╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💦⛈💦⛈💦⛈💦⛈💦
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٣۱ ঊঈ═┅─╯
پزشک هر دوی آنها را بستری کرد و به پرستار دستور داد که معده آنها را شستشو دهد. یک نوع مسمومیت غذایی بود و چندین نفر دیگر هم به این درد مبتلا بودن...
بعد از شستشو چونکه بدنشان ضعیف شده بود سرم تقویتی برایشان زد...
حالشان که سر جا آمد حمید به آنها تذکر داد که این همه غذای بیرون نخورند...
خدا را شکر این ماجرا هم به خوشی تمام شد.
سهیل و ارشیا برای خودشان جوانی رشید شده بودن و کم کم باید آماده کنکور میشدند. در یکی از روز ها خسته از مدرسه بازگشتند سهیل کیفش را پرت کرد که ناگهان خورد به قاب عکس بابا یاشار همین که خواست بیفتد ارشیا قاب را گرفت خیلی عجیب بود پشت قاب پاکتی نامه وجود داشت نامه را باز کردند و متن آن را خواندن...
بابا یاشار نوشته بود در اطاق استراحتگاه زیر کاشی ابی رنگ مقداری پول برایشان گذاشته بود و علاوه بر پول سند مغازه هم آنجا ست. آنها حمید را در جریان گذاشتن حمید به همراه سایه امد فرش اطاق را کنار زدند کاشی ابی رنگ را برداشتند و زیر کاشی طبق گفته بابا یاشار هم پول بود و هم سند مغازه...
سهیل و ارشیا خودشان را عقب کشیدند حمید گفت:
+بچه ها چرا خودتون رو عقب کشیدین این پول مال شماست حتی سنده مغازه هم برای شماست خود بابا یاشار اینو خواسته ... خواسته منم اینه... ما که نیازی نداریم شما خیلی برای مغازه زحمت کشیدین بابا یاشار هم خوشحال میشه
سهیل از حمید بسیار تشکر کرد. سهیل و ارشیا چون کامپیوتر نداشتند به حمید پیشنهاد داد که عصر باهم بروند کامپیوتر بخرند...
✍نوشته#محمدجواد
💦⛈💦⛈💦⛈💦⛈💦#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٣۵ ঊঈ═┅─╯
بعد از اینکه در مسافر خانه اسکان گرفتند کمی استراحت که کردند با شوقی که فرزند به آغوش مادرش پناه میبرد همگی به سمت حرم حرکت کردند....
سهیل با زحمت خودش را به ضریح رساند حال سهیل غیر قابل توصیف بود ارشیا هم دست کمی از حال او نداشت... سایه هم دعا میکرد همه جوان ها خوشبخت بشوند. ریحانه خانم هم ارزوی خوشبختی برای ارشیا و سایه و همه جوان ها میکرد...
بعد از زیارت دوباره به مسافرخانه برگشتند و بعد از چند دقیقه سهیل بلند شد که بیرون برود ارشیا گفت:
_داداش کجا؟
+میخوام دوباره برم زیارت
_همین الان اونجا بودیم که صبر کن شب دوباره باهم میریم
+نمیتونم باید به نیت چندین نفر برم
_چندین نفر کیا مثلا؟
+چن دقیقه پیش به نیت امام زمان رفتم حالا هم میخوام به نیت حضرت عزرائیل برم
_یا خدا عزرائیل؟
+اره چه اشکالی داره... هیچکی به فکرش نیست ایشون تنها کسی هست که دیر یا زود باهامون کار داره منم میخوام مدیونش کنم نمک گیرش کنم☺ و براش ثواب جمع کنم که اونم هوای منو داشته باشه
حمید از طرز فکر و سخن سهیل به وجد آمد و سر سهیل را بوسید
_احسنت به تو پسرم😌
***
سهیل در این چند روزی که مشهد بود هر سری به یک نیتی میرفت زیارت امام رضا... یک سری به نیت امام زمان... یک سری به نیت عزرائیل... یک سری به نیت شِفای همه مریضها... یک سری به نیت عاقبت بخیری و خوشبختی همه جوان ها....
....
فردا اخرین روزی بود که در مشهد می ماندند بعد مشهد میرفتن به سمت شمال...
سهیل برای بار اخر که میرفت زیارت حال دلش بارانی بود ...
همان طور که جلو میرفت و هر از گاهی پشت سرش را نگاه میکرد و گنبد را میدید حالش گرفته میشد با این بیت شعر خداحافظی کرد
خداحافظ ای گنبد طلا
شهر تو شد بر من عشق بلا
✍نوشته#محمدجواد
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💦💚💦💚💦💚💦💚💦
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٣٢ ঊঈ═┅─╯
بوی بهار را از مشامم حس میکنم
تصویر لیلی را در ذهن خود مجسم میکنم
بهارست بوی عاشقان در گل نرگس
هوای ناکسان را نبینم هیچ وقت هرگز
***
اسفند ماه، ماه بسیار خوبیست؛ ماهیست که همه در تکاپویند؛ انگار امید به زندگی در این ماه بیشتر است...
همه در حال خانه تکانی و خرید لباس بودند، سهیل و ارشیا هم مثل بقیه مغازه را نو نوار و گرد گیری میکردند...
