#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_و_ششم
°•○●﷽●○•°
+من دارم میرم ،کاری نداری؟
_نه مامان خدانگهدار
+مراقب خودت باش عزیزم!خداحافظ
به ساعت نگاه کردم ۲ بود زمان از دستم در رفته بود.
محکم شیمیو بستم و رفتم سراغِ زیست که تلفنم زنگ خورد!!!
با خوشالی جواب دادم
_بح بح سلام عروس خانوم
+سلام عزیزم خوبی؟
_هعی بدک نیسم تو خوبی؟ آقات خوبه؟
+مام خوبیم خدا رو شکر!!!
چه خبرا؟
_ سلامتی
+یه چیزی بگم؟
_دوچیز بگو!
+قراره فردا شهید بیارن اونم گمنام!
هیئتِ داداشم اینا مراسم دارن تووووپ!!
گفتم اگه دوس داری با خانواده یا بی خانواده تشریف بیاری !
_بازم شهید میارن؟
دم عیدی اخه؟
چرا؟
+وا!!! مگه چندتا شهید آوردن؟ تازه!دم عید که بهتره .
حالا اصراری نمیکنم .
داداشم گفت به دوستام اطلاع بدم که هیئت شلوغ شه مراسمِ شهداس زشته !
_اها قبول باشه ان شالله ولی من که مشغول درسم فعلا!
+اها باشه . هر طور مایلی عزیز.
ببخشید مزاحمت شدم به خانواده سلام برسون .
کاری نداری ؟
_نه مرسی بابت تلفنت !
+خواهش میکنم. خداحافظ
_خدانگهدار
تلفنو قطع کردم . نمیدونم چرا از حرفی که زدم تنم لرزید! دلم یجوری شد.
نمیدونم چرا احساس پشیمونی می کردم.
چه حسِ غریبی!
من تا حالا مراسم هیچ شهیدی نرفته بودم .نمیدونم چرا ایندفعه دلم شکست!
سرم گیج رف!
رو تخت دراز کشیدم
صفحه اینستاگراممو بازکردمو مشغول چک کردن پُستا شدم.
چشمم به پست محمد خورد .
عکس چندتا تابوت بود
روشم نوشته بود ۱۸!!!
چقدر آشنا بود برام.دلم لرزید ...
پست وبا دقت نگاه کردم زیرش نوشته بود "هر که شد گمنام تر زهرا خریدارش شود "
نمیدونم چم شده بود .
فوری تلفن ریحانه رو گرفتم .
بعد سه تا بوق جواب داد.
+جانم عزیز چیشده؟
_سلام گفتی مراسم کیه؟
+فردا چطور
_ساعت چند؟
+هفت غروب شروع میشه.
_اها باشه مرسی
+چیشد نظرت عوض شد؟
_نه همینجوری.
+اها باشه
_کاری نداری؟
+نه عزیز خداحافظ
فوری تلفنو قطع کردمو شیرجه زدم پایین .
_مامان مامان
+جانم
_میخان شهید بیارن فردا
میشه بریم؟
+بله بله؟ شهید؟اونوقت کی میخواد بره؟ شما؟ فاطمه خانم؟
_اذیت نکن دیگه اره . خواهش میکنم
+سرت به سنگ خورده یا آسمون به زمین اومده؟
_هیچکدوم . یه خواب عجیبی دیدم.
+که اینطور .عجب.
حالا کِی ؟
_نمیدونم ریحانه گفت ساعت هفت
مراسمشون تو هیئت شروع میشه!
+اها خوبه پس. اگه بابا بیاد میریم
قیافمو کج و کوله کردمو
_اههه بابا که صدساله دیگه نمیاددد
+خب اول اجازشو بگیر بعد!
کِنِف شدم با ی لحن خاص گفتم
_باوشه
راهمو کشیدم رفتم تو اتاق
حس خوبی داشتم .
یجورایی دلم شاد شد .
تایم زیادی نداشتم .میخواستم درسایِ فردامم جبران کنم به همین خاطر خیلی تند و فشرده درس خوندم .
حتی واسه شامم پایین نرفتم .
دیگه پلکم از خواب میپرید
به نگاه به ساعت کردم .
ساعت دو و چهل و پنج دقیقه . بعله !
چراغای اتاق و خاموش کردم و رو تختم دراز کشیدم .
یه قل هوالله خوندم که دیگه خستگی امونِ ادامو نداد و سر سه سوت خوابم برد.
با صدای آلارمِ گوشیم از خواب پریدم .
منگِ خواب بودم .
به زور پاشدم وضو گرفتمو نمازمو خوندم .
خواستم مامان اینارم بیدار کنم که دیدم از خواب اصلا نمیتونم رو پام بایستم.
رفتم رو تخت و دیگه چیزی نفهمیدم .
به سرو صورتم آب زدم که صدای قارو قورِ شکمم اجازه ی هر کار دیگه ای و ازم گرفت .
رفتم تو آشپزخونه که دلم ضعف رفت .
مامان سوسیس تخم مرغ درست کرده بود .
نشستم رو میز و مشغول شدم .
بعد اینکه حسابی سیر شدم از جام پاشدم ویه لیوان چایی ریختم برا خودم و نوش جان کردم .
با اینکه هنوز خوابم میومد ولی دلم نمیخواست درسام باعث شه امشب نَرَم.
پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا ساعت ۷ و نیم صبح بود .
کتابامو برداشتم و ولو کردمشون رو زمین .به ترتیبی که میخواستم بخونم چیدم و شروع کردم .
هم مامان امروز نبود هم بابا برا همین راحت بودم .
___
دم دمای ساعت ۵ غروب بود که بابا اومد خونه .
با شنیدن صداها رفتم پایین و با یه لحن مهربون گفتم
_سلام بر پدر عزیزم
خیلی جدی گفت
+سلام خوبی؟
_شما خوب باشین عالی .
همینطور که داشت کمربند شلوارشو باز میکرد یه نگاه عجیب بهم انداخت و
+چیزی شده؟
_نه اصلا
نهار میخورین؟
+نه با دوستان خوردیم امروز!
_عجب!
مظلوم نگاش کردم و
_بابا جون؟ امشب جایی تشریف میبرین؟
+ اره جایی کار دارم چطور؟
_اخه چیزه!
میخان شهید بیارن این جا
+خب به سلامتی من چیکار کنم؟
_گفتم اگه میشه باهم منو شما و
مامان بریم ببینیمشون.
لبشو کج کرد
+شهید؟بریم ببینیم؟سینماس مگه؟
_عه باباجون اذیت نکنین دیگه خواهش میکنم.
+ما میخوایم بریم خونه ی آدمِ زنده تو نمیای!!!
اونوخ میخوای بری مرده ها رو ببینی؟
_اینجوری نگین تو رو خدا
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_و_هفتم
°•○●﷽●○•°
_نمیدونم دیشب یه خواب عجیبی دیدم
+خلاصه من که نیستم!
مامانتم همینطور
پس در نهایت نمیتونی بری!
_مامان هم نیستتت؟ کجاست؟
+گفت امشب شیفتِ!
_اهههه لعنت ب این شانس.
شما ساعت چند میاین خونه؟
+من الان میرم شاید ۸ یا ۸ و نیم!
_اووفف!!!!باشه.
اینو گفتمو دوییدم سمت اتاقم.
حوصله ی هیچکیو نداشتم.
کتابامو با پام شوت کردم یه سمتِ اتاق و رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو گرفتم دستم.
که بابا با چندتا ضربه به در اتاق وارد شد!
+حالا ساعت چند هس؟
_هفت!
+خب من سعی میکنم زودتر بیام تو آماده باش که هر وقت اومدم سریع بریم!
پریدم پایین و با جیغ گفتم
_مرسییی بابایِ خوبم
در اتاق و بست و رفت
مشغول چک کردن تلگرام و اینستاگرامم شدم که دیدم ریحانه از تشییع شهدا یه پست گذاشته!
با دقت نگاش کردم اما به خاطر کیفیت بدِ دوربین ریحانه خیلی فیلم داغونی بود وواضح نبود
چهره های آشنا میدیدم ولی دور وایستاده بودن
همه دورِ تابوتُ گرفته بودن و راه میرفتن
تو کپشنشم نوشته بود"شهید گمنام سلام. خوش اومدی مسافرِمن خسته نباشی پهلوون خوش اومدی به شهرمون!"
پستش یِ حس و حالِ خاصی داشت.
۵ بار ۱۰ بار یا شایدم بیشتر از اول این فیلمِ یک دقیقه ایُ دیدم
حس خوبی بهم میداد!
یه حسّ پر از آرامش
تو حال و هوای خودم بودم و مشغول دیدن فیلم که دیدم اشکام رو گونم سر خورد. دلیلِ اشکامونمیفهمیدم ولی بیشترازهمیشه آروم بودم
بالاخره هر جور که بود دل از فیلمِ کندم
به ساعت نگاه کردم تقریبا نزدیکای ۶ بود رفتم سمت کتابخونه که کتاب ریاضیمو بردارم و به فرمولش نگا بندازم و تست بزنم که کتابی که بابااز دادگاه اورده بود نظرموجلب کرد
دستمو دراز کردمو برش داشتم
به جلدش نگا کردم که نوشته بود"دخترِ شینا"
بیخیالش شدم انداختمش رو تخت برگشتم پایین تایه چیزی بخورم
در یخچالو بازکردم ولی چیزی پیدا نکردم
کابینتارم گشتم ولی بازم چیزی نبود
از تو یخچال پاکت شیرُ یه موزدر اوردم و ریختمشون تو مخلوط کن و مثلا شیرموز درست کردم
ریختم تولیوان قشنگِ صورتیمُ با اشتیاق رفتم تو هال نشستم روکاناپه و تلویزیونُ روشن کردم کانالا رو بالا پایین کردم میخواستم خاموشش کنم که یه دفعه روکانال افق مکث کردم
یه خانمی رو نشون میدادکه گریه میکرد دقیق که شدم فهمیدم همسرِشهیدِ!
