هدایت شده از از
➰بانک مداحی مناسبتی➰
🚩نمیدونم ادمینش کیه ولی مداحیاش معرکه ست 😍👌
🔘بانکجامعمداحیویژههیاتیها 🔘
💎بیش از 5000 رسانه اشتراکی💎
http://eitaa.com/joinchat/3066953741C9be66c0469
#بااینکانالدلهاتونوپلبزنیدبهکربلا🕊🌈
سریع کلیک کن 👆👆👈🌹🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
کمک کن دیرتر
برنجیم، زودترببخشیم
کمتر پیش داوری کنیم
و بیشتر فرصـت دهیم ...
خدایا
در این شب زیبا
دوستان وعزیزانم را
در مسیر خوشبختی ♡
و آرامش قلبی قرار بده ...
شبتان بی غم و در پناه خـدا 🌙
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_پنجاه_یک من که نفهمیدم امیر الان به آوا دلداری داد یا بازم تخری
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه_دو
(شیده)
ساعت 11 ونیم بود که از خواب بیدارشدم، بخاطر قرصایی که شبا قبل خواب میخورم صبحا دیرتر بیدار میشم یه آبی به دستو صورتم زدمو یه چایی برا خودم ریختم، نشستم که زنگ دروزدن از آیفون سامانو دیدم چقدر دیدنش خوشحالم کرد، خیلی دلم براش تنگ شده بود، با ذوق گوشیو برداشتمو،
گفتم: چه عجب سامان خان
سامان: سلام
من: سلام بفرمایید
درو باز کردمو رفتم تو اتاقم یه کش سر برداشتمو موهاموکه خیلی شلخته بود پشت سرم جمع کردم بعدم رفتم در ورودیو باز کردم، سامان که اومد بالا همونجا توی در با هم روبوسی کردیم، رفتیم داخل سامان نشست منم یه چایی دیگه ریختمورفتم روبروش نشستم.
من: بی عهد و عیال تشیف آوردین!!
سامان: عهد و عیال خونه باباشونن
من: ع پس فرنوشم تهرانه، خب چرا نیاوردیش اینجا؟
سامان: صبح اومدیم رفتیم خونه مامانش اینا، الان من گفتم برم یسر به شیده بزنم، اتفاقاً میخواست بیاد گفتم حالا بزار یه روز دیگه با هم میریم توبمون من خودم میرم میام
من: خب چرا میخواستی همین امروز بیاریش دیگه
سامان: دیگه گفتم جمع مجردی باشه خلوت کنیم
منم خندیدموگفتم: من چه خلوتی دارم با شما؟ هم قدتم؟ هم سنتم؟ هم جنستم آخه؟!!
سامانم خندیدو گفت: حالا دیگه اینجوریه؟
من: بله
سامان: از بابای بی معرفتت چه خبر؟
من: والا منم مثل شما زیاد نمیبینمش همش درگیره کاره
سامان: فقط کار؟
من: چی بگم؟ شایدم یه جایی تو این شهر با یه خانومی یه زندگی جدید تشکیل داده که من بی خبرم
سامان خندید و گفت: فکر کن واقعاً اینطور باشه.
من: خب باشه بابام گناه داره میدونی چند ساله تنهاس واقعنم حق داره اگه بخواد به فکر خودش باشه
سامان: چه دختر فهمیدهای!
منم به شوخی دستامو جلو صورتم گرفتموگفتم: دیگه خجالتم نده
بعدم هر دو خندیدیم، سامان چاییشو برداشت یکم خورد بعدم نگاشو به من دوخت، شک کرده بودم اما حالا دیگه مطمئن شدم اومده یچیزی به من بگه
من: عمو؟
سامان: جانم؟
من: بگو دیگه
سامان: چیو؟
من: نمیدونم چیه ولی معلومه میخوای یچیزی بگی بگو دیگه
سامان: نه چیزی نیست
من: مثل اینکه یادت رفته که نه من میتونم به شما دروغ بگم نه شما به من
سامان: آخه چیزی نیست یعنی چیز مهمی نیست
من: خب همون چیزی که مهم نیستو بگو
@dastanvpand
ادامه دارد.......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
، 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه وسه
(امیر)
دیشب حالم بد شد، بردنم بیمارستان چند ساعتی اونجا نگهم داشتن، بازآنزیمای قلبم بهم ریخته بود، همه نگران شده بودن حتی سارا با اون حالش اومده
بود، فقط یحیی یکم آرومتر از بقیه بود و سعی میکرد آرومشون کنه، تا دمدمای صبح مهمون اورژانس بودم، میخواستن برا اطمینان و مراقبت بیشترمنتقلم کنن داخل بخش اما من قبول نکردمو با رضایت خودم مرخص شدم، البته بماند که تو راه کلی بد وبیراه از جانب خانواده محترم بابت این کارم شنیدم، وقتی رسیدیم یکم خوابیدم، بیدارکه شدم به کسری زنگ زدم گفتم خونه بمونه که یسر برم پیشش، اونجا که رسیدم یکم حرف زدیمو دو دستم تخته بازی کردیم منم.
