eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️عـــــشق یعنے : تو دل شب آروم زمزمه ڪنے "الـــهے العـــفو " ❤️عـــــشق یعنے : چشماتو ببندے و به "امام زمانت " فڪر ڪنے ❤️عـــــشق یعنے : شب ڪه همه خوابن تو آروم سر سجاده " اشڪ" بریزے ❤️عـــــشق یعنے : اعتراف ڪنے "خـــــدایا چقدر ازت دورم" منو بڪِش سمت خودت ... ❤️عشق یعنے : یاد "شهرضا " و ڪلے حسرت دیدار با "حاج همت" ❤️عـــــشق یعنے : یه خیابون به اسم "بین الحـــــرمین " ❤️عـــــشق یعنے : حسرت یه " زیارت " ❤️عـــــشق یعنے : آرامش ڪنار مزار یه شـــــهید "گـــــمنام" ❤️عـــــشق یعنے : "جزیره ے مـــــجنون" ❤️عـــــشق یعنے : داشتن " آرزوے شـــــ🌷ـــــهادت " 🍃🌹🍃🌹برای تعجیل درفرج صلوات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎روزی باران شدیدی می بارید. ملانصرالدین پنجره خانه را باز کرده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد. در همین حین همسایه اش را دید که داشت به سرعت از کوچه می گذشت. ملا داد زد: آهای فلانی! کجا با این عجله؟ همسایه جواب داد: مگر نمی بینی چه بارانی دارد می بارد؟ ملا گفت: مردک خجالت نمی کشی از رحمت الهی فرار می کنی؟ همسایه خجالت کشید و آرام آرام راه خانه را در پیش گرفت. چند روزی گذشت و بر حسب اتفاق دوباره باران شروع به باریدن کرد و این دفعه همسایه ملا پنجره را باز کرده بود و داشت بیرون را تماشا می کرد که یکدفعه چشمش به ملا افتاد که قبایش را روی سر کشیده است و دارد به سمت خانه می دود. فریاد زد: آهای ملا! مگر حرفت یادت رفته؟ تو چرا از رحمت خداوند فرار می کنی؟ ملانصرالدین گفت: مرد حسابی، من دارم می دوم که کمتر نعمت خدا را زیر پایم لگد کنم. 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☘🌺🌼🌺☘ ✅ پـنـدهـای جـاویـد 🌺 چیزی که سرنوشت انسان را می سازد “استعدادهایش” نیست ، “انتخابهایش” است … 🌼 برای زیبا زندگی نکردن ، کوتاهی عمر را بهانه نکن ؛ عمر کوتاه نیست ، ما کوتاهی می کنیم 🌺 هنگامی که کسی آگاهانه تورا نمی فهمد خودت را برای توجیه او خسته نکن 🌼 برآنچه گذشت آنچه شکست آنچه نشد آنچه ریخت حسرت نخور زندگی، اگر تلخی نبود، شیرینی نمایان نمی شد. 🌺 تحمل کردن آدمهایی که ادعای منطقی بودن دارند سخت تر از تحمل آدمهای بی منطق است 🌼 موانع آن چیزهای وحشتناکی هستند که وقتی چشممان را از روی هدف بر میداریم به نظرمان میرسند 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍خودم شماره ی کیان را می گیرم ،با دومین بوق جواب می دهد _سلام پناه +سلام خوبی ؟ _توپ ، چه خبرا +میگم که ، قرار بود امروز بری تئاتر ؟ _آره +خب ؟ _چیه ؟ پشیمون شدی ؟ +اوهوم _تو که گفتی آدم تو خونه ی حاج رضا حوصلش سر نمیره ، می خواستی تجدید خاطرات کنی ! +گفتم ،ولی خبری نیست _عجب +خب حالا ، یعنی قصد نداری دوباره دعوتم کنی ؟ _چرا که نه +زشت نیست ؟ _تئاتر ؟ +نخیر ... بی دعوت اومدن من _من همین حالا رسما دوباره دعوتت کردم دیگه ،ساعت 6 آماده باش +مچکرم ... آدرس ؟ _برات می فرستم ولی با آژانس بیا چون خودت گمش می کنی احتمالا +اوکی مرسی _فعلا +تا بعد خوشحالم که از تنهایی در می آیم.شروع می کنم به زیر و رو کردن لباس های توی کمد ، بیشترشان چروک شده پوفی می کشم و بالاخره از بینشان کت و سارافونی که جدیدتر خریده ام را انتخاب می کنم ، گل های ریزی که روی یقه و آستینش صف کشیده اند را خیلی دوست دارم . شال قرمزی که با زمینه ی رنگ کت همخوانی دارد را برمی دارم و از همین حالا لحظه شماری می کنم برای عصر دلم می خواهد مخصوصا به آذر نشان دهم که برعکس تصورش شبیه شهرستانی ها نیستم ! و البته بدم هم نمی آید که کمی به چشم پارسا بیایم چون انگار بدجور مرکز توجه آذر بود . ساعت 5 شده ، از فرشته شماره آژانس گرفته ام و زنگ زدم ، برای صدمین بار تیپم را چک می کنم و با بلند شدن صدای زنگ ، اسپری را تقریبا روی خودم خالی کرده و به سرعت می دوم بیرون ... توی راه پله با دیدن شهاب غافلگیر می شوم ، نمی دانم چرا اما قلبم بیشتر از همیشه می کوبد .شاید می ترسم که آمارم را بگیرد و از اینجا بیرونم کنند ، شاید هم من توی پاگردم و او چند پله با در خانه شان فاصله دارد بوی عطرم همه جا پیچیده، می ترسم نگاهم کند چون بیشتر از همیشه به خودم رسیده ام یاالله می گوید و از کنارم می گذرد . بدون هیچ حرف یا نگاهی ! ذوق می کنم ،شانه بالا می اندازم و زیرلب می گویم "خداروشکر بخیر گذشت فعلا!" 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍انگار دیرتر از بقیه می رسم . دور هم ایستاده اند ، هنگامه با دیدنم از دور دست تکان می دهد . اولین کسی که هدف چشمم می شود پارساست که کنار دختری با موهای بلوند ایستاده و فرت و فرت سیگار می کشدانگار حواسش جایی جز اینجاست نریمان سوتی می کشد و دست دراز می کند .برای دومین بار من را در چنین موقعیتی قرار می دهد! کیان می گوید : _مرض داری اذیتش می کنی ؟ +بابا می خوام غریبی نکنه هنگامه دستم را می گیرد و گونه ام را می بوسد _چه خوب شد اومدی نریمان به شوخی می گوید : +نیست خیلی پر شوری ، حضورت لازمه هنگامه پشت چشمی نازک می کند ، روی شانه ی نریمان می زند و می گوید : _ولش کن آقا، رویا نیست گیر دادی به دوست خوشگل من ؟ آذر و رویا نیستند .پارسا با سر سلام می دهد و دختر همراهش انگار نه انگار که مرا دیده ! +بچه ها بریم تو دیگه تموم شد دنبال کیان راه افتاده و وارد می شویم .هنگامه کنار گوشم پچ پچ می کند : _می بینی دختره رو ؟ به دماغ عملی و بوتاکس صورتش نگاه نکنا ، یجوریه ! گمونم جفت شیش می زنه .آذر هر وقت می بینش میگه باید کفاره بدم ! +عجب ، کی هست ؟ _فدات شم ! یعنی معلوم نیست ؟ طوری به پارسا چسبیده که انگار هر لحظه احتمال ربوده شدنش را می دهد! پس درست حدس زده بودم احتمالا آذر درگیر مثلث عشقی شده که راس اصلی آن پارساست . +البته پانی جون بگما ، پارسا خیلی هم با روشنک جور نیست ، ولی خب دیگه ! _پس آذر امشب بخاطر روشنک نیومده می ایستد و می گوید : +داستانش مفصل تر از این چیزاست ، ناز شدیا توی دلم اغرار می کنم که تو خوشگل تری ! حتی روشنک با آن مانتوی جلو باز و شالی که روی سرش انداخته و بیشتر شبیه به یک نوار مشکی نازک است که موهای از فرق باز شده اش را به خوبی نمایش می دهد ؛ از من خوش تیپ تر است . تازه روی صندلی ها نشسته ایم که به هنگامه می گویم : _دهنش یجوری نیست ؟ +سه بار تزریق کرده عزیزم با اعتراض کیان ساکت می شویم ، ولی من تمام فکرم بجای صحنه ،مشغول حرف هایی ست که می شنوم . _این دختره کیه ؟ ندیده بودمش +اونم تو رو ندیده _چه ربطی داره ؟ +بیخیال ، سیگار ؟ _الان نه بیشتر از اینکه بخاطر تعارف به سیگار کشیدنش متعجب باشم ،از این تعجب می کنم که چرا در مورد من می پرسد و چرا پارسا چنین جوابی به او می دهد بجز چند جمله ی اول دیگر هیچ کلامی بینشان رد و بدل نمی شود . از نمایش سر در نمی آورم و واقعا حوصله ی نقدهای ریز ریز کیان را بیخ گوشم ندارم .انگار بین این جمع فقط هنگامه را پسندیده ام بعد از شام و موقع خداحافظی هنگامه دعوتم می کند به دور همی هفته ی بعدشان بهت می زنگم ، خیلی خوش می گذره بچه ها همه نایسن بیا یکم دلت وا شه و دوستای عجقولی پیدا کنی نمی خوام مزاحمت بشم +چه مزاحمی ! هرچی بیشتر باشیم خوبتره ،ازین فکرا نکنی که از دستت ناراحت میشما _آخه ... +آخه نداره ، فقط حواست باشه که اینجوری سایلنت نباشی همه جا ، نمی صرفه ! _یعنی چی ؟ +وای خدا ! کیان یکم برا دوستت وقت بذار خب _چشه مگه ؟ +خیلی بی حاشیه ست ! می خندند و پارسا می گوید : _کیان خودش کلا تو حاشیه ست ،یعنی تجربه ثابت کرده ! یادتونه که و نیشخندی به صورت منقبض شده ی کیان می پاشد .چقدر مرموز می کنند خودشان را ! من اما فارغ از بحث و جدل های ریزی که دارند خوشحالم که خودم را در کنار آن ها می بینم . هنوز دو روز از آشناییمان نگذشته که اینطور با مهربانی وارد دنیای خودشان می کنندم . 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💖💚💖💚💖💚💖💚💖🌺هوالرزاق تو پیاده رو داشتیم قدم میزدیم.از کنار یه مغازه کتاب فروشی رد شدیم.حلما گفت:عه یاسین،دیوان حافظ!😍 _دوسش داری؟ _آره. یکم جیبامو گشتم،دیدم فقط پول تاکسی دارم.با شرمندگی به حلما گفتم:حلماجان،شرمنده.پول همرام نیست.بعدا قول میدم برات بخرم. _وا یاسین!منکه نگفتم بخرش.گفتم دوسش دارم. _به هر حال من اینو برات میخرم. _دست شما درد نکنه. راهو دامه دادیم.نزدیکای خونه،ماشین آشنایی رو دیدم.چشمامو ریز کردم.ماشین امین بود.امین پشت فرمون بود و سهیلا با یه پوزخند کنارش نشسته بود.اعتنایی نکردم و به حلما هم چیزی نگفتم.با دیدن قیافه سهیلا،دلشوره ی عجیبی به دلم افتاد.به اونم توجهی نکردم.حلما و خانوادش،شام خونه ما موندن.خیلی شب قشنگی بود.شاید میشد گفت بهترین شب زندگیم بود.تصمیم گرفتم فردا به دیدن دوستام برم و ازشون دلجویی کنم.سحر برای نماز صبح بیدار شدم.قرآن خوندم،دعا و کلی رازونیاز با خدا کردم.انقدر گریه کردم،سجادم خیس شد.به خدا میگفتم:خدایا!تو حلما رو به من دادی،منم به قولم عمل میکنم و رفتارمو درست میکنم.ممنونم ازت♥️. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💖💚💖💚💖💚💖💚💖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💙💖💙💖💙💖💙💖🌺هوالرزاق با یه دسته گل خوشگل،وارد میشم.اومدم پاتوق همیشگیمون،یعنی هیئت جوانان حضرت علی اکبر(ع)♥️.امیرعلی و حسین و رضا،دورهم نشستن و مشغول گپ و گفت و گوَن.رضا طبق معمول از خنده غش کرده.امیدو نمیبینم.حتما بازم با نامزدش رفته گردش.چقد دلم براشون تنگ شده بود.چند قدم جلوتر میرم.امیرعلی متوجه حضورم میشه.توقع دیدنمو نداشت.با نهایت صمیمیت گفت:به...!داش یاسین.شما کجا،اینجا کجا؟جَمعمونو مُنَور نمودی! با شنیدن اسمم از دهن امیرعلی،بقیه ام به طرفم برگشتن.رضا با حالت طنز گفت:یاسین جان فک کنم اشتباه اومدیا داداش.😅 با شرمندگی سرمو انداختم پایین.حسین بدون حرفی از جاش بلند شد و به طرفم اومد.دستاشو گذاشت روی بازوهام و بدون گفتن کلمه ای به چشام زل زد.بعد از چند ثانیه منو به آغوشش کشید و گفت:سلام رفیق،خوش اومدی! محکم بغلش کردم و با گریه گفتم:ببخشید حسین،ببخشید.من به شما بد کردم.این رسم رفاقت نبود. _عیب نداره.ما خیلی وقته تورو بخشیدیم. پشت سر حسین،رضا و امیرعلی ام اومدن و منو بغل کردن.تو بغل هر کدوم چند دقیقه ای گریه کردم و مدام عذرخواهی میکردم.بعد که آروم شدم و دلتنگی مون دراومد،دور هم نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن. امیرعلی:خب یاسین جون چه خبر؟تو این مدت چیکار میکردی؟کجا بودی؟ _تو این مدت اتفاق خوبی نیفتاد.اما قشنگترین اتفاقی که افتاد...حلما بود. امیرعلی با چشای گشاد شده پرسید:حلما؟زن گرفتی؟ با لبخند جواب دادم:آره. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💖💙💖💙💖💙💖💙💖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💜💖💜💖💜💖💜💖🌺هوالرزاق رضا پرید بغلم و سر و صورتمو بوسید.بعد گفت:آخ جووون،عروسی.چقد بی خبر داداش؟ با خنده ای که از ته قلبم بود گفتم:فعلا فقط صیغه خوندیم.اونم دیروز،خیلی وقت نیست. رضا دهنشو باز کرد حرف بزنه،که صدای پر انرژی امید تو فضا پیچید: _سلام علیکم.رضا باز که درگیری.چیشده دوباره؟ رضا رو انداختم کنار و بلند شدم سرپا.امید با دیدنم،پر انرژی تر شد و دوید سمتم و مردونه به آغوشم کشید. _کجا بودی پسر؟دلم حسابی واست تنگ شده بود. _دل منم برات تنگ شده بود. _چه عجب از این طرفا؟ _اومدم که بمونم. _واقعا؟ _آره. _دمت گرم پس. و محکم منو تو آغوشش فشرد.بعد از ملی کیف و حال،من خداحافظی کردم و به طرف دانشگاهم رفتم.تو این مدت که از خانوادم جدا شده بودم،کلا درسو دانشگاهو ول کرده بودم.رفتم چندتا واحد برای دو هفته بعد برداشتم و برگشتم خونه.با بابام حرف زدم که از فردا برم پیشش و کار کنم.دیگه دارم عیال وار میشم.باید درآمد داشته باشم.بابام پیرهن و شلوار مردونه میفروخت.تصمیم گرفتم امروز و استراحت کنم تا واسه فردا سرحال باشم.باید یه برنامه ریزی درست میکردم که هم به درسم برسم و هم به کارم. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💖💜💖💜💖💜💖💜💖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💛💖💛💖💛💖💛💖🌺هوالرزاق صبح فردا پرنشاط آماده شدم و به طرف مغازه بابام راه افتادم.