دست نگه داشتمو تا اخرِبرنامه رو نگاه کردم بادقت چقدر دلم براش میسوخت زنِ بیچاره
چه صورتِ ماهُ خوشگلیم داش
اخه مگه دیوونن مردم که برا پول میرن خارج از کشور میجنگن میمیرن بی جنازه و هیچی اخه یعنی چی
معلوم نی فازشون چیه
چشونه؟
خدایی پول انقدرارزش داره
تو دلم اینو گفتم که همون لحظه گریه خانومه شدت گرف
دقت کردم ببینم چی میگه
حرفاش که تموم شدفیلمُ روبچه ای که تو بغلش بود زوم کردن
نمیدونم چرا یه دفعه دلم یه جوری شد
به ساعت نگاه کردم
فیلمِ تقریبا تموم شده بودُ تیتراژِپایانی شروع شده بودُ اسما بالامیرف
تلویزیونُ خاموش کردم ورفتم بالاسمت اتاقم. ساعت دیگه هفت شده بود
دلشوره گرفته بودم
کمدموُ واکردم یه مانتویِ بلند سرمه ای که خیلی ساده بودبا یه شلوار مشکی کتان برداشتم و پوشیدم
از کمدشال و روسری هم یه روسری سرمه ای بلندبرداشتم
موهاموسفت بستمو روسریُ سرم کردم
یه کیفِ اسپورت هم برداشتمووسایلمو ریختم توش
یه ادکلن خوشبو از رومیزآرایشم برداشتم و دوتا فِش به لباسم زدم
این دفعه بدون هیچ آرایش
نمیدونم چراولی وجدانم اجازه نمیداد ارایش کنم
کیفمُ گرفتم ورفتم پایین نشستم رومبلُ منتظر بابا شدم
عقربه دقیقه شمار نزدیک ۱۲میشدو من بیشتراسترس میگرفتم
میترسیدم که نرسم
تلفنُ برداشتمُ چندبار شماره بابا رو گرفتم جواب نمیداد کلافه پوفی کشیدم و دوباره تلویزیونو روشن کردم
کانالارو جابه جا کردم و بی حوصله رو یه شبکه نگه داشتم که هشداربرای کبرا ۱۱میداد
از گرسنگی دل ضعفه گرفتم تازه یادم افتاد که شیرموزم مونده رومیز رفتم برش داشتمُ همشُ بایه قورت فرستادم سمت معده ی عزیزم
به تهِ خالیِ لیوان نگاه کردم
تازه فهمیدم بهش شکر نزده بودم
به ساعت نگاه کردم هشت و نیم بود
_مثلا میخواست به خاطر من زودتر بیاد
با شنیدن صدای بوق ماشین بابا چراغارو خاموش کردم و پریدم بیرون
با عجله کفشمو پوشیدم و بندشو نبسته رفتم تو ماشین
ترجیح دادم غر نزنم که نظرش عوض نشه
باشناختی که ازش داشتم تا همین جاشَم لطف کرده بود بنده ی خدا رو قوانینش پا گذاشته بود
با عجله سلام کردم و ادرس و بهش دادم
اونم با ارامش پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد
که گفتم
_اینجور که شما میرونین شاید هیچ وقت نرسیم بابا جون
و یه لبخند مضخرف زدم
بدون اینکه به من نگاه کنه گف
+چه فرقی میکنه ما میریم یا میرسیم یا نمیرسیم دیگه
هم فالِ هم تماشا
تا قسمتمون چی باشه
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپےبدوݩ_ذکرنام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastan
#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_و_هشت
°•○●﷽●○•°
آروم گفتم
_قسمتُ خودمون میسازیم.
انگار که شنید پاشو گذاشت رو گاز و با تمام وجود گاز داد
یه لبخند پیروزمندانه نشست رو لبم
یه حسی بهم میگفت نمیرسم ولی به قول بابا هم فال بود هم تماشا!!
بعدِ یه ربع تا بیست دیقه رسیدیم دم هیئت.
خلوت بودنِ خیابون هیئت نشون از تموم شدن مراسم میداد.
با حالت اشکبار رو به بابا گفتم
_اه دیدینننن چرا اخه انقدر دیرررر
حالا دیگه ساعت نُهِ!!! نه !
+خب حالا برو ببین شاید کسی باشه.
_نه دیگه دست شما درد نکنه ممنون لطف کردین تا همینجاشم
برگردین خونه لطفا.
بابا سوییچِ ماشینو زد که دیدم یکی از در هیئت اومد بیرون
بلند گفتم
_عههههه نگه دارین یه دقیقه
این و گفتمو از ماشین پریدم بیرون
دلم یه جورِ خاصی شد .
هیچ وقت تو عمرم این حسُ نداشتم.
ناخودآگاه کشیده شدم سمت در ورودی.
به اونی که از هیئت اومد بیرون گفتم
_هستن هنوز ؟
سرشو تکون داد و گفت
+تو مردونه!!! ولی مراسم تموم شده.
کفشمو در اوردم و رفتم قسمت آقایون.
یه جای خیلی بزرگ بود .
انتهاش یه سری آدم جمع شده بودن .
بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم اروم قدم بر میداشتم .
که یه دفعه همه بلند شدن
یه صدای آشنا گف
+آروم بچه هآ آروم بلندش کنید!!!
بسم الله
یه یاعلی گفتنو تابوتو بلند کردن و گذاشتن رو شونشون .
حس کردم قلبم داره میاد تو دهنم.
بی اختیار قدمامو تندتر کردم و رفتم سمتشون
اوناهم دیگه حرکت کردن
چند قدمِ اخرِ باقی مونده رو دوییدم
که همه نگاشون زومشد رو من
با هول و ولا دنبال آشنا میگشتم که دیدم محسن زیر تابوتُ گرفته...
با چشایِ پر اشک نگاهش کردم اونم نگاهم کرد .
دیگه اشکام سرازیر شد ملتمسانه گفتم
_آ...آقا محسن....!!
اطرافشو نگاه کرد
_با شمام. میشه خواهش کنم یه دیقه نرید؟
همه با چشایِ گرد زل زدن به من.
_خواهش میکنم یه دیقه شهیدُ بزارید زمین من به زور خودمو رسوندم اینجا .
دیگه وایستاده بودن .
مردد نگام کرد و نگاشو برگردوند یه سمت دیگه که صدای ریحانه رو شنیدم .
+عه اومدی ؟ چرا انقد دیر؟
_میگمبرات بعدا.
میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟
ریحانه با چشاش یه سمتُ نگاه کرد برگشتم طرف زاویه دیدش.
که دیدم داره به یه پسری که لباس چریکی بسیجی تنشه نگاه میکنه .اول نشناختم بعد که بیشتر دقت کردم فهمیدم محمدِ!!!
به محسن نگاه کرد و سرشو تکون دادو خودش رفت ...
محسن اینام که زیر تابوتُ گرفته بودن اروم گذاشتنش زمین و رفتن کنار!!
به ریحانه گفتم
_میشه کنارش بشینم؟
وضو دارم به خدا!
+بشین عزیزم بشین.
فقط یه خورده سریع تر دیرشون شده!
_قول میدم.
یه لبخند به من زد و ازم دور شد
ادمایی هم که اطرافم بودن ازم فاصله گرفتن.
وایستادم کنارش.
بهش نگاه کردم .
همونی که تو خوابم دیدم .
تو یه تابوت که دورش پرچم ایران پیچیده بود از همونایی که تو تلویزیون نشون میدادنُ تو پیج محمدم دیده بودم
روش نوشته بود
"شهید گمنام"
(۱۸ ساله)
ناخوداگاه اشکام میریخت رو گونم .
شوری اشکمو رو لبم حس کردم.
نمیفهمیدم چرا گریم گرفته!!
از همه مهم تر نمیدونستم چرا به این شدت.
سعی کردم اشکامو پنهون کنم که کسی متوجه نشه .
به تابوت نگاه کردم .
اروم گفتم
_تو همونی که دستمو گرفتی؟
کمک کردی اره؟؟
تویی پسر حضرتِ زهرا؟
تو پستای این بچه ها خوندم تو بچه حضرت زهرایی!!
اره؟
درسته که میگن آرزوهارو براورده میکنی؟؟
اسمش چی بود اها همون"حاجت"
تو منو دعوت کردی مراسمت!!؟
منِ بی سروپا!!!؟
من لیاقت داشتم؟
سرمو گذاشتم به حالت سجده رو تابوتُ بوسیدمش.
دوباره نگاش کردمو دستمو اروم روش حرکت دادم
_پس حالا که گرفتی دستمو ول نکن!!
اینو گفتمو ازش فاصله گرفتم که دوباره اومدن سمت تابوتُ بلندش کردن.نشستم گوشه ی هیئت و به رفتنشون نگا کردم.
پاهامو تو بغلم جمع کردم و اشکامو پاک کردم. سرمو برگردوندم گوشه ی دیگه ی هیئت که محمد با ریحانه نشسته بود.
ریحانه با دیدن من خواست از جاش پاشه که محمد نزاشت.
گوشه چادرشُ گرفت و بوسید و از جاش پاشد و دنبال تابوت رفت.
بهش خیره شدم این لباس جذبشو بیشتر میکرد.
میترسیدم بفهمه دارم نگاش میکنم.
چقدر خوشگل تر و خوشتیپ تر از قبل.
انگار میدرخشید.
داشتم رفتنشو تماشا میکردم که ریحانه صدام کرد
+نگفتی دختره؟؟
چیشد اومدی؟
تو که گفتی نمیای
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_و_نه
°•○●﷽●○•°
حرفشو قطع کردمو
_خیلی سخت اومدم ریحانه
خیلییی
+عه پس خوشا به حالت
چقدر قشنگ طلبیده شدی تو دختر بهت حسودیمشد
تک و تنها
آرزوم بود اینجوری
_فقط همین تعداد اومدن ؟
+اووو نه بابا خدا رو شکر خیلی زیاد بودن
مراسم تموم شده الان!!
_اره میدونم
+نبودی کههههه اصلا جا نبود واسه نشستن
هم اقایون هم خانوما اصلا یه سریا بیرون واستاده بودن
به لطف داداشم مراسم وداعشونو اینجا گرفتیم.
خیلیم باشکوه شد.
_نامرد چرا نگفتی تشیعشون کیه؟
بهت زده نگام کرد
+تو که همینشم نمیخواستی بیای!!
_خب بابام
متوجه شد منظورمو برا همین دیگه ادامه نداد
مشغول صحبت بودیم که از تو جیبش یه شیشه ای در اورد و سمتم دراز کرد .
+بیا عزیزم. اینو برا مهمونا درست کردیم. فقط یه دونه موند گفتم یادگاری نگه دارم. ولی مث اینکه قسمتِ تو بود .
ازش گرفتمو عجیب نگاش کردم که با صدای بابام وحشت زده برگشتم سمت در
ابروهاش به هم گره خورده بود
+اومدی شهید ببینی یا ....!؟
نمیخاستم بیش تر از این آبروم بره.
_اومدم پدرجان اومدم.
اینو گفتمو از ریحانه خداحافظی کردم و پشتِ بابا رفتم بیرون.
سوار ماشین شدمو رفتیم.
تو راه شیشه رو باز کردم که ببینم چیه.
یه نامه پیچیده که با یه خط خیلی کوچولو نوشته بود
"به حرمتِ خونِ این شهید !تو امانت داری خیانت نکن!!!تو نزار چادرِ مادرش ایندفعه تو کوچه ها خاکی شه!!!تو زمینه ی حضور گلِ نرگسُ فراهم کن!!!!
آخی چه متن قشنگی!!
ولی !!چادرِ مادرش؟
امانت؟
شیشه رو سروته کردم یه کاغذ دیگه ازش افتاد تو بغلم.
خیلی کوچیکتر از قبلیِ بود.
بازش کردم
نوشته بود
"به نیت شهید ۱۰۰ صلوات سهمِ شما"
مشغول فرستادن صلواتام بودم که رسیدیم خونه!
محمد:
_ بچه ها اروم اروم بلندش کنید!
بسم الله
یاعلی گفتنو پاشدن
که یه صدای دوییدن توجه همه رو جلب کرد.
همه برگشتیم سمت صدا.
دقت که کردم دیدم همون دوست ریحانس.
واسه چی اومده اینجا الان ؟
اگه واسه مراسم میخواست بیاد که تموم شده .
تازه ریحانه هم گفته بود که نمیاد کلا.
روشو کرد سمت محسن .حس کردم حالش بده.
به اسمِ کوچیک صداش زد.
+آقا محسن؟
هممون تعجب کردیم.
این بچه سرجمع یه بار با محسن بیشتر هم کلام نشد چرا انقد گرم گرفته؟
+ببخشید با شمام میشه خواهش کنم یه دقیقه نرید؟
با محسن چیکار داره!!
میخواستم ریحانه رو صدا کنم بیاد دوستشُ جمع کنه که ادامه داد.
+میشه یه دیقه شهیدُ بزارید زمین!!!؟؟
من به زور خودمو رسوندم اینجا.
ریحانه بهش نزدیک شد
+عه اومدی؟؟؟ چرا انقدر دیر؟؟؟
سرشو برگردوند سمتش
_میگم برات بعد.