که مثل همیشه مارسش کرده بودمو کیفم حسابی کوک بود، کسری هرچقد تو وزنه برداریو ورزشای سنگین قوی بود از اینور تو شطرنجو تخته و بازیای فکری دو زار هوش نداشت و همیشه ضعیف بود، کسری به خدمتکارشون زنگ زد گفت برا ناهار ماهی درست کنن آخه من ماهی خیلی دوست دارم، خدمتکار داشتنو خونه به این بزرگی چیزی بود که تا قبل از دوست شدن با کسری فقط تو فیلما دیده بودم،بابای کسری از اون بازاریای گردن کلفت بود که بقول معروف پولش از پارو بالا میرفت. بعد از اینکه تلفنشو قطع کرد راجع به دختری که دفعه قبل شنیدم آشنا شدن پرسیدم
من: کسری چه خبر از اون خانومه؟ کی بود اسمش؟
کسری: سحرو میگی؟
من: آهان آره سحر، چه خبر؟
کسری: چند روزه بی خبرم
من: چرا؟
کسری: خیلی شیک و مجلسی بهم زدیم
من: مگه شما کلاً چقد با هم بودین که انقد سریع بهمم زدین؟!!!
کسری: یکی دو هفته
من: خب پس چیشد؟ تو که خوشت اومده بود ازش!
کسری: خوشم که اومده بود ولی بعدش یچیزایی، شد که نشد دیگه
من: یعنی چی؟
کسری: سحر از یه خونواده ی متوسط روبه پایین بود
یه لحظه از این حرف کسری تعجب کردم، درسته خیلی پولدار بود اما تو رفاقت کردن پول داشتن یا نداشتن طرف اصلااا براش مهم نبود، با تعجب پرسیدم: یعنی بخاطر این باهاش بهم زدی؟!
کسری: دمت گرم دیگه من همچین آدمیام؟
من: پس چی؟ درست تعریق کن خب
کسری: من از همون روز اول که سحرو اونجوری دیدم فهمیدم سطح خونوادش درچه حدیه برامم، اهمیتی نداشت چون از خودش خوشم اومده بود ولی بعدش دیدم برا روزایی که میخواد منو ببینه میره از همسایهها و فامیل و دوست مانتو قرض میگیره عطر قرض میگیره، یجورایی میخواست، پیش من کم نیاره و پا به پای من تیپ عوض کنه
من: حالا تو مطمئنی قرض میگرفت؟؟
کسری: آره قشنگ مشخص بود من اینجور چیزارو سریع میفهمم مث اینکه یادت رفته من باهوشم
من: تو با هوشی؟؟؟؟!
کسری: جون کسری نیستم؟؟
من: چرا چرا هستی، بخاطر همین جدا شدین؟
کسری: چیز کمی نبود، داشت خودشو اذیت میکرد، بخاطر این اختلاف طبقاتیمون همه چیو برا خودش سخت کرده بود هر سری میومد منو ببینه خدا میدونه قبلش برا جور کردن تیپش چقداذیت شده ورو انداخته، من دوس نداشتم بخاطر من جلو بقیه کوچیک شه
من: نمیفهمم
کسری: من از خودش همونجوری که بود خوشم اومده بود، با همون ظاهر ساده، ولی وقتی دیدم،چند باره مدام داره این کارو میکنه گفتم با هم نباشیم بهتره، نه اون عذاب میکشه نه من عذاب وجدان
من: خب یه کلمه بهش میگفتی از این کارا نکنه
کسری: یعنی غرورشو میشکستم؟ من نمیخواستم بروش بیارم که میدونم این سرو وضع برا خودش نیست، بهترین کاری که میتونستم در حقش بکنم این بود که تمومش کنم تا اونم راحت شه
من: آخه انقد ساده تمومش کردی؟
کسری: بابا عاااااشق، ما که خیلی وقت نبود با هم بودیم عشق آنچنانی ام در کار نبود یه،خوش اومدن ساده بود که اونم مطمئن بودم با این وضع آخر عاقبت درستی نداشت، شاید حق با بابامه که میگه کبوتر با کبوتر باز با باز
@dastanvpand
ادامه دارد.......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌼🌼ا
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه وچهار
من: نه این حرف قشنگی نیست من قبول ندارم
کسری: ولی واقعیت همینه من تجربه کردم که میگم
من: تجربه!!!! جمع کن بابا حالا همش تو یه مورد اینجوری شده دلیل نمیشه که همیشه اینجوری باشه من جای تو بودم مشکلموبا سحر یجوری حلش میکردم
