°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
#داستان_شب
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی🔥 فرار از جهنم🔥
#قسمت_بیستم داستان : ✍انتخاب
.
❤️برگشتم … اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم … .
گوشی رو به ریکوردر وصل کردم … صدای حنیف بود … برام قرآن خونده بود
از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید …
💙توی هر شرایطی … کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد … اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد … .
اگر با قرآن، شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم … اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم … اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم … اگر …
💚اصلا نمی فهمیدم یعنی چی … اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم … دیگه توهم و خیال نبود … تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم … .
💛من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم … تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد … ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم … .
از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد … خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم … ما رو از هم جدا کردن … سرم داد می زد …
💜– تو معلومه چه مرگت شده؟ … هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره … می دونی چقدر ضرر زدی؟ … اگر … .
خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم … اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم:
-من دیگه نیستم
✍ادامه دارد......
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_بیســتم
✍ هرچه صوفی بیشتر می گفت مانور درد در وجودم بیشتر میشد حالا دیگر حسابی روی میز خم شده بودم عثمان که میدانست نمیتواند مجبورم کند، از جایش بلند شد:صوفی یه استراحتی به خودتون بده و رفت، ناراحت و پر غصب صوفی پوزخند زد :اگر به اندازه تمام آدمهای دنیا هم استراحت کنم، خستگیم از بین نمیره
با دیدن عکسها مطمئن شدم که دانیال زمانی، عاشقِ این دخترِ شرقی مَآب بود اما چطور توانست چنین بلایی به سرش بیاورد؟ شراکت در عاشقی در مسلک هیچ مردی نیست دانیال که دیگر یک ایرانی زاده بود ایرانی و دستودلبازی در عشق؟ خیلی چیزها فراتر از تصوراتم خودنمایی میکرد
دانیال برادر مهربان من، که تا به خاطر دارم، تحمل دیدنِ اشکهای هیچ زنی را نداشت، بعد سر میبرید در اوجِ خباثت و سیاه دلی؟ با هیچ ترفندی نمیتوانستم باور کنم شاید همه این چیزها دروغی بچه گانه باشد
عثمان آمد با لیوانی بزرگ و سرامیکی: سارا بیا اینو بخور یه جوشنده ست اونوقتا که خونه ای بود و خوونواده ای هر وقت دل درد میگرفتیم، مادرم اینو میداد به خوردمون همیشه ام جواب میداد یه شیشه ازشو تو کمد لباسام دارم. آخه غذاهای اینجا زیاد بهم نمیسازه بخور حالتو بهتر میکنه
عثمان زیادی مهربان بود و شاید هم زیادی ترسو من از کودکی یاد گرفتم که ترسوها مهربان میشوند.
🍃🌸🍃🌸🍃
✍دستانم از فرط درد بی امان معده میلرزید عثمان فهمید و کمکم کرد جرعه جرعه خوردم به سختی بوی زنجبیل و تیزیِ طعمش زبانم را قلقلک میداد راست میگفت، معده ام کمی آرام شد
و باز غُرهای آرام و کم صدای عثمان جایی در زیر گوشم:تمام فکر و ذکرت شده برادری که به خواست خودش رفت حاضرم شرط ببندم که چند ماهه یه وعده، درست و حسابی غذا نخوری اون معده بدبختت به غذا احتیاج داره اینجوری درب و داغون میخوای دنبال برادرت برگردی؟
و چقدر اعصابم را بهم میرخت که حرفهایِ پیرمردانه اش:صوفی ادامه بده صوفی که دست به سینه و ب دقت نگاهمان میکرد، رو به عثمان با لحنی پر کنایه گفت:اجازه هست آقای عثمان؟؟
نفسهای تند و عصبیِ عثمان را کنار گوشم حس میکردم. لبخندِ صوفی چقدر پر کینه بود بعد از اون صبح؛ دیگه برادرتو زیاد میدیدم به خصوص که حالا یکی از مشتری های شبانه ی جهادمم شده بود روزها اسلحه و چاقو به دست با هیبتی خونی شبها هم شیشه به دست، مستِ مست وقتی هم که بعد از کلی تو صف ایستادن و جرو بحث با هم کیشهاش، نوبت به اون میرسید و به سراغم میومد، غریبه تر از هر مردِ دیگه ای ِمن اونجا بی پناهی رو به معنای واقعی کلمه دیدم و حس کردم کاش هیچ وقت با برادرت آشنا نمیشدم دانیال هیچ گذشته و آینده ای برام نذاشت اون با تموم توانش خارم کرد و من دلیلش رو هیچ وقت نفهمیدم اما اینو خوب میدونم که :خدا و عشق بزرگترین و مضحکترین دروغیه که بشریت گفتن چون حتی اگه یکیشون بود، هیچ کدوم از اون حقارتها رونمیکشیدم
صدایش بغض داشت پوزخند روی لبهایش نشست:هه برادرت بدجور اهل نماز بود اونم چه نمازی اول وقت طولانی پر اخلاص تهوع آور احمقانه ابلهانه!راستی بهت گفتم که یه زن داداش نه ساله داری؟ اوه یادم رفت ببخشید یه خوونواده مسیحی رو تو مناطق اشغالی قتل عام کردن و فرمانده واسه دست خوش و تشویق، تنها بازمونده ی اون خوونواده بدخت رو که یه دختر بچه ی ظریف و نحیفه، نه ساله بود رو به عقد برادرت درآورد یادمه بعد از چند روز شنیدم که زیرِ دست و پایِ پر شهوتِ برادرت، جون داد و مُرد بریک میگم بهت اوه ببخشید، تسلیت هم میگم البته اون بچه خیلی شانس آوردااا.. آخه زیادن دختربچه هایی که اینطور مورد لطف قرار گرفتنو موقعِ به دنیا اومدن نوزاده بی پدرشون از دنیا رفتن یا اینکه موندنو دارن سینه ی نداشت شونو واسه خوراک روزانه تو بچه حرومزاده شون میذارن چی داشت میگفت؟ حالا علاوه بر درد؛ تهوع هم به سلول سلول بدنم هجوم آورده بود...
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🏵♻🏵♻🏵♻🏵♻🏵#شاید_معجزه ❤
#قسمت_بیستم 0⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
از اون روز به بعد ارتباط تلفنی من و زهرا بیشترشد..
خیلی وقتا زنگ میزد و باهم دیگه صحبت میکردیم..
ساعت ها میگذشت و من همچنان داشتم باهاش درددل میکردم؛
گاهی وقتا با صدای اذان صبح متوجه میشدیم که وقت سحر گذشته و باید بدون سحری روزه بگیریم..♀
آخه ماه رمضون شروع شده بود.. و امسال اولین سالی بود که با یه حس و حال جدید روزه میگرفتم😍
امسال تو زندگیم شهدا رو داشتم، زهرا رو داشتم و یه عالمه حس های خوب..❤
هر چه به شبهای قدر نزدیکتر میشدیم،
زهرا بیشتر اصرار میکرد که حداقل یکی از این سه شب رو مهمون خونشون باشیم،
آخه سفره داشتن و هیئت رو خودشون برگزار میکردن..💎
ولی اصلا دوست نداشتم هنوز از راه نرسیده براشون مزاحمت ایجاد کنم ویا هر فکر دیگه..😄
مامان دوست داشت بره اما من نه!
یکی از شبهای قدر زهرا زنگ زد:
+سلام ریحان زودی بیا پایین براتون از غذای هیئت آووردم، زودی بیا...😑
تعجب کردم چه بی هوا ... 😐
چادر رنگی هدیهٔ مادر ماه بی بی رو انداختم روی سرم و با دمپایی انگشتیای قرمز رنگم رفتم پایین..😓چه قیافهٔ مضحکی داشتم..😐
در رو که باز کردم بر خلاف انتظارم قیافهٔ مردونهٔ امیر جلوم سبز شد..🍃
+سلام ریحانه خانوم، خدمت شما..🙄
از اومدن اسمم به زبون امیر، خجالت کشیدم..😌
ظرفای غذا رو از دستش برداشتم..
چه استرسی داشت..
_ممنونم آقای ب` ..(سرشو آورد بالا) فوری حرفمو خوردم و گفتم: ممنونم آقا امیر، قبول باشه ازتون، فقط، کو زهرا؟🤔
با همون اخم معروفش گفت: نشد که بیاد و وسط راه مامان صداش زدن و رفت..
معلوم بود داشت حرص میخورد، دستپاچه خداحافظی کرد و رفت...😍
وقتی رسیدم بالا فورا زنگ زدم زهرا : +چرا خودت نیومدی پس ؟
_اممم میدونی چیه اوممم مگه امیر نگفت؟نشد دیگه عه ببخشید..😄
از خندش معلوم بود کارش ساختگی بوده ، حدس اینکه دوست داشت یه رابطه هایی بین من وامیر شکل بگیره سخت نبود..
و این موضوع رو روزهای بعد واضحتر بیان کرد..❤
#شاید_معجزه ❤
ایام حج شروع شده بود..
زهرا میگفت: پدرش رفته مکه و تاکید داشت؛ که هر دفعه بگه که؛
+امیر میگه حاجی نمیشم مگر اینکه مزدوج بشم...😄
یه روز قبل از اینکه پدرش برگرده ایران مادرش زنگ زد خونمون...😶
همون موقع گوشیم زنگ خورد زهرا بود،
رفتم اتاقم که صدام مامانم رو اذیت نکنه..
چقدر خوشحال بود..😏
+چته زهراااا؟😕
_عشق منی نگو نه😄
خندیدم به این دیوونه بازیاش عادت داشتم😐
- چته خب زهرا؟عجبا😒
+ هیس ریحانه هیس هرچی مامانت گفت میگی چشم حرفم نباشه ؟😎
ریز صدایی از امیر پشت تلفن شنیدم که میگفت: فضول خانم آبرومونو بردی 😫
دوباره خندیدم اینا چشون بود..
بعد از اینکه قطع کردم با خوشحالی رفتم پیش مامان..
+ مامان چیشده زهرا انقد خوشحال بود🤔
مامان لبخند زد: تو میخوای عروسشون بشی؟😓
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
🏵♻🏵♻🏵♻🏵♻🏵
✨
--------------------------------
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_بیــسـتـم
✍دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن دایی... مادرم رو کشید کنار بردیمش دکتر آزمایش داد جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست نمونه برداری هم کردن ... منتظر جوابیم من، توی اتاق بودم ... اونها پشت در نمی دونستن کسی توی اتاقه
همون جا موندم حالم خیلی گرفته و خراب بود ... توی تاریکی یه گوشه نشسته بودم و گریه می کردم
نتیجه نمونه برداری هم اومد دکتر گفته بود ... بهتره بهش دست نزنن سرعت رشدش زیاده و بدخیم ... در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد فقط به درد و ناراحتی هاش اضافه می شد مادرم توی حال خودش نبود همه بچه ها رو بردن خونه خاله تا اونجا ساکت باشه و بزرگ ترها دور هم جمع بشن تصمیم گیری کنن برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از بچه ها با من بود ...
- تو دقیقی مسئولیت پذیری حواست پی بازیگوشی و ... نیست
اما این بار هیچ کدوم از این حرف ها من رو به رفتن راضی نمی کرد تیرماه تموم شده بود و بحث خونه مادربزرگ خیلی داغ تر از هوا بود
خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و همسرش هفت ماهه باردار و بقیه هم عین ما هر کدوم یه شهر دیگه بودن و مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت
دکتر نهایتا 6 ماه رو پیش بینی کرده بود هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن و ازش مراقبت کنن هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد
حرف هاشون که تموم شد هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف زودتر از همه دایی محسن که همسرش توی خونه تنها بود و خدا بعد از 9 سال داشت بهشون بچه می داد مادرم رو کشیدم کنار
- مامان ... من می مونم من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم
مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد مهران ... می فهمی چی میگی؟ تو 14 سالته یکی هنوز باید مراقب خودت باشه بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره ... دو ماه دیگه مدارس شروع میشه یه چی بگو عاقلانه باشه
خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم اما حرف من کاملا جدی بود و دلم قرص و محکم مطمئن بودم تصمیمم درسته
پدرم، اون چند روز مدام از بیرون غذا گرفته بود این جزء خصلت های خوبش بود توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد و دست از غر زدن هم برمی داشت
بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم الهام و سعید و بچه های دایی ابراهیم و دایی مجید هر کدوم یه نظر دادن اما توی خیابون اون حس الهام ... یا خدا با هر اسمی که خطابش کنی ... چیز دیگه ای گفت وقتی برگشتم خونه ... همه جا خوردن و پدرم کلی دعوام کرد و خودش رفت بیرون غذا بخره
بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه و ایستادم به غذا درست کردن دایی ابراهیم دنبالم اومد ...