الان میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟
ریحانه برگشت سمت من و سرشو تکون داد به معنی اینکه بگو شهیدُ بزارن زمین.
با تردید نگاشون کردم و به محسن اشاره زدم همین کارو کنن و خودم رفتم گوشه ی انتهایی هیئت و نشستم.
سرم از شدت درد در حالِ انفجار بود.
اما دلم میخواست ببینم این دختره چه واکنشی نشون میده .
بچه ها تابوتُ آروم گذاشتن روزمین و یه خورده ازش فاصله گرفتن.
دیدم زانو زده جلوش.
به شدت گریه میکرد...
بعدِ چندثانیه سرشو گذاشت رو تابوت .
دلم میخواس بزنم تو سرم واسه قضاوت عجولانم!
از کنار شهید بلند شد .
با انگشتم به محسن اشاره زدم که برن.
دوباره همه نشستن و با بسم الله و یاعلی شهیدو بلند کردن و بردنش بیرون تو جیپ گذاشتن.
خیلی خسته بودم حتی نمیتونستم از جام پاشم.
ولی به حال این دختره غبطه میخوردم.
همچین یه بارَکی اومد .
یه بارکی با شهید تنها خلوت کرد ....
ریحانه اومد کنارم نشست
برگشتم سمتش و
_چیه؟ چرا اومدی پیش من؟
چرا نگفتی به دوستت داره میاد چادر سر کنه ؟
این که خوبه که. خب پس حتما میدونه شهید حرمت داره.
بسته فرهنگیمونو دادی بهش؟
چش غره دادو
+چقد که تو حرف میزنی اه.
باشه بعد تعریف میکنم برات.
از جاش پاشد و میخاست بره که صداش کردم.
_ریحانه
برگشت طرفم
+باز چیشده؟
پَرِ چادرشو گرفتمو بوسیدم.
_مرسی که انقد گُلی!
یه لبخند عمیق نشست رو لباش.
به همون اکتفا کرد و رفت سمت دوستش که حالا تقریبا به موازات ما اون طرف حسینه نشسته بود.
از جام پاشدم و رفتم سمت در.
که دیدم محسن منتظر نشسته.
+کجایی حاجی بیا دیگه اه این دختره آبرومونو برد.
کج و کوله نگاش کردمو و با خنده گفتم
_چیزی نگفت که بیچاره.
این و که گفتم با مشتش زد رو بازوم .
بچه ها دورِ جیپ جمع شده بودن .
تک تک همشونو به گرمی بغل کردمو ازشون به خاطر زحمتایِ امروز تشکر کردم.
به راننده ی جیپ هم دست دادم و سلام علیک کردیم.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهلم
°•○●﷽●○•°
به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظی کردم.
راننده ماشینُ استارت زدو حرکت کرد.
بقیه بچه های سپاه هم دورش با موتور و ماشین راه افتادن.
تو شلوغیا چشَم خورد به بابای همون دختره.
دلم نمیخواست باهم هم کلام و هم نگاه شیم.
انقدر نگاش نافذ بود که حس میکردم همه ی مغزمو میخونه
از یه طرفم حس میکردم دختره جریان اون شب هیئت و برا باباش تعریف کرده که اینجوری سنگینه
به هر حال برای اینکه قضیه عادی جلوه کنه دستمو گذاشتم رو شونه محسن و
_بح بح الان دیگه فقط منُ تو موندیم
که شاعر میفرماد
"لحظه به لحظه ی تو خنده به گریه ی چشمامه"
حالام که
"جاده خالی شهر خالی
هوووووووو"
محسن که دیگه روده بر شده بود از خنده گف
+حاجی بابای دختره پیاده شد از ماشین
هیس
اومد جلو دستمو دراز کردم که سلام کنم دیدم از کنارم گذشت و رفت تو !
چقدر عصبانی
یه چیزی گفت و برگشت تو ماشین که دختره هم پشتش اومد
متوجه حضور ما نشد رفت تو ماشین و نشست که محسن هولم داد تو حسینیه و
+یالا حاجی رف حالا تعریف کن جریانشو
با دیدن ریحانه خودشو جمع کرد.
_من چه میدونم قرار بود ریحانه تعریف کنه
ریحانه سرشو انداخت پایینو
+چیو
_قضیه همین دختره
+الان شما سوژش کردین یعنی؟
محسن گف
+بابا خودش سوژس دیگه نیاز نداره که ما سوژش کنیم
با حرفش عصبانی شدم
ابروهام گره خورد تو هم
زدمپسِ گردنش
_راجب یه دخترِ غریبه که شناختی ازش نداریم اینجوری حرف نزن!!
+بله فرمانده!
_خجالتم که نمیکشی
رومو کردم سمت ریحانه و
_خب دیگه بگو چرا دیر اومد؟
+اها
ببینین این باباش قاضیه خیلی کله گندن.
پولدارم که هستن ماشالله
ولی باباش زیاد مذهبی نیست ریلکسه
کلا مث اینکه از مذهبیا هم زیاد خوشش نمیاد
ولی خودِ فاطمه بیشتر گرایشش به ماهاس انگار
نظر من اینه ما باید رفتارمون جوری باشه که جذبِ ما شه و از ماها خوشش بیاد
میگن باباهه قاضیِ خوبیه ها
مرد بدی نیست ولی خب شخصیتش اینجوریه
سرمو تکون دادمو
_که اینطور
محسنم سرشو به تبعیت از من تکون داد
+میخاین عاشقِ من شه؟ نظرتون چیه؟
اینو که گفت مث فشفشه پرید و از هیئت خارج شد
منم یه گوشه نشستم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۰ بود
همونجا دراز کشیدم و ساعدِ دستمو گذاشتم رو سرم که ریحانه مشغولِ جارو برقی شد
روح الله هم از اتاقِ سیستم صوتی اومد بیرون و مستقیم رفت پیش ریحانه
چقد ذوق میکردم میدیدمشون.
چه زوجِ خوبی بودن
مشغول حرف زدن شدن که داد زدم
_هی دختر کارتو درست انجام بده
روح الله که تازه متوجه حضور من شد خندیدو اومد سمت من که پاکت دستمال کاغذیو پرت کردم سمتشو
_نیا اینجا مزاحمم نشو میخام بخوابم
با این حرفم راهشو کج کرد و رفت بیرون از هیئت پیش محسن
منم چشامو از خستگی رو هم گذاشتم
ولی صدای جارو برقی اذیتممیکرد
بعد چند دقیقه روح الله و محسن دوباره اومدن تو و مشغول نظافت شدن
فکر این دختره از سرم نمیرفت
با این اوضاعی که ریحانه تعریف کرده بود پس چه سعادتی داشت
حوصلم سر رفته بود
ازمحسن و روح الله و بقیه بچه ها خداحافظی کردم و تاکید کردم که درِ حسینیه رو قفل کنن از هیئت بیرون رفتمو یه راس حرکت کردم سمتِ اِل نودِ خوشگلم
وضعیت مالیِ خوبی نداشتیم ولی چون همیشه تو جاده بودم
تهران شمال یا شمال تهران بابا میگفت که یه ماشینِ بهتر بخرم که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته
به هر حال بهتر از پراید بود
دزدگیر ماشینو زدمو نشستم توش
ریحانه پشتم اومد نشست تو ماشین
_نمیری خونه شوهرت
+نه بابا چقدر اونجا برم
استارت زدمو روندم سمت خونه
تو این مدت که خونه نبودیم قرار شد علی و زنداداش پیش بابا بمونن و مواظبش باشن
بعد چند دقیقه رسیدم
ریحانه پاشد درو باز کرد
ماشینو بردم تو حیاط و پشتش ریحانه درو بست و یه راست رفتیم بالا
فاطمه
حال دلم خوب شده بود
اشکام باعث شد خیلی سبک شم
گفتم الان که حالم خوبه و ذهنم آرومه یخورده درس بخونم
دوساعت مفید به درس خوندن گذشت
یه روز مونده بود به عید و من هنوز سفره هفت سینم و نچیدم
یه نگاه به ساعت انداختم ۴ بود. خب کلی وقت داشتم هنوز
دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم
اینستاگرامم و باز کردم
تا صفحه اش و باز کردم عکس محمد و دیدم
محسن پست گذاشته بود
خواستم کپشن و بخونم که اون پست پایین رفت و عکسای دیگه بالا اومدن
پیح محسن و سرچ کردم
انگار عکس و تو مراسم عقد ریحانه گرفته بودن
همون لباسا تنش بودهمون مدل مو هم داشت
وقتی متن و خوندم فهمیدم که تولدشه محسن بهش تبریک گفته بود
با یه ذوق عجیب رفتم تو پیجش ببینم خودش چی گذاشته
هیچپست جدیدی نذاشته بود
رفتم پستایی ک محمد توشون تگ شده رو ببینم
۱۰ تای اولی یا عکس محمد بودن یا عکس محمد به همراه چند نفر
همشون تولدشو تبریک گفته بودن و براش آرزوی شهادت کردن
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپےبدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانا
#امام_رضا_علیه_السلام
#قسمت_سوم
متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود، سرزمینی روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتی در فیلمهای تخیلی هم ندیده بودم و همه کاره آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که هرگز از تماشایش سیر نمیشدی، از او خواهش کردم که چند لحظهای با من بنشیند، او هم قبول کرد وقتی نشست با خوشرویی پرسید:
ـ با من کاری دارید؟من هم با دستپاچگی و من و من کنان جواب دادم: ب..ب...بله! متاسفانه شما را نشناختم!-مرا نشناختی؟! من«علی بن موسیالرضا»هستم.
-علیبن موسیالرضا؟! این اسم را شنیدهام اما به خاطر نمیآورم...
ـ من همان کسی هستم که شما تا پایان شب
کتاب مرا مطالعه کردید و در پایان، توی دلتان گفتید؛ «خدایا اگر چنین قدیسی وجود دارد دوست دارم او را ببینم».
این را که شنیدم، گل از گلم شکفت و پرسیدم:
ـ در حال حاضر، پیش تو و میهمان توام.
ـ دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما.
ـ خب میتوانی میهمان من باشی.
ـ میهمان شما؟ اینکه عالی است. ولی جای شما کجا است؟
ـ ایران
ـ کجای ایران؟
ـ شهری به نام مشهد.
چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را میشناختم، اما هرگز اسم مشهدرا نشنیده بودم!
رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات دیگر، این بود که پرسیدم:
ـ آخر من چه طور میتوانم به دیدار شما بیایم؟!
ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم میکنم.
بعدش هم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگیهای فروش بلیت هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و علامت و گفتند:
ـ به آنجا که رفتی، میروی سراغ شخصی که پشت میز شماره چهار است، نشانی را میدهی، بلیت را میگیری و به ملاقات من میآیی.
وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#امام_رضا_علیه_السلام
#قسمت_چهارم
وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم، ولی چند شب پیاپی دیگر هم ایشان را در خواب دیدم، آخرین شب به من گفت:
ـ چرا نرفتی بلیتت را بگیری؟
تا این جمله را گفت از خواب پریدم، خیس عرق بودم و قلبم به شدت میزد، دیگر خوابم نبرد و برای شروع ساعت اداری لحظه شماری میکردم.
اول وقت به راه افتادم، همه نشانیها درست بود، وقتی نام و نشانی خود را به کارمندی که پشت میز شماره چهار نشسته بود گفتم، اظهار داشت:چند روز است که بلیت شما صادر شده است، چرا نیامدهاید آن را دریافت کنید؟! تا زمان پرواز فرصت زیادی ندارید!
