش هم از در اتاق بیرون آمد و وحشتناک او را نگاه کرد
-کر بودی گفتم اتاق منو تمیز نکن
نفس عمیقی کشید
-من اتاق شما رو تمیز نکردم ،کلیدی هم ندیدم.اصلا کلید ندیدم
داشت کفشهایش را می پوشید که دوباره بلند خطابش کرد
-صبر کن ببینم کجا سر تو انداختی پایین داری می ری
همین که دید دارد به سمتش می آید دو لبه ژاکت رنگ و رو رفته اش را در دست گرفت و سعی کرد به چشمانش نگاه نکند
رو برویش ایستاد و دستانش را طلبکارانه به کمر زد
-مدرسه...دیشب آقا جون گفتن که کار ثبت نامم رو تو یکی از این شبانه ها انجام داده
ریشخند زد.زهر خنده های عصبی اش معده اش را سوزاند.آقا جانش اجازه تحصیل به او داده بود.نتوانست جلوی احساس مسخره تبعیض بین او و خواهرش را بگیرد
-حاج پور داوودی روشنفکر شده....اونوقت دختر خودشو زود شوهر داد نزاشت درس بخونه.......من نمی فهمم سر و سرتون با این پیرمرد ساده چیه. ..چطوری گولش زدین. ..هان
فاخته حقیقتا حرفی برای جواب نداد.خودش هم بدتر از نیما بود.تنها او نبود که زندگی و سرنوشتش عوض شده بود.فاخته بدتر بود..با این تفاوت که فاخته کمی دوست داشت این شرایط را و نیما متنفر بود از حضور او...همین طور که مات و مبهوت به حرفهای نیما گوش می داد دوباره داد زد
-دیر یا زود دستتون رو میشه.....از همتون بدم می یاد
چنگ در بازوی فاخته انداخت .فاخته از ترس مثل خرگوشی بود که در تله افتاده باشد
-مثل آدم آسه میری آسه می یای. ..وای به حالت سر و گوشت بجنبه..تیکه بزرگت گوش ته...کلید از کجا آوردی
فاخته از ترس چشمانش را بست و با لرز حرف زد
-تو یکی از کابینتها بود یکی دیگه.امتحان کردم دیدم مال همون دره. ...کلید شمارم ندیدم
بازویش را کشید و به طرف در هولش داد
-هررر
با کلی پرس و جو بالاخره به مدرسه مورد نظر رسید.یک دبیرستان بود که شبانه هم داشت.در کلاس مورد نظر نشست و منتظر شد تا معلم بیاید.در گیر و دار نفرت نیما از خودش بود که زنی کنارش نشست
-سلام خوشگل خانوم...چه کوچولویی تو!اینجا چی کار می کنی
لبخند زد و سلام داد.دستش را به سمت فاخته دراز کرد
-اسمم فروغه .سی سالمه. ولی خب تازه از الان شروع کردم.چند سالته تو که شوهرت دادن
-شونزده. ...اسمم فاخته ست
خندید
-عاشقی و این حرفا آره...اسمت چقدر قشنگه
غمگین نگاهش کرد.کاش عاشق بود...کاش نیما دیوانه وار او را می خواست
-نه خب....قبلش اصلا همدیگرو ندیده بودیم
معلوم نبود فروغ در چشمان فاخته چه دید.انگار تمام داستان زندگیش از چشمان زلال و معصومش خوانده میشد.دست در دستش گذاشت
-چه فرق می کنه.من و شوهرم ارسلان عاشق شدیم.کلی پدرمون در اومد تا ازدواج کنیم.خب کوچیک بودیم آخه.ارسلان الان پزشکه. ..برای اینکه به اینجا برسه خودم از درس خوندن موندم.حالا دیگه نوبت منه درس بخونم.
با شگفتی به فروغ که سر تا پا زندگی بود نگاه کرد
-چه جالب... چقدر عاشقانه... واقعا خوش به حالت.
-ما هنوزم هم دیگر و همون جور دوست داریم ....تو شوهرت چه کاره ست
ناگهان انگار برق گرفته باشدش.وای عجب افتضاحی او حتی نمی دانست نیما چه کار می کند....در این یک هفته تنها چیزی که از نیما فهمیده بود این بود که خوب داد می کشد.و کلا از زمین و زمان شاکی است.امروز هم به نظرش رسید کمی شکاک باشد.احساس می کرد از خجالت کل صورتش رنگ گوجه فرنگی شده است.سعی کرد جوابی به فروغ منتظر بدهد
-چیزه شغلش آزاده...یعنی چیز! تو حجره فرش فروشی باباش....
لبخند فروغ پر از معنا بود.انگار فهمیده بود در زندگی این دختر چیزی خوب پیش نمی رود.لبخند نیم بند فاخته و دست پاچگی اش گواه این مطلب بود.با آمدن مدرس مربوطه حال و هوای کلاس رنگ دیگری گرفت.
ادامه دارد...