مثل بقیه به لباس نو خریدند... سهیل وسواس عجیبی در خرید لباس داد به قول معروف پدر ارشیا را در اورد بس که از این بازار به آن بازار رفتند
_سهیل گچت بگیرن داغون کردی پامو دیگه توانی ندارم بابا هر پیرهنی که دیدی به دلت نشست همونو بخرد دیگهدپیرهن دیگه نبین. تو یکیو انتخاب میکنی چشمت به یه پیرهن دیگه میفته دیگه هیچی... تو از دخترا بدتری که. تازه سایه اولین مانتو که می بینه انتخاب میکنه
+هو ارشیا چقد حرف میزنی تو وای وای مثل دخترا غر نزن... بده پیاده روی میکنی چربی هات میسوزه😝 بیا یه مغازه دیگه هست بریم دیگه اون هر پیرهنی که داشت میخرم تازه اگه پسر خوبی باشی برات آب هویج بستنی میگیرم
سهیل و ارشیا به اخرین مغازه هم رفتن اما وقتی چشمش به پیراهن ها افتاد سهیل با ناامیدی به پیراهن ها نگاه میکرد
_چیه سهیل چرا اینجوری نگاه میکنی
+ارشیا؟
_سهیل من نمیدونم خودت گفتی این اخرین مغازه هست دیگه پاهام جون نداره
+ارشیا من گفتم این اخرین مغازه هست که میریم اما نمیدونستم پیرهن هاش اینقدر رنگ مدلش قدیمی و گرفته هست اینا مال پیرمرداس ارشیا؟ داداشی؟
_باشه بریم مغازه بعدی
+نه بریم خونه عصر بیاییم الان خسته ایم
_وای خدا دیگه من جون ندارم
+بیا بریم برات اب هویج بستنی بخرم که قولشو دادم.... ارشیا بعد از ظهر بریم؟
_باشه ای خدا این چه عیدی که ما داریم؟
+بیا اینقد مثل دخترا غر نزن😜
***
شب قبل از سال تحویل بود که ریحانه خانم به مغازه زنگ زد سهیل گوشی را برداشت:
_الو سلام
+سلام پسرم خوبی
_ممنونم ریحانه خانم شما خوبین
+الهی شکر
_ آقا حمید سایه خانم خوبن
+حمید داره تلویزیون نگاه میکنه سایه هم رفته پای اجیل ها پسته هاشو جدا میکنه میخوره
_ای وای ارشیا هم همینطور هرچی مغز بادوم و پسته بوده خرده فقط تخمه کدو و ژاپنی مونده... ریحانه خانوم من میترسم لحظه تحویل سال بخاطر اینکه سر سفره هفت سین باشیم اینا اینا وای دلم وای دلم کنن اخرش ببریم دکتر😁
+😂😂
_😂😂
_ریحانه خانم راستی کاری داشتین؟
+اره پسرم فردا تو و ارشیا حتما بیایید خونه ما که همه مون لحظه تحویل کنار هم باشیم
_چشم حتما ممنون از دعوت تون
✍نوشته#محمدجواد
💦💚💦💚💦💚💦💚💦#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💦❤💦❤💦❤💦❤💦
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٣٣ ঊঈ═┅─╯
روز سال تحویل سهیل و ارشیا به شیرینی فروشی رفتند و یک جعبه رولت خامه ایی خریدند و به سمت خانه سایه حرکت کردند. همه شاد و پر شاط بودند میگفتند و میخندیدند...
پدر سایه تشکری کرد از سهیل بخاطر خرید شیرینی:
_سهیل دستت درد نکنه پسر این سایه که نمیذاره یه دونه شیرینی بمونه توخونه
+عه بابا من کی شیرینی ها رو تموم کردم مامان هم میخوره
_یعنی تو نمیخوری نه؟
+چرا اما بیشتریا رو مامان میخوره
ریحانه خانم که توی آشپزخانه بود از آنجا گفت:
_چرا هر وقت دختر پدر باهم بحث میکنید پای منو وسط میکشین
_چرا پای زن منو میکشی وسط😀 می بینی سهیل این وضع ماهست کاشکی قبول میکردن و میگفتن کار منه اما هیشکی زیر بار نمیره به این میگی میگه من نخوردم به اون میگی میگه من نخوردم پس لابد اجنه اومدن خوردن😉
+ای بابا آقا حمید دقیقا منم از ارشیا حرص میخورم هر چی میذارم تو یخچال دو دیقه بعد هیچ اثری ازش نیست جالب اینجاس حالا خونشه شما چن نفرید اما اونجا منو ارشیا هستیم وقتی میگم ارشیا خوراکی ها چی شد میگه من چه میدونم😒😉
***
در حین گفتگو بودن که ریحانه خانوم با هول گفت:
_بچه ها پنج دقیقه دیگه سال تحویل میشه زود همگی دعا کنید قران بخونید
+عه مامان ترسوندیم یه لحظه فکر کردم ماه رمضان چن دقیقه دیگه اذون صبح میگن...
_ای دختره...
😂😂
***
سال تحویل شد همه خوشحال و خندان روی همدیگر را بوسیدن و ارزوی سلامتی تندرستی برای یکدیگر کردند.