خواستم از مبلغ هزینه بلیت بپرسم که کارمند هواپیمایی گفت:
ـ تمام هزینه بلیت شما قبلا پرداخت شده است بعد هم بلیت را دستم داد، بلیتی که به نام من صادر شده بود با این مسیرها:
«تورنتو، لندن، تهران، مشهد، تهران، لندن، تورنتو».پس از شنیدن این حرفها از یک جوان مسیحی کانادایی، دیگر بیش از حد هیجان زده شده بودم، رنگ چهرهام کاملاً عوض شد و ضربان قلبم شدیدتر گردید و تنم شروع کرد به لرزیدن گفتم.
ـ همین الان از راه رسیدهام و به تاکسی فرودگاه گفتم که مرا ببرد به منزل آقای علیبن موسیالرضا،او هم مرا آورد اینجا و پیاده کرد. حالا نمیدانم که چه طور میشود ایشان را ملاقات کرد؟
دیگر چنان هیجان زده شده بودم که جوان کانادایی هم متوجه لرزش تن و تغییر رنگ چهرهام شد و پرسید:آیا طوری شده است؟! چرا این جوری شدهاید؟! نکند حالتان خوب نیست؟!... -نه، نه، حال من کاملاً خوب است، فقط از اینکه که میبینم شما مورد توجه آقا علی بن موسی الرضا(عليه السلام)واقع شدهاید خوشحال و خرسندم و کمی دچار هیجان گشتهام.
ـ آخر برای چه؟
ـ برای اینکه این شخص از بزرگترین قدیسان آسمانی است که خدا او را در بین ما زمینیان قرار داده و هر کسی که او را میشناسد آرزو میکند بتواند مورد توجه او قرار گیرد، حتی برای لحظهای کوتاه !...
جوان کانادایی، انگار که دیگر تاب تحمل شلاق انتظار را نداشته باشد، ملتمسانه به من گفت:
- ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید!؟ 🙏
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 #رمان_فصل_آخر #قسمت_سی_یک یه لبخند از رو رضایت زد که دیگه مطمئن شدم اونم دوسم داره
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_سی_دو
تابستان به نیمهی خود رسیده بود، مراسم خواستگاری فرزاد از سوین بخوبی انجام شد و آنها رسماً نامزد شدند، روزهای شیده در سردر گمی و افکار پریشان میگذشت در میان آن همه هیاهویی که در ذهنش بود یک خیال بدجور فکرش را مشغول کرده بود، به یاد امیر افتاده بود، کسی که همیشه آرزوی بودن با شیده را داشت، به این فکر افتاده بودکه از او کمک بگیرد، برایش سخت بود اما احساس لجبازی کودکانهای که تمام وجودش را گرفته بود این سختی را به،
چشمش آسان میکرد. قصد داشت به ظاهر با امیر دوست شود تا فرزاد ببیند که او هم بزرگ شده است!!!! تصمیمش جدی بود و میخواست در مقابل فرزاد و سوین کسی را داشته باشد که نشان دهد عاشق اوست، حس، میکرد وجودنادیده گرفته شدهاش را باید به فرزاد ثابت کند، باید به فرزاد نشان میداد که آویزان و بی صاحب نیست اوهم برای خودش کسی را دارد، البته تمامی اینها افکار غلط و نادرست شیده بود که در ذهنش رفت و آمد میکرد و میخواست عملیاش کند. با امیر تماس گرفت و قرار گذاشت که غروب همدیگر را در کافی شاپ نزدیک دانشگاه ببینند.
(امیر)
از صبح که شیده بهم تلفن کرده ده بار کل پیرهنامو جلو آینه امتحان کردم، نمیدونم کدومشو بپوشم که خوشگلترشم، یجوری استرس گرفتم انگار دفعه اوله میخوام شیده رو ببینم،2 ماهه ندیدمش خیلی دلم براش تنگ شده. تو این مدت خیلی فکر کردم دیدم من که آدم فراموش کردنش نیستم پس بهتره قضیه رو برا خودم حل کنم، باخودم کنار اومدم گفتم گیرم یکیام میخواسته اما اون یکی که دیگه حالا نیست، دلیل نبودنشم هرچی باشه مهم نیست چون از نظر من یک دلیل بیشتر نداشت اونم بی لیاقتیه اون طرفه که تونسته از شیده بگذره البته بایدم میگذشت چون شیده از اولشم مال من بوده و هست، خداییش کسری هم تو این مدت خیلی هوامو داشت با همه مسخره بازیاش بعضی وقتا یه حرفایی میزد که واقعاً جای فکر داشت.
پیرهنامو همونجوری شلخته رو تخت ول کردم رفتم پایین ببینم مامانم در چه حاله؟ روبروی تلویزیون نشسته بود و کانال عوض میکرد رفتم کنارش نشستموگفتم: دنبال چی میگردی انقد بالا پایین میکنی مامان خانوم؟؟
مامان: اون دکتره هست روانشناسه یکشنبهها برنامه داره، نمیدونم کدوم شبکه بود.
من: جون دلم به این مامان، شما برنامههای روانشناسی نگاه میکنی؟؟
مامان: اذیتم نکن، برنامش قشنگه خیلی خوب حرف میزنه
من: حرفو که همه میزنن باید دید چطوری عمل میکنه
مامان: وا چه ربطی داره تو یه ساعت برنامه میخواد به چی عمل کنه؟؟ باید بشینه حرف بزنه دیگه
من: باشه قربونت برم شما بشین ببین فیضشو ببر، چه خبر از سارا؟؟
مامان: اونم خوبه صبح باهاش حرف زدم
من: کاش میگفتی شب بیان اینجا
مامان: اتفاقاً گفتم، میان،
من: کار خوبی کردی، راستی چیشد؟
مامان: چی؟؟
من: نی نیشون، معلوم شد چه موجودیه؟؟
مامان: خدا خفت نکنه موجود چیه دیگه؟؟ چرا مامان جان رفتن سونوگرافی مثل اینکه پسره
من: ای بابا شانس مارو ببینا
مامان: وا تو امروز چته؟؟
من: بابا خب من دخمل دوس دارم، موهاشوخرگوشی ببندی، براش لاک قرمز بزنی، از این دامن کوتا خوشگلا پاش کنی، ای جونم
مامان: ولی سارا خودش پسر دوس داره
من: بس که بی سلیقس،
مامان: بچه بچس مامان جان چه فرقی میکنه؟؟ الان تو و سارابرا من چه فرقی دارین؟
من: نمیدونم خودت اعتراف کن ببینم چه فرقی داریم؟
مامان: والا بخدا هیچی
من: مادر من بی انصافی دیگه، من با اون سارا هیچ فرقی ندارم؟ بابا خوب یه نگاه به من بنداز، من خوشگلترم خوشتیپترم گوگولی ترم،،
مامان: بسه پدر صلواتی
خندیدمو گفتم: چشم
مامان: امیر جان
من: جانم
مامان: قلبت چظوره؟
چند روزه میفهمم درد داری ولی بخاطر بابات چیزی نمیگم میدونی که چقد سریع هول میکنه
نزدیکتر رفتمو دستمو دور شونش انداختم لپشو بوسیدموگفتم: من خوبم خوبتر از همیشه
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_سی_سه
چند روزه میفهمم درد داری ولی بخاطر بابات چیزی نمیگم میدونی که چقد سریع هول میکنه
نزدیکتر رفتمو دستمو دور شونش انداختم لپشو بوسیدموگفتم: من خوبم خوبتر از همیشه بعدم با یه شیظنت خاصی گفتم: تازه امروز قراره برم یکی از دوستامو ببینم بهترم میشم
مامانم یه ابروشو داد بالا و گفت: احیاناً این دوستتون دخمله؟
من: حالا دیگه ادای منم در میاری مامان خانوم؟
مامان: حرفو عوض نکن خودم میدونم یه کاسه ایی زیر نیم کاست هست
شما دعا کن این گل پسرت به مراد دلش برسه من هرچی کاسه و نیم کاسس پره شیرینی میکنم میارم خدمتتون
مامانم مثل همیشه با یه لبخند مهربون گفت: انشا الله
به ساعتم که نگاه کردم دیگه وقت حاضر شدن بود، رفتم تو اتاقم آخرم قید همه پیرهنامو زدمویه تیشرت جذب سورمهای با یه شلوار جین آبی کمرنگ پوشیدم، موهامم خیلی شیک و حالت دار دادم بالا یه شیشه ادکلنم رو خودم خالی کردمورفتم، وقتی رسیدم کافی شاپ شیده اونجا بود
نمیدونم کارش چقد مهم بود که حتی زودتر از من اومده بود، رفتم جلو قبل از اینکه بشینم یا حرفی بزنم شاخه گل رز سفیدی که براش گرفته بودمو گرفتم روبروش، سرد و بی تفاوت گلو از دستم
گرفت گذاشت رو میز، منم نشستم با اینکه قیافش داد میزد که ناراحته اما بروش نیاوردم
من: سلام
شیده: سلام، خوبی؟؟
من: حالم از خوب گذشته عالیام، بعده 2 ماه دارم میبینمت
شیده: ببخشید مزاحمت شدم، کاری که نداشتی؟؟
من: کار که داشتم ولی مهمتر از دیدن تو نبود
شیده: اول یچیزی بخوریم یا حرف بزنیم؟؟
من: بزار بگم یچی بیارن بعدش با هم حرفم میزنیم، چی میخوری؟؟
شیده: فرقی نمیکنه هرچی خودت میخوری
من: باشه پس میگم دوتا آب هویج بستنی بیارن
یهو چشماش گرد شد، میدونستم از آب هویج بستنی متنفره، خندیدمو گفتم: پس خودت بگو
شیده: باشه من یه کیک بستنی میخورم
گارسون اونجارو صدا زدمو 2 تا کیک بستنی سفارش دادم، خیلی طول نکشید که برامون آوردن، تا الانشم خیلی خودمو کنترل کرده بودم که نپرسم چیشده که بهم زنگ زده!!! بالاخره دهن وا کردم
من: شیده؟؟؟
شیده: بله
من: خیلی خوشحالم که زنگ زدی گفتی میخوای منو ببینی ولی خب اینم میدونم که تو مثل من دلتنگ نشدی پس دلیل اینکه الان اینجاییم چیه؟؟
شیده: یه خواهشی ازت دارم، نمیدونم چجوری بگم
من: اصلاً خودتو معذب نکن، هرجوری راحتی بگو شاید منو دوست خودت ندونی اماسه ساله همکلاسی که دیگه هستیم
شیده: آخه گفتن چیزی که میخوام بگم آسون نیست
من: چرا مگه چی میخوای بگی؟
شیده: آقای اصلانی این حرفایی که
میخوام بهت بگم، کاری که ازت میخوام تو زندگی من مثل یه رازه نمیخوام کسی بفهمه مخصوصاً بچههای کلاس
من: راز تو راز منه بهم اعتماد کن
شیده: اعتماد که دارم
من: جدی میگی؟؟
شیده: اگه شوخی بود الان اینجا نبودی
من: پس بهم بگو
شیده: تو همیشه میخواستی من باهات دوست باشم درسته؟؟
من: نه درست نیست من تورو برا ازدواج میخوام نه دوستی، دیدی که رفتم با باباتم حرف زدم اما تو خرابش کردی
شیده: حالا بهر حال هرچی، تو میخواستی ما با هم باشیم، آره؟؟
من: آره
شیده: حالا من ازت میخوام یه مدت با هم دوست باشیم
حرفی که شنیده بودمو باور نمیکردم، راستش خوشحال نشدم، تو ذوقم خورد آخه من که شیده رو برا دوستی نمیخواستم، خودشم همچین دختری نبود پس دلیل این حرفش چی بود؟ وقتی دید تعجب کردم خودش برام توضیح داد
شیده: من یکیو دوست داشتم از اندازش نمیگم چون اندازه نداشت، بی اندازه دوسش داشتم، برای داشتنش 5 سال صبر کردم اما بعده 5 سال فهمیدم هرچی که بوده فقط از طرف من بوده،فرزاد پسر عموم الان نامزد کرده میخواد ازدواج کنه، این کارش یعنی دهن کجی به منو احساسم، گفتن این حرفا به تو برام آسون نیست اما گفتم چون میخوام بهم کمک کنی، میخوام یکی باشه که یه مدت برام نقش بازی کنه، بهم بر خورده میخوام فرزاد ببینه منم اونقدی ارزش دارم که یکی منو دوس داشته باشه، جز تو کسی به ذهنم نرسید
@dastanvpand
ادامه دارد......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_سی_چهار
من: بسه دیگه چیزی نگو
روی میز تکیه دادمو سرمو بین دستام فشار میدادم، هر کلمه از حرفاش مثل یه تیر بود که به قلبم میخورد، چقد سخت بود دیدن دختری که عاشقش بودم تو این حالوروز، اولین باری بود که اینجوری شکسته میدیدمش، ازم میخواست نقش عاشق بازی کنم، ولی نیازی به بازی نبود من واقعاً عاشقش بودم اما اون نمیدید، کاش منم قده اون پسرعموش براش ارزش داشتم انقدی براش مهم بود که بخاطرش حاضر شده بود به من که جواب سلامم،نمیدادرو بندازه، خیلی بهم ریختم، از عصبانیت دستام میلرزیدسرمو بلند کردم با عصبانیت بهش نگاه کردم نمیدونستم تو اون لحظه چی باید بهش بگم بلند شدم رفتم صندوق میزو حساب کردم. سریع از کافی شاپ زدم بیرون شیده هم پشت سرم اومد
شیده: آقای اصلانی صبر کن آقای اصلانی
چند بار که صدام زد با عصبانیت برگشتم و گفتم: چیه؟ چی میخوای؟
شیده: کمکم نمیکنی؟؟
من: نه برو یکی دیگه رو پیدا کن که نقش بازی کنه، من بازی کردن بلد نیستم، من عاشقم واقعی عاشقم، میفهمی؟؟؟ معلومه که نمیفهمی چون همه هواست پیش اون پسر عموته که رفته زنم گرفته اما تو هنوز بفکرشی هنوز میخوای جلوش جلب توجه کنی، اصلاً چطوری فکر کردی که تهش به این پیشنهاد مسخره رسیدی؟ فک کردی، ببینه تو با یکی دیگه هستی غیرتی میشه زنشو ول میکنه میاد پیش تو؟ تو برا اون مهم نیستی هر احمقی اینو میفهمه که اگه مهم بودی اون الان نامزد یکی دیگه نبود
تموم حرفامو با حرص گفتمو رفتم تو ماشین نشستم سرمو گذاشتم رو فرمون بعده چند ثانیه که سرمو بلند کردم دیدم کنار خیابون منتظر تاکسی وایساده یه ماشینم مدام براش جلو عقب میکنه، دیدن این صحنه بدتر عصبانیم کردپیاده شدموبه سمت ماشین رفتم تا منو از آینه دید که نزدیک میشم رفت.