❤@dastanvpand❤️
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت ۱۳
یکماه از زندگی در این سکوت مرگبار می گذشت.سکوت دیوانه کننده ای که اصلا قصد شکستن نداشت.دیگر داشت در این تنهایی و عزلت افسرده می شد.هرچند هیچوقت شادی آنچنانی نداشت اما این گونه هم کشنده نبود. فاخته دلش یک تغییر کوچک می خواست.مثلا امشب در اتاقش زده شود.نیما داخل بیاید هیچ نگوید فقط کمی نگاهش کند تا گرم شود.دلش فقط به مدرسه و فروغ و خواهر بودن او خوش بود و حال و احوالپرسی های حاج خانم.کاش لا اقل باز یک بهانه ای برای داد و بیداد پیدا می کرد.دفتر خاطرات سیاهش را برداشت و نوشت
سیاه قشنگم به نظرت اگه نیما عاشق من بشه چیزی از دنیا کم میشه.من دلم کمی حال و هوای خوب می خواد.فقط با من حرف بزنه.قول می دم عاشقش نباشم.
همین چند خط را نوشت و دفترش را بست.حتی درد دل کردن با دفترش را هم نمی خواست. دلش هوای مادرش را کرده بود که او را رها کرد و رفت.نمی دانست زمانه نامرد تر از این حرفهاست.دوباره اه کشید.دستی به پهلویش کشید.انگار کلیه هایش سرما خورده بودند.لباسهایش زیاد مناسب سرمای این روز ها نبود.یک پتوی مسافرتی برداشت و دور خود پیچید.صدای در آمد گوشهایش تیز شد.چند سرفه پی در پی صدای سلانه راه رفتن آمد.امروز صدای راه رفتنش فرق داشت.به پشت در رفت و گوش ایستاد.دوباره سرفه کرد.در اتاقش باز و بسته شد.همین.پشت در نشست و با خود گفت"منم آد مم تو این خونه "بلند شد و روی تخت نشست .باز هم صدای سرفه اش دل کوچکش را متلاطم کرد .از اینکه برود و باز به او چیزی بگوید می ترسید ولی این سرفه نشان از این داشت که همسایه اتاق بغلی حسابی مریض است.آخر طاقت نیاورد و در را باز کرد.آرام در اتاقش را باز کرد.نیما هنوز هم با همان لباسها روی تخت دراز کشیده بود.جراتی به پاهایش داد و وارد اتاق شد
فاخته را دید که وارد اتاق شده است اما اصلا حوصله راندن مزاحم را نداشت.خیلی سردش بود.صدای ظریفش اینبار زیاد آزارش نداد
-حالتون خوب نیست
-شوفاژ خرابه
-بله؟؟!!
حال حرف زدن نداشت این گیج هم که حرفهایش را نمی فهمید.بلندتر تکرار کرد
-می گم شوفاژ خرابه
کمی بیشتر داخل آمد.موهایش را شل بافته بود و دولا کرده بود.چشم از او گرفت .صدایش دوباره در آمد
-شما سرما خوردین واسه همین سردتونه
در دلش گفت"خوب شد گفتی سرما خوردم منکه خودم عقلم نمی رسید"پشتش را به فاخته کرد و مچاله تر شد.صدای بسته شدن در هم آمد.دلش یک نفر را می خواست تر و خشکش کند.دائم بیاید و به او سر بزند.امروز از بس کشیک مهتاب را کشیده بود سرما خورد.از صبح تا یکساعت پیش دم خانه منتظرش ایستاد اما نیامد.یاد کلید هایی افتاد که بخاطرش سر فاخته داد زده بود.کلید را در داشبورد ماشینش پیدا کرد.کمی از نوع برخوردش با فاخته ناراحت شده بود و تصمیم گرفت زیاد با او رو در رو نشود تا مشکلی پیش نیاید.اما سخت بود بدانی در خانه کسی نفس می کشد و بی تفاوت باشی.داشت چشمانش گرم خواب می شد که در باز شد.دوباره به سمت در برگشت.فاخته را با یک لیوان چای داغ در آستانه در دید.دلش واقعا یک نوشیدنی داغ می خواست .بی وقفه بلند شد و از لیوان داغ استقبال کرد.بینی اش را بالا کشید
-دستت درد نکنه
-لباستونو عوض کنین حتما.لباس راحت و گرم بپوشین
با سر تایید کرد و بلند شد و سمت کمد لباسش رفت.برگشت و فاخته را دید ،همانجور مات ایستاده بود
-مگه نگفتی لباس عوض کنم...خب برو بیرون دیگه.. نکنه می خوای لخت شم
هین بلندی کشید و دستش را جلوی دهانش گرفت
-وای ببخشید ببخشید چشم چشم
رفت و سریع در را بست.فقط سری از تاسف تکان داد و لباسهایش را عوض کرد
صبح با کلی سردرد از خواب بیدار شد.حالش هیچ فرقی نکرده بود.ضعف و گشنگی هم به آن اضافه شده بود.با هر زحمتی بود خود را از رختخواب جدا کرد و بیرون رفت .همینکه از در اتاقش بیرون آمد فاخته از در خانه تو آمد.یک شال طوسی رنگ روی موهای مشکی اش انداخته بود.این ژاکت برای این فصل زیادی نازک بود.کفشهایش را با صندل رو فرشی عوض کرد و جلو آمد .دستانش از سرما قرمز قرمز بود.سلام کوتاهی کرد و در دستانش ها کرد بلکه گرم شود.نیما هم آرام سلامش کرد.لحظه ای به قیافه دخترانه فاخته نگاهی انداخت و چشم از او گرفت و به سمت دستشویی رفت.حضور فاخته را در این خانه نمی خواست اجبار به تحمل حضورش بیشترش کفرش را در می آورد
ادامه دارد...