- اون قدیم بود که دخترها 14 سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت آشپزی و خونه داری هم بلد بودن تو که دیگه پسر هم هستی تا یه بلایی سر خودت نیاوردی بیا بیرون
- بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم می تونید از مامان بپرسید من یه پای کمک خونه ام حتی توی آشپزی
- کمک ... نه آشپز فرقش از زمین تا آسمونه ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم... بالاخره دایی رفت اما رفت دنبال مادرم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤💕❤💕❤💕❤💕
*رمان مافوق جذاب*😊
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیستم
#شهدا_راه_نجات
زینب:زهرا چی شد ؟
-نمیدونم والا قطع شد
محدثه بخشی در حالی داشت میرفت سمت آشپزخونه گفت: منم زنگ زدم خونمون هیچکس جواب نداد
حالا نگران نشو
دخترا حاضر بشید بریم ناهار
بعد ساعت ۶هم میریم کوه سنگی و پارک ملت
محدثه فنقلی:آخجون
خیلی ممنون خانم بخشی
همگی حاضر شدیم رفتیم رستوران وسطای غذا بودیم
مامانم زنگ زد
منم که هول و نگران سریع گفتم :مامان کجا بودی؟
مامان : عزیزم تشیع شهدا بودیم
-تشیع شهدا 😳😳😳
شهید گمنام ؟
مامان :نه زهرا جان
شهید مدافع حرم
گویا بچه شال اسپروین هست
-وای
حالا جوان بود؟
مامان:خیلی طفلک مادرش و خانمش
اسمش شهید رسول پورمراد است
-خیلی ناراحت شدم
ماهم دوسه روز دیگه برمیگردیم
مامان :باشه به همه سلام برسون
وقتی به بچه ها گفتم شهید مدافع داشتیم همگی ناراحت شدن
عصری رفتیم کوه سنگی
بالای کوه سنگی مزار چند شهید گمنام بود
همگی شهدا زیارت کردیم
بعدش از همون جا رفتیم ساندویجی
چون به محدثه فنقلی قول دادیم رفتیم پارک
واگرنه هیچ کس حوصله پارک نداشت
مرتضی محمد و علی خیلی ناراحت بودن
مرتضی:زهراخانم برو این ورجک راضی کن بریم حرم
بچه ها همه ناراحتن
-محدثه بیا بریم
محدثه فنقلی: إه آجی زوده که
-بیابریم میبنی که بچه ها حوصله ندارن
محدثه فنقلی :باشه بریم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده:
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
❤💕❤💕❤💕❤💕❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_بیـسـتـم
✍نفس و زبانش بند آمده بود یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم: بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید و به سمت منبر حمله کردم یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم
جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی حمله کردند و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند
جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند رفتم سمت منبر چند لحظه چشم هام رو بستم دوباره بسم الله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله های منبر بالا رفتم
بسم الله الرحمن الرحیم سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان و اما بعد
سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید برگشتم خونه هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد: شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ بعد هم رو به آسمان بلند گفت: خدایا! منو ببخش فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم این نتیجه غرور منه
در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل چند لحظه صبر کردم رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم
خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود همون طور که سرم پایین بود گفتم: دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو باید بوسید نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم اون عالم نبود آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد
مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق
هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم
با خنده گفتم: خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا اینو که گفتم با عصبانیت گفت:می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن فکر کردی از پسشون برمیای؟ یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن
ولو شدم روی تخت می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام چشم هام رو بستم و گفتم: خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم راضیم به رضای تو ...
خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
بسم رب العشاق
#قسمت_بیستم
#حق_الناس
راوی سوم شخص جمع
۱۵-۱۶روزی از رفتن محمد به سوریه میگذشت
یسنا امیدش به بچه بود
اونروز دلش شدید بهانه محمد رو میگرفت
از خانه مادرش خارج شد
به سمت خانه مادر محمد حرکت کرد
زنگ در زد مادر محمد در باز کرد،
سلام دخترم خوبی ؟
یسنا:ممنونم مادر ببخشید مزاحمت شدم اما دیگه دلم بهانه محمد میگرفت
مادر:بخدا شرمندتم یسناجان
من نمیدونم این پسره چشه بخدا شرمنده
یسنا:مامان دلم براش یه ذره شده
مادر:الهی بمیرم برات
بیا داخل یسنا جان
مادر به سمت آشپزخانه رفت تا برای یسنا شربت بیاورد
که صدای زنگ تلفن بلند شد
مادر:یسنا دخترم میشه تلفن جواب بدی
یسنا به سمت تلفن رفت
آن سوی خبر مجروحیت محمد در سوریه به یسنا داد
یسنا از حال رفت و درهمین هین سرش به گوشه میز تلفن خورد
ادامه دارد 🚶
نام نویسنده :بانو....ش
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_بیستم
#سردار_دلها
داداش که رسید زنگ زد گفت کجایی ؟
-گفتم مزار شهید خلیلی
داداش:اومدم
از دور که دیدمش با ذوق قدم هامو تندتر کردم رفتم سمتش انگار دنیا را بهم دادن
تا رسیدم پیشش رفتم تو بغلش
داداش:آروم خواهرمن
آروم باش عزیزدلم
-خیلی سخته داداش
داداش: میدونم عزیزم بریم این آقای داماد ببینیم که خواهر ما اینقدر سفت و سخت خاطر خواهشه
داداش دستمو تو دستش گرفت به سمت بچه ها رفتیم
به سمت آقایان گفتم معرفی میکنم پسرعموم سیدمحمد موسوی
به سمت داداش گفتم :پسرعمو این برادرهامون
آقایون جوادی،شفیعی،حسینی و آقای صفری
آقای جوادی : ندیده بودیم پسرعموتونو خانم موسوی
-پسرعموم سوریه بودن
نگاهم افتاد به دست مشت شده سید هادی با نیشخند گفت : به سلامتی
سیدمحمد:سلامت باشی اخوی
بعد با اخم و عصبانیت گفت تعریفتون از حلما سادات و سایرین خیلی شنیدم
سیدهادی با بغض گفت :خانم موسوی و خانوادشون به بنده حقیر لطف دارن
ببخشید با اجازتون حالم مساعد نیست از حضورتون مرخص میشم
روبه آقای شفیعی ادامه داد:علی جان میای بریم ؟
آقای شفیعی:بریم سیدجان
نرگس:آقای موسوی با اجازتون ماهم بریم
حلما جان مامیریم عزیزم
-نرگس جان بیا عزیزم با ماشین من برید
ما فعلا هستیم
نرگس:نه ممنون گلم خودمون میریم
-خب ما دوتا ماشین میخایم چیکار
ببرش شنبه برای تولد #شهید_هادی
#شهید_دانشگر لطفا بیا دنبالم بریم پی کارها
نرگس:باشه عزیزم
فعلا یا علی
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_بیستم
میشکستت، فقط یک سجده کن، سجده صبر..
*
فاطمه با خودش فکر کرد چقدر توی زندگیش این راه کار پدر کمکش کرده بود، سخت ترین لحظه ها کافی بود
یک سجده به درگاه خدا کنه و از خدای خودش صبر بخواد... روز ازدواجش، روز زایمان کردنش، روز شنیدن
خبرهای بد، همیشه و همه جا این سجده کار خودش رو میکرد، ... با خودش فکر کرد این دفعه هم باید همین کار
رو میکردم؟ یا اینکه ...
صدای بوق ممتد ماشین از فکر آوردتش بیرون، پیرمرد و پیرزنی رو دید که آهسته و لنگان لنگان دارند از روی
عابر پیاده دست در دست هم رد میشن، راننده هم از اینکه مجبوره برای رد شدن اونها توقف کنه شاکی بود، فاطمه
نگاهی به اون دو تا انداخت، یکهو دلش به شدت گرفت، هر آدمی تشنه عشقه، تشنه عشقی شبیه به عشق این پیرزن
و پیرمرد، موندگار در هر شرایطی...
با خودش گفت: اصلا سهیل اونجوری که ادعا میکنه عاشق من هست؟
نمیدونم، اما میدونم، عشق نه گفتنیه و نه نوشتنی، عشق ثابت کردنیه... اگر سهیل عاشق منه، باید بهم ثابت کنه...
*
اون یک هفته به سختی گذشت، سهیل و فاطمه هر کدومشون هرچقدر بیشتر فکر میکردند کمتر به نتیجه میرسیدند،
سهیل در فکر این که چطور فاطمه رو راضی به موندن کنه و فاطمه در فکر این که چطور این مشکل بزرگ رو حل
کنه، صورت مسئله رو پاک کنه یا .....
دوشنبه بود که موبایل فاطمه زنگ زد، به گوشی که نگاه کرد نوشته بود، پاندای کونگ فو کار.
سهیل بود یک هفته ای بود که بهش زنگ نزده بود، بدون احساس دکمه پاسخ گوشی رو زد و خیلی جدی گفت:
-بفرمایید
-سلام خانــوم
-سلام
-بایدبگی سلام اقا، چطوری؟
-ممنون
-بچها چطورن دلم براشون یه ذره شده
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیستم
👫رفتیم پایین خونه خودمون
خونه ما یک اتاق کوچیک با یه آشپزخونه کوچیک داشت درسته نقلی بود اما خیلی #باصفا بود آدم دلش باز میشد
خواهر زاده همسرم هم بعضی وسایل ها رو در غیاب من چیده بود خیلی #باسلیقه و عالی کارش رو انجام داده بود من وقتی اومدم خونه آقا مصطفی #وضو گرفته بودم دیگه نیازی نداشت برم وضو بگیرم آقا مصطفی میدونست من همیشه وضو دارم دیگه نگفت برو وضو بگیر ولی خودش رفت وضو گرفت و اومد ایستاد....
و شروع کرد به #اقامه گفتن من هم بلند شدم تا کنارش بایستم و نماز بخونم
الله اکبر گفت و نماز خوند منم پشت سرش این اولین #نمازی بود که من با آقا مصطفی به #جماعت میخوندیم خیلی خوب بود احساس #تقوای زیاد آقا مصطفی بهم منتقل شد چقدر با #تفکر و #قشنگ نماز میخوند....
نمازمون تموم شد و من یه #احساس #غربتی کردم خیلی جای خانوادم رو خالی دیدم یک باره گریم گرفت ولی با صدای بلند گریه کردم آهسته نبود
گریم که تموم شد دیدم آقا مصطفی هم نگاهم میکنه و گریه میکنه تعجب کردم و گفتم چرا گریه میکنی؟
گفت نخواستم جلوی گریه ات رو بگیرم گفتم بزارم تا سبک بشی ولی منکه تحمل گریه ات رو ندارم منم گریه ام گرفت...دیگه هیچ وقت پیش من #گریه نکن گفتم چشم...☺️
برای شام رفتیم طبقه بالا فقط خودمون بودیم و 3 تا برادر شوهر و یه جاری و یه مادر شوهر با ما دو تا طبق معمول ما جدا سفره انداختیم و جدا نشستیم الحمدلله یک #عروسی خوب برگزار شد زندگی آرومی رو شروع کردیم الحمدلله زیر #پرچم_اسلام ...