روبروی شیده که رسیدم گفتم: برو بشین تو ماشین میرسونمت
روشواونطرف کرد و گفت: مزاحم شما نمیشم
من: مزاحم نیستی برو بشین
شیده: صبر میکنم تاکسی بیاد
من: الان تو این خراب شده تاکسی گیر میاد؟؟
شیده: شما برو بالاخره یکی پیدا میشه منوبرسونه
با صدای بلند گفتم: خوشم نمیاد اینجا وایسی هی برات بوق بزنن کسیام غلط میکنه تورو برسونه برو تو ماشین
لحنم انقد دستوریو محکم بود که دیگه مخالفت نکرد رفت نشست تو ماشین خودمم پشت سرش رفتمو راه افتادم نصف راهو تو سکوت رفتیم، نیازی نبود آدرس بپرسم خونشونو بلد بودم از بس که تعقیبش کرده بودم، یکم آرومتر شده بودمو رو عصابم کنترل داشتم
من: ببخشید سرت داد کشیدم
شیده: حق نداشتی این کارو بکنی
من: حق با توئه دست خودم نبود، ببخشید
شیده: نمیخوام راجبش حرف بزنیم
من: من اگه گفتم نه بخاطر خودته، با این کار خودتو کوچیک میکنی وگرنه برا من بازی کردن نقش عاشق توکه کاری نداره، چون اصلاً بازی لازم نیست کافیه،خودم باشم تا همه بفهمن شیده خانوم چه عاشق 2 آتیشه ای داره، اما این کار بچه بازیه، اجازه بده ما واقعی با هم باشیم
شیده: من نمیخوام با کسی باشم، میخوام یه مدت بازی کنم حالام که تو قبول نمیکنی به یکی دیگه میگم اصلاً شاید بیخیال آبروم تو فامیل شدمو به
هومن پسر عمم گفتم
این حرفش دوباره عصبانیم کرد دیگه چیزی نگفتمو پامو رو گاز فشار دادمو با سرعت رانندگی میکردم، به سر خیابونشون که رسیدیم ازم خواست پیادش کنم، پیاده که شد خم شد ازشیشه بهم گفت: کارم اشتباه بود که همه چیو بهت گفتموازت کمک خواستم، لطفاً حرفای امروزو فراموش کن، بعدم رفت.
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍃مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود .
وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟
دختر گفت : می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!
مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.
👇👇👇
@dastanvpand
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهل_و_یکم
°•○●﷽●○•°
وااا اینهمه دعا چرا چیز دیگه ای از خدا نمی خواستن براش.
همینطوری مشغول گشت زدن بودم که دیدم یه پست ب پستاش اضافه شده
با هیجان منتظر موندم بازشه
چهره اش مثه همیشه تو عکس مشخص نبود
ولی کیکش مشخص بود انگار خم شده بود و داشت فوتش میکرد
دوست و رفیقاشم دورش بودن
چجوریه اینهمه رفیق داره و اینهمه آدم دوسش دارن ؟
بنظر آدم معاشرتی واجتماعی نمیاد .
از دوستاش تشکر کرده بود.
آخر پستشم نوشت
" آرزوی روز تولدمو شهادت مینویسم "
خب پس خودشم از خداش بود براش شهادت بخوان
دوباره رفتم تو پستایی که تگش کرده بودن
از همشون اسکرین شات گرفتم
گفتم شاید پاک کنن پستارو
میخواستم عکساشو نگه دارم
خیلی برام جالب شده بود
به شمع تولدش دقت کردم
زوم کردمروش
نگام ب شمع دو و شیش خورد
عه بیست و شیش سالشه فکر میکردم کوچیک تر باشه
تو ذهنم حساب کردم ک چقدر ازم بزرگتره.
من ۱۸ بودم و اون وارد ۲۷ شد
نه سالی تقریبا ازم بزرگتر بود.
خب ۹ سالم زیاده .
اصن چرا دارم حساب میکنم وای خدایا من چم شده .
کلافه از خودم گوشیمو قفل کردم و گذاشتمش کنار .
تو دلم با خودم در گیر بودم هی به خودم میگفت فاطمه نه نباید بهش علاقمند شی
مثه همیشه منطقی باش این آدم اصلا ب تو نمیخوره به معیارات عقایدت،
از همه مهمتر افکارش با افکار بابا به هیچ وجه جور در نمیاد .
در خوشبینانه ترین حالت هم اگه همه چی خوب باشه و بهم بخورین بابا عمرا بزاره ک
ای خدا تا کجاها پیش رفتم
فک کنم از درس خوندن زیادی خل شدم.
تنها راهه خلاصی از افکارم خوابیدن بود.
ساعت و برای یک ساعت دیگه کوک کردم .
کلی کار نکرده داشتم .
تا سر رو بالش خنکم گذاشتم از خستگی خوابم برد
با صدای مضخرف ساعت بیدارشدم و با غضب قطعش کردم
گیج خواب پریدم حموم و بعد یه دوش سریع اومدم بیرون
چند ساعت دیگه سال تحویل بود و من هنوز بوی بهار و حس نکرده بودم .
اصلا استرس کنکور شوق و ذوقم و واسه هر کاری،کور کرده بود.
میترسیدم آخرش روونه تیمارستان شم.
کرم پودر و رژمو برداشتم و باهاشون مشغول شدم.بعد اینکه کارم تموم شد
شلوار سفیدم و پوشیدم .
یه زیر سارافونی بلند سفیدم پوشیدم و مانتو جلو باز صورتیم و که یخورده از اون بلندتر بود ورداشتم
شال سفیدمو هم سرم کردم
بعد عطر زدن و برداشتن کیف و گوشیم
با عجله از اتاق اومدم بیرون
زنگ زدم ب مامانم
چند دقیقه دیگه میرسید
خسته بود ولی دیگه نمیشد کاریش کرد .وقتی برامون نمونده بود که بزارم واسه بعد.
تا صدای بوق ماشین مامان و شنیدم
پریدم بیرون و سوار ماشین شدم
رفتیم داخل شهر
ماشینش و پارک کرد و مشغول گشتن شدیم
اینجور وقتا انقدر شهر شلوغ میشد که احساس میکردم اومدم یه شهر دیگه.
یه حس غریبی بهم دست میداد .
خداروشکر ماهی قرمزا و سبزه ها مثه گذشته منو به وجد آورد
دوساعتی چرخیدیدم و خرید کردیم
به مامانم گفتم زودتر بره خونه تا سفرمو بزارم
+اره دیگه همیشه همینی وایمیستی دقیقه ۹۰ همه کاراتو انجام میدی
_مامان خانوم کنکوررر دارممما
+بهانته
نمیخواستم بحث کنم واسه همین بیخیال شدم و منتظر موندم به خونه برسیم
وقتی که رسیدیم بدون اینکه لباسم و عوض کنم نشستم تو هال
میز عسلی و گذاشتم یه گوشه
ساتن سفیدم و گذاشتم روش
و یه تور صورتی هم با یه حالت خاصی آویزون کردم
ظرفای خوشگلم و دونه به دونه در اوردم و به شکل قشنگی چیدمشون
آینه و شمعدون مادرمم گذاشتم
تو تنگِ کوچیکی که خریده بودم آب ریختم و ماهیارو توش انداختم
بعد اینکه کامل هفت سینم و چیدم و قرآن و روی میز گذاشتم با ذوق عقب رفتم و به حاصل کارم خیره شدم.
لباسم و عوض کردم تی وی و روشن کردیم
با بابا اینا نشستیم ومنتظر تحویل سال شدیم
دلم میخواست تمام آرزوهامو تو این چند دقیقه به خدا بگم
اول از همه از خدا خواستم نتیجه زحماتم و بهم بده و بتونم جایی که میخوام قبول شم
سایه پدر و مادرم رو سرم بمونه و همیشه سلامت باشن
یه اتفاق خوب تو زندگیم بیافته و دوباره آدم شاد و شنگول قبل بشم
و یه دعا هم که همیشه میکردم این بود که خدا یه عشق واقعی و موندگار بندازه تو دلم
اصلا دلم نمیخواست خودمومجبور کنم که عاشق یکی شم
به نظرم آدما باید صبر میکردن تا به وقتش خدا بهشون عشق و هدیه بده
فازِ بعضی از دوستامم که خودشونو به زمین و آسمون میزدن تا بگن عاشق یکین ولی نبودن و درک نمیکردم هیچ وقت
به خدا گفتم اگه عشق مصطفی درسته مهرش و به دلم بندازه و کاری کنه که بتونم به چشم همسر نگاش کنم
همین لحظه سال تحویل شد
اشکایی که ناخودآگاه گونه هامو تر کرده بود و با آستینم پاک کردم.