ریحانه خانم چیزی یادش امد و گفت:
_حمید بریم اول سالی با بچه ها شاهچراغ زیارت؟ میگن حاج مهدی سماواتی هم اومده برنامه دارن
+مامان حاج مهدی سماواتی کیه؟
_دخترم جمعه ها قبل نماز ظهر از شبکه فارس زیارت امیرالمومنین پخش میشه ها اینو حاج مهدی سماواتی خونده
+وای عالیه من خیلی صداشو دوست دارم بابا بلند شو بریم دیگه
_بابا جان بذار یه چن دقیقه ایی استراحت کنیم
+بابا تو که از صبح تا حالا استراحت میکنی
+از صبح مامانت نذاشته یه دیقه استراحت کنم تا خود سال تحویل ازم کار کشیده...
همگی آماده شدند و اولین سلام سال جدید را خدمت حضرت شاهچراغ بردند.
سلام ای شاهچراغ
#نگین_شهر_شیراز
#آقوی_آقام_یاشاهچراغ
صلوات خاصه شاهچراغ(ع)
﷽
🌺اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی السَّیَّدِ السّاداتِ الاَعاظِم
اَحمَدَ بنِ مُوسَی الکاظِم،🌺
🌸اَلشَّهیدِ المَظلُوم اَلَّذی کانَ کَریماً جَلیلاً وَ رِعاً،🌸
🌹وَکانَ اَبُوهُ عَلَیهِ السَّلام یُحِبُّهُ یُقَدَّمُه.🌹
🌼وصَلَّ عَلی مُحَمَّدِ بنِ مُوسَی الکاظِم،🌼
🍀اَلعابِدِ الزّاهِد وِ صِلَّ عِلی حُسَینِ بنِ مُوسَی الکاظِمِ اَلَّذی قُتِلَ مَظلوماً کَاَفضَلِ ما صَلَّیتَ عَلی اَحَدٍ مِن اَولِیائِک.🍀
✍نوشته#محمدجواد
💦❤💦❤💦❤💦❤💦#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅ داستان واقعی _کریم پینه دوز
👈 خانه خریدن امام زمان عج برای مستاجر تهرانی
💠 نامش کریم بود، سید کریم محمودی، شغلش کفاشی بود، در گوشه ای از بازار تهران حجره ی پینه دوزی داشت، جورَش با مولا جور بود، میگفتند علمای اهل معنای آنروزِ تهران مولا هر شب جمعه سَری به حجره اش میزنند و احوالش را میپرسند
🔰مستاجر بود، درآمدِ بخور و نمیری داشت، صاحبخانه جوابش کرد، مهلت داد به او تا ده روز بعد تخلیه کند خانه را، کریم اما همان روز تصمیم گرفت خالی کند خانه را تا غصبی نباشد، پول چندانی هم نداشت برای اجاره ی خانه، ریخت اسباب و اثاثیه اش را کنار خیابان با عیال و بچه ها
✴️ ایستاده بود کنار لوازمش، مولا آمدند سراغش، سلام و احوالپرسی،فرمودند به کریم پینه دوز، کریم ناراحت نباش، اجدادِ ما هم همگی طعم غربت را چشیده اند، کریم که با دیدن رفیقِ صمیمی اش خوشحال شده بود بذله گوئی اش گُل کرد و گفت :درست است طعم غریبی را چشیده اند اجداد بزرگوارتان، اما طعم مستاجری را که نچشیده اند آقاجان، مولا تبسمی کردند به کریم...
✅ یکی از بازاریان معتمد تهران شب خواب امام زمان ارواحنافداه را دید، فرمودند مولا در عالم رویا، حاجی فلانی فردا صبح می روی به این آدرس، فلان خانه را می خری و میزنی بنام سید کریم
💜 پیرمرد بازاری صبح فردا رفت به آن نشانی، در زد، گفت به صاحب خانه، میخواهم خانه ات را بخرم، صاحبخانه این را که شنید بغضش ترکید، با گریه گفت به پیرمرد بازاری گره ای افتاده بود در زندگی ام که جز با فروش این خانه باز نمی شد، دیشب تا صبح امام زمانم را صدا میزدم...
💚 اما آقاجان! ای کاش ما هم مثل سید کریم و آن مرد خانه دار می توانستیم چشمان زهرایی تان را زیارت کنیم،هرچند روزگار ما روزگار غیبت امام زمان مان است، اگرچه وجود مبارک تان برای ما حاضر و غائب ندارد و همه ی عالم در تسخیر نگاه مهربان شماست...
نشسته باز خیالت کنارِ من اما
دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم!؟
📙 برداشتی آزاد از تشرفات سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✳️منتظران ظهور
🔴آیا افراد خانواده در عالم برزخ و قیامت یکدیگر را می بینند؟
🌷️ امام صادق علیه السلام فرمود:
🔆هنگامی که خدا روحی (روح مومن)را قبض میکند، آن روح را به شکلی همانند آنچه در دنیا داشته به بهشت میفرستد.
این ارواح در آنجا میخورند و مینوشند و هنگامی که شخصی بر آنان وارد میگردد، او را میشناسند.
✅آیت الله دستغیب در حدیث دیگری از امام صادق (علیه السلام) نقل میکند که:
✨ارواح با صفات اجساد در بستانی از بهشت قرار دارند یکدیگر را میشناسند و از یک دیگر سؤال میکنند؛
🌟هنگامی که روح تازه ای بر آن ها وارد میشود، میگویند او را رها کنید؛ زیرا از هول عظیمی به طرف ما میآید (یعنی از وحشت مرگ)، سپس از وی میپرسند فلان شخص چه شد؟
🍃 اگر بگوید زنده بود اظهار امیدواری میکنند (که نزد آن ها بیاید) ولی اگر بگوید از دنیا رفته بود، میگویند سقوط کرد... (اشاره به این که به دوزخ رفته است)
🔰بر اساس روایات انسان ها، اعم از مومن و کافر بعد از مرگ بستگان خود را دیدار خواهند کرد.