کسری: من نمیدونم والا فک کردم نزدیکترین راه حل به مخم بهترین راه حله
من: آخه رو چه حسابی با مخ خودت پیش میری؟ یه مشورت میکردی
کسری: شک ندارم کارم درست بوده پس همون بهتر تا علاقه جدی بوجود نیومده بود تمومش کردیم
من: ولی من شک دارم
کسری: طرزفکر همه که مثل هم نیست هر کسی از نظر خودش داره بهترینو درستترین کارو انجام میده
همین موقع تلفن من زنگ خورد تا اسم شیده رو رو صفحش دیدم نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:شیدس
کسری: بپا ذوق مرگ نشی نیشو ببند
من: برو بیرون من جواب بدم
کسری: تو چیکار به من داری جواب بده
من: مسخره بازی در میاری وسط حرفامون خندم میگیره
کسری: مگه من دلقکم؟!
من: کم نه، پاشو برودیگه
کسری: عمراً..
من: کسری جون امیر، الان قطع میشه برو دیگه
کسری: آدم فروشه بدبخت، باشه رفتم ولی بدون دلم اینجاس
بعدم رفت، دروبست، منم جواب دادم
من: جانم؟
شیده: سلام، حالت خوبه؟
من: فک کن تو زنگ بزنیو خوب نباشم!!
شیده: فقط بلدی زبون بریزی
من: توام فقط بزن تو ذوق من
شیده: کاریه که از دستم برمیاد
من: راضی به این همه زحمت نیستم آخه، حالا آفتاب از کدوم طرف درومده به من زنگ زدی؟
شیده: از همون جای همیشگیش، یه خبر دارم برات!!
من: خوش خبر باشی!!
شیده: دیگه اونش به خودت بستگی داره.
من: چطور؟
شیده: تو هنوزم دوسم داری؟؟
من: نه راستش صبح از خواب بیدار شدم دیدم دیگه بهت علاقهای ندارم و از دختر همسایه خوشم اومده
شیده: باشه بدم نیست برو با همون دختر همسایتون، خدافظ
من: ع شیده قطع نکن، شیده؟
شیده: بله؟
من: بابا من غلط بکنم، معلومه که دوست دارم، این چه سوالیه آخه؟
شیده: هنوزم سر خواستگاریت هستی؟
من: با جونو دل.
شیده: باشه پس تو همین هفته اگ خواستی میتونی بیای خواستگاریم..
شوکه شدم، نمیدونم شیده حرفشو اشتباه گفت یا من اشتباهی شنیدم!!
من: چی گفتی؟ یبار دیگه میگی؟
شیده: همون که شنیدی.
من: من بیام خواستگاریت؟
شیده: اگه هنوزم سر پیشنهادت هستی آره
هیجان از هر نوعش برا قلبم اصلاً خوب نبود، چنان پشت سر هم تیر میکشید که داشتم بزور حرف میزدم
من: نکنه اینم یه لجبازیه دیگس با فرزاد؟
شیده: نخیر ربطی به اون نداره، ربط داره ها ولی اونجوری که تو فکر میکنی نیست
من: چجوریه؟
شیده: من دیگه به فرزاد فکر نمیکنم، دوس دارم زودتر ازدواج کنم که دیگه کلاً از حال و هوای بچگی دربیام دیدم چه بهتر با کسی ازدواج کنم که 3 ساله تو گوشم میخونه دوسم داره
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌱🕊
خیلی زیباست
روزی یک کشتی پر از عسل در ساحل لنگر انداخت وعسلها درون بشکه بود...
پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت:
از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی. تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت...
سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد
آن مرد تعجب کرد وگفت
از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او میدهی؟
تاجر جواب داد:
ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم...
پروردگارا...
کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمق اند، خودت به اندازه ی سخاوتت بر من و دوستانم عطا کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم...
آرزوهايتان را به دستان خــ♥ــدا بسپاريد
🍃
🌺@dastanvpand
🍃🌸🍃🌸🍃🌸