با لبخند پدر و مادرم و بغل کردم
و از هرکدومشون دوتا ۵۰ هزار تومنی عیدی گرفتم و دوباره بوسیدمشون
برقا رو خاموش کردیم آماده شدیم تا بریم بیرون
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل💚
#ڪپےبدوݩ_ذکرنام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانا
ل_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهل_و_دو
°•○●﷽●○•°
امروز ۳ فروردین بود و شب خونه مصطفی اینا دعوت بودیم
صبح ریحانه زنگ زد و با کلی خواهش و تمنا گفت برم خونشون و یکی از جزوه هاش که گم کرده بود و بهش بدم
اون جزوومم پخش و پلا بود باید یه توضیحاتی بهش میدادم
ریحانه ام نمیتونست تنها بیاد و داداششم تهران بود
نمیدونم چرا شوهرش اونو نمی اورد
خلاصه مادرم داشت آماده میشد بره بیمارستان
از فرصت استفاده کردم و آماده شدم تا همراهش برم
آدرس خونه ریحون اینا و بهش دادم
با خودم گفتم چقدر خوب میشد اگه داداشش تهران نبود و میشد ببینمش
یهو زدم رو پیشونیم که مامانم گفت
+فاطمه جان خوددرگیری داری؟
ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگم
چند دقیقه بعد رسیدیم
از مادرم خداحافظی کردم وپیاده شدم
دکمه آیفون و فشار دادم تا در و باز کنن
چند لحظه بعد در باز شد و رفتم تو
یاد اون شب افتادم
آخی چه خوب بود
از حیاطشون گذشتم ک ریحانه اومد بیرون وبغلم کرد
چون از خونه های اطراف به حیاطشون دید داشت چادر گلگلی سرش بود
داخل رفتیم ک گفتم
_کسی نیست ؟
+چرا بابام هست
بعداین جملهه پدرش و صدا زد
+بااابااااااا مهمون داریممم
دستپاچه شدم و گفتم عه چرا صداشون میکنی
شالم و جلوتر کشیدم
باباش از یکی از اتاقا خارج شد
با لبخند مهربونش گفت
+سلام فاطمه خانم خوش اومدی
خوشحالمون کردی ببخش که ریحانه باعث زحمتت شد حیف الان تو شرایطی نیستم که توان رانندگی داشته باشم وگرنه اونو میاوردم پیشت
بهش لبخند زدم و گفتم
_سلام ن بابا این چ حرفیه من دوباره مزاحمتون شدم
ادامه داد
+سال نوت مبارک دخترم انشالله سالی پر از موفقیت باشه براتون
_ممنونم همچنین
وقتی به چشماش نگاه میکردم خجالت زده میشدم و نمیتونستم حرف بزنم
چشمای محمد خیلی شبیه چشمای پدرش بود
شاید خجالتمم ب همین خاطر بود
باباش فهمید معذبم .رفت تو اتاقش و منم با راهنمایی ریحانه رفتم تو اتاقش
نشستیم کولمو باز کردم و برگه های پخش و پلامو رو زمین ریختم
ریحانه گفت
+راحت باش هیچکی نمیاد در بیار لباساتو
ب حرفش گوش کردم و مانتومو در اوردم زیرش یه تیشرت سفید و تنگ داشتم
موهامم بافته بودم
ریحانه رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت
چایی و شرینی و آجیل و میوه و
همه رو یسره ریخته بود تو سینی و اورد تو اتاق
خندیدم و گفتم
_ اووووو چ خبره دختر جان
چرا زحمت کشیدییی من چند دقیقه میمونم و میرم
+بشین سرجات بابا کجا بری همشو باید بخوریی عیده هاا
آها راستی اینم واسه توعه بابام داد بهت عیدیته ببخش کمه
شرمنده بهش خیره شدم
_ای بابا ریحانههه
نزاشت حرفم و ادامه بدم و گفت
+حرف نباشهه خب شروعش از کجاست
ناچار ادامه ندادم و شروع کردم به توضیح دادن
چند دیقه که گذشت به اصرار ریحانه یه شکلات تو دهنمگذاشتم و چاییم و خوردم
گفتم تا وقتی ریحانه داره این صفحه رو مینویسه منم چندتا تست بزنم
کتابمو باز کردم سکوت کرده بودیم و هر دو مشغول بودیم
رو یه سوال گیر کردم
سعی کردم بیشتر روش تمرکز کنم تمام حواسمو بهش جمع کردم
که یهو یه صدای وحشتناک هم رشته افکارم و پاره کرد هم بند بند دلم و
منو ریحانه یهو باهم جیغ کشیدیم و برگشتیم طرف صدا
چشام ۸ تا شده بود
یا شایدم بیشترررر
با دهن باز و چشایی که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم
چهره وحشت زده و خشک شده ی محمد و تو چهار چوب در دیدم
به همون شدتی که در و باز کرد در و بست و رفت بیرون
چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چیشده
یهو باریحانه گفتم
_ واییییی
ادامه دادم
_ داداشت بود ؟؟؟؟؟ مگه نگفتی تهرانه ؟
ریحانه هل شدوگفت
+ارهه تهران بود یه مشکلی پیش اومد براشمجبور شدبره امروزم بهش زنگ زدم گفت فردا میاددد نمیدونم اینجا چیکار میکنههه
اینارو گفت و پرید بیرون
اون چرا گفته بود وای؟
ای خدالابد دوباره مثه قبل میشه و کلی قضاوتم میکنه آخه من چ میدونستم میخواداینجوری پرت شه تو اتاق
غصم گرفته بودترسیدم و مانتومو تنم کردم
شالم سرم کردم فکرای عجیب غریب ب سرم زده بود
با خودم گفتم نکنه ازخونشون بیرونم کنن
جزوه ها رو مرتب گذاشتم رو زمین
کولمو بستمو گذاشتمش رودوشم
اروم در اتاقُ باز کردم و رفتم تو هال
جز پدرریحانه کسی نبود
بهش نگاه کردم
دیدم پارچه ی شلوارش خالیه و یه پایِ مصنوعی تو دستشه!
باباش فلجه!
یاعلیی
چقد بدبختن اینا
باباش که دید دارم باتعجب نگاش میکنم گفت
ببخشیددخترم
نمیتونم پاشم
شما چرا بلند شدی
_اگه اجازه بدین دیگه باید برم
+به این زودی کارتون تموم شد؟
_بله تقریبا دیگه خیلی مزاحمتون شدم ببخشید
+این چه حرفیه توهم مث دختر خودم
چه فرقی میکنه
پس صبر کن ریحانه رو صدا کنم تو حیاطه
_نه نه زحمتتون میشه خودم میرم پیشش
اینو گفتمو ازش خداحافظی کردم
دری که به حیاط باز میشدُباز کردم و رفتم توحیاط
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپےبدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#
کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهل_و_سه
°•○●﷽●○•°
به محض وا کردن در حیاط با ریحانه و محمد مواجه شدم.
روسریمو تا چشام جلو کشیدم
خیلی خجالت میکشیدم
دلم نمیخواست چش تو چش شیم
محمد رو زمین نشسته بودُ و دستش رو سرش بود
عصبی سرشو انداخته بود پایین.
صورتشو نمیدیدم
ریحانه هم رو به روش وایستاده بود و باهاش حرف میزد
حس کردم محمد الان میاد منو لِه میکنه.
دلم داشت از قفسه سینم بیرون میزد
داشتم نگاشون میکردم که محمد متوجه حضور من شد
سرشو که آورد بالا دیدم صورتش تا بناگوش سرخه
قرمزِ قرمز
ریحانه کتکش زد ینی؟
جریان چیه یاخدا
گریه کرده بود؟
درآنِ واحد ازجاش پاشد و با یه حرکت در حیاطو باز کرد و رفت بیرون و خیلی محکم درو بست
بی ادب !!!
اون اومد داخل بدون در زدن
مگه من مقصر بودم؟؟
به من چه د لنتییی!!
اه اه اه لعنت به این شانس
ریحانه هم که حالا فهمیده بود من اومدم بیرون اومد سمتم
+عه کجا؟ چرا پاشدی؟
_میخوام برم . دیر شده دیگه
خیلی مزاحمتون شدم
به داداشتم بگو که برگردن!
کسی که باید میرفت من بودم
ایشون چرا؟
ولی ریحانه به خدا
نزاشت ادامه بدم دستمو کشید و بردتم تو اتاقش.
دیگه اشکم در اومده بود .
تا حالا هیج احدی باهام اینجوری رفتار نکرده بود .
منو دید از خونه رفت بیرون درو محکم بست.
بی فرهنگ .
ازش بدم میومد.
دلم میخواست گلدونِ تو حیاطشونو تو سرش خورد کنم
خب غلط میکنم
خب بیجا میکنم
خب اخه این پسر خیلی فرق میکنه!
اصلا واس چی قبول کردم بیام.
خونشون.
با خودم کلنجار میرفتم.
رو به ریحانه گفتم
_جزوه ها رو گذاشتم برات.
خودم نمیخوامشون الان بعدا ازت میگیرم.
بزار برم خواهش میکنم.
+نه خیر نمیشه.
داداشم گف ازت عذر خواهی کنم.
خیلی عجله داشت.
بعدشم اخه تا الان من هیچکدوم از دوستامو نیاورده بودم خونمون ...
برا همین ...
ببخشش گناه داره فاطمه .
خودش حالش بدتره .
رومو ازش برگردوندم و تکیه دادم به دیوار و زانوهانو بغل کردم.
تو فکر خودم بودم که صدای محمد و شنیدم دوباره که داشت با باباش صحبت میکرد.
خیلی مبهم بودم متوجه نمیشدم.
رو به ریحانه کردمو
_باشه حلال کردم. برم حالا؟
بابام بیاد ببینه نیستم شاکی میشه به خدا.
+باشه باشه برو وقتتو گرفتم تو رو خدا ببخشید.
پاکتی که برام به عنوان عیدی اورده بود و گذاشت تو کولمو زیپشو بست.
تشکر کردم و ازش خدافظی کردم
از جام پاشدم واز اتاقش بیرون رفتم .
این دفعه بدونِ اینکه به کسی حتی باباش نگاه کنم رفتم سمت در که باباش دوباره صدام کرد.
+حالا جدی میخوای بری ؟
_بله با اجازتون.
+کسی میاد دنبالت دخترم؟
_نه باید تاکسی بگیرم برا همین زودتر دارم میرم حاج اقا.
+این جا که خطرناکه نمیشه که تنها بری.
داشتیم حرف میزدیم که محمد از جاش پا شد.
کولشو برداشت از باباش خدافظی کرد سرشو بوسید و باباشم بهش دست داد.
یه چیزی داد به ریحانه بدون اینکه حتی بم نگا کنه درو باز کرد که باباش صداش زد
_محمد جان؟؟؟
با صدایی که گرفته بود گفت
+جانم حاج اقا؟
_حتما الان میخوای بری گل پسر؟
+اگه اجازه بدین
_مواظب خودت باشی تو راها.
با سرعت نرون باشه بابا؟
+چشم حاجی من برم دیگه خیلی کار دارم
شما کاری دارین؟
_دوستِ خواهرتو تو راه میرسونی؟خیابون ما خلوته نمیشه تنها بره!
محمد که تا حالا سرش پایین بود و به جوراباش نگا میکرد سرشو اورد بالا و زل زد به باباش.