🌹در حضور امام صادق (علیه السلام) سخن از ارواح مومنان به میان آمد، حضرت فرمود: ارواح مومنان در برزخ با هم ملاقات و دیدار میکنند».
ارواح کفار در 🔥آتشاند. از غذای و نوشیدنی آنجا استفاده میکنند . همدیگر را میبینند و آنها هم با هم ملاقات و دیدار دارند»
فوردوارد یادت نشه
🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁
📒ناصر مکارم تفسیر نمونه، ج 26، ص 157 و 851. نشر دار الکتب الاسلامیه تهران بی تا .
📕نقل علامه طباطبایی ، حیات پس از مرگ، ص 44. نشر دار الکتب الاسلامیه تهران بی تا .
📗سید عبد الحسین دستغیب ، معاد ،ص 60 ، نشر ناس شیراز بی تا.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 #قسمت_چهل :✍ ازش فاصل
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝
#قسمت_چهل_و_یک: ✍جوجه مواد فروش
.
💐هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن …
💐زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو … رفتیم جلو … .
– هی، شما جوجه مواد فروش ها … .
با ژست خاصی اومدن جلو … جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ … – از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ … .
💐یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … .
جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد …
💐دومی چاقو کشید … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … .
– هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … .
همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود …
💐 کشیدمش جلو … تازه متوجهش شدن … به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم … .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝
#قسمت_چهل_و_دوم: ✍نمی کشمت
.
💐سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من … .
– به چی زل زدی؟ …
– جمله ای که چند لحظه قبل گفتی … یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ … .
💐محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم … تا مجبور هم نشم نمی کشم … تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی … و الا هیچی رو تضمین نمی کنم… حتی زنده برگشتن تو رو … .
💐بردمش کافه … .
– من لیموناد می خورم … تو چی می خوری؟ … یه نگاه بهش انداختم و گفتم … فکر الکل رو از سرت بیرون کن … هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه … .
💐منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد … ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه….
پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید … رنگش شد عین گچ … سرم رو بردم نزدکیش … به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه … یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم …
💐یکی یکی از در کافه میومدن تو … .
– هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ … چطوری مرد؟ … .
یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم …
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هر شب به این امید که یک آن ببینمت
کوچه به کوچه می دوم اما نمی شود
بی خود دلم خوش است به اشعار انتظار
این شعرها برای من آقا نمی شود
یک گوشه چشم تو دل ما را ربود و برد
مجنون که بی خود عاشق لیلا نمی شود
شب به خیر غریب ترین عزیز
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
💠 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#دعای_با_برکت_صبح_جمعه
💐🍃 هر کس دعای ذیل را #صبح #جمعه بخواند تاثیر آنرا در #گشایش و وسعت #رزق و #روزی خواهد دید (باران رزق) و در این دعا تاثیرات #عظیمه است.
💐🍃 هر کس که پس از هر نماز بر آن مدامت داشته باشد خداوند او را رزق و روزی بی حساب عطا میکند و او را بر دشمنانش برتری میدهد و دینش را ادا مینماید و او را از هر خوف و ترسی محفوظ میدارد و به او مقام والا میبخشد و حاجتش را روا میسازد. در این دعا حقیقتا سری عجیب است.و آن دعا این است:👇کانال باغ دعا
✨( بسم الله الرحمن الرحیم یا الله یا الله یا واحِد یا مَوْجـود یا جواد یا صمد یا باسِط یا کریم یا وَهّاب یا ذَاّ الطّول وَ الْإحسان یا جَمیل یا تَوّاب یا غَنی یا مُغْنی یا فَتّاح یا رَزّاق یا عَلیم یا حَیّ یا قَیّوم یا رحمٰن یا بدیعُّ السَّـماواتِ وَ الأرض یا ذَا الجلالِ والإکرام یا حَنّان یا مَنّان یا رَؤوف یا دَیّان اَنْفَحَنی مِنْکَ بِنَفْحَةِ خَیْرٍ تُغْنینی بِها عَمَّنْ سِواکَ إِنَّکَ عَلىٰ کُلِّ شَئٍ قَدیر و بِرَحْمَتِکَ یا أرْحَمَ الرّاحِمیـن أنْ تَسْتَفْتَحوا فَقَدْ جاءَکُمُ الْفَتْح إنا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبیناً إفْتَحْ بَیْنَنا وَ بَیْنَ قَومِنا بِالْحَـقِّ وَ أنْتَ خَیْرُ الْفاتِحین إنْ یَنْصُرُکُمُ اللهُ فَلا غالِبَ لَکُم نصرُ مَنَ الله وَ فَتحٌ قَریب وَ بَشِّرِ الْمُؤمنین وَ ما النَّصْرُ إلّا مِنْ عِنْدِ اللهِ الْعَزیزِ الْحَکیم اللّهُمَّ یا غَنیّ یا حَمید یا مُبْدِئُ یا مُعید یا فَعّالُ لِما یُرید یا رَحیم یا وَدود یا ذَا الْعَرْشِ الْمَجید إکْفِنی بِحَلالِکَ عَـنْ حَرامِکَ وَ أغْنینی عَمَّنْ سِواکَ وَ احْفَظْنی بَما حَفَظْتَ بِهِ الرّوحُ فِی الْجَسَدِ وَانْصُرْنی بِما نَصَرْتَ بِهِ الرُّسُلِ وَ لا تُشْمِتْ بی أحَد إنَّکَ عَلىٰ کُلِّ شَئٍ قَدیر و یا نِعْمَ النَّصیر وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلَا بِاللهِ ألْعَلّیِ الْعَظیم وَ صَلَّى اللهُ عَلىٰ سَیِّدِنا مُحمدٍ و عَلــىٰ آلِهِ وَ سَلَّمَ تَسْلیماً کَثیراً عَدَدَ خَلْقِهِ وَ رِضاءَ نَفْسِهِ وَ زِنَةَ عَرْشِهِ وَ مِدادَ کَلِماتِهِ. )