روزها میگذشت من فهمیدم #برنامه_ریزی در زندگی آقا مصطفی خیلی جایگاه خاصی داره همه کارها با برنامه هستش....
معمولا بعداز نماز صبح دیگه بر نمیگشت همینکه میرفت مسجد دیگه بر نمیگشت تا ساعت 8 صبح وقتی بر میگشت #صبحانه به عهده اون بود اما #نهار و #شام مال من زود صبحونه آماده میکرد و میومد من رو بیدار میکرد تا صبحونه بخوریم و بره سر کار تا ظهر کار میکرد و واسه نماز ظهر #مسجد بود تا نیم ساعت بعدش هم بر نمیگشت وقتی بر میگشت من #سفره رو انداخته بودم بعد از غدا نیم ساعت استراحت میکرد و میرفت شبش که بر میگشت انقدر خسته بود که داغون بود بعد از شام نمیخوابید میرفت مسجد واسه جماعت وقتی بر میگشت میگفت من میخوابم تا 11:30 بعد #چایی دم کن و صدام کن چایی بخورم...
منم همین کار رو میکردم بعد از 11.30 دیگه نمیخوابید #نماز_شب میخوند و #قرآن تلاوت میکرد اگر دوشنبه و پنج شنبه بود نصف شب غذا میخورد تا #روزه بگیره و بعد میرفت واسه نماز اوضاع به همین منوال بود....
😢من کار خونه بلد نبودم همه رو از آقا مصطفی یاد گرفتم #آشپزی رو که دیگه نگو در حد جلبک... انقدر #افتضاح بود که خودم #خجالت میکشیدم اما شکر خدا مرد خوبی بود همه رو یادم داد حتی #ماکارونی که سخت ترین غذا بود
خیییییلی #مرد خوبی بود...
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_بیستم
با ذوق به لباسای بچه گونه نگاه میکردم و از هرکدوم که خوشم میومد با ناز برمیگشتم طرف کامران و میگفتم
-این نازه مگه نه؟
کامرانم که فهمیده بود واسه چی عشوه میام میخدیدن و هی میگفت
-از دست تو برش دار
نتیجه این نازو عشوه ها شد دوتا نایلون بزرگ خرید لباس و کفش
-جالا خوبه بچه تازه یه ماهه شه نمیدونی جنسیتش چیه،فکر کنم تا بفهمی جیب بنده رو باید خالی کنی
-حالا کجاش و دیدی
پولشون و حساب کردو زدیم از فروشگاه بیرون
-کامران؟
-هوم؟
-میشه چندتا سوال ازت بپرسم؟
-بپرس
-مامان بابات کجان؟
برگشت بهم نگاه کرد
مظلوم گفتم
-اخه من هیچی ازت نمیدونم مثلا تو شوهرمی
پوزخندی زد و گفت
-هه شوهر
هیچی نگفتم و سرمو برگردوندم طرف خیابون
-هردوشون فوت کردن
-متاسفم
-ممنون
خواهر برادریم نداری؟
-چرا یه خواهر و برادر دارم اینجا نیستن امریکان سال تا سالم نمیبینمشون
-پس تو چرا نرفتی پیششون؟
-ازون ور اب خوشم نمیاد واسه زندگی
-اوهومی کردم و دیگه چیزی نگفتم
-ولی میگم ها بهار؟
برگشتم طرفش ومنتظر نگاش کردم
-ولی خیلی لوسی اخه سگه به اون نازی کجاش ترس داشت؟
-اره خیلی نازه مثل تو
-اوهو همه خودشون و میکشن واسه من هزارتا خاطرخواه دارم تو الان باید افتخار کنی زنمی
-میگم خواستی یکم بیشتر از خودت تعریف کن
-نه خداییش دروغ میگم؟
خدایش راست میگفت کثافت خیلی جیگررررر بود
اوپسی کردمو سرمو تکون دادم
-کامران؟
-هان؟
-چرا شرط گذاشتی من نباید دیگه خانوادم و ببینم
یهو با این سوالم اخماش رفت توهم جوابمو نداد ترسیدم و ساکت شدم
خونه که رسیدیم رفتم لباسام و با یه تاپ قرمز که بندش دور گردن بسته میشد با دامنش که خیلی کوتاه بود پوشیدم دوست داشتم به چشم کامران خوشگل بشم
ولی از یه طرفیم میترسیدم که کامران نتونه خودشو کنترل کنه
ولی کرمم گرفته بود رفتم جلوی اینه و رز قرمزم و برداشتم و لبام و سرخ کردم
یه کمم عطر به خودم زدم و از اتاق اومدم بیرون
همزمان با من کامرانم اومد بیرون
با دیدن من مات و مبهوت سرجاش واستاد با ناز از کنارش رد شدم و گفتم
-ماتت نبره اقا پسر
بعدم با شیطنت اومدم پایین رفتم رو مبل نشستم و پام و انداختم رو اون پام
وtv وروشن کردم
کامران اومد کنارم نشستو دستش و انداخت رو شونم
سرمو گداشتم رو شونش
نمیدونم چم شده بود دیونه شده بودم حرکاتم دست خودم نبود
با این حرکتم کامران خودشو بیشتر بهم چسبوند و حلقه ی دستشو تنگ تر کرد
بعد چند دقیقه بلند شدم و شب بخیر گفتم اونم با مهربونی جوابمو داد
تصمیم گرفته بودم مثل دوستای معمولی باهاش رفتار کنم خداییش ازش بدی ندیده بودم جز همون مورد وگرنه خیلیم ادم دوست داشتنی و مهربونی بود
✅ چند هفته بعد
تو اشپزخونه داشتم ناهار درست میکردم که کامران اومد
-بهار؟بهاری کوشی؟
از فردای اونروز رفتار هردومون بهتر شده بود
-بله من اینجام
با سرعت اومد تو و خواست بغلم کنه که دماغم و گرفتم و گفتم
-نیا نیا بو میدی
کامران لبخندی زدو سریع از اشپزخونه رفت بیرون
از حرکتش تعجب کردم نه به اون بهار بهارش نه به این رفتنش
اه بهار خوبه خودت گفتی بو میده دختره خل
با افکار خودم درگیر بودم که کامران با مو های خیس اومد تو اشپزخونه فهمیدم رفته دوش گرفته
لبخندی به روش زدم و گفتم
-چیزی میخوری برات بیارم
-اب
سرمو تکون دادمو اب و جلوش گذاشتم اونم یه نفس خورد
-دستت طلا خانومی
-چه خبر؟
-اوم خبر اهااااااا
با دادی که زد دستمو ورو قلبم گذاشتم و گفتم
-کامران سکته کردم چرا داد میزنی
خندید و گفت
-ببخشید میخواستم بگم 5شنبه نامزدی علیه من و توم دعوتیم
تو فکر رفتم علی دیگه کی بود؟
با گیجی بهش نگاه کردم
-علی دیگه کیه
-ای بابا بهار وکیلم دیگه همونیکه دفترم دیدیش
-اهان خوب به سلامتی
-میای دیگه؟
-نه
-چیییییییییییییییییی؟
-چرا باید بیام خوب؟
-خوب تورم دعوت کرده
-خوب دعوت کرده باشه میدونی یه جورایی ازین علیه اصلا خوشم نمیاد
با لحن معترضی گفت
-بهاررررررر
-خوب چیکار کنم خوشم نمیاد،بعدشم
به شکمم اشاره کردمو گفتم
-بااین وضعمم؟
-مگه وضعت چشه؟
-ااا کامران من اگه بیام اونجا بین اون همه بوی عطر و ادکلن و اینا که فقط باید بالا بیارم
-تو بیا من قول میدم بالا نیاری
-حالا بذار ببینم چی میشه
-دیگه ببینم نداریم بعد از ظهر اماده میشی بریم لباس بخریم
-اووووووو کو تا 5 شنبه
-ببخشیدا امروز 3 شنبه است
سرمو خواروندم و با یه لحنی گفتم
-واقعا؟
کامران ازجاش بلند شدو اومد لپمو بوسیدو گفت
-اره عزیزم ،حالا ناهار چی درست کردی؟
-میبینی که
-به به فسنجون
-دوست داری؟
-مگه میشه خانومی یه چیزی بپزه من دوست نداشته بااشم
-خیل خوب حالا تو برو بیرون تا منم به کارام برسم
-چیکار به من داری به کارات برس خوب
-تو اینجا باشی حرف میزنی حواسم پرت میشه
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تا_خدا_فاصلهای_نیست....🍒
👈 #قسمت_بیستم
منم زدمش که گوشه چاقو خورد به دستم چاقو رو ازش گرفتم خورد زمین
رفتم روش تا تونستم زدمش دوستش فرار کردولش کردم و رفتم دختر گریه میکرد بهش گفتم خونتون کجا هست باهاش رفتم تا خونه بدجوری ترسیده بود...
داداش به منو شادی گفت بخدا حیفه ادم طوری لباس بپوشه که اینطور تو خیابان این گرگها اذیتشون کنن
یه جایی بیرون شهر چادر زدیم تمام غذاهایی رو که برده بودیم گرم کردیم سفره رو پهن کردیم گفت وای چیکار کردید خواهرای گلم کدبانو شدید برای خودتون...
چشمش که به آبگوشت افتاد گفت اینو کی درست کرده؟ گفتم مادر شروع کرد به گریه کردن هر کاری میکردیم گریهش تمومی نداشت گفت روسری مادرم رو برام آوردید؟ بهش دادم بوش میکرد میگفت فدات بشم الهی فدای این بوی خوشت بشم الهی الهی پیش مرگت بشم بخدا دلم برات یه ذره شده...
😢آنقدر گریه کرد که غذا سرد سرد شد دوباره براش گرم کردیم داشت میخورد ولی چیزی از گلوش پایین نمیرفت فقط گریه میکرد...
شادی گفت داداش یه آهنگ برامون بخون دیگه گفت نه حوصله ندارم صدام بد شده اصرار کردیم شروع کرد به خوندن ، که خوند با شادی به هم نگاه کردیم تعجب کردیم که چرا صداش اینطوری شده...
گفت اون شب یه شیلنگ خورده به گلوم و تارای صوتیم آسیب دیدن تا چند روز نفس کشیدن برام سخت بود.
دیر وقت بود رفتیم خونه ولی تا ازش دور شدیم فقط نگامون میکرد...
✍بعد چند شب مادرم همیشه به عکس هاش نگاه میکرد؛ گفت میخوام صداشو بشنوم برام فیلم مسابقاتش رو بزار براش گذاشتم فقط گریه میکرد پدرمم کنار مادرم بود تو یه مسابقه که تهران بود اومد جلوی دوربین گفت الان میرم برای فینال میگفت پدر جان سربلندت میکنم حالا ببین چیکارش میکنم حریفم یه بچه هست...
مادرم میگفت مادر به فدات بشه پسر قهرمانم آخه چه گناهی کرده بودی که بیرونت کردن الان کجای قوربونت برم الهی
بعد مسابقه بازم زود اومد طرف دوربین...
گفت بیا زود فیلمش رو بگیر باید پدرم ببینه که چطوری زدمش داره بالا میاره پدرم گریه میکرد گفت خاموشش کن هردوتاشون گریه میکردن که برادر کوچیکم از خواب بیدار شد...
اومد بغل مادرم گفت مادر جان داداشم کی میاد اخه؟؟ گفت میاد مادر جان گفت مادر خوابش رو دیدم...
مادرم گفت برام بگو فدات بشم چی بود خوابت گفت: خواب دیدم بهم گفت تُپلی سردمه برام پتو بیار براش بردم گفت نه نمیخوام پدر بفهمه ازت ناراحت میشه ببر خونه...
مادرم محکم بغلش کرد گریه میکرد هر کاری میکردیم اروم نمیشد که بیهوش شد نتوانستم بهوشش بیاریم بردیمش بیمارستان دکتر گفت که باید ببریدش مرکز استان و عمل بشه...
پدرم گفت هرکاری که لازمه انجام بدید تمام زندگیم رو میدم، بردیمش مرکز استان عملش کردن تمام عموهام آمدن بجز پدر شادی ..