+اخه چیزه
من خیلی
نزاشتم ادامه بده حرفشو که بیشتر از این کنف شم
بلند گفتم
_نه حاج اقا دست شما درد نکنه بیشتر ازین زحمت نمیدم خودم میرم اگه اجازه بدین خدانگهدار.
اینو گفتمو سریع از خونه زدم بیرون.
بندای کفشمو بستم و رفتم سمت در حیاط.
وقتی بازش کردم صدای محمدُ شنیدم.
+خانم؟
با من بود؟
بهت زده برگشتم سمتش
چیزی نگف سرش مث همیشه پایین بود
تو دلم یه پوزخند زدم
+پدر جان فرمودن برسونمتون
رومو برگردوندم .از حیاط رفتم بیرون
_نه مرسی خودم میرم! زحمت نمیدم
با یه لحن خاصی گفت:
+چوب میزنید؟
میرسونمتون
دلم یه جوری شد
صبر کردم تا بیاد
دزدگیر ماشینشو زد
کولشو گذاشت تو صندوق و گفت
+بفرمایید
پشت ماشینش نشستم
داشتم به رفتارش فکر میکردم
سرمو تکیه دادم به پنجره ماشین و تو افکارم غرق شدم
چقدر خوبه این بشر
فکر میکردم خیلی پست تر ازین حرفا باشه!
یا شایدم یه مذهبی نمای بدبخت
صداش اکو شد تو مغزم
"چوب میزنید"!!
از کارش پشیمون شده بود
دلم براش سوخت
با این اخلاقِ نامحرم گریزی ای که داشت اصلا نمیشد باهاش حرف زد
تو افکار خودم غرق بودم
که دیدم برگشته سمتِ من
+خانم!!!
رشته افکارم پاره شد
_بله؟؟؟
+کجا برسونمتون؟
_زحمتتون شد شریعتی!
به جاده نگاه کردم دیدم وایستاده سر خیابونمون
از حرفم خجالت کشیدم
خیلی شرمنده شدم
مث اینکه از دفعه ی قبلی که منو رسونده بود یادش بود که خونمون کجاست
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داس
تان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهل_و_چهار
°•○●﷽●○•°
با خجالت گفتم
_دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین
سرش سمت فرمون بود
دیگه بهم نگا نمیکرد
در ماشینو باز کردم پیاده شم که تو همون حالت گف
+خواهر حلال کنید منو
خیلی شرمندم به قرآن
حس کردم صداش لرزید ادامه داد
به خدا از قصد نبود
عجله داشتم
به هر حال من خیلی متاسفم!
دلم ریش شده بود
چی به سرش اومد این پسر!!!
نگاش کردمو
_به قولِ خودتون چوب نزنید مارو!
حلال کردم
از ماشین پیاده شدمو :
_خدانگهدار
+یاعلی
درو که بستم ماشین با سرعت جت از جاش کنده شد
بنده خدا چقدر کار داشت مزاحمش شدم
بقیه راهو پیاده رفتم
کلید انداختمو وارد خونه شدم
وقتی از نبودن بابا مطمئن شدم خیلی سریع رفتم تو اتاقم
بعد چند دقیقه بابا هم رسید
لباسامو عوض کردم و نشستم درس بخونم که بابا در زد
چندثانیه طولانی که نگاهم کرد گفت :
+ بیا نهار بخوریم
ازهمیشه نافذترنگاهم میکرد
رفتم باهاش سر میز نشستم
یخورده که از گذشت گفت:
+از صبح خونه بودی؟
دلیلی نداشت دروغ بگم واسه همین جواب دادم
_نه
+خب؟
_خونه ریحون اینا بودم یه جزوه ای بود باید براش توضیح میدادم
+چرا اون نیومد؟
_شرایطش و نداشت
+عجب
به غذاخوردنش ادامه داد ولی فهمیدم توضیحات بیشتری میخواد برا همین اضافه کردم :
_اره دیگه صبح با مامان رفتم یخورده موندم بعد خواستم آژانس بگیرم که برادرش منو رسوند
+چجور آدمایین؟
_خیلی خونگرم ومهربونن
دیگه ادامه ندادیم
بابارفت سراغ پرونده هایی که ریخته بود رومیز
منم وقتی یه استکان چایی براش بردم رفتم تو اتاقم
این روزا با تمام وجود آرزو میکردم زودتر کنکور لعنتیمو بدم و نفس بکشم
لذت زندگی کردن واز یاد برده بودم
خیلی زور داشت خدایی نکرده با تمام ایناقبول نمیشدم
طبق برنامه ریزی یکی از کتابامو برداشتمو مشغول شدم ۳ساعت یه ریز سرم تو کتاب بودم انقدرخسته شدم که رو همون کتاباخوابم برد
بایه حس بدکه از خنکی یهویی روصورتم نشات میگرفت از خواب پریدم
تا بلندشدم آب از سرو روم چکه کرد
حیرت زده ب اطرافم خیره بودم که چشمم خورد ب دوتاچشم قهوه ای که با شیطنت نگام کرد
داد زدم
_مامااان
+کوفت و مامان
دخترمن فکر کردم سکته کردی چرا بیدار نمیشیی دیرمون شدد
گیج وبی حوصله گفتم کجاچیی؟
+امشببب دیگههه بایدبریم خونه آقا مصطفییی!
_خب من نمیام درس دارم
+امکان نداره هیچ جا نیومدی اینجام نمیخوای بیای؟فقط یه ربع بهت وقت میدم حاضر شی آماده نبودی همینطوری میبرمت
دلم میخواست جیغ بزنم ای خدا چجوری نگاهای مضخرفشون و تحمل میکردم
به هزار زحمت بلند شدم
نمیخواستم توانتخاب لباسم هیچ وسواسی ب خرج بدم
یکی از ساده ترین لباسامو برداشتم که همون زمان مامانم دوباره در و باز کرد و گفت
+راستی اون پیراهن بلندت و بپوش
بدون اینکه ازم جوابی بخواد درو بست
اعصابم خوردشده بود
یادمه یه زمان تمام شوقم این بودک بفهمم میخوایم بریم خونشون یااونا میخوان بیان اینجا!
چقدر تغییرکردم با گذر زمان
سعی کردم نقاب مسخرمو بزنم وچند ساعتی و تحمل کنم
لباسام و پوشیدم یه خورده کرم پودرم به صورتم زدم
رفتم بیرون
تو هال نبودن حدس زدم شاید آشپزخونه باشن راهمو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه
مامان و بابا متوجه حضورمن نشده بودن
پدر جدیم کنار مادرم کلاشخصیتش تغییر میکرد
هر وقت باهم بودن صداخنده های بلندشون توخونه میپیچید
شخصیتای متفاوتی داشتن ولی خیلی خوب باهم کنارمیومدن
اینکه چطورکنارهم انقدر خوب بودن برام جالب بود
برای اینکه متوجه حضورم شن
رفتم واز کابینت یه شکلات ورداشتم
مامانم گفت:
+عه آماده شدی خب بریم پس
بدون اینکه جوابی بدم کفشام و پوشیدم و از خونه بیرون رفتم
تاوقتی برسیم یه آهنگ پلی کردم و
وقتی مامانم گفت فاطمه بیاپایین قطعش کردم و پیاده شدم
حیاط شیک وسنگ کاری شدشون و گذروندیم و رفتیم داخل خونه
مثه همیشه همچی مرتب بود وخونشون به بهترین حالت دیزاین شده بود
عمو رضااومد و با باباروبوسی کرد و عید و تبریک گفت
بعدشم خانومش اومد ومامان و بغل کرد
تا چشماش ب من خورد ذوق زده بغلم کرد و محکم صورتم و بوسید
سعی کردم یه امشب وهمچی و فراموش کنم و کاری نکنم که به خودمم بد بگذره
منم بوسش کردم و مثه قبل صمیمی عید و بهشون تبریک گفتم
مصطفی پیداش شد
مثل همیشه خوشتیپ بودو اتو کشیده
با عمو رضاهم احوال پرسی کردیم
اونا رفتن داخل
مصطفی اومدنزدیک تر گفت
+چ عجب بعداینهمه مدت ما چشممون به جمال یارروشن شد
جواب پیام و زنگ و نمیدین؟
رو برمیگردونین
اتفاقی افتاده احیانا؟
_اولا اینکه سلام
ثانیا عیدتون مبارک سال خوبی داشه باشین
حالام ممنون میشم اجازه بدین برم داخل دارن نگامون میکنن
+خو نگاه کنن مگه حرف زدن ما چیز بدیه
شونه ام و بالا انداختم و
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهل_و_پنجم
°•○●﷽●○•°
شونمو بالا انداختم و خواستم برم که گفت:
+فاطمه
سکوتم و که دید ادامه داد:
+دلم تنگ شده بود برات
بی توجهیم و که دید بالاخره رحم کردو رفت
منم رفتم داخل و نشستم کنار مامان
به محض نشستن عمو رضا سوالای همیشگی و پرسید و منم مثه همیشه جواب دادم
مصطفی چایی و پخش کرد
تا ب من رسید یه لبخند با چاشنی شیطنت زد خواستم چایی و وردارم که یه تکون ب سینی داد که باعث شد بگم:
عهه و خودمو بکشم عقب
عمو رضا گفت
+آقا مصطفی عروسم و اذیت نکن بعد انتقامش و ازت میگیره ها
با چش غره استکان و برداشتم که باعث خنده ی جمع شد
بعد اینکه چاییا رو پخش کرد شکلاتا رو اورد
به من که رسید شیطون تر از دفعه ی قبل نگام کرد و با صدایِ بلندی گفت
+این کاکائوش تلخه!!!فقط برا تو گرفتم
_دست شما درد نکنه
ازش گرفتمو همشو یه جا گذاشتم تو دهنم و از این حسِ خوب لذت بردم
پشتشم چاییمو خوردم
یه خورده که گذشت از جام بلند شدم و از عمو اجازه گرفتم که برم تو اتاق
سنگینی نگاهِ بابامو حس میکردم
سریع رفتم تو اتاقِ عمو و زن عمو
نمیخواستم مث دفعه های قبل برم تو اتاق مصطفی
به اندازه کافی هم روشو به خودم باز کردم هم دیگه خیلی هوا برش داشته بود
از دیدن اتاقشون به وجد اومدم
فکر کنم واسه عید دیزاینشو تغییر داده بودن
عکسای رو میز آرایشِ زن عمو نظرمو جلب کرد
دقت که کردم دیدم یه عکسِ جدا از مصطفی، یه عکسِ عروسُ و اون پسرش!
و یه عکسِ دیگه هم که خودشون بودن
رو تختشون دراز کشیدم
کولمو که با خودم آورده بودم باز کردم که یه کتاب از توش بردارم
کتاب ادبیاتم و آورده بودم تا دوباره به آرایه ها و فنونش دقت کنم تا برام مرور شه که یهو یادِ پاکتِ عیدی بابای ریحانه افتادم
فورا زیپِ کیفمو باز کردم و پاکت و از توش در آوردم
نگاه که کردم دوتا ۱۰ تومنی بود!
آخی بیچاره چقد زحمت کشید با اون وضعشون
دوباره یادِ حرف محمد افتادم
"چوب نزنید"
اهههههه چقد خووب بوود
حس کردم با تمامِ خجالتش اینو ملتمسانه گفت
تو فکرش بودم که ناخوداگاه یه لبخند رو لبم نقش بست
با اومدنِ مصطفی اون لبخند به زهرخند تبدیل شد!