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📒منبع : کتاب چشمه رستگاری نوشته شهیب زادگان
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃
از سخنان بهلول :
کسی که سمخنانش نه راست است و نه دروغ ،*فيلسوف است*
کسی که راست و دروغ برای او يکی است، *چاپلوس است*
کسی که پول مي گيرد تا دروغ بگويد، *دلال است*
کسی که دروغ می گويد تا پول بگيرد، *گدا است*
کسی که پول می گيرد تا راست و دروغ را تشخيص دهد، *قاضی است*
کسی که پول می گيرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد، *وکيل است*
کسی که جز راست چيزی نمی گويد، *بچه است*
کسی که به خودش هم دروغ می گويد، *متکبر است*
کسی که دروغ خودش را باور می کند، *ابله است*
کسی که سخنان دروغش شيرينست، *شاعر است*
کسی که علی رغم ميل باطنی خود دروغ می گويد، *همسر است*
کسی که اصلا دروغ نمی گويد، *مرده است*
کسی که دروغ می گويد و قسم هم می خورد، *بازاری است*
کسی که دروغ می گويد و خودش هم نمی فهمد، *پر حرف است*
کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند، *سياستمدار است*
کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند، *ديوانه است*
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ.
ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ (ﭘﯿﻨﻪ ﺩﻭﺯﯼ، ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭ ﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ) میکند.
ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ.
ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ، عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ، ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ، ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ. ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ.
ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ.
📚عطار نيشابوری
#بزن رولینک👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مردی سالخورده با پسر تحصیل کردهاش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجرهشان نشست.
پدر از فرزندش پرسید: «این چیه؟» پسر پاسخ داد: «کلاغ».
پس از چند دقیقه دوباره پرسید: «این چیه؟» پسر گفت: «بابا من که همین الان بهتون گفتم، کلاغه.»
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: «این چیه؟» عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: «کلاغه کلاغ!»
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و به هیچ وجه عصبانی نمیشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا میکردم.
🔰🔰🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و برروی یک صندلی نشست و درآرامش شروع به خواندن کتاب کرد...
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند.
وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت ، آن مرد هم همین کار را میکرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پرروئی میخواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که : جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود،
بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...
در صورتی که خودش آن موقع که فکر میکرد آن مرد دارد از بیسکوئیتهایش میخورد خیلی عصبانی شده بود.
و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرتخواهی نبود...
چهار چیز است که نمیتوان آنها را بازگرداند :
1. سنگ ... پس از رها کردن!
2. حرف ... پس از گفتن!
3. موقعیت... پس از پایان یافتن!
4. و زمان ... پس از گذشتن!
🔰🔰🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
💭وضعیت گناهان در قیامت
🔻حضرت علی (ع) در فرمایشی مهم گناهان را به سه دسته کلی تقسیم کردهاند:
✅ گناهان سه دسته هستند:
1⃣گناهانی که بخشیده میشوند
2⃣گناهانی که بخشینده نمیشوند
3⃣گناهانی که برای مرتکبین آنها، هم امید عفو داریم و هم نگران عذاب هستیم.
👈امّا گناه مغفور، گناهی است که خداوند بر اثر آن بندهاش را در دنیا عذاب داده است؛ و خداوند بزرگوارتر است از آنکه بندۀ خود را دوبار عذاب کند.
👈و امّا گناه غیر مغفور، ستمی است که بندگان خدا بعضی به بعض دگر مینمایند. خداوند چون برای خلائق ظاهر شود سوگندی بزرگ بر خویشتن یاد کرده است و گفته است:
💭خداوند برای بندگانش قصاص میکند، و حقّ بعضی را از بعضی دیگر میستاند؛ بطوریکه برای هیچ بندهای در نزد دیگری تظلّم و دادخواهی باقی نماند. و سپس همه را به معرض حساب گسیل مینماید
👈و اما گناه دسته سوم گناهی است که خدا آنرا بر مخلوقات پوشانده و به او توفیق توبه داده است و او از یک طرف از گناهش میترسد و از طرف دیگر به رحمت خدایش امیدوار است، و حال ما هم اینچنین است که هم امید به رحمت خدا داریم و هم از عذاب او میترسیم
📚اصول الکافی، ج2، ص: 443
↶【به ما بپیوندید 】↷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
سلام دوستان انچه به خاطرش به این کانال دعوت شده اید
https://eitaa.com/dastah1224/3394
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_سی_ششــم
✍شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی! ولی از دلم فقط خدا باخبر بود... خانوم جون بالشی رو پشتش چپوند و با آخ بلندی تکیه داد.