❤️❤️
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#قسمت_چهاردهم 🍃
....
منم برگشتم توی اتاقم تا مهمونا بیان،یه جورایی رفتم که توی جمع نباشم، حوصله نداشتم یکم...😔
اصلا اتفاقات این چند وقته دل و دماغم رو برده بود....😔
یکم که گذشت مادرم صدا زد:
+فاطمه،مادر بیا خالت اینا اومدن آقا میکائیل داره ماشین پارک میکنه...
من دوباره چادر سرم کردم و منتظر شدم بیان،چند دقیقه بعد اومدن بالا و همه مشغول احوال پرسی منم رفتم سلام کردم و خوش آمد گفتم، مهمونا و خانواده نشستن دوره هم و مشغول صحبت کردن، منم با دخترخالم الهام برگشتیم توی اتاق من...😕
دختر خالم،الهام از قضایای این چند وقتی خبر داشت،به محض اینکه من درب اتاق رو بستم گفت:
+فاطی چه خبر از همکلاسیت که با هم دیدمشون؟؟..🤔
یه مکثی کردم و همونجوری که داشتم چادرم رو آویزون میکردم گفتم:
+هیچی.... 😔
بعداز یکم مکث باز گفتم:
+الهام بیخیال شدم بره،،بزار ببینم قسمت چی میشه...😔
الهام یکم فکر کرد گفت:
+اوهوم راست میگی،فاطمه من میگم اصلا پیگیره این داستان هم نباش،به جونه خودم،شاید دارن امتحانت میکنن😕
با خنده گفتم:
+برو بابا،من کجا؟امتحان کجا؟
سر تکون داد خندید و ادامه داد:
+قراره از بندگان خاص خداوند بشی
این دفعه جفتمون از این شوخی خندمون گرفته بود و بعدش هم مشغول حرفای درس و دانشگاه شدیم....😊
ساعت حدودا ۹ بود....
مادرم بلند صدا زد:
+دخترا؟ بیاین سره میز شام، میخوایم شام بخوریم...
ماهم بلند شدیم و رفتیم،دیدم طبق معمول آقا میکائیل همه جمع رو گرفته به باده خنده،،، 😂
خلاصه شام رو دوره هم خوردیم و مهمونا هم رفتن...☺️
سریع بلند شدم و رفتم توی اتاقم(انگار اتاقم پناهگاه شده بود)
مثله شبای گذشته: من بودم و یک هِدسِت و یه مداحی سید مجید بنی فاطمه....😔😢
خوابم برد به هر زوری که بود....😢
فردا صبح، بعد از چند روز رفتم دانشگاه اما این دفعه پدر جان من رو رسوندن دانشگاه..... 😊
مثله تمام روزهای عادی و قبل از این اتفاقات رفتم سره کلاس ها و بدون توجه به چیزی و برگشتم خونه....😊
ساعت حدودا چهار بعدازظهر:
درب رو بازکردم، آقا جان نشسته بودن توی اتاق و تلویزیون تماشا میکردن...
تا دیدمشون گفتم:
+سلام آقاجان
+سلام،خوبی بابا؟خسته نباشی مهندس
+سلامت باشی آقاجان، خوبم،من برم یه سره آشپزخونه،
وارد که شدم دیدم خانم جان داره چایی دَم میکنه...
+سلام خانم جان..✋
+سلام مامان خوبی،خسته نباشی
لحنه جفتشون یه جوری بود برام....😕
احساس کردم یه اتفاقی افتاده و اولین جایی که ذهنم رفت،پیش حرفایی که باحاج حمید زدم...😔😢
شنیدم آقاجان صدا زد:
+فاطمه بابا لباست رو که عوض کردی و استراحت کردی بعدش بیا کارت دارم...
رفتم و دستُ صورتم و رو شستم، ولی استراحت نکردم... 🤔
برگشتم گفتم :
+جانم آقاجان؟
+فاطمه،جان بابا یه سوال دارم اگه برات خواستگار بیاد، میری یا میمونی پیش بابا؟..😱
قرمز شدم گفتم:
+این حرفا چیه آقاجان، نکنه از دستم خسته شدی؟..😡
یه اخمی کرد و گفت:
+بابا، کاملاً جدی باش
مکث کردم با بغض گفتم:
+چی بگم خُب آقاجان؟....
دست کشید رو موهاش و گفت:
+هیچی خودم فهمیدم
یکم از چای خورد ادامه داد:
+راستش، امروز توی دانشگاه که رسوندمت....
....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