حالتمو تغییر دادمو نشستم که گف
+راحت باش اومدم یه چیزی بردارم
به یه لبخند اکتفا کردم و خودمو مشغولِ کتاب نشون دادم که دوباره شروع کرد
+تحویل نمیگیری فاطمه خانم!؟
از ما بهترون پیدا کردی یا؟
به حرفش ادامه نداد
کشو رو باز کردو یه جعبه خیلی کوچولو از توش برداشت
همونطور منتظر جواب با فاصله نشست رو تخت
یخورده ازش فاصله گرفتم و گفتم
_اقا مصطفی من قبلا هم بهتون گفتم نظرمو!
ولی شما جدی نگرفتیش!
برا خودت بد میشه از من گفتن!
کلافه دستشو برد تو موهاشو گفت
+اوکی
منو تهدید میکنی؟
طبقِ ماده ۶۶۹ قانون مجازات اسلامی به ۷۴ ضربه شلاق یا دوماه تا دوسال زندان محکوم شدی!
تا بفهمی تهدید کردنِ یه وکیل یعنی چی!
والسلام
اینو گفت و از جاش پاشد
از حرفش خندم گرفته بود
اینم شده بود یکی عینِ بابا و عمو رضا
از این زندگی یکنواخت خسته شده بودم
از این همه دادگاه بازی و جدیت و جنایی بودن!
واقعا چرا؟
رومو برگردوندم سمتش و
_باشه داداش فهمیدم وکالت خوندی
از اینکه گفتم داداش عصبی شد
پوزخند زد و گفت
+خوبه
بعدشم از اتاق بیرون رفت
یخورده موندم تا مثلا درس بخونم ولی تمام حواسم جای دیگه ای بود
ناخودآگاه فکرم میرفت سمت محمد و من تمامتلاشم و میکردم تا بهش فکر نکنم.فکر کردن بهش خیلی اشتباه بود فقط باعث آزار خودم میشد
مشغول جنگ با افکار مزاحمم بودم که مامانم اومد تو اتاق:
+فاطمه زشته بیا بیرون بچه که نیستی اومدی نشستی تواتاق
وسایلمو جمع کردم و دنبالش رفتم تو آشپزخونه
ظرفا رو بردم رو میز بزرگ تو هال گذاشتم
مصطفی بلند شد و پخششون کرد
بعد چند دقیقه که تو آشپزخونه گرم صحبت شدیم
مریم خانوم مادر مصطفی خواست برنج و تو دیس بکشه که جاشو گرفتم و گفتم _من میریزم
یخورده تعارف کرد ولی بعد کنار رفت
برنجا رو تو دیس کشیدم
خواستم بزارم رو زمین ک یه دستی زیر دیس و گرفت سرم و اوردم بالا که دیدم مصطفی با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه
دیسو از دستم کشید و رفت
یه دیس دیگه کشیدم
تو دستم بود
سمتش گرفتم
دستش و از قصد گذاشت زیر دستم
نتونستم کاری کنم
میخواستم دستمو بکشم ولی دیس میافتاد
مامانم و مامانش به ظاهر حرف میزدن ولی توجهشون ب ما بود
با شیطنت دیس و برداشت و رفت
اخمام رفت تو هم
همه چیو که بردیم سر سفره بابا ها اومدن و نشستن
میزشون شش نفره بود
عمو رضا رو صندلی اون سر میز نشست
خانومشم کنارش
بابا هم کنار عمورضا نشست و همچنین مامانم کنارش
مصطفی هم همینطور کنار مامانش نشسته بود
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#امام_رضا_علیه_السلام
#قسمت_پنجم
- ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید؟
چمدان و کفشها را به کفشداری مسجد گوهرشاد سپردیم و وارد شدیم.
هنوز از پلههای تالار مقابل ضریح پایین نیامده بودیم که ازدحام جمعیت را دید:
- این جمعیت انبوه، در این وقت شب این جا چه کار میکنند؟
- اینها هم مثل من و شما برای ملاقات علی بن موسی الرضا(عليه السلام)به این جا آمدهاند.
- اما من فکر میکردم ایشان تنها از من دعوت کردهاند که به دیدارشان بیایم، آن هم یک دیدار خصوصی! حالا... حالا توی این شلوغی، چه طور میتوانیم از ایشان وقت ملاقات بگیریم؟ من دوست دارم ایشان را به تنهایی ملاقات کنم.
- مگر ایشان شما را دعوت نکرده؟
- چرا.
- پس خودشان هم با تو ملاقات خواهند کرد.
- حالا ما چه طور خودمان را به ایشان معرفی کنیم؟
- او نیازی به معرفی ندارد، همانطور که قبلاً به دیدار تو آمده، خود او همین جا صدایت خواهد کرد.
به خوبی میشد برق شگفتی و تعجب را در چشمان او دید، اما دیگر چیزی نپرسید و با هم از پلهها پایین رفتیم و به سمت ضریح حرکت کردیم، او نمیدانست که ضریح چیست! گفت:
حتما ایشان در جای بلندی نشستهاند و مردم هم اطراف او را گرفته و با او ملاقات و گفتگو میکنند.
- نه!
- نکند این شخص، یک موجود خیالی است و وجود خارجی ندارد؟
- نه! کاملاً واقعی است. یک موجود خیالی نمیتواند از تو دعوت کند که از آن طرف دنیا به دیدارش بیایی، آدرس این جا را هم به تو بدهد و بلیت رفت و برگشت تو را نیز برایت تأمین کند
ادامه دارد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#امام_رضا_علیه_السلام
#قسمت_ششم
کم کم دیگر به ضریح نزدیک شده بودیم.پرسید: چرا این مردم به این صندوق چسبیدهاند؟!
- آخر، آقا علی بن موسیالرضا(عليه السلام)داخل آن هست.
- آیا میشود او را دید؟
- بله.
- چطور؟
- همان گونه که خدا را در دل میبینی.
- بله، درست است
آیا تا به حال حضرت عیسی
عليه السلام را دیدهای؟
- بله، بارها، اما در خواب.
- آقای علی بن موسی الرضاهم همان طور برایت مجسم خواهد شد، زیرا او در بیش از هزار سال قبل به دست دشمنانش شهید شده است.
- حالا ایشان چه گونه با ما ارتباط برقرار میکند؟
- مگر تو نحوه ارتباط خدا با بشر را نمیدانی؟ اصلاً تو چطور با حضرت مریم(سلام الله عليها)و حضرت عیسی(عليه السلام)ارتباط برقرار میکنی؟
- خب ما یک چیزی در جهان غرب داریم که دانشمندان و روانکاوان درباره آن صحبت میکنند...
- بله، ارتباطی به نام «تله پاتی»، یعنی ارتباط روحی بین دو انسان، از راه دور، درست است؟
- بله، همین طور است.
پس از رد و بدل شدن این حرفها، برای اینکه در میان ازدحام جمعیت، اذیت نشود، او را از سمت بالا سر حضرت به نزدیک ضریح هدایت کردم و گفتم - تو در همین جا بایست تا خود آقا به دیدارت بیاید.
بعد هم کتاب دعایی را باز کردم و در کنار وی مشغول خواندن زیارتنامه شدم، اما راستش را بخواهید تمام هوش و حواسم متوجه جوان کانادایی بود و از خواندن زیارتنامه چیزی نفهمیدم.
او هم به ضریح زل زده بود و انگار که رفته باشد توی یک عالم دیگر ناگهان به زبان آمد و گفت:
- آقای علی بن موسی الرضا ...
و بی آنکه سلامی بکند ادامه داد:
- شما مرا دعوت کردید، من هم آمدم و ...
حدود یک ساعت و نیم با امام رضا(عليه السلام)حرف زد و اشک ریخت، اشکی به پهنای تمام صورتش! من بعضی از حرفهایش را میفهمیدم و بعضی را نه، وقتی ملاقاتش به پایان رسید به او گفتم:
- گمان نمیکردم شما این همه راه را برای دیدن کسی آمده باشی و آن وقت با دیدنش این چنین گریه کنی!
- بله، خودم هم گمان نمیکردم، اما جذابیت فوقالعادهای این قدیس آسمانی، بیاختیار مرا به گریه وا میداشت، به خصوص لحظه پایانی دیدار که به من گفت:
«شما دیگر خسته شدهاید، بروید و استراحت کنید، فردا منتظر شما هستم».
این جدایی و انفصال برایم خیلی سخت بود و اشک مرا بیشتر درآورد!...
بی آنکه جوان کانادایی نمازی بخواند یا دعایی بکند، از حرم خارج شدیم.
در هتل تهران یک اتاق دو نفره برایش گرفتم تا بتوانم خودم هم در کنارش باشم و ماجرا را پی بگیرم.
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#امام_رضا_علیه_السلام
#قسمت_هفتم
پس از صرف شام، پرسیدم:
- با آقای علی بن موسیالرضا (عليه السلام)چه صحبتهایی کردی؟
از ایشان سؤالهایی کردم و ایشان هم جوابم را داد، سؤالهایی درباره دنیا، آخرت، انسانیت، عاقبت انسان و آینده بشریت. بعد هم به من سفارش کردند که «اگر میخواهی درهای روشن زندگی و بهشت دنیا و آخرت را ببینی حتماً به قرآن سری بزن»
گفتم: اسم قرآن را شنیدهام، ولی تا به حال به آن سر نزدهام.
آقا هم مدتی برای من قرآن خواند، آن هم با لحنی جذاب و ملکوتی! چنان جذب آوای ملکوتی قرآنش شده بودم که یکسره و بیاختیار، اشک میریختم! از همان جا حسابی شیفته قرآن شدم و اظهار داشتم:
- امیدوارم من هم بتوانم قرآن بخوانم و از آن لذت برده و استفاده کنم.- گفت: به شرطی میتوانی از این کتاب بهره کامل ببری که اصل و ریشه آن را بپذیری.
گفتم: اصل و ریشه این کتاب چیست؟
آن وقت برایم سلسله پیامبران الهی را توضیح داد که از حضرت آدم(ع)آغاز شده و با حضرت محمد(صلي الله عليه و آله و سلم)پایان میپذیرد، حضرت محمد(صلي الله عليه و آله و سلم)هم جانشینانی دارد که آقا علی بن موسی الرضا، هشتمین جانشین ایشان است و من باید همانگونه که حضرت عیسی(عليه السلام)را پذیرفتم، سایر پیامبران و جانشینان آخرین پیامبر را نیز بپذیرم، در این صورت است که ایمانم کامل شده و میتوانم از قرآن، بیشترین بهره را ببرم...
من که با حرص و ولع به سخنان جوان کانادایی گوش میدادم با کنجکاوی فراوان پرسیدم:
- خب، آقا چیز دیگری هم برای تو فرمودند؟
- بله، ایشان پنج اصل اعتقادی را به من فهماندند.
- خب، آن پنج اصل چه بودند؟
کاغذی را که پس از مکاشفه بر روی آن چیزهایی را یادداشت کرده بود، از جیبش درآورد و از روی آن خواند:
«توحید، نبوت، عدل، امامت و معاد»
بعد هم اعتقاد به قیامت را شرح داد و گفت:
- من تاکنون این پنج اصل را در هیچ سبک و روش دینی نشنیده بودم!
- درباره اسم دین برای شما توضیحی نداد؟
- اتفاقاً چرا! زیرا من پرسیدم؛ «دین شما چه دینی است؟» و ایشان پاسخ داد:
«دین اسلام، و تا کسی مسلمان نباشد در دنیا و آخرت، خوشبخت نخواهد شد.»
- خب تو چه کردی؟
- من هم به دست ایشان مسلمان شدم.
با هیجان و شگفتی و با حالت ذوق زدگی سؤال بعدیم را مطرح کردم:
- چه گونه مسلمان شدی و چه کلماتی را بیان کردی؟
ادامه دارد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