اولین روز کاریم خوب بود.ظهر مشغول ناهار و پیام دادن به حلما بودم که حسین به گوشیم زنگ زد.جواب دادم:_الو سلام حسین جان خوبی؟ _سلام یاسین.خوبم،تو خوبی؟ _ممنون منم خوبم.آوا خانم خوبن؟ _الحمدالله اونم خوبه.نامزد شما چطوره؟ _خداروشکر.ایشونم خوبن.خوب نبودن که منم به این خوبی نبودم. _عزیزم،خوش باشی.زنگ زدم بگم امشب با خانمت بیاین اینجا.امیرعلی و رضا و خانمش و امید و نامزدشم دعوت کردیم. _به چه مناسبت؟ _آشنایی با نامزد تو امید. _آهان.حتما مزاحم میشیم. _این حرفا چیه؟مراحمید.پس ما منتظریم. _چشم.سلام برسون. _سلامت باشی.خداحافظ. _خدانگهدارت. به گفتگوم با حلما ادامه دادم قضیه شامو گفتم.اونم مخالفتی نکرد.قرار شد یکم زودتر برم دنبال حلما تا بیشتر با هم باشیم. *** موبایلمو برداشتم و شماره حلما رو گرفتم. _جانم یاسین؟ _بیا عزیزم.سرکوچم. _اومدم. چند دقیقه بعد:_سلام. _سلام خانم.احوال شما؟ _الهی شکر.همه چی خوبه. _خداروشکر.کجا بریم؟ _کجا میبری منو؟ _یه ساعت تا اذان مونده.بریم یه گشتی بزنیم.بعد بریم نمازو جماعت بخونیم.بعدم بریم خونه حسین اینا. _خوبه. _پس موافقی؟ _بعععععله. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💖💛💖💛💖💛💖💛💖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙🍃 🍃🍁 🌱داستان کوتاه گوش سنگین همسر مردي متوجه شد كه گوش همسرش سنگين شده و شنوائيش كم شده است. به نظرش رسيد كه همسرش بايد سمعك بگذارد ولي نميدانست اين موضوع را چگونه با او در ميان بگذارد. بدين خاطر، نزد دكتر خانوادگيشان رفت و مشكل را با او در ميان گذاشت. دكتر گفت: «براي اين كه بتواني دقيقتر به من بگويي كه ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است آزمايش ساده اي وجود دارد. ابتدا در فاصله ٤ متري او بايست و با صداي معمولي مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد همين كار را در فاصله ٣ متري تكرار كن. بعد در ٢ متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب دهد. اين كار را انجام بده و جوابش را به من بگو.» آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق تلويزيون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است. بگذار امتحان كنم. سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد: «عزيزم شام چي داريم؟» جوابي نشنيد. بعد بلند شد و يك متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسيد: «عزيزم شام چي داريم؟» باز هم پاسخي نيامد. باز هم جلوتر رفت و از وسط هال كه تقريباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: «عزيزم شام چي داريم؟» باز هم جوابي نشنيد . باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش راتكرار كرد و باز هم جوابي نيامد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: «عزيزم شام چي داريم؟» زنش گفت: «مگه كري؟ براي پنجمين بار ميگم: خوراك مرغ !!! 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🍁 💙🍃