همه نگرانش بودن میگفتن آخه چرا اینطوری شده که عموی کوچکم گفت همش تقصیر احسانه اون باعثش شده...
پدرم گفت بسه دیگه هیچی همش نمیگم شما هم الکی حرف میزنید...
بعد یه هفته مادرمو آوردیم خونه ولی به اصرار خودش بود که ترخیصش کردن میگفت دوست دارم خونه باشم احسانم بر میگرده...
📞برادرم زنگ زد گفت چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ یه هفته کجا بودی؟ مادر خوبه گفتم عملش کردن ناراحت شد گفت مگه چشیده چرا؟!؟
گفتم زیاد ناراحتش نکنم گفتم چیزی نیست آپاندیسش رو عمل کردیم گفت الان چطوره میتونه حرف بزنه گوشی رو ببری پیشش باهاش حرف بزنم میخوام صداش رو بشنوم ولی مادرم حرفی نمیزد غیر از گریه برادرم قطع کرد....
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#تمنای_وجودم
#قسمت_بيستم
گفتم :میتونیم بجای ۱۰ طبقه که فروشگاهه ،8 طبقه اش تجاری باشه اون ۲ طبقه هم پارکینگ بشه . با این حرفم بقیه بجز امیر زدن زیر خنده حتی شیرین . امیر اخم هاش رو تو هم کرد و گفت:خودتون به تنهایی به این نتیجه رسیدید ؟! مثل گنگها گفتم:بله ! امیر :این فروشگاه باید ۱۰ طبقه داشته باشه .چون از قبل همه فروشگاهها پیش خرید شده .همینطوری که نمیشه ۲ طبقه رو سر خود پارکینگ کرد نیما با لبخند گفت:البته ایشون در جریان نبودن ولی ایده جالبی بود
خیط شدم ....اما ولکن نبودم .کمی دیگه فکر کردم...... دوباره گفتم:اما میتونیم ..... امیر میون حرفم اومد و گفت:اگر میخواین بگید ۲ طبقه دیگه روی این 10طبقه بسازم باید بگم ،سخت در اشتباهید چون شهرداری اجازه همین 10 طبقه هم بزور داده ،چون ارتفاع این ساختمون نسبت به ارتفاع ساختمون های اطرافش بلندتره ،پس اجازه حتی یه طبقه دیگه هم رو نمیده ،خانوم صداقت .. از این که اصلا حاضر نبود حرفم رو گوش بده عصبانی شدم .سعی کردم خونسرد باشم گفتم:اما من نمیخواستم این رو بگم امیر با بی صبری گفت:خانوم صداقت ،اجازه میدید به کارمون برسیم یا نه . جواب دادم:شما فقط می خواین این کار رو از سرتون باز کنید .چرا به عواقب اون فکر نمیکنید ؟!ساختمون تجاری که به اندازه کافی جا نداره برای پارکینگ ,به درد نمیخوره .چون وقتی مردم جا برای پارک نداشته باشن به اون فروشگاه ها نمیان یا خیلی کمتر میان . -این مشگل رو من بوجود نیاوردم .در ضمن شما غصه مردم رو نخورید.مردم برای خرید بدون وسیله ,از اینور شهر به اونور شهر میرن . -پس شما خیال ندارید،فکری برای این پارکینگها بکنید -من نمیتونم سر خود ۲ طبقه اضافه کنم ،نه رو ساختمان تجاری و نه رو پارکینگ . -اما ۲ طبقه به زیر اون که میتونید اضافه کنید . امیر و بقیه با تعجب به من خیره شدن ادامه دادم :میتونیم ۲ طبقه به زیر پارکینگ اضافه کنیم ،در اصل زیرزمین ۲ طبقه خواهیم داشت که به پارکینگ اختصاص داده میشه نیما بلند شد و گفت:راست میگه امیر چرا به فکر خودمون نرسید .؟! امیر نگاهی به بقیه کرد.مهندس رضایی گفت:میتونیم به شهرداری توضیح بدیم شیرین گفت:آره ،همین حرفهای مستانه رو هم برای اونها بگید مسلما قانع خواهند شد . امیر نقشه ها رو از رو میز برداشت و گفت:تا من برمیگردم این طرح رو نقشه کنید . (ای خدا ممنون که نذاشتی اسمم رو عوض کنم .) من و شیرین به راهنمائی نیما به اتاق دیگه رفتیم تا طرحمون رو پیاده کنیم . من سریع مشغول شدم .اما شیرین حال مساعدی نداشت .پشت میزش نشست و گفت : مستی جان ,من اصلا حالم خوب نیست ،سرم گیج میره میشه بگی ما دوتایی رو این نقشه کار کردیم . بدون این که سرم رو بلند کنم گفتم :باشه بعد از چند ساعت بلاخره تموم شد .چشمهام رو مالیدم و از پشت میز بلند شدم و روبروی میز شیرین واستادم . شیرین سرش رو بلند کرد و گفت :تموم شد -اره ،نمیخوای یه نگاه بش بندازی -نه دیگه مطمئنم کارت عالیه. -یه وقت خسته نشی تو شیرین دستش رو زیر چونه اش زد و گفت :ولی مستی ،عجب طرحی دادی ها .مهندس رادمنش حسابی کنف شد . خندیدم و گفتم :میدونی چیه شیرین .من اصلا ندیدم مهندس رادمنش بخنده .فکر کنم دندونهاش و موش خورده ،میترسه اگه بخنده معلوم بشه .
شیرین چشماش رو درشت کرد و با چشم و ابرو به پشت سر اشاره کرد .
خندیدم و گفتم:دیگه گولت رو نمیخورم ،این دفه رو باختی. بعد ادامه دادم :ولی شیرین به جون خودم شرط میبندم با همون دندونهای موش خورده هم خوشگل باشه .بر عکس اخلاقش خیلی نانازه ...نه شیرین یه خودکار که دستش بود و رو زمین انداخت و در حالیکه برای برداشتنش خم میشد لبهاش رو گاز گرفت و دوباره به عقب اشاره کرد . نچی گفتم و ادامه دادم :خودتی خانوم . بعد چرخیدم تا برم سر میزم .که ای کاش هیچوقت بر نگشته بودم .......... بر گشتم وبه شیرین نگاه کردم .اونقدر سرش رو پایین گرفته بود که صورتش معلوم نبود . امیر بلافاصله گفت:کاری که ازتون خواسته بودم رو انجام دادید ؟ همونطور که سرم پایین بود ،سرم رو تکون دادم یعنی .بله شیرین با یه عذر خواهی رفت بیرون .امیر به طرف میزم رفت و گفت: شما همیشه عادت دارید قبل از کشف حقیقت زود اظهار نظر کنید؟
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دلبری_های_دختر_ایرونی #قسمت_نوزدهم مامان که از اتاق رفت بیرون رفتم جلوی آینه نشستم همش فکرم پیش
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_بیستم
نوبت من فرا رسید جان یه لحظه ولم نمیکرد وسایلمو جمع کردم و به همراه جان به فرودگاه رفتم در فرودگاه جان مدام سوال پیچم میکرد: عزیزم حالا این سفر واقعا لازمه؟ :آره لازمه .... یه کاره واسه تحقیق دانشگاه خودم از دروغام خندم گرفته بود دستمو گرفت بوسید: کی میای :هفته دیگه :مگی کجاس :من نمیدونم یعنی اونم سفره .... :خیلی خب.... من دیروز باهاش حرف زدم گفت وگاسه و تو هم قراره بری پیشش :چیز دیگه ای نگفت. با شک نگاهم کرد: مثلا؟ :هیچی.... چرا انقد لکنت داری :نه من؟ باید برم دیرم شده عزیزم گونشو بوسیدم و لپشو کشیدم بابای گوشهی لبمو بوسید و باهام خدافظی کرد به سمت هواپیما پرواز میکردم..... تو هواپیما مدام فکرم پیش دنیل بود نکنه تو این دو هفته شیطونی کرده باشه نگنه دیگه منو دوست نداره ..... تو دلم انگار دارن رخت میشورن! تا رسیدیم چشمم دنبال دنیل بود چفد لاغر شده بود ریش درآورد با دیدن من دست تکون داد و به پاول اشاره کرد که وسایل منو ببره و من با ماشینش برم. جلو رفتم و خودمو انداختم تو بغلش. بغلم کرد و موهامو بوسید :سلام عزیزم :صورتشو بوسیدم :چطوری دنی :خوبم عزیزم بریم که داشته باشیم یه هفته پر از قشنگیو دستشو دور شونم انداخت و با هم رفتیم :چه خبر از اون دوتا: هیچی دیگه ..... : خوش گذشت :آره بد نبود.... میخوام ولگا رو برکنار کنم و بعد بین تو و مگی انتخاب کنم :من که شرایطمو واست توضیح دادم .... :بس کن بیا بریم .... با همدیگه به سمت کاخش راه افتادیم چقد قشنگ بود چقد دلم واسه اینجا تنگ شده بود مگی رو توی باغ دیدم اومد سمتم و بوسیدم و خندید: دنی تو میشه بری تو من میخوام با مهرسا صحبت کنم :اوکی .... من شما هووها رو تنها میذارم. با مگی گوشه باغ رفتیم. مگی سفت بغلم کرد و بوسید: بگو چی شد، بغضم گرفت میدونستم چی میخواد بگه بغضمو خوردم :چی شده :من تونستم برای اولین بار دنی رو ببوسم واقعا عالی بود، بزور گفتم: خاک تو سرت نتیحه کل این یه هفته یه بوسه بود : آره ... با یکمم ناز و نوازش. بغضمو خوردم و به سمت در رفتم :کجا میری: گوشیم داره تو جیبم ویبره میزنه یه لحظه عزیزم، داشتم خارج میشدم که مگی مرموزانه گفت: نامزدیتم مبارک خودمو به اون راه زدم و به ته باغ رفتم............ نفسمو بالا نمیومد بغضمو خوردم آهی کشیدم میدونستم شانس ندارم رفتم ته باغ کنار یه جوی آب نشستم سرمو توی دستام گذاشتم و شروع کردم به هق هق کردن نمیدونم چرا انقد بدبخت بودم دستمو توی جوی آب بردم و به صورتم زدم اه خدایا ...... من دیگه نامزد دارم نمیشه، کنار جوی آب خوابیدمو به آسمون خیره شدم بوی چمن خیس خورده آرومم میکرد اما یه بوی دیگه هم بود که باعث شده بود من آروم بشم اونم بوی ادکلن تلخ دنیل بود دستمو گرفت توی دستش :کوچولوی من چرا گریه کرده دستشو پس زدم: دست از سرم بردار و گمشو :حتما مگی چیزی گفته؟ با چشمای پر از اشک بهش خیره شدم. سرمو روی پاش گذاشت و اشکامو پاک کرد: ببین تو به من گفتی که هیشکی اندازه مگی دوستم نداره راست میگی... من قبلا یه بار بدجوری شکست عشقی خوردم .... تصمیم جدی گرفتم باهاش عروسی کنم، تو راست میگفتی آدم باید با کسی عروسی کنه که اون دوسش داره مگی درسته زیبایی خاصی نداره ولی میتونه منو به آرامش برسونه ... :مثل اون بازیم ندادی مرسی..... ولی خواهش میکنم بذار این یه هفته با تو باشم قول میدم دستم بهت نزنم فقط نگات کنم ... عشق شیدا عشق بچگیم بود ولی من تازه فهمیدم عشق یعنی چی همه چیزه تو برای من شیرینه .... خنده هات ... بی آبروییات ...... نمیدونم چجوری ترکت کنم ولی تو خودت میگی منو نمیخوای باشه ..... من دیگه طاقت شکست ندارم حداقل با مگی که ازدواج کنم تو چون دوستشی همیشه میبینمت. مگی برای من راجع به مشکلات تو گفت خیالت راحت، از اینکه انقد راحت راجب ترک من صحبت میکرد دلم شکست دستشو گرفتم و بازم اون غرور لعنتی بهم چیره شد :دنی واقعا ممنونم که فهمیدی عشق من یجای دیگست اون چشمای مشکی داره و یه پسر کاملا شرقیه..... وای باید ببینیش: لبخند تلخی زد و گفت: خوشبخت شی فقط این یه هفته رو حواست به من باشه .... اوکی چشمکی زدم و گفتم: حتما .... دنیل: هرچی به مگی بیشتر نگاه میکنم میبنیم زیبایی عجبیبی داره .... من کم کم دارم عاشقش میشم .... :خوبه منم وقتی دوست پسرمو دیدم همین حسو داشتم :تو که میگفتی تا حالا با کسی نبودی :خب الان میگم بودم. مرموذانه نگاهم کرد و گفت: من دوست دارم بچم شبیه مگی شه :منم همینطور :تو هم دوستداری بچت مثل مگی شه؟ :نه منم دوستدارم بچم شبیه عشقم شه اسمش ..... اسمش ... فرزینه :اسمش قزوینه ؟ :نه اون اسم شهره .... اسمش فرزینه :اوکی..... مبارک باشه...... تا حالا بوسیدتت؟ با چشای پر از اشک گفتم : آره با همون یکبار دلمو برد...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_بیستم
خانم پورجوادی چند قرص ریز و درشت را کف دستش ریخت و همه را با هم بالا انداخت. لیوانی آب نوشید و سکوت کرد. مادر مریم گریه میکرد و چیزهایی میگفت که خانم پورجوادی به آنها گوش نمیداد.
– جاوید را میشناسید؟
– چی بگم والله! سرباز بود خانم. نگهبانِ جلوی حیاط بود. همه ازش حساب میبردند.
– برو پاسگاه و ردش را بگیر. ببین کجاست؟ شاید خبری داشته باشند. اگر جواب ندادند، بیا خودم بعد از ظهر میروم. برو خانم. برو پاسگاه و قبل از ظهر خبرش را برایم بیاور. نروی ور دل ابرام آقا! اصلا نمیخواهد. با هم میرویم. همین الان با هم میرویم.
مادر مریم میخواست از بازارچهی نایب السلطنه برود تا میلههای سقاخانه را دو دستی بچسبد و گریه کند و شمعی برافروزد. اما خانم پورجوادی او را به دنبال خود کشاند و برد. از میان هیاهوی چرخیها و بارکشها و خندهی بازاریان و عربدهی رانندگان خطی و گذری میگذشتند. خانم مدیر میخواست با تاکسی بروند اما ترافیک را که دید، پشیمان شد.
نیم ساعتی که در پاسگاه بودند، چیزی عایدشان نشد. جمعیت حاضر در پاسگاه دست کمی از خیابان نداشت. چند کیفقاپ و جیببُر را بازداشت کرده بودند و به دستانشان دستبند زده بودند. کوچکترینشان، دانش آموز راهنمایی یا در نهایت اول دبیرستان به نظر میرسید و بزرگترینشان مردی دنیا دیده مینمود. گوشهای از راهرو ایستاده بودند و مردم را نگاه میکردند. گروهی با دست و صورت کبود و خراشیده و برگهی طول درمان به دست، از این اتاق به آن اتاق میرفتند. پاسگاه پر از مال باخته و سارق و چکِ بی محل کشیده و مطلّقه و بد وارث و بی وارث و… بود. گویی محمکهی رستاخیز است.
رئیس پاسگاه به خانم پورجوادی گفت که گم شدن مریم را به تمام شعبهها و واحدها گزارش کردهاند و باید منتظر بمانند تا پیدا شود. برای گرفتن نشانی جاوید هم باید حکم دادگاه ارائه کنند یا این که به جرم اغفال، از دستش شکایتی بنویسند تا پیگیری شود. خانم پورجوادی گفت:«مطمئن نیستیم که مریم با جاوید باشد و حوصلهی نداریم پس فردا جاوید ادعای حق شرف بکند. هر وقت مطمئن شدیم شکایت میکنیم. فعلا فقط نشانیش را میخواهیم».
مادر مریم مانند دیروز به دست و پای رئیس پاسگاه افتاد و مویید و از بی سوادی خود حرف زد اما فایدهای نداشت. خانم مدیر هنگام خروج، چند اسکناس را در جیب یکی از سربازان قدیمی گذاشت. او رفت و دقایقی بعد نشانی جاوید را که بر روی کاغذی نوشته بود، آورد و به خانم پورجوادی داد.
– فرار کرده. تقریبا یک سال پیش! هر ماه اضافه میخورده. جون مادرت بهش نگو که آدرسش رو از کجا آوردی. این تن بمیره نگو! میگن آدم کلّه خری بود. واسه ما درد سر درست نکن.
خانم پورجوادی به مدرسه رفت و مادر مریم به خانه برگشت. از کنار فلافل فروشیهای کوچهی مروی گذشت اما مانند همیشه آب دهانش را قورت نداد. حواسش جای دیگری بود. درِ چوبیِ مسجد کردهای فَیلی خیابان پامنار را بوسید و اشک ریخت و دعا خواند. مسجد پر بود از کردهای فَیلی که زمان صدام از خانقین به ایران کوچانده شده بودند. گاهی سرشان را کج میکردند و گریههای زن ابرام لاشخور را مینگریستند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_بیستم
– ببین من زشت هستم ولی نه انقدر که تو اینطوری بهم نگاه کنیولی اون ساکت بود اروم دستاشو به طرف صورتم اورد یکم ترسیدم و سرمو عقب کشیدمبازم خواستم بشکم عقب تر ولی نشد که نشد اخه کلم با تمام محتویاتش به دیوار رسیده بود- اقای دادگر چی شده ؟هان؟داری چیکار می کنی؟زبونم بند امده بود چشامو بستم که دیدم عینکمو از روی صورتم برداشت اروم چشمامو باز کردمدادگر- تو چشات چه رنگیه؟- هان؟دادگر- چه رنگ قشنگی داره…. با این مژه های بلندت چشات چقدر ناز شدن ….. یه لحظه نفسم بند امد و گر گرفتم و بهش خیره شدم اما با تمام گیجیم فهمیدم اون حق نداره انقدر راحت با من اینطوری حرف بزنه زودی به خودم امدم به شدت عینکو از دستش قاپیدم….. خجالت بکشید از جام بلند شدم و از بایگانی زدم بیرون پشت میزم نشستم و با حالت کلافه ای خودکارو تو دستم می چرخوندم که امد ……..رومو کردم طرف دیواردادگر- خانوم دباغ باید منو ببخشید – خوشتون میاد یکی با مادر و خواهرتون این کارو کنه بعدم هر چی از دهنش در امد بگهدادگر- من که به شما توهین نکردم ….ولی بله حق دارید بازم معذرت می خوام دادگر- منو می بخشیجوابشو ندادمدادگر- ببخش دیگه یه غلطی کردم ……….دیگه تکرار نمیشه – خیل خوب چون دیروز یاد دادی چطور بند کفشام ببندم همین یه بارو می بخشم فقط تکرار نشه هابا لبخند گفت چشم- چشت بی بلا انشالله که من برم برج میلاددادگر- ولی معمولا می گن کربلابه قول خانوم شیرزاد واقعـــــــــــــــــاسرشو با خنده تکونی داد و نشست پشت میزش- شما هم از اینکه به من بخندید لذت می بریددادگر- نه اصلا- پس چرا هرچی می گم بهم می خندیددادگر- اخه خیلی با نمک حرف می زنی و همه چی رو خیلی اسون می گیری و….از همه مهمتر هرچی به ذهنت می رسه همون موقع می گی- این خیلی بدهبا گفتن نه دوباره لبخند زدمنم مثل خودش لبخند زدم که دیدم اونم با لبخندم به لبخند مسخرش ادامه دادزودی اخم کردم و گفتم – پس دیگه نخندبیچاره حالش گرفت و دهنش وا موند بهم خیره شد و دیگه نخندید و مشغول کارش شد.دادگر- دباغ با اون عینک تو مشکلی نداری؟- اقای دادگر دنبال یه خونه اجاره ای می گردم شما سراغ دارید؟دادگر- خونه ؟ تا چقدر می تونی اجاره بدی ؟- خوب من ۱۵۰ تومن بیشتر نمی گیرم……………. پول پیش هم ندارم ……بتونم ماهی ۱۰۰ تومن بدمدادگر- خونه ای که توش زندگی می کنی اجاره ایه ؟- ارهدادگر- ببخش می پرسم مگه پدرت اجاره خونه رو نمی ده که تو رو پول خودت حساب می کنی ؟- خونه سراغ ندارید بگید ندارید چرا انقدر سوالای بی ربط می پرسید .دادگر- باید ببینم ولی هر جا بری پول پیش می خواد لبامو توهم جمع کردم و دوباره با خودکار ور رفتم در حال فکر کردن بودم که یهو از جام پریدم………… وای دیدی چی شددادگر- – دباغ کشتی منو چرا یهو داد می زنی-من فردا با مژی قرار دارمدادگر- مژی کیه-همون مژگان سوسولهدادگر- خوب قرار داری که داری برو سر قرارت اینکه وای کردن و دادو قال نداره- چرا نمی فهمی اون منتظر من نیست منتظره توهدادگر- چی ؟- اخه گفتم که…. من عکس تو….. نه ببخشید شما رو نشونش دادمدادگر- خوب سر قرار کسی نمی ره- نمیشه کهدادگر- چرا نمیشه؟-اگه شما اینجا کار نمی کردید یه چیزی…. ولی فردا پس فردا شما رو اینجا ببینه انوقت چیکار می کنیدادگر- دباغ ؟ دباغ ؟-بله بلهدادگر- تو مگه قصدت حال گیری نبوده -اره خوبدادگر- خوب اگه من برم که بیشتر بهش خوش می گذرهبا نا امیدی خودمو رو صندلی انداختم ….اره ها……. چرا من خودم به این موضوع فکر نکرده بودم دادگر- دباغ؟بهش نگاه کردم داشت با شیطنت بهم می خندیددادگر- می خوای اساسی حالشو بگیریم-با خنده گفتم ارهدادگر- گفتی ایدی دوستاشو داری؟-اره همه ۵۰ نفرشونودادگر- چی ۵۰ نفر -کمه؟دادگر- چه خبرشه……. حالا می دونی با کدومشون بیشتر چت می کنه؟-اره دادگر- خوب ایدی دوتا شونو بهم بده -می خوای چیکار کنی؟دادگر- یه کار خوب …….که دیگه چت کردنو برای همیشه فراموش کنه- مرگ من دادگر- جان تو- باز خودمونی شدیا دادگر- چشمکی زد و گفت ببخشید …. جون خودم دل تو دلم نبود امروز با مژگان قرار داشتیم از صبح دادگرو ندیده بودم یعنی امروز مرخصی داشت و بهم گفته بود اخر وقت با سرویس نرم و منتظرش بمونم.ساعت ۵:۱۵ بود و با مژی ساعت ۷ قرار داشتیم داشتم ناخونامو می جویدمکه صدای زنگ تلفن امد بلهدادگر – بدو بیا من بیرون منتظرتمسریع کیفمو برداشتم و با عجله خودمو به ماشینش رسوندم در جلو رو باز کردم و پریدم تو ماشینهنوز بهش نگاه نکردم همون طور که به جلو خیره بودم شروع کردم به حرف زدن وای دادگر دارم از ترس می میرم فکر می کنی نقشمون بگیره…. خداروشکر من این وسط نیستم وگرنه حسابی خراب کاری می کردم……… می دونی که…… من استاد خراب کاریم از صبح تا بحال هزار بار فکر کردم بی خیالش بشیم….
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_بیستم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : در تقابل اندیشه ها
محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود ... تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و ... باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد ... .
هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم ... و عجیب تر برام، فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود ... سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد ... .
کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت ... مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت ... دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد ... .
شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه ... اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم ... ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم ... گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید ... .
سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد ... در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم ... و هیچ راه نجاتی نداشتم ... کم کم بی حال و حوصله شدم ... حوصله خودم رو هم نداشتم ... کتاب هام رو جمع کردم ...
حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه ... من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم ... .
من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم ... من که هیچ چیز جلودارم نبود ... حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم ... هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم ... دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم ... خبر افسردگیم همه جا پیچید ... بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت ... تا اینکه ... .
.
اون صبح جمعه از راه رسید ..
.
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩#رکسانا
#قسمت_بیستم
«یه دفعه موبایل قطع شد. تلفن رو گذاشتم سر جاش امّا یه مرتبه تازه حواسم جمع شد! این صدای ضبط شده هر دفعه یه چیزی بهم گفت! یه بار گفت مشترک مورد نظر، یه بار گفت مشترک محترم! یه باز گفت لطفاً شمارهگیری نفرمائید، یه بار گفت لطفاً بعداً شمارهگیری کنید!
زود تلفن رو ور داشتم و دوباره بهش زنگ زدم و بازم همون صدا گفت»
- مشترک مورد نظر.
«دیگه نذاشتم حرف بزنه و گفتم»
- من پسرعموی مانیم! بهش بگین کار مهمّی پیش اومده!
«تا اینو گفتم که هموم صدای ضبطشده گفت»
- سلام هامونخان!
- سلام از بندهس خانم! لطفاً گوشی رو بدین بهمانی!
«همون صدا با خنده گفت»
- چشم! ببخشین!
- خواهش میکنم!
«یه لحظه بعد صدای مانی اومد»
- الو! هامون! چیشده؟!
- زهرمار! خجالت نمیکشی؟!
مانی- برای چی؟!
- معلوم هس کجایی؟!
مانی- همین الآن تو رختخوابمم!
- غلط کردی! من الآن تو اتاقتم!
مانی- اونجا چیکار میکنی؟!
- میدونی ساعت چنده؟!
مانی- چنده؟!
- ده صبح!
مانی- اِی وای خواب موندم!
- این صدای کی بود؟!
مانی- شبکه بود دیگه!
- کور شده شبکه هر دفعه یه چیزی بهآدم میگه؟ بعدشم سلام و علیکم با آدم میکنه؟!
مانی- خب منشی داره دیگه!
- منشی موبایلتو اسم منم میدونه؟!
مانی- حالا که وقت انتقاد بهشبکه ی مخابرات و این چیزا نیس که! بگو ببینم چی شده؟!
- جریان رو به عمو گفتم! میخواد باهات حرف بزنه! ولی الآن میرم و دستش رو میگیرم و میآرم تو اتاقت تا آدم بشی! بذار بیاد این متکّاها و ماهوتپاککن رو ببینه اون وقت ببینم اجازه میده که تو زن بگیری؟! خجالت نمیکشی واقعاً؟! تو همین دیشب تصمیم به ازدواج گرفتی! نذاشتی حداقل چند ساعت از بگذره!
مانی- غلط کردم هامون جون! چیز خوردم! به خدا شیطون گولم زد!
- شیطون گولت زد؟! اصلاً شیطون بیچاره حریف تو میشه؟! حداقل میذاشتی چند ساعت بگذره!
مانی- به جون تو چند ساعت گذشته بود!
- گمشو! جون منم هی قسم میخوره!
مانی- حالا چیکار نم هامون جون؟!
- از من میپرسی؟! من اصلاً بَلَدم از این کارا بکنم که بعدش بلد باشم ماستمالیش کنم؟!
مانی- راستم میگیآ! ببین! بابا که بالا نیومده؟
- فکر نکنم!
مانی- خب هامون جونم، الهی قربون تو پسر عمومی خوشقیافه و خوش هیکلم برم! اگه برات زحمت نیس، اون آثار جرم رو از بین ببر!
- آثار جرم چیه؟!
مانی- همون متکاها و ماهوتپاککن دیگه!
- خب! خودت چیکار میکنی؟
مانی- خب میآم خونه دیگه!
- الآن کجایی؟!
مانی - چسبیدم به تو!
- چی؟!
مانی - فقط یه دیوار بینمون فاصله انداخته!
- خف نشی پسر ! بدو بیا.
مانی - اومدم اومدم ! بای بای!
- به اینا چی بگم؟!
مانی - هیچی نگو فقط بگو بالا نبود!
(( تلفن رو قطع کردم و بعد روی رختخوابش رو تمیز کردم و اومدم پایین رفتم توی حیاط خودمون و به عموم گفتم ))
- تو اتاقش نبود عمو !
عموم - یعنی چی ؟! پس کجاست؟
- نمیدونم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیستم
#بخش_اول
❀✿
درخانھ باز مے شود و زن عموجواددرحالیڪھ چادر طرح دارش را بادندان روی سرش نگھ داشته ازخانھ بیرون مے اید.
نگاهش زیراست و یڪ چیزهایی تندتند باخودش میگوید.چمدان را بھ پرشیا تڪیھ میدهم و تقریبا بلند میگویم: اذر جون!
بچه ڪھ بودم بعداز مدتے بخاطر رفت و آمد زیادمان درخانھ عموجواد، همسرش را اذر جون صدامیڪردم.باراول مادرم گوشھ چشمے برایم نازڪ ڪرد و لب برچید.امامهم نبود.ازهمان بچگے سرتق بودم. سرش را بلند میڪند و با چشمهایـے بھ قدر دوفنجان بھ صورتم زل مے زند.تازه یادم مے افتد ڪھ ماجرا شروع شد.بھ بھ. موهای ازاد و ارایش نھ چندان ملایم ،خصوصن رژ لب اجری رنگم، برق از نگاه عسلـے اذر پراند! بعداز چندلحظھ سکوت و بهت یڪدفعه ڪج و ڪولھ لبخند مے زند و درحالیڪھ بایڪ دست چادرش را نگھ داشتھ، دست دیگرش را برای بھ اغوش ڪشیدنم باز میڪند.
_ محیا! زن عمو!...
بھ طرفش میروم و جثھ ی ریز و تقریبا تپلش را دربرمیگیرم.حتم دارم عطرتندم دلش را مے زند! سرش را عقب مے گیرد و ابروهای مرتب و تازه قیچی خورده اش را تابھ تا بالا پایین میڪند و می گوید: خیلے خوش اومدی فدات شم! ولے مگه قرارنبود فردا بیای؟!
میخندم، بلند!
_ میخواید برگردم؟!
لبش را گاز میگیرد
_ نه این چھ حرفیھ! قدمت سرچشم...
جملاتش سرد و مصنوعے است. مشخص است بادیدن تیپ جدیدم خیلے هم خوشحال نشده!
_ سرم را ڪج میڪنم و با چشم بھ راننده پرشیا اشاره میڪنم
_ فعلا ڪھ این اقا چسبوندن به در...نمیتونم باچمدون رد شم.
اذر نگاهش رابھ سمت پسر میچرخاند و باملایمت میگوید: شناختے یحیے؟....ببین چقدر بزرگ شده! اب دهانم خشڪ مے شود.یحیے! پسرعمو. پس چرا نشناختم!
تاریڪے ڪوچھ دیدرا محدود میڪند.چشمهایم راتنگ میڪنم.چهره اش درسایھ، روشن تیرهای چراغ برق گم شده. یحیـے سرفھ میڪند و درحالیڪھ نگاهش بھ چهره ی اذر خیره مانده باتعجب و همراه با تردید جواب میدهد: محیا خانوم هستن؟!... نشناختم!
پوزخند میزنم" اصن نگام ڪردی؟!" گرچھ اگر هم نگاه میڪرد مطمئنم نمیشناخت. بعد اینهمھ سال! بدون انڪھ سرش را بچرخاند میگوید: عذرمیخوام نشناختم! خوش اومدید دخترعمو!
زیرلب ممنونے میگویم و سعی میڪنم چهره اش را بهتر ببینم. د بیا جلو قیافتو ببینم!
سوارماشین مے شود و کمی جلو میرود تامن بتوانم وارد خانه شوم.دستھ ی چمدانم را دردست مے فشارم و ازاذر مے پرسم: بھ سلامتی جایـے میرفتید؟!
گل از گلش میشڪفد و ارام میخندد. جلومے اید و دم گوشم آهستھ نجوا میکند: میریم خواستگاری! ...
باتعجب میپرسم: واسه یحیے؟! خب چرااروم میگید!
_ اخه خوشش نمیاد هی راجبش حرف بزنیم! بزور راضیش ڪردیم!
شانھ بالا میندازم! حتم دارم این هم مثل عموجواد یڪپارچه خل است!
من_ ایشالا خیره! پس یھ بزن برقص توراهھ.
آذر چپ چپ نگاهم میڪند.من هم بے تفاوت سڪوت میڪنم.
عموجواد یاالله گویان ازخانھ خارج مے شود. این دیگر چه صیغھ است. بیرون هم مے ایند یااللھ مے گویند. نڪند درخت هاهم چادر میپوشند. مادرم همیشھ توجیھ میڪرد منظور این دوڪلمھ توڪل ڪردن بھ خداست! درڪے نداشتم!عمو جواد بادیدنم وا و یڪ قدم عقب مے رود.بسم اللھ ، جن دیده. لبهایش تڪان مے خورند اما صدایـے شنیده نمے شود. آذر فضای سنگین را باصدای طنازش برهم مے زند: ببین کی اومده جواد! ماشاءالله چقدر بزرگ شده!!
عمو هاج و واج باصدایـے ناله مانند میگوید: خیلی!...ماشا...اللھ...
لبخند پهن و بزرگے میزنم و دستم را به طرفش دراز میکنم.دستش بھ وضوح مے لرزد. حرصم مے گیرد.یعنے اینقدر تابلو شده ام؟!دستم را میگیرد اما خبری از گرمانیست!
دستش را پس میڪشد و میگوید: خوش اومدی عموجون!...منتظرت بودیم...ولے...مگھ...
بین حرفش مے پرم: حتمن اشتباه گفتن! ....هول شدن، پروازم چهارشنبھ بود دیگھ
خودش راجمع و جور میڪند و درحالیڪھ نگاهش تاپایم ڪشیده مے شود جواب میدهد: بهرحال امروز یافردا...خوشحالیم ڪھ مهمون مایـے دخترجون!
میخواهم بگویم: مشخصھ. رنگ از رخساره پریده است عمو!!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیستم
#بخش_دوم
❀✿
یحیـے ازماشین پیاده مے شود و جلو مے اید.ازفرصت استفاده میکنم و بااشتیاق و ڪنجڪاوی بھ چهره اش زل مےزنم.زن عمو میگوید: منو اقاجواد همراه یحیـے میریم! یلدا خونھ اس.
سرسری یڪ بلھ و ممنون مے گویم و بھ فوضولے ادامھ میدهم. بچه ڪھ بودیم بین تمام پسران فامیل یحیـے چهره ی معقول تری داشت.بادخترها زیاد بازی نمیڪرد. عقل ڪل بود دیگر. چشمهای عسلے اش بھ اذر رفتھ. بادیدنش دردلم اولالایی میگویم و ریزمیخندم. ریش اش مرتب و آنڪادرشده،بھ رنگ عسلی سیراست.مژه های بلند و تاب خورده اش روی مردمڪ شفاف و روشنش سایھ انداختھ .موهایش را عقب داده و یڪ دسته را روی پیشانـے اش ریختھ. بھ عمو جواد نمیخورد این را بزرگ ڪرده باشد.خودم جواب خودم را میدهم...فرنگ رفتھ ها باید یڪ فرقے داشتھ باشند. ابروهای پهن و قهوه ای روشنش را درهم میڪشد و میگوید: فڪر ڪنم یڪم دیر شده!
دردلم میگذرد: خب حالا چقدم هول!
برایم سوال مے شود ڪھ مثل جواد و بابارضااست یانه؟ همانقدر تعصبے ؟ دیدش به دنیا چطوراست! ریش دارد! یقھ اش راهم بستھ . اما ژل هم زده! بوی خنڪ و غلیظ عطرش هم ڪھ هوش نداشته رامیدزدد. عمو مچ دستم رابھ نرمے میگیرد و میگوید: تاسوار ماشین شید .محیارو تاتوخونھ همراهیش میڪنم.آذر لبخند میزند...رژلب صورتی ڪمرنگش برق مے زند.رویش را ڪیپ گرفتھ .یحیـے خشڪ خداحافظـے مےڪند و بھ سمت ماشین چرخ مے زند. عمو جلوتر ازراه پله بالا مے رود و چمدانم را پشت سرش مےڪشد.
همانطور ڪھ نفسش بریده ڪوتاه و شمرده میگوید: آسانسور خراب شده.هفتھ ی پیش....مهمون داشتیم.نمیشناسیشون.سھ تا بچھ شیطون دارن.بچھ ی منم..بهشون اضافه شد.ریختن توی اسانسور هے میرفتن بالا.....هے پایین..
میپرسم: بچتون!؟
میخندد، نمیدانم ازسرتاسف است یاخوشحالے.
_ اره ! یحیے دیگھ.
خنده ام میگیرد پس هنوز هم....
بھ طبقه ی اول ڪھ میرسیم.دستش راروی زنگ میگذارد و پشت هم صدای جیغش رادرمے اورد.دقیقه ای نگذشتھ درباز و یلدا باموهای ژولیده ظاهر مےشود! عمو میخندد: بیااینم یھ بچم! یلدا بے توجھ به حرف عمو مات من ، حتے پلک هم نمے زند.
عمو چمدانم را درخانھ مے گذارد و برمیگردد.یلدا هنوز ساڪت و شوڪھ بھ موهایم خیره شده.بایڪ پا ڪفش ورنے پای دیگر را درمے اورم و گوشھ ای جفت میڪنم.بادستهای بازبه سمتش مے روم.جاخورده! حتے شدیدتراز عمو.شانھ های استخوانے اش را دردست میفشارم و لبخند مے زنم...قراراست هم خونھ باشیم.باید بمن و عقایدم عادت ڪنند! من هم به انها عادت میڪنم.
یلدا بادستهای ڪشیده و استخوانے اش بغلم میڪند.بوی شیرینے میدهد.وانیل! لبهای قلوه ای و خوش فرمش ڪج مے شود: خوش اومدی محیاجون!...
گونھ اش را میبوسم..موهایش مجعد و ڪوتاه است.تاشان.چشمهای ڪشیده و درشت. زیبایے درخانواده عمو ارثے است.
من_ مرسے عزززییززم...دلم برات تنگ شده بود.
میخندد
_ منم همینطور.
عموخداحافظے میڪند و میسپارد ڪھ تابرگردند ، یلدا حسابی ازمن پذیرایی ڪند.
درراپشت سرش مے بندد و تنها رد تند عطر مشهد از او باقے می ماند.یلدا دستش راداخل موهای پرش فرو میڪند.انگارتازه یادش افتاده ڪھ نامرتب است.
_ ببخشید داغونم!...بیا بشین خسته ی راهے.
_ نھ عیبے نداره.
روی مبل راحتے مے شینم و خودم را ول میڪنم.دلم یڪ چیز خنڪ میخواهد. بھ اشپزخانه مے رود. قدبلند و ترڪھ است. ازبچگے دوستش داشتم.ملیح و نمڪے دل را خوب میبرد. دخترعموهای دیگرم بخت دامنشان را چسبید. یلدا و یحیـے عزب مانده اند. خنده ام میگیرد. یلدا بایڪ لیوان شربت لیموناد برمیگردد.ذوق زده لیوان را ازدستش میقاپم و سرمیڪشم.میخندد.
_ اروم! ... عزیزم!!...چقد تشنت بودا.
لیوان راروی میز پایھ ڪوتاه مقابلم میگذارم و جواب میدهم: دستت گل و بلبل !! خیلے دلم میخواست.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیستم
#بخش_سوم
❀✿
ڪنارم میشیند. نگاهش پر ازسوال است! اماتڪ تڪشان را قورت میدهد! احوال پرسے میڪنیم و از هردرے مے پرسیم! از حال یڪتا و یسنا! ازپدرو مادرم! از خرخونے من و قبولے دانشگاه! خواستگار سمج یلدا! ازدواج تخیلی یحیی!
چهاراتاق درخانہ ے نسبتا بزرگشان جاخوش ڪرده بود.
اتاق من ڪناراتاق یلدا بود. چمدانم را ڪنار تخت چوبے و خوش نقش گذاشتم و لباسهایم را عوض ڪردم. یڪ تونیڪ جذب زرشڪے، شلوار ڪتان مشڪے و شال سیرتراز رنگ تونیڪم روے سرم انداختم. موهایم را پشتم آزادگذاشتم و رژ لبم را پاڪ ڪردم. اتاق براے یسنا بود! اتاق یحیی ڪنار اتاق عمو و زن عمو در ڪنج دیگر خانہ بود. عمو هشت سال پیش زمینے خرید و چهارطبقہ تڪ واحدے ساخت! طبقہ ے اول براے خودشان و سہ طبقه ے بعدے براے دخترهایش! بنطرم یحیے ول معطل بود! عمو اعتقاد داشت پسر باید نون بازویش رابخورد! خانہ سرجهازے دخترهاست! طبقہ ے چهارم را اجاره دادہ اند تا یلدا هم یڪ روز لباس سفید و چین دار تنش ڪند!
چاے را مزه مزه میڪنم و بوے خوش وانیل را میبلعم. یلدا دستش رازیر چانہ میزند
_ داشتم براے تو ڪیڪ میپختم! فڪر میڪردیم فردا میاے!
_ مرسے! بنظرمیاد خیلے خوب باشہ!
مے پراند: خوشگل شدے!
لبخند تلخے میزنم... محمدمهدے خیلے این جملہ رامیگفت!
_ چشمات خوشگل میبینہ!
_ جدے میگم! موهاتو چجورے بلند نگہ میدارے!
دستے بہ موهاے پریشان روے شانہ و ڪمرم میڪشد
_ چقدرم نرم! مثل پنبہ! لخت و طلایے!
حرفے برای گفتن پیدا نمیڪنم...چشمهایش تقلا میڪنند!...دنبال یڪ فرصت است تا ابهام بزرگ ذهنش را فریاد ڪند! فنجان چاے را روے لبم میگذارم. چشمهایش راتنگ میڪند.
زمزمہ میڪنم:بپرس!
باخجالت بہ گلهاے درشت و ڪرم رنگ فرش نگاه میڪند
_ محیا! بخدا نمیخوام فوضولے ڪنم! میخواستم بعدا حرف بزنیم! امادلم تاب نمیاره!
نمیدانم لبهایش مے لرزد یا توهم زده ام!
_ خب...چرا...چرااینجورے شدے!؟ ناراحت نشو تروخدا! .....ازبچگے ماباهم راحت بودیم! الانم بزار بہ حساب راحتے!
حوصلہ ے فلسفہ بافے وجواب پس دادن را ندارم! یڪ جملہ میگویم: اینجورے راحت ترم! انتخاب خودمہ!
بروبر نگاهم میڪند! دهانش راباز میڪند ڪہ درباز میشود و زن عمو واردپذیرایے مے شود!چادرش ڪہ روے زمین میڪشد راجمع میڪند و غرمیزند: پسره یذره عقل نداره بخدا!
نگاهمان روے صورت آذر خشڪ مے شود. چشمش ڪہ بہ من مے افتد تازه یادش مے آید ڪہ مهمان داشتہ و باید مبادے آداب برخورد ڪند! بزور لبخند مے زند و میگوید: سلام دخترا! ببخشید دیر ڪردیم. " این راخطاب بہ من میگوید"
_ خواهش میڪنم!
یلدا ازجا مے پرد و مے پرسد: چے شد مامان؟
آذر سرے تڪان میدهد و میگوید: فڪ نڪنم ڪہ بشہ!
یلدا ڪشتے هایش غرق مے شود!
_ تاڪے میخواد خان داداش عزب بمونہ! دختره خوب بود ڪہ!
بدم نمے آید ڪمے ڪنجڪاوے ڪنم! ازجا بلند مے شوم و شانہ بہ شانہ ے یلدا مے ایستم. آذر درحالیڪہ روسرے پر زرق و برقش را روے صندلے میز ناهارخورے میندازد با ڪلافگے جواب میدهد: باباتم همینو میگہ! خانواده دار،مذهبے...هم طبقہ ے ما! ..دختره ام یہ تیڪہ ماه بود! سفید و ابروڪمونے! چشماے مشڪے و خوش حالت...لبا یذره!
یلدا چینے بہ پیشانے میدهد
_ وا دیگہ اینقدام خوشگل نیست مامان!
آذر دستش راتڪان میدهد
_ منظورم اینڪہ بہ یحیے میخورد! پسره نیم ساعت حرف زد الان میگہ نمیخواد!
بابات میگہ چرا! میگہ نمیخوام! لام تا ڪام حرف نمیزنہ! نمیدونم چش شده! خداعاقبتمو باهاش ختم بخیر ڪنه!
یلدا باناراحتے میپرسد: اونا چے؟ پسندیده بودن؟
ابروهاے نازڪ و ڪشیده آذر بالا مے رود
_ آره! چہ جورم! مادر دختره یحیے رو میدیدا چشاش برق میزد بخدا! دختر داشت میخورد پسرمو!
خنده ام میگیرد! نفس بگیر! چقدر با آب و تاب!
_ پدرش خیلے خوشش اومده بود! غیرمستقیم براے جلسہ ے بعد زمان مشخص ڪردن! یحیے ڪہ پاشد دختره سرتاپاشو نگاه ڪرد. والا منم بدم نمیومد عروسم اون باشہ!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیستم
#بخش_چهارم
❀✿
بابات میگھ ڪارداری.درستم رفتے آلمان خوندی تموم شد. بیست و پنجو رد ڪردی.میخوای بمیریم حسرت عروسیت بمونھ بھ دلمون.
یلدا_ خب اون چے گفت؟
_ هیچے! میگھ دختره بدردمن نمیخوره! ....
یلدا شانھ بالا میندازد. نمیخواهم بعدها فوضول صدایم ڪنند اما بے اراده میگویم: خب خوشش نیومده.نمیشھ بزور زنش شھ ڪھ...شاید ....بھ دل پسرعمو نمیشینھ.
آذر نگاه اندر عاقل سفیهے بمن میڪند و زیرلب میگوید: چھ بدونم شاید.
درباز میشود عمو پڪر و بالب و لوچھ آویزان و پشت سرش یحیے داخل مے ایند...
یڪبار دیگر نگاهش میڪنم . چقدر بزرگ شده.
❀✿
سرانگشتانم را روی عڪس ها میڪشم و نفسم راپرصدا بیرون مے دهم. یلدا یڪے یڪے تاریخشان را میگوید.بعضے هاشان خیلے قدیمے اند. زرد و محو شده اند. یڪ دیواراتاقش را البوم خانوادگے ڪرده. دریڪے ازعڪسها میخندد و دردیگری اخم ڪرده.تولدش ڪھ ڪیڪ روی لباسش ریختھ .جشن فارغ التحصیلے اش.سفرمشهد و ڪربلا.عروسے یسنا و یکتا.و...و... من!! باذوق سرانگشت سبابھ ام را روی صورت گردو سفیدم درڪادر تصویر فشار میدهم: این منم!!
_ آره!
یڪ پیراهن ڪوتاه آبی به تن دارم.موهایم را خرگوشے بستھ اند.بزور پنج سالم مے شود.
به لنز دوربین میخندم.ازتھ دل. پشت سرم یحیـے ایستاده.یازده،دوازده سالھ است.دستهایش راروی شانه های ظریفم گذاشتھ و نیشش راباز ڪرده.میخندم.بلند میگویم: یادش بخیرها!
یلدا سری تڪان میدهد
_ آره،زود بزرگ شدیم.
یادم آمد ڪھ چقدر ازیحیـے متنفر بودم. یڪبار لاڪم را ازپنجره درخیابان پرت ڪرد.صدای خرد شدن شیشھ اش اشڪم را دراورد. میگفت: دخترنباید لاڪ قرمز بزنه بره بیرون.بزرگ شدی!بامشت بھ ڪمرش ڪوبیدم و فحشش دادم. تازه یادگرفتھ بودم. ڪصافط را غلیظ میگفتم. لبم را میگزم و دردل میخندم.روی زمین یسنا نشستھ و پایش رادراز ڪرده.هم سن و سال یحیـے است. یڪدفعھ مےپرسم: یادم رفتھ دقیق چندسالتونھ باورت میشھ؟
_ یسنا بیست و هشت، یحیـے بیست و شیش ، من بیست و سھ ، یسنا بیست و یڪ
_ پشت هم!چقدرسخت بوده برای آذرجون.
_ مامان میگھ من قراربوده پسر شم. لڪ لڪا خنگ بودن اشتباهے اوردنم.
پشت بندش مےخندد.من اما نمیخندم. زل مےزنم بھ عڪس سیاه و سفیدی ڪھ گوشھ دیواراست.یحیے روی پلھ های پارڪ نشستھ و میخندد. چقدر مشڪے به او مے آید.
یلدا متوجھ نگاهم مے شود و مے پراند: آلمانھ!.. ازین عڪس بدش میاد. ولے من خیلے دوسش دارم
_ چرا بدش میاد؟
_ نمیدونم! ولے عصبے میشھ اینو میبینھ.
لبم راڪج میڪنم و بھ خنده اش چشم میدوزم.حس میڪنم هنوز هم از او متنفرم! مثل بچگے.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_بیستم
ازآن شب چهار روز گذشته بود در این مدت نه درست حسابی چیزی خورده بود نه خوابیده بود، صورتش زرد و رنگ پریده شده بود آشفتگی و پریشانی در چهرهاش بیداد میکرد. امروز اولین امتحان ترمش بود امااصلابه کتابش نگاه نکرده بود هرچند در طولترم آنقدری درس میخواند که اینجور مواقع خیالش راحت باشد، وقتی به دانشگاه رسید خیلی خسته و بی رمق بدون اینکه در محوطه مثل همیشه منتظرفلور بماند مستقیم به سالن امتحانات رفت و در ردیفهای آخر روی.یکی از صندلیها نشست و سرش را روی دستهی صندلی
گذاشت چند ثانیه بعدیک نفربا خودکار چندضربه به روی صندلی زد، وقتی سرش را با بی حوصلگی بلند کرد امیر را با همان لبخند همیشگی روبرویش دید، دوباره سرش را روی صندلی گذاشت، امیر کمی خم شد و گفت: سرکار خانم بنده جنسم خوب نبوده آب رفتم یا شما زیادی درس خوندی چشمت ضعیف شده؟؟
شیده سرش را بلند کرد و نگاه بی تفاوتی به امیرانداخت
امیر: خب آخه منم ببین دیگه یه سلامی علیکی
شیده: آقای اصلانی میشه امروز سر به سر من نزارین؟ حالم،خوب نیست
امیر وقتی این حرف را شنید و صورت بی روح شیده را هم دید خیلی نگران شد، این لحن مهربان و خواهش عاجزانه شیده هم دقیقاً بیانگر حال نا مساعدش بود. امیر این بار با لحن جدیتری پرسید: شیده خانوم چیزی شده؟ خدایی نکرده مریض شدین؟؟
شیده: نه فقط ممنون میشم امروز منو به حال خودم بزارین
امیر: چشم، فقط توروخدا اگه کاری از دست من برمیاد حتماً بهم بگین
شیده: ممنون کاری نیست
امیر: بیشتر مواظب خودت باش
این را گفت و رفت روی صندلی پشت سر شیده نشست، تمام حواسش به اوبود حتی سلام علیک دوستانش را هم سرسری جواب میداد، همین موقع فلور از راه رسید، مستقیم به سمت شیده رفت و با صدای تقریباً بلندی گفت: الهی دورت بگردم عزیزم این چه حالوروزیه؟!
فلور از قبل تلفنی در جریان تمام ماجرا قرار گرفته بود، امیربه جمله ایی که ازفلور شنیده بود فکر میکرد و دیگر مطمئن شده بودکه اتفاقی افتاده
است.
شیده زودتر از همه برگهاش را تحویل داد و رفت، امیر هم بلافاصله پشت سر او رفت به محوطه که رسیدند امیر با دیدن حال شیده ترجیح داد مزاحمش نشود و فقط رفتنش را تماشا کردو منتظر بیرون آمدن فلور از جلسه شد، به محض آمدن فلور به سمتش رفت و صدایش کرد: خانم عطایی؟
فلور به سمت امیر برگشت و گفت: بله
امیر: ببخشید میشه یه سؤال بپرسم؟
فلور: اگه راجبه امتحانه نپرس که گند زدم
امیر: نه ربطی به امتحان نداره
فلور: پس چیه؟
امیر: برا شیده اتفاقی افتاده؟
فلوذ: چطور؟
امیر: حالش خوب نبود نگرانشم
فلور: شما قراره تا کی بپای شیده باشی؟ بابا گناه داره چنبار بگه تو رو نمیخواد؟؟
امیر: این حرفارو قبلاً هم گفتی الان فقط یه سؤال پرسیدم شیده چش شده؟
فلور: خیلی دلت میخواد بدونی؟؟
امیر: آره
فلور: چیزیش نشده یه شکست عشقی کوچولو خورده الانم داره دوران نقاحتشو میگذرونه تا چند روز دیگم خوب میشه
این حرف را زد و رفت.
تنها حالتی که میشد در آن لحظه درچهره ی امیر دید شوکه شدن بود!!!
@dastanvpand
ادامه دارد......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
کسی که پشت خط بود و هنوز نفهمیده بودم کیه بلنددد گفت :
+ دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیش و بدین بهش
بعد تموم شدن جملش تماس قطع شد
با چشایی که از جاشون در اومده بودن به صفحه گوشیم نگاه کردم و بلندزدم زیر خنده
که ریحانه زد رو بازوم و گفت :
+هییییس بابا بیدار شد
صدام و پایین تر اوردم ولی نمیتونستم کنترل کنم خندمو
از تو اینه ب ریحانه نگاه کردم و گفتم : _واییی تو چجوریی کنار این دوستای خلت دووم میاری
ریحانه :
+چیشدد کییی بوووود چی گفتتتت !؟
_اوووو یواااش نمیرییی از فضولی زنگ بزن بش میگم بهت بعدش
+ حداقل بگو کی بود
_فک کنم این دوست جیغ جیغوت بود ک دم مدرستون ازش خداحافظی کردی
از اینکه دوسش و جیغ جیغو خطاب کردم خندش گرفت و گفت:
+نه بابا فاطمه خیلی خانوم و آرومه
_بعله کاملاا مشهوده چقدر آروم و خانومه
داشت شماره میگرفت ک گفت :
+عه داداش من گوشیم شارژ نداره
گوشیم و دادم بهش و گفتم :
_ بیا با گوشی من بزن
ریحانه از تعجب چشاش چهارتا شد و گفت
+چییییییی؟؟؟ با گوشییییییییی تو زنگ بزنممم ب دوستم ؟؟؟؟؟؟دختره ها!!
خندیدم و گفتم :
_اره بزن.اینی که من دیدمم باید بره با عروسکاش بازی کنه خطرناک نیس !
ریحانه هنوزم ترید داشت
بلاخره شماره دوسش و گرفت
تو فکر بودم .
اصلا متوجه حرفاشون نشدم .
با خداحافظی ریحانه از دوستش به خودم اومدم .
یادِ اون شب دوباره عصبیم کرده بود.
از تو آینه به ریحانه نگاه کردم .
_ریحانه جان
+جانم داداش؟
_این دوستتو چقد میشناسیش؟
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_بیستم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
+هیچی تقریبا در حد یه همکلاسی .با اینکه چند ساله باهمیم زیادم صمیمی نیستیم
راستش دخترِ خیلی آرومیه .
دوس نداره زیاد با کسی دم خور شه .
برا همین با هیچکس گرم نمیگیره .
_اها پس مغروره
+نه اتفاقا. فاطمه دختر خیلی خوبیه
_تو که میگی نمیشناسیش بعد چطور دختره خوبیه ؟
+عه خب کامل نمیشناسمش و از جزئیات زندگیش خبر ندارم ولی میدونم دختر خوبیه
_که اینطور . داداش داره ؟
+تک بچه اس
_ازدواج کرده ؟
زد زیر خنده
+اوه اوه تو چیکار به اونش داری اقا دادا؟
_عهههه پروشدیااا
اخه یه جا با یه نفر دیدمش ...
لا اله الا الله
لبشو گزیدو محکم زد رو دستش .
+ای وایِ من .
محمد!!!!داداشم تو که اینطوری نبودی !!.
از کی تا حالا مردمو دید میزنی ؟
از کی تا حالا داداشم آبرویِ یه مومن و میبره ؟؟
وای محمددد!! باورم نمیشههه این حرف از دهن تو در اومده باشه .
محمد خودتی اصن ؟ ببینمت !!
چجوری قضاوت میکنی اخه !
چی میگی توووو !؟
از یه ریز حرف زدنش خندم گرفته بود.
راسم میگف بچه !
خودمم دلیل تغییر یهوییمو نفهمیده بودم.
نمیدونم چرا انقد رو مخم بود .
دوباره از آینه نگاش کردم
_خلاصه زیاد باهاش گرم نشو . ب نظر دختر خوبی نمیاد .
+محمد خدایی از تو توقع این حرفا رو ندارم .
از کی تا حالا انقد مغرور و از خود مطمئن شدی که تو یه نگاه تعیین میکنی کی بده کی خوب ؟
مگه من دست پرورده ی خودت نیسم !؟
عه عه عه . ببین دوستات چقدر روت تاثیر منفی گذاشتن.
بهتره تو روابطتو با اونا قطع کنی ن من .
اینو گفت و از پنجره محو تماشای جاده شد .
یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه برگشت سمتم.
+نگفتی واس چی ریسه رفتی از خنده؟!
_وای دوباره یادم اوردی .
اینو گفتمو زدم زیر خنده .
_این دوستت پزشکیَم میخاد قبول شه لابد ؟
+خب اره چشه مگه ؟
_هیچی خواهرم هیچی
زنگ میزنه به گوشیت میگه الو بفرمایین!دختره ی خل و چل !
ریحانه چن ثانیه مکث کرد وبعدش زد زیر خنده
انقدر باهم خندیدیم و بیچاره رو سوژه کردیم ،دل درد گرفتیم
___
نزدیکای تهران بودیم زدم کنار که یه کش و قوسی به بدنم بدم .
به ریحانه نگاه کردم که مظلومانه زیر چادر خوابیده بود .
عادتش بود تو ماشین اینجوری میخوابید.
چادرشو دادم کنار تا بیدارش کنم از منظره لذت ببره.
وقتی دیدم چجوری خابیده دلم رفت براش.
صورتشو نوازش کردم و بیخیال بیدار کردنش شدم .
ریحانه ی بیچاره .
تنها تکیه گاهش من بودم .
من باید جای تمام نداشته هاشو پر میکردم .
واسه همین خیلی تو رفتارم باهاش دقت میکردم و میکنم
همیشه سعی میکنم جوری باشم که همه خواسته هاشو به خودم بگه نه به غریبه !
تو همین افکار بودم که صداش بلند شد .
کلافه گفت
+رسیدیم ؟
_نه خواهری .
خسته شدم نگه داشتم.
دوس داری بیا قدم بزنیم .
اینو گفتمو نگام برگشت سمت بابا که از اول راه خواب بود و جیکَم نزد .
بیچاره .
به خاطر دردی که داشت چقدر زجر میکشید...
همیشه به خاطر این قضیه ناراحت بودم تا فهمیدم خودمم به دردش دچار شدم ...
ولی ارثیه ی فراموش نشدنیمو با تمومِ تراژدی هاش دوس داشتم
اما من فقط یک هزارم دردشو داشتم ...
و اون هر روز با هزار تا درد دیگه هم دست و پنجه نرم میکرد ...
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