_این کمر درد امروز امونم رو برید، داشتیم سبزی پاک می کردیم زنعموت می گفت طاها یکی از دوستاش رئیس کاروانه، کاروان میبره کربلا و میاره. می گفت چند وقتیه بند طاها شده که تو و حاجی چرا هنوز کربلایی نشدین؟ خلاصه می گفت جوری وسوسه و عشق رفتن افتاده به جونشون که عموت پیشنهاد داده پول فروش زمین بی بی که چند ساله مونده تو بانک و به هیچ دردی نخورده رو بکشن بیرون و ما و اونا و عمه زهره باهم اسم بنویسیم برای کربلا.
نمی تونی تصور کنی ترانه که چه حالی داشتم. هنوز چند ساعت نبود که این آرزو از ذهن و قلب و زبونم گذشته بود و حالا خانوم جون از دست به یکی کردن رئیس کاروان و طاها و عمو برای برآورده شدن تنها حاجت دل من می گفت! تو بهت بودم که ادامه داد:
_زنعموت به من گفت شمام اگه به دلتون هست و درس و اوضاع بچه ها اجازه میده بگین تا طاها بیفته دنبال کاراش، قربون خدا برم، حالا می فهمم حکمت فروختن زمین بی ثمر بی بی چی بود و چرا این همه سال هیچ کدوم از بچه هاش ادعای حتی یه ریالشم نکرده بودن که بالاخره درمون دردی از گوشه ی زندگیشون باشه.
دست هاش رو بالا برد و با چشمی که پر از اشک بود گفت:
_یا امام حسین! بطلب آقا...
می خواستم بال دربیارم. برای من این اتفاق یهویی هیچ دست کمی از معجزه نداشت! تمام کارها رو طاها کرد و چشم بهم زدیم سه تا خانواده ی چند نفره تو اتوبوس نشسته بودیمو هر کدوم با یه حالی راه افتادیم سمت کربلا.
آخ ترانه... اون روزا بهترین روزای عمرم بود که دیگه هیچ وقت تکرار نشد! توی بین الحرمین نشسته بودم و با گریه خیره شده بودم به گنبد امام حسین، نمی دونستم با چه زبونی تشکر کنم و چی بخوام اصلا. مگه هیچ آرزویی بالاتر از آرزوی خودم بود که به این سرعت برآورده شده باشه؟
خجالت می کشیدم حتی به چیز دیگه ای فکر کنم جز پاک شدن از گناه و شفاعت خواستن که صدای حرف زدن خانوم جون و زنعمو بین اون همه شلوغی پشت سرم میخکوبم کرد.
_فریده جان راستش هرچی دو دوتا چارتا کردم که حرفمو کجا و کی و چطور بهت بزنم به هیچی رسیدم! تا اینکه الان به خودم گفتم خب بنده ی خدا! دیگه کجا بهتر از اینجا و چه فرصتی بهتر از حالا؟
بجز من و تو و خانوم جون و زنعمو بقیه تو حرم رفته بودن زیارت و عمه اینا رفته بودن بازار. تسبیح توی دستم خشک شده بود و نگاهم خشک تر! زنعمو عادت نداشت به رک نبودن اما این دفعه داشت لقمه رو دور سرش می چرخوند و همینم ترسونده بودم.
لابد فکر می کردن منی که به فاصله یه متر جلوتر نشسته بودم، گوش شنوای پچ پچ بلندشون نیستم! یا شایدم موضوع من نبودم اصلا...
_گوشم با شماست بگو سادات خانوم
_والا به این قبله ای که جلوی رومه و خودش قسمت کرده که زائرش بشیم خیلی وقته که دنبال گفتنش بودم ولی انگار حالا وقتشه که بدونی
دلم بین زمین و آسمون بود که جمله ی بعدش رو گفت:
_هم من و هم حاجی و هم بچم طاها، می خوایم و از خدامونه که ریحانه بشه عروسمون!
و بجای خانوم جون، این من بودم که وا رفتم...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
حکایت كوتاه📕
🔸عاقبت ثروتمندان و فقیران از نظر بهلول
روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های
مرده ها را تکان می داد ، گاهی پر از خاک
می کرد و سپس خالی می نمود.
شخصی از او پرسی:
بهلول ! با این " سر های مردگان " چه می کنی؟
گفت: می خواهم ثروتمندان را از فقیران و
حاکمان را از زیر دستان جدا کنم، لکن می بینم
همه یکسان هستند.
به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا، نمی ارزد به کاهی
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن در خاک خفته
نه دولتمند ، برد از یک کفن بیش
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸🍃🌸
♦️مردی یک طوطی را که حرف میزد در قفس کرده بود و سر گذری مینشست. اسم رهگذران را میپرسید و به ازای پولی که به او میدادند طوطی را وادار میکرد اسم آنان را تکرار کند.
روزی حضرت سلیمان از آنجا میگذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را میدانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت: «مرا از این قفس آزاد کن.»
حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند. مرد که از زبان طوطی پول درمیآورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.
حضرت سلیمان به طوطی گفت: «زندانی بودن تو به خاطر زبانت است.»
طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هر چه تلاش کرد فایدهای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.
بسیار پیش میآید که ما انسانها اسیر داشتههای خود هستیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 #قسمت_چهل :✍ ازش فاصل
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝
#قسمت_چهل_و_یک: ✍جوجه مواد فروش
.
💐هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن …
💐زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو … رفتیم جلو … .
– هی، شما جوجه مواد فروش ها … .
با ژست خاصی اومدن جلو … جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ … – از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ … .
💐یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … .
جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد …
💐دومی چاقو کشید … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … .
– هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … .
همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود …
💐 کشیدمش جلو … تازه متوجهش شدن … به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم … .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●○°•°💢💢°○°●°○
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٣۶ ঊঈ═┅─╯
بعد از آخرین زیارت به سمت شمال حرکت کردند. منطقه همیشه سرسبز ایران تا چشم می بیند درختان تنومند ست... جایی را انتخاب و چادر مسافرتی را برپا کردند. ارشیا، سهیل و آقا حمید در یک چادر و ریحانه خانم و سایه هم در چادر دیگر... سهیل و ارشیا رفتن مقداری هیزم جمع کنند سایه و ریحانه خانم هم وسایل غذا را آماده میکردند آقا حمید هم چون خیلی خسته شده بود دراز کشید و قدری خوابید...
سایه گوشت ها را تکه تکه میکرد ارشیا گوشت ها را به سیخ می کشید سهیل هم بساط آتش را راه می انداخت و آقا حمید هم طبق معمول چون خسته بود هنوز از خواب بیدار نشده بود.
شب به خصوص و خاطره انگیزی بود همه خوشحال و خندان دور سفره نشسته و کباب میخوردند و هر کدام خاطره ایی از دوران کودکی تعریف میکرد. آقا حمید گفت:
_اون موقع ها که بچه بودم رفته بودیم کنار رودخونه حدود ٢۰ تا ماهی گرفتم چقد ذوق میکردم همشو ریختم توی قوطی رفتم به بابا یاشار نشون دادم خندید گفت پسرم اینا قورباغه هست گرفتی گفتم بابا ماهیه دیگه گفت نه قورباغه ها کوچیکش شبیه ماهیه اما بزرگ که بشه میشه قورباغه...
همه از شنیدن این خاطره خندیدند.
باز آقا حمید بعد از خوردن شام گرفت تخت خوابید این بار ارشیا هم به او ملحق شد. ریحانه خانم وقتی دید سهیل خوابش نمی اید به او گفت:
_پسرم اگه خوابت نمیاد بیا بریم قدم بزنیم منو سایه میترسیم خوب که به حمید گفتم امشب زود نخواب تا بریم قدم بزنیم
+چشم ریحانه خانم اتفاقا شب خوبیه توی این هوای پاک قدم بزنیم
_مامان میشه تو هم خاطره ایی خنده دار مثل بابا داری بگی؟
_بله منم دارم خیلی خنده داره! منم بچه که بودم تو کوچه مون میدیدم بچه ها یه شیلنگ کوچیک میکردن تو کاسه و ازش حباب در می اوردن
_خب
_بعد منم نمیدونستم چه جوریه رفتم یه تیکه شیلنگ بریدم توی کاسه ریکا ریختم بجای اینکه توی شیلنگ فوت کنم یه لحظه حواسم پرت شد نفسمو از داخل شینگ کشیدم داخل قورت دادم وای چشمتون روز بد نبینه حالم بد شد همه دورم جمع شده بودن هیچکی نمیدوست چیکار کنه وقتی مامانم اومد نزدیکم دید از تو دهنم حباب میاد بیرون گفت یا حضرت عباس این دیگه چه مریضیه از دهن بچم حباب میاد بیرون
😂😂
سایه و سهیل غش غش می خندیدند سایه گفت:
_مامان تو هم شیطون بودیا
_اره مامان جان منم بلا بودم😉
این بار نوبت سهیل شد که از خاطراتش بگوید:
+منو ارشیا پارسال عید رفتیم تو شهر یه خورده بگردیم از کنار یه کارواشی داشتیم رد می شدیم یه شیر فلکه بزرگی بود ارشیا گفت سهیل بیا اینو باز کنیم ببینیم چطور میشه گفتم ارشیا ول کن بیا بریم هی پیله کرد رفت شیر رو با زور باز کرد یه دفعه آب با فشار خیلی زیاد از توی یه لوله بزرگ اومد ریخت رو همه کارگرا و مشتری ها... رئیس کارواشی داد زد بچه مگه مریضی؟ افتادن دنبال مون ما هم با تمام توان فرار کردیم
😂😂
سایه گفت:
خدا نکشتت ارشیا😜
سهیل گفت:
+خب حالا نوبت شماست سایه خانم
_من وقتی بچه بودم با بابایاشار خدا بیامرز رفتیم پیش یکی از دوستاش گله دونی داشت من از گوسفندا خیلی خوشم میومد اونا یه گونی گذاشته بودن داخل جو بود منم نمیدونستم که باید گوسفندا زیاد جو ندیم رفتم کلی جو گذاشتم جلو یه گوسفندی اونقدر خورد که شکمش کلی باد کرد مجبور شدند سرشو ببرن
بابا یاشار گفتم دخترم این چه کاری بود کردی
گفتم من فقط بهشون غذا دادم گشنش بود
😂😂
بعد از قدری پیاده روی و خاطره گویی همه به چادر هایشان برگشتند سهیل تا وارد چادر شد دید ارشیا و حمید چنان خر و پفی راه انداختن ... که خنده اش گرفت
✍نوشته#محمدجواد
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#٣٧ ঊঈ═┅─╯
صبح روز بعد سهیل، ارشیا و سایه رفتند کمی اطراف را بگردند رودخانه ایی پیدا کردن اب زلال و خنکی داشت و پر از ماهی بود. سهیل و ارشیا پاچه شلوارشان را بالا زدن و پریدن داخل رودخانه فکر میکردن شاید ماهی گرفتن به همین راحتی ست. سهیل و ارشیا خیس و خیس شده بودن کلی هم کفری بودن که چرا حداقل یک ماهی هم نتوانسته بودند بگیرن. سایه داشت نگاه میکرد به سر و وضع سهیل و ارشیا که خیس شده بودن و می خندید. ارشیا هم به تلافی خنده های سایه آب پاشید روی صورت او.... اقا حمید امد و گفت:
_بچه ها چیکار می کنید همه تون خیس شدین؟
+آقا حمید میخوایم ماهی بگیریم خیلی سخته
_بچه ها ماهی گیری قانون داره اصول داره همینجوری که نیست بپری تو اب
+پس باید چیکار کنیم؟
_بپر برو از ریحانه یه بند و سنجاق قفلی بگیر بیا تا بگم
سهیل رفت از ریحانه خانم چند متری بند و سنجاق قفلی گرفت و پیش آقا حمید رفت
سایه گفت:
_بابا میخوای چیکار کنی؟
+این بند رو میخوام ببندم به این چوب و سنجاق هم بزنم به سر بند یه خمیر هم بزنم به سنجاق به این میگن قلاب ماهی گیری ماهی ها به هوای خوردن خمیر نون وقتی میان خمیر رو بخورن سنجاق گیر میکنه توی دهنشون بعد ماهی...
_وای بابا گناه دارن
+دخترم اصول ماهی گیری اینجوریه😅
انها ناهارشان را ماهی کباب کردن و خوردن. عصر هنگام باز بچه ها تصمیم گرفتن به جنگل بروند و بگردند. صدای پرندگان اهنگ طنین اندازی را در جنگل به راه انداخته بود. انها همان طور میرفتن سایه کمی ترسید و گفت که دیگر نروند و خطرناک است اما انها توجهی نکردن. در راه پرنده دیدن که بالش زخمی شده بود و نمی توانست پرواز کند ارشیا پرنده را برداشت و به احتمال داد که او تیر خورده پرنده را کنار خودش نگه داشت... صدای حیوانی که چهار دست و پا می دوید امد سهیل پشت سرش را نگاه کرد و فریاد زد:
_ارشیا داره گرگ میاد پشت سرمون
+وای سهیل فرار کنیم
_نمیشه اون سرعتش خیلی زیاده ما رو میگیره بیا زود ازین درخت بالا بریم
+من نمیتونم بلد نیستم
_باشه من میرم تو دستتو بده من بکشم بالا
سایه فقط جیغ میکشید
سهیل سریع از درخت رفت بالا دستش را پایین اورد ارشیا گفت:
_سایه برو دست سهیل رو بگیر برو بالا
+نه ارشیا تو اول برو
_سایه میگم تو برو چرا حرف گوش نمیکنی الان گرگ میرسه
سایه دست سهیل را گرفت و خودش را بالا کشید حالا نوبت ارشیا بود. سهیل داد میزد ارشیا زود باش. ارشیا کمی تپل بود دست سهیل را گرفت وقتی داشت بالا میرفت گرگ کفش ارشیا را گاز گرفت ارشیا داد زد:
_سهیل کفشمو گرفته وای
+اشکالی نداره ولش کن بذار کفشتو بگیره پاتو شل کن بذار از تو کفش بیاد بیرون...
به هر سختی که بود نجات پیدا کردند اما کسی ان اطراف نبود هرچه فریاد میزدن بی فایده بود تا ابد هم نمیتوانستن بالای درخت بمانند. سایه همش گریه میکرد ارشیا او را دلداری میداد...
خورشید داشت غروب میکرد از ان طرف ریحانه خانم و آقا حمید دلشان مثل سیر و سرکه میجوشید آنها هم همه جا را به دنبالشان میگشتن. هوا کم کم داشت تاریک میشد سهیل از دور پیرمرد جنگلبانی را دید که میرود. به ارشیا و سایه اطلاع داد همگی یکصدا فریاد میزدند کمک کمک! پیر مرد با شنیدن صدای بچه ها به طرفشان می امد سهیل گفت:
_حواست باشه زیر این درخت گرگ هس
پیرمرد یک تیر هوایی شلیک کرد که گرگ با سرعت هر چه تمام از انجا دور شد.
پیرمرد کمک کرد و همگی از درخت پایین امدند ریحانه خانم و حمید به شنیدن صدای شلیک تفنگ به طرف صدا امدن....
ریحانه خانم با جیغ و داد گریه به طرف بچه ها امد فکر میکرد شاید تیر به بچه ها خورده...
خدا را شکر ماجرا به خوبی و خوشی تمام شد. اما اتفاق امروزشان باعث شد همگی ناراحت بشوند وقتی سر سفره شام نشستند هیچ کس لبخند بر چهره نداشت سهیل از این وضعیت ناراحت شد و خواست جو را عوض کند جوک خنده داری تعریف کرد و همگی خندیدن و دوباره نشاط برگشت
✍نوشته#محمدجواد
🍀🌻🍀🌻🍀🌻🍀